ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سلام
ساعت حدود دو و ده دقیقه بعدازظهر بود. وارد درمونگاهی شدم که اون شب اونجا شیفت بودم. وقتی رسیدم دیدم برق قطعه و خانم دکتر هم بیکار توی مطب نشسته. سلام و علیکی کردیم و شیفتو ازش تحویل گرفتم و رفت. چند نفر اومدند و گفتند نسخه میخوان که گفتم: شرمنده برق نیست. از خانم مسئول داروخونه پرسیدم: میشه داروهاشونو روی کاغذ بنویسم و بهشون بدین. بعد که برق اومد بزنمشون توی سامانه؟ گفت: شرمنده آقای دکتر! اون قدر قیمت داروها توی بیمه های مختلف با هم متفاوت شده و هر کدومشون بعضی از داروها را آزاد میدن و بعضی ها را با بیمه و با مقداری اختلاف قیمت که دیگه اصلا بدون وارد سایت کردن نمیتونیم دارو بدیم. اگه میخوان تا آزاد بهشون دارو بدم. که همه مریضها هم گفتند: آزاد؟ نههههه! ما بیمه داریم. چرا آزاد؟ پس من هم مثل خانم دکتر بیکار نشستم توی مطب. چند دقیقه بعد خانم مسئول پذیرش اومد توی مطب و گفت: چای درست کردم. تشریف بیارین توی آبدارخونه. با خانم مسئول پذیرش و خانم مسئول داروخونه و خانم مسئول تزریقات و آقای راننده آمبولانس رفتیم توی آبدارخونه و مشغول خوردن چای شدیم. بعد هم صحبت گل انداخت و همونجا نشستیم و فقط هر چند دقیقه یک بار خانم مسئول پذیرش درجواب مریضی که تازه وارد درمونگاه شده بود و به شیشه اتاق پذیرش میکوبید فریاد میزد: برق نیست. باید صبر کنین!
ساعت حدود سه و نیم بود که برق وصل شد.از جا بلند شدیم و از آبدارخونه خارج شدیم که دیدم تقریبا همه مریضهایی که توی این مدت اومده بودند توی سالن نشستن و منتظر ما هستند! پس هرکدوم رفتیم سر کار خودمون. کامپیوتر را روشن کردم و سامانه های مختلف را وصل کردم. و بعد با آخرین سرعت مطمئنه مشغول دیدن مریضها شدم. حدودا دو ساعت طول کشید که مریضهایی که نشسته بودند و مریضهایی که درحین دیدن اون مریضها اومده بودند و به جمعشون اضافه شده بودند دیدم. و از اون به بعد روال کار مثل همیشه شد.
مریض دیدم تا حدود ساعت هشت و نیم که درمونگاه خلوت شد و رفتیم برای شام. حدود بیست دقیقه بعد هم قاشقم را شستم (چون مایع ظرفشویی تموم شده بود با تاید شستمش! قابل توجه خانم الف!) و بعد هم برگشتم توی مطب. دوباره مریض دیدم و دیدم و دیدم ...... تا چند دقیقه مونده به ساعت دوازده شب که یادم اومد باید انگشت خروج و ورود بزنم. یک انگشت پیش از ساعت دوازده شب به عنوان خروج و یک انگشت بعد از ساعت دوازده به عنوان ورود فردا. یادم افتاد به روزی که رفتم توی سایت دانشگاه و متوجه شدم تمام روزهایی که توی تابستون امسال و سالهای پیش ساعت اداری تغییر کرده بود و من ساعت یک انگشت زده بودم برام تعجیل در خروج ثبت شده! چندین بار توی اتوماسیون برای رئیس شبکه و کارگزینی و ستاد و .... نامه زدم و هیچ اتفاقی نیفتاد تا این که یک شب که رئیس مرکز بهداشت استان اومد توی درمونگاهی که شیفت بودم موضوعو بهش گفتم و گفت: فردا توی اتوماسیون بهم نامه بزن. همون شب نامه را توی اتوماسیون فرستادم و از اون به بعد هرچند روز یکبار میرفتم توی اتوماسیون و گردش نامه را بررسی میکردم که بین چند نفر دست به دست شد و بعد یک جا ثابت شد. صبر کردم و گفتم شاید اتفاقی بیفته اما خبری نشد. دقیقا یک ماه بعد یک نامه دیگه زدم و گفتم: یک ماه از ارسال نامه شماره ..... گذشت اما هیچ اتفاقی نیفتاده. چند روز بعد از کارگزینی