جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سقوطی برای آگاهی

سلام

آخرین شنبه خردادماه بود. تازه از سر کار اومده بودم. چند جای مختلف شهر کارهای متفرقه ای داشتم. پس اول ناهار خوردم و بعد یک ساشه کاپوچینو که مدتی پیش یک بسته شو خریده بودم. چون از این مارک تا به حال ندیده بودم! کمی استراحت کردم و بعد راهی شدم. هوا گرم بود اما چون میخواستم این ماه هرطور که شده رکورد دویست هزار قدمی اپلیکیشن Samsung health گوشیو بزنم و از خط پایان رد بشم پیاده راهی شدم. جای اول را رفتم و بعد جای دوم. به دعوت یکی از دوستان یک فنجون قهوه خوردم و کمی صحبت کردیم و بعد راهی جاهای دیگه شدم. بالاخره کارها انجام شد و پیاده برگشتم سمت خونه درحالی که چند کیلو بار را هم با خودم میبردم طرف خونه. (اگه بخوام بگم این چند کیلو چه چیزهایی بودند دیگه بحث خیلی طولانی میشه و حوصله تون سرمیره). بالاخره به خونه رسیدم. یه نگاه به گوشی کردم و دیدم بیشتر از یازده هزار قدم راه رفتم. کلی ذوق کردم. گرچه هنوز خیلی با یکی از اقوام که نگهبان یکی از کارخونه های بزرگه و هر بار موقع شیفتش مرتبا درحال قدم زدن توی کارخونه است فاصله داشتم. اما همین هم خوب بود. مادر آنی توی آشپزخونه نشسته بود و با آنی با آقای صاحبخونه توی واشنگتن صحبت میکردند. بهشون سلامی کردم و رفتم و روی مبل سه نفره مون دراز کشیدم و سرمو کردم توی گوشی! حدود نیم ساعت گذشته بود که زنگ خونه به صدا دراومد. نگاهی به مونیتور آیفون خونه انداختم. عسل بود که رفته بود توی کوچه تا با بچه های همسایه بازی کنه. از جا بلند شدم و رفتم سمت آیفون. گوشی آیفون را برداشتم و گفتم: بله؟ و همزمان دکمه باز کردن در را فشار دادم. پیش از این که عسل چیزی بگه اون اتفاق افتاد. یکدفعه همه جا تاریک شد، هرکاری کردم نتونستم وزن بدنمو تحمل کنم و افتادم. دست و پام به شدت تکون میخوردن. به خودم گفتم: من تشنج کردم؟ اما نه. یکی از مهم ترین نشونه های تشنج کاهش سطح هوشیاریه. پس تشنج نیست. اما پس چی شده؟ من که هیچ وقت این طوری نشده بودم. و بعد یکدفعه یادم اومد که چرا باز هم این طوری شدم.

  

سیزده ساله بودم و توی تعطیلات تابستونی. اون زمان وضعیت مالی خانواده ما اجازه ثبت نام توی کلاسهای مختلف را نمیداد. خودم هم اهل توی کوچه رفتن و بازی با بقیه بچه ها نبودم. پس فقط میموند برنامه های بیمزه رادیو و  تلویزیون و گه گاه هم یه کتاب. یادمه ساعت حدود ده صبح یه روز جمعه بود. یه کتاب قطور به دستم رسیده بود که تصمیم گرفتم بخونمش. اگه اون روز جمعه نبود اون موقع باید تلویزیونمونو روشن میکردم و اول برنامه کودک تابستانی شبکه دو تلویزیون را میدیدم و بعد هم  در اول بخش خانواده برنامه اون فیلم کمدی کوتاه قدیمی و سیاه و سفید. اما اون روز جمعه بود و خبری از اون برنامه ها نبود. تصمیم داشتم چند صفحه از کتابو بخونم و بقیه اش را بگذارم برای بعد. گرچه میدونستم فعلا خبری از ناهار نیست. هر روز تا بابا از سر کار برمیگشت و ناهار میخوردیم ساعت حدود سه میشد. امروز که دیگه جمعه بود و بابا اینها هم دیرتر از خواب بیدار شده بودند و صبحانه خورده بودیم.

