ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سلام
1. خانمه با کد ملی شوهرش اومده بود تا داروهاشو بگیره. بعد دو بسته قرص از جیبش بیرون آورد و گفت: این دوتا یکیند؟ گفتم: بله یکیند کارخونه شون با هم فرق داره. گفت: هر چقدر به شوهرم میگم یکیند قبول نمیکنه. البته دیگه دست خودش نیست پیر شده دیگه چکارش کنم؟ من هم گرفتار یه پیرمرد شدم! بعد که خانمه رفت پرونده خانوارشو باز کردم. شوهرش 83 ساله بود و خودش 71 ساله! (چون الان بعضی از دوستان میپرسن نکته اش کجا بود عرض میکنم که به خاطر این که خودشو پیر نمیدونست).
2. توی یکی از مراکز دوپزشکه مَرده با خانمش اومد توی مطب و گفت: الان با موتور خوردم زمین. میشه معاینه ام کنین؟ گفتم: بریم توی تزریقات تا قشنگ معاینه تون کنم. رفتیم توی اتاق تزریقات و جاهایی که درد داشت نگاه کردم. حتی یک خراش کوچیک هم نداشت. فقط کمی متورم شده بود. گفتم: ظاهرا که مشکلی نیست. اگه دردتون شدیده یه عکس براتون مینویسم. از تزریقات اومدم بیرون و رفتم توی مطب. چند ثانیه بعد خانم مسئول تزریقات اومد توی مطب و گفت: میشه اعزامش کنین؟ خیلی بدبخته. پول نداره تا شهر بره! گفتم: اون وقت اگه اعزامش کردم و یه مریض واقعا بدحال اومد چی؟ خانمه رفت بیرون و یک دقیقه بعد دیدم خانم دکتر وارد شد و گفت: بی زحمت این مریضو اعزام کنین. از خونواده های شرّ اینجان. اگه بعدا یه مشکلی پیدا کردن دیگه ولمون نمیکنن! تازه فهمیدم چرا بعضی ها به آمبولانس به چشم تاکسی نگاه میکنن!
3. داشتم مریض میدیدم و بچه ای که توی سالن بود دو سه بار دوید توی مطب. هربار هم مادرش میگرفتش و میبردش بیرون و میگفت: بذار بریم توی مطب دکتر برات آمپول مینویسه! وقتی مریضی که میدیدمش رفت و اون بچه و مادر و مادربزرگش اومدند تو. میخواستم گلوی بچه را ببینم دهنشو باز نمیکرد، میخواستم گوشی را روی سینه اش بگذارم جیغ میزد و گوشیو برمیداشت .... هربار هم مادربزرگش میگفت: نکن! دکتر دعوات میکنه و مادر بچه میگفت: این حرفها را نزن نمیخوام از دکتر بترسه! بعد رو به بچه میگفت: نترس این عموئه! با هر فلاکتی بودبچه را دیدم و نسخه را نوشتم و رفتند بیرون. چند دقیقه بعد بچه دوباره اومد توی مطب که مادرش گرفتش و گفت: اصلا الان به دکتر میگم گوشهاتو ببرّه!
4. (؟+) یه بچه را به دلیل کاهش وزن بهم ارجاع دادند. به مادرش گفتم: اشتهاش خوبه؟ گفت: آره! مشکلی نداره. تازه ختنه اش کردیم برای همین وزنش کم شده! (یاد سیدکریم به خیر!)
5. به مرده گفتم: بفرمایید. همراهش گفت: حقیقتش ما توی یک ظرف "رنگ بَر" ریخته بودیم تا بعد رنگ ها را از توش پاک کنیم. یه خیار توی ظرف بوده این آقا رفته و اونو خورده!
6. خانمه گفت: دو روز بود که طرف راست سَرم درد میکرد و دارو میخوردم. حالا میترسم سمت چپ سرم درد بگیره اون وقت چکار کنم؟!