شبکه بهم زنگ زدند که: اگه مشکلی دارین توی شبکه مطرح کنین چرا مسئولان مرکز بهداشت استان را اذیت میکنین؟! گفتم: توی این چندماه من چندبار براتون نامه زدم و خبری نشد. گفتند: خب حالا زحمت بکشین و کل روزهایی که مشکل داره بنویسین تا درست کنیم. رفتم و یکی یکی روزهای مشکل دار را درآوردم و براشون فرستادم و بالاخره درستش کردند. بعد هم زنگ زدند و گفتند: لطفا از این به بعد موقع زدن انگشت دقت کنین چون رفتین توی بلک لیست ستاد دانشگاه و دیگه اگه مشکلی پیش اومد براتون درست نمیکنن! (و وقتی یک شب فراموش کردم پیش از ساعت دوازده شب انگشت بزنم دیگه برام درستش نکردن و اضافه کار اون شیفتم خراب شد!) یک لحظه به خودم اومدم و دیدم یکی دو دقیقه بیشتر به ساعت دوازده نمونده. با عجله از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت دستگاه و میخواستم انگشت بزنم که یک لحظه روی ساعت نگاه کردم و دیدم طبق ساعت روی دستگاه چند دقیقه مونده به ساعت یازده شبه! رفتم پیش خانم مسئول پذیرش و جریانو گفتم که گفت: ای وااای یادم رفت! مدتیه که وقتی برق قطع و وصل میشه ساعتش میاد عقب. بعد به شبکه زنگ میزدیم و از همون جا درستش میکردن. اما امروز که بعد از وصل شدن برق شلوغ شد کلا یادم رفت!
طبیعتا اون موقع شب هم امکانش نبود که به کسی زنگ بزنیم و درستش کنه. پس ناچار شدم بیدار بمونم تا ساعت یک که ساعت روی دستگاه دوازده شد و پیش و بعد از دوازده انگشت زدم. بعد رفتم توی اتاق استراحت و دراز کشیدم. اما تازه چشمم گرم شده بود که حدود ساعت یک و نیم صدام زدند. رفتم و دیدم یک زن و شوهر حدودا شصت ساله منتظرم هستند. گفتم: بفرمایید. خانمه گفت: پنج روزه که شکمم کار نکرده! گفتم: دارویی چیزی خوردین؟ گفت: اصلا شربت و قرص برام ننویس. توی این چند روز خوردم و فایده نداشته! یه کم فکر کردم و گفتم: شیاف براتون بنویسم؟ گفت: بنویس. پنج عدد شیاف ملین نوشتم و گفتم: برین داروخونه شیافها را بگیرین. رفتند توی داروخونه و چند دقیقه بعد خانم مسئول داروخونه خانم مسئول پذیرش را صدا زد و گفت: خانم ..... بیا طرز مصرف شیاف را به این خانم بگو من روم نمیشه! خانم مسئول پذیرش رفت توی داروخونه و همراه با مریض اومد بیرون و درحین صحبت کردن قدم زنان به سمت دستشویی درمونگاه رفتند. بعد هم برگشت و آروم دم گوشم گفت: اگه براش توضیح نداده بودم میخواست شیافو بخوره!
چند دقیقه منتظر شدیم و از خانمه خبری نشد. شوهرش رفت دم دستشویی و گفت: پس چکار میکنی؟ بیا بریم! گفت: تا نیاد نمیام! شوهرش گفت: خب شاید طول بکشه بیا بریم خونه. گفت: اون وقت اگه وسط راه خواست بیاد چکار کنم؟! شوهرش گفت: دیگه به این زودی هم نمیاد پاشو بریم. گفت: خب اگه نمیاد پس دکتر باید یه داروی دیگه برام بنویسه! شوهرش گفت: حالا بیا بریم خونه اگه نیومد دوباره میارمت. گفت: نه تا اون وقت این دکتره رفته اون وقت چکار کنم؟ شوهرش گفت: خب یه دکتر دیگه میاد پاشو بریم! خانمه بالاخره رضایت داد و اومد بیرون و بعد اومد و به خانم مسئول پذیرش گفت: پس پوسته شو بهم بده تا برم! خانم مسئول پذیرش هم رفت و پوسته شیافو از توی سطل پیدا کرد و آورد و بهش داد تا رفت! تا آخر اون شیفت که دیگه برنگشت. بعدشو نمیدونم!
پی نوشت. خوشحالم که بازگشت یکی دیگه از پیشکسوتان وبلاگ نویسی را به وبلاگستان به استحضار دوستان برسونم. به شرطی که نفرمایید با ایشون هم یک نفر هستیم!