مطمئن نیستم اما فکر کنم اون کتاب "پارک ژوراسیک" بود یا شاید هم قسمت دومش "دنیای گمشده" نوشته "مایکل کرایتون" کتابو شروع کردم. کم کم داستان کتاب منو مجذوب خودش کرد و هر کاری که کردم دیدم نمیتونم بگذارمش کنار. ماجرای اون آدمهای گیر افتاده توی اون جزیره میون انواع مختلف دایناسورهای گوشتخوار منو به شدت دنبال خودش میکشوند. درحدی که سرمو کاملا به سمت پایین خم کرده بودم و اصلا تکون نمیخوردم. یادمه فقط یک بار وقتی دونفر از قهرمانان داستان توی اتاقی گیر افتاده بودند و یک دایناسور در حال تلاش برای شکستن در بود چنان محو داستان شده بودم که با شنیدن صدایی از توی آشپزخونه از جا پریدم و رفتم توی آشپزخونه که دیدم مامان یخچالو خالی کرده و درشو باز گذاشته تا برفک های یخچال آب بشن و یک تکه بزرگ برفک یکدفعه کنده شده و افتاده پایین!

برگشتم توی اتاق و رفتم سراغ کتاب. ماجرا را دنبال کردم و با بالا رفتن اون زن و مرد از پله ها و بعد پریدنشون توی استخر پشت اتاق و نجاتشون از دست اون دایناسور نفس راحتی کشیدم! و بعد هم ادامه ماجرا.

بالاخره کتاب تموم شد. نگاهی به ساعتم کردم و دیدم حدود چهار بعدازظهره. کتاب را بستم و یکدفعه از جا بلند شدم. و ناگهان یک صدای جیر جیر بلند هر دو گوشم را پر کرد. جلو هر دو چشمم به رنگ آبی تیره دراومد و افتادم و دست و پام شروع کردند به تکون خوردن. در زمان تکون خوردن دستم چند بار به در اتاق خورد و صدای بلندی تولید شد که باعث شد مامان نگران بشه و بیاد سراغم. اما پیش از این که وارد اتاق بشه اون حالت تموم شده بود و در جواب مامان که پرسید: چی شد؟ گفتم: هیچی نمیدونم چرا خوردم زمین. اما این بار مامانی در کار نبود و آنی هم از توی آشپزخونه داشت به من نگاه میکرد. پس وقتی افتادم سریع خودشو بهم رسوند. به محض این که دستمو گرفت حرکات قطع شدند. بعد آنی منو بلند کرد و دوباره روی مبل خوابوند و تازه اون موقع عسل وارد خونه شد و فهمیدم همه اون مرور خاطرات فقط توی چند ثانیه اتفاق افتاده! آنی فشارمو گرفت و گفت ده روی هفته.

اون روز با کمی استراحت و خوردن یک لیوان شربت شیرین حالم خیلی بهتر شد. سرگیجه نداشتم اما به شدت احساس سبکی سر میکردم. درضمن عضلات زیر فک پایینم به شدت منقبض میشد. بالاخره شب شد و خوابیدیم و صبح که بیدار شدم کمی بهتر بودم. صبحانه را که خوردم شک داشتم که قرص فشارمو بخورم یا نه؟ فشار خودمو گرفتم که سیزده و نیم بود. پس قرص فشارمو خوردم و رفتم سر کار. ساعت حدود ده و نیم بود که از روی صندلی بلند شدم تا فشار یه مریضو بگیرم. یه لحظه دچار سرگیجه شدم و احساس کردم که الانه که بیفتم. هرطور که بود درحین گرفتن فشار مریض به میز تکیه دادم و از افتادن خودم جلوگیری کردم. اون روز تا ظهر هربار به محض بلند شدن از روی صندلی باز هم دچار همون حالت میشدم و اون حالت سبکی سر هم با شدتی کمی کمتر از روز قبل ادامه داشت.

