جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

دارم میرم به تهران ..........

 سلام 

ساعت یک بعد از ظهر امروز امتحان ورود به دوره دستیاری تمام شد. 

برای کسانیکه خبر ندارن باید بگم یه امتحانه شامل ۲۰۰ سوال تستی چهار جوابی با ۲۴۰ دقیقه وقت با نمره منفی٬ ضمن اینکه سوالها هم اصلا جنبه حفظی نداره٬ مثلا سوال میدن که یه بیمار اومده با این علائم و جواب آزمایشاتش هم اینه با توجه به تشخیصی که میدین دادن کدام دارو توصیه نمیشود؟ و امثالهم. 

وقتی اومدم خونه «آنی» پرسید: چی شد؟ 

و من هم دقیقا همون پاسخ دو سه سال اخیرو بهش دادم: انشاءالله سال آینده!! 

خدائیش اینطور که من درس میخوندم نباید انتظار قبول شدنو هم داشتم اما خوب چکار میکردم؟ یا مجبور بودم با عماد بشینم سر کامپیوتر و هر جائی از بازی رو که نمیتونست براش برم (!) که اگه اینکارو نمیکردم جیغ و دادش میرفت هوا .... یا خودم آپ میکردم یا به کارهای روزمره میرسیدم یا سر شیفت بودم یا ...... 

شاید بهتر باشه سال دیگه از سر کار که اومدم برم کتابخونه البته اگه صدای آنی درنیاد که: پس کی تورو ببینیم؟! 

اما ..... 

همونطور که توی پست قبل نوشتم برای سه روز دارم متخصص میشم!! 

آنی که روز اول گفت نمیام و روز دوم گفت میام دوباره از دیروز گفته نمیام!! و ظاهرا خودم باید برم تهران البته من که تنها نمیام یکیو همراه خودم میارم ..... 

چی؟ وا خاک به گورم! چرا فکر بد بد میکنین؟ همراه من فقط برادر گرامیه همون که دانشجوی دانشگاه شهید بهشتیه و برای تعطیلات بین دو ترم اومده بود ولایت. 

نمیدونم ساعت کلاسها و .... توی تهران چطوره و میتونم بیام یه سر به وبلاگم بزنم یا نه؟ 

خلاصه که اگه نظر گذاشتین و تا چند روز جواب ندادم دلخور نشین

سفرنامه ماهشهر

با سلام به همه دوستان و عزیزانی که در طول سفر ما با دعای خیرشون همراهیمون کردند. 

از همه تون تشکر میکنم. 

سفر ما به ماهشهر که قرار بود از بعدازظهر سه شنبه شروع بشه به درخواست شوهرخاله گرامی (منظورم پدر عروس نیست ها آخه من ۵تا خاله گرامی دارم!) تا صبح چهارشنبه به تعویق افتاد تا اونها هم بتونن با ما بیان. 

اما این اومدن از ساعت ۵/۶ تا ۷ که قرارمون بود تا حدود ۱۲ طول کشید و اون موقع راه افتادیم. 

هنوز ۱۰ دقیقه از حرکتمون نگذشته بود که داشتم فکر میکردم: یعنی همون ۳۰۰ تومن که اول راه صدقه دادیم کافی بود یا باید بیشترش میکردم که یکدفعه یک کبوتر از آسمون ظاهر شد و خودشو با مغز کوبید به جلو ماشین و قربونیمون هم انجام شد! 

یکی دو ساعت بعد ایستادیم برای ناهار (جای شما خالی) و دوباره راه افتادیم. 

هر چه به خوزستان نزدیکتر میشدیم هوا گرمتر میشد و پیچ و خم جاده هم بیشتر. 

 

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...