7. آقای مسئول پذیرش داشت درمونگاهو نظافت میکرد. گفت: بی زحمت این مریضو ببینین بعد براش قبض میزنم. گفتم: باشه. مریضو دیدم و کدرهگیری داروهاشو روی یک تکه کاغذ نوشتم و رفت داروخونه. چند دقیقه بعد خانم مسئول داروخونه اومد و گفت: ببخشید این کدرهگیری را درست زدین؟ هرچقدر میزنم توی سامانه میگه اشتباهه. گفتم: کدش چند بود؟ گفت: 78007. گفتم: خب پس کاغذو وارونه گرفتین کدرهگیریش 80078 بود!
8. توی این چند هفته که ساعت کاری از هشت صبح تا دو بعدازظهر شده من یک روز توی یکی از مراکز شبانه روزی بودم (که ساعات کاریشون تغییر نمیکنه). ساعت دو پرسنل بهداشتی اومدند و انگشت زدند تا برن. یکیشون گفت: شما انگشت نمیزنین؟ گفتم: نه! من همون دو و ده دقیقه باید انگشت بزنم. گفت: پس خداروشکر که من پزشکی قبول نشدم!
9. صبح توی یکی از درمونگاههای همیشه شلوغ روستایی درحال دیدن مریض بودم که برق رفت. یک لشکر مریض هم پشت در مطب ایستاده بودند. به مریضی که توی مطب نشسته بود گفتم: شرمنده! فعلا نمیشه نسخه نوشت. او هم بلند شد و رفت بیرون. بعد مریض بعدی اومد توی مطب و گفت: من چند روزه که پا درد دارم و وقتی راه میرم بدتر میشه. برام نسخه مینویسی؟ گفتم: شرمنده برق نیست دیگه نمیتونم نسخه بنویسم. رفت بیرون. بعد خانمه با بچه اش اومد تو و گفت: این بچه از دیشب استفراغ میکنه. براش نسخه مینویسی؟ گفتم: شرمنده برق نیست دیگه نمیتونم نسخه بنویسم. رفت بیرون. بعد یکی دیگه اومد و گفت: میگم من چند روزه گلو درد دارم برام نسخه مینویسی؟ گفتم: شرمنده برق نیست دیگه نمیتونم نسخه بنویسم. رفت بیرون. بعد ..... برام جالب بود که تک تک مریضهایی که بیرون ایستاده بودند اومدند تو و وقتی اون جمله را شنیدند رفتند!
10. مرده بچه حدودا یک و نیم ساله شو با تب آورده بود. وسط معاینه گفت: راستی الان یک هفته هم هست که پاکی داره. گفتم: پاکی از چی؟ گفت: شیر!
11. توی مطب نشسته بودم که خانم دکتر از مطب کناری اومد توی مطب و دیدم داره از خنده ریسه میره! گفتم: چیه خانم دکتر؟ گفت: خانمه الان اومده و میگه من هروقت استامینوفن میخورم رنگ مدفوعم سیاه میشه. گفتم: خب؟ گفت: آخه استامینوفن تنها مُسکنیه که هیچوقت خونریزی معده نمیده!
12. توی یکی از روستاها پسری هست که از نظر روانپزشکی مشکل داره. هر روز که میرم اونجا همون اول صبح میاد توی درمونگاه و یه مشت حرف میزنه و میره. یک روز همون اول وقت اومد توی مطب و گفت: تصمیم گرفتم ازدواج کنم! گفتم: به سلامتی. چرا؟ گفت: دیشب فواید ازدواج را توی اینترنت نگاه کردم. توی اینترنت نوشته بودفواید ازدواج عبارتند از: 1. باز شدن همه رگهای بدن 2. رفع پوکی استخوان پروستات!
پی نوشت. باورم نمیشه که از اواخر آذرماه میخواستم اینو توی وبلاگ بنویسم و یادم رفته!
همکار گرامی سرکار خانم دکتر ایرمان! تولد دخترتونو تبریک میگم و امیدوارم زیر سایه شما و پدرش عمر طولانی و بابرکتی داشته باشه. شرمنده برای تاخیر!