چند روز گذشت. هر روز کمی از روز قبل بهتر بودم. اما به اصرار آنی تصمیم گرفتم برم پیش یه دکتر حسابی! اما شک داشتم که برم پیش همون متخصص قلب که برام قرص فشار نوشت یا متخصص مغز و اعصاب. یادم اومد که خانم دکتر متخصص قلبم بهم شماره موبایل داده. گوشی را برداشتم و بهش پیام دادم و همه علائمم را توضیح دادم و چند ساعت بعد این جواب اومد: اشتباه گرفتین! ناچار شدم برم سراغ اپلیکیشن و دوباره نوبت بگیرم که برای یک روز بعد (چهارشنبه) بود. چون احتمال میدادم باز هم برای یه مدت طولانی توی مطب معطل بشم برای حدود یک ساعت پیش از زمانی که میتونستم برم مطب نوبت گرفتم. اما وقتی به مطب رسیدم خانم دکتر و منشیش در حال خاموش کردن کامپیوتر ها بودند! ماجرا را برای خانم دکتر توضیح دادم که گفتند مشکلی که پیش اومده ربطی به فشار خون یا قرصی که میخورم نداره و یه نامه بهم دادند تا برم پیش متخصص مغز و اعصاب. (البته فکر کنم این که این متخصص مغز و اعصاب شوهرشون بودند هم بی تاثیر نبود! ) بعد گفتم: بهتون پیام دادم گفت: اشتباه گرفتین. گفت: شماره ای که بهت دادم داری؟ کاغذو که همراه خودم برده بودم بهش دادم. گفت: شماره درسته. ببینم تو برای چه شماره ای پیام دادی؟ گوشیمو دادم بهش که نگاه کرد و گفت: بفرما! اینجا به جای سه، چهار گرفتی! (بعد که برگشتم خونه کاغذو به آنی نشون دادم و گفتم: تو اینو چند میخونی؟ گفت چهار!) خانم دکتر ازم ویزیت هم نگرفت!

ساعت حدود هشت شب به مطب متخصص مغز و اعصاب رسیدم و دیدم غلغله است. نامه خانم دکتر را به منشی دادم و پول ویزیت را پرداخت کردم و منتظر شدم. برام جالب بود که بیشتر مریض ها با CD حاوی MRI وارد میشدند و/یا بعد از ویزیت به اتاق گرفتن نوار مغز میرفتند! آقایی که کنارم نشسته بود هم اول چند دقیقه بهم خیره شد و بعد گفت: قیافه شما خیلی برای من آشناست. من شما را کجا دیدم؟ گفتم: نمیدونم. چند دقیقه بعد گفت: آهان! شما خوشنویس نیستین؟! گفتم: نخیر. و بعد خنده ام گرفت که کسی منو با این خط با یک خوشنویس اشتباه بگیره!

ساعت از یازده شب گذشته بود که وارد مطب شدم. آقای دکتر را از زمان دانشگاه میشناختم و برای همین خیلی گرم تحویلم گرفت. ماجرا را براش شرح دادم و گفت: به احتمال زیاد مشکلی نیست. اما چون این حالت دوبار اتفاق افتاده من برای کار خودم باید ازت نوار مغز بگیرم. گفتم: مشکلی نیست. رفتم توی اتاق نوار مغز و برای اولین بار در طول تاریخ (!) نوار گرفتم و گفتند: آقای دکتر گفتند ازتون پول نگیریم. برگشتم توی مطب که دکتر گفت: نوارت سالمه اما من باید از نظر کار خودم مطمئن بشم. بعد هم برام MRI مغز نوشت!

توی این چند روز در حال شخم زدن منابع پزشکی بودم تا علت سقوطم را بفهمم تا این که بالاخره علتشو توی یک مقاله پیدا کردم. نوشته بود: کشف شده که لوزارتان و داروهای مشابه اون میتونن باعث کاهش حس تشنگی و همین طور کاهش تعریق بشن (هردوشون برای من هم رخ داده بود و دقت نکرده بودم) برای همین ممکنه انجام فعالیت زیاد بخصوص در هوای گرم باعث غش کردن بشه! خوشحال بودم که به احتمال زیاد مشکلو پیدا کردم. از اون روز شروع کردم به آب خوردنهای وقت و بی وقت. علائمم هم همچنان روز به روز بهتر میشد و راستش دیگه اصلا قصد گرفتن  MRI را نداشتم. اما آنی اصرار کرد که برم. پس روز شنبه هفته بعد رفتم و نوبت زدم و برای چهارشنبه ظهر بهم نوبت دادند.

روز چهارشنبه هرطور که بود از درمونگاه روستایی که اون روز کار میکردم زودتر برگشتم تا سر وقت به MRI برسم. راستش اصلا نمیدونستم هزینه MRI چقدر میشه و وقتی حدود یک میلیون تومن برام کارت کشید شوکه شدم و گفتم کاش بیشتر برابر آنی مقاومت میکردم! بعد ناچار شدم یک دست لباس یک بار مصرف هم بخرم و منتظر شدم تا مریض قبلی بیاد بیرون. وقتی در باز شد دیدم یه پیرمرد روی تخت خوابیده که نمیتونه از جاش بلند بشه. ناچار شدم به همسرش کمک کنم تا بلندش کنه و ببردش بیرون. بعد رفتم و روی تخت خوابیدم و گرفتن MRI شروع شد. شنیده بودم که سروصدا داره اما تا به حال صداشو نشنیده بودم. انواع صداهای ماشینی توی اون چند دقیقه به گوشم رسید. از صداهایی شبیه خرد کردن سبزی تا ریزش تگرگ! تا این که بالاخره تموم شد و خواستند سه شنبه هفته بعد برم و جواب MRI را بگیرم.

روز سه شنبه بعد از برگشتن از سر کار و خوردن ناهار و آب فراوان (!) رفتم سراغ جواب MRI و بعد همون جا نشستم و خوندمش. همه چیز طبیعی بود تا این که رسیدم به این جمله: دو ضایعه غیراختصاصی کوچک با ضایعات شعاعی اطرافش در لوب فرونتال راست دیده میشه. راستش نگران شدم و گفتم: خوب شد رفتم MRI!

اون شب دوباره رفتم پیش متخصص مغز و اعصاب. MRI را به منشی دادم و منتظر موندم که حدود نیم ساعت بعد یکدفعه خانم منشی داد زد: آقای دکتر ...... تشریف ببرین تو! زیر نگاه های سنگین مریضهایی که نشسته بودند و خیلی شون زودتر از من اومده بودند رفتم توی مطب و گفتم: کارم تمومه دیگه؟ دکتر خندید و گفت: برای این ضایعه میگی؟ گفتم: بله. گفت: توی یک مقاله نوشته بود در 27 درصد از MRI های مغز این حالت دیده میشه و ارزشی هم نداره. فشار خون داری؟ گفتم: بله بهتون که گفته بودم. گفت: خب مال همونه. اما فقط همون فشارتو کنترل کنی کافیه. درمورد انقباض عضلات زیر فک هم پرسیدم که گفت: اگه اذیت نمیکنه که ولش کن به مرور خوب میشه. اگه میخوای باید برای شش ماه کاربامازپین بخوری! که گفتم: نمیخواد بی خیال!

خلاصه که یه لحظه گفتم بی ربولی شدین رفت! اما از این شانس ها ندارین شرمنده

پ.ن1. اون جریان کاهش تعریق و تشنگی را برای متخصص قلب پیامک کردم (که هیچ جوابی هم نیومد) و به شوهرش هم گفتم که گفت: من نشنیده بودم تا حالا چه جالب! پس من هم دیگه بیشتر آب بخورم!

پ.ن2. ماه ژوئن را با بیشتر از 202000 قدم به پایان رسوندم!

بعدنوشت: به توصیه یکی از دوستان که همیشه به من لطف دارند. MRI را به یک جراح مغز و اعصاب (که به کارشون اطمینان دارم) هم نشون دادم و ایشون هم گفتندکه مشکلی نیست.

پست بعدی بلافاصله بعد از اتمام دهه محرم.

نظرات 70 + ارسال نظر
سمیرا جمعه 15 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 08:26 ق.ظ

الحمدالله که خداوند جناب ربولی رو برای ما حفظ کرد لطفا مراقب سلامتیتون باشید و همیشه پیگیری کنید بابت کمک به اون خانوم و همسرشون در ام آر آی از شما صمیمانه تشکر میکنم

ممنون از لطفتون. چشم
اختیار دارین کاری نکردم. اگه بهش کمک نمیکردم خودم معطل میشدم

صبا جمعه 15 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 02:45 ق.ظ https://gharetanhaei.blog.ir/

خدا رو شکر که بخیر گذشته و مشکل جدی وجود نداشته!

ولی آخه بعدازظهر تابستون واسه پیاده روی

ممنون
بله درست میگین. بخصوص که گرمای اینجا با اونجا قابل مقایسه نیست!

عبد جمعه 15 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 01:07 ق.ظ

اقای دکتر خدا را شکر سالم بودین دعای من همیشه اینه خدا ادم را زیر دست دکترها نندازه

ممنونم. من هم همین دعا را میکنم. من که حقوقم ثابته

مارس جمعه 15 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 01:06 ق.ظ

شما که فشار همه رو بالا بردید دکتر

خداروشکر که مشکل خاصی نبوده بس که این روزا بیماریهای عصبی حرکتی زیاد شده

چقدر دلم گرفت که نگران هزینه ام ار ای بودین. این چه مملکت ثروتمندیه که پزشکش هم درگیر مشکلات اقتصادی باشه و دیگه وای به حال ما مردم معمولی

شرمنده
ممنونم. بله متاسفانه.
بله. درآمد خانواده ما از خیلی از مردم بیشتره. خدا به داد خیلی ها برسه.

مریم پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 11:31 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
خدا قوت و پرتوان باشید
الهی که خداوند حافظتون باشه و بهتون عمر با عزت همراه با سلامتی بده
الهی آمین
به برکت صلوات بر محمدص و آل محمدص
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

سلام
ممنون از لطف شما
امیدوارم شما هم موفق باشید

آسمان پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 11:24 ب.ظ http://avare.blog.ir

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد دکتر!
منم ترسیدم تا به آخرش رسیدم. همش میگفتم آخه مگه دکترا هم چیزیشون میشه؟ شما باید سالم باشین بقیه رو درمان کنین و هی برای ما خاطرات از نظر خودتون جالب منتشر کنین مگه الکیه؟

سپاسگزارم
شرمنده که ترسوندمتون
چشم در خدمتم

مریم ... پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 10:27 ب.ظ

بلا به دور باشه
انشالله همیشه سلامت باشید

ممنونم
شما هم همین طور

ویرگول پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 09:41 ب.ظ http://Haroz.blogsky.com

خدا رو شکر بخیر گذشت
این آب خوردن به نظر جزءایی و ساده میاد اماااااا انگار خیلی خیلی مهمتر از اونه که فکر می کنیم

ممنون
بله آب خوردن خیلی خوبه و لازم. من هم اشتباه میکردم که کم آب میخوردم.

پگاه پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 09:05 ب.ظ

خدا بهتون سلامتی بده آقای دکتر، خداروشکر که به خیر گذشته.
درمورد تعریق، پدر من خیلی تعریقشون زیادتر از قبل شده، من دنبال دستگاه های کاهش تعریق بودم براشون. پس فکر کنم نرم سراغش.

ممنونم
هر چیزی به اندازه اش خوبه اگه واقعا بیش از حد شده و اذیتشون میکنه هم باید جلوشو گرفت.

مطهره پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 09:01 ب.ظ

خدارو شکر سلامتی.
سایه شما بر سر خانواده برقرار.

سپاسگزارم
امیدوارم شما هم در کنار خانواده خوشبخت باشید

مینا پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 08:31 ب.ظ

سلام و عرض ادب
آقای دکتر من تابحال سه بار دچار همین حالت عدم هوشیاری شدم. در واقع به مدت چند ثانیه یا شاید هم دقیقه غش کردم و افتادم. یک بار افتادم و سرم رفته بود توی یخچال! دو بار بستری شدم برای رسیدگی و دکتر مغز و اعصاب گفت صرع داری. صرع در 50 سال و خورده ای دیگه نوبره والا. اما خانم دکتر قلب به نام دکتر شاخصی من رو پیش دکتر اورعی کلینیک آریتمی در میدان توانیر فرستادن برای انجام یک تست به نام تست تیلت. اونجا من رو به یک تخت بستند و کم کم تخت رو به حالت 80 درجه درآوردند. فشار من که در حالت افقی 18 بود(چون ترس از فشارخون گرفتن دارم) در وضعیت هشتاد درجه undetectable شد و غش کردم. به محض افقی شدن دیگه اومد روی سیزده و این حدودها. این تست نشون داد که در اثر عواملی مثل گرما، گرسنگی، فشار روحی، ورزش سنگین و غیره فشار خونم به شدت میفته پائین و موجب غش میشه. الان من والزومیکس 80 و متورال میخورم اما دکتر به من گفتند که هر وقت احساس کردم داره این اتفاق میفته سریع دراز بکشم حتی اگر توی خیابون بودم.
احتمالا شما هم دچار این عارضه هستید.

سلام
بعید نیست.
من این علتو پیدا کردم و امیدوارم دیگه این حالت برام تکرار نشه.

الف مثل الی)نل سابق( پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 07:50 ب.ظ

سلام، خداروشکر مشکل خاصی نبوده و خودتون علتش زودتر متوجه شدید.
من تا چندین سال پیش نمیدونستم کم ابی باعث سردرد میشه و وقتی فهمیدم یک سوم سردردهام برطرف شد

سلام
بله خوشبختانه مشکل خاصی نبود.
خب خداروشکر که مشکل شما هم حل شده. حالا فقط مونده دوسوم بقیه اش

شمیه پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 07:17 ب.ظ

یه لحظه ترسیدم خداروشکر که سلامت هستید

شما بزرگوارید.
ببخشید که باعث ناراحتی شما شدم.

لیدا پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 07:04 ب.ظ

نفس تو سینم حبس شد تا به آخرش رسیدم و یه نفس عمیق کشیدم خدا حفظتون کنه جناب دکتر،بلا ازتون دور،چقدر عالی که این نکته رو گفتید در مورد آب خوردن،منم خیلی کم آب میخورم،اما راستی پس دوران بچگی چرا اینطور شدین؟

شرمنده که باعث نگرانی تون شدم.
از متخصص مغز و اعصاب پرسیدم که گفت علتش خم بودن سر روی کتاب برای یک مدت طولانی بدون مصرف آب و غذا بوده و بعد هم بلند شدن ناگهانی.

سارا پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 04:31 ب.ظ https://15azar59.blogsky.com

سلام
بی ربولی خدا نکنه اقای دکتر ایشالا سلامت باشید
خدا رو شکر که مشکل خاصی نبوده

سلام

از لطفتون ممنونم بانو

طیبه پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 03:58 ب.ظ http://parandehdararamesh.blogfa.com/

سلام
خدا حفظتون کنه
ولی قلبم اومد تو دهنم تا بخونم تا آخرش و خوشحال بشم چیز بدی نبوده در نهایت
نکن با ما این کارا رو دکتر
من خودم به اندازه کافی اوضاع جالبی ندارم خداشاهده،دیگه اشکام داشت سر می خورد که رسیدیم به قسمتای خوب و عاقبت خوش ماجرا
خدا حافظ و نگهدار خودتون و خانواده ی محترمتون باشه آقای دکتر .بلا از همه تون به دور باشه،سلامتی همراه همیشگیتون

سلام
ممنون از لطف شما
من همیشه حقیقت را مینویسم چه توی خاطرات و چه توی پست های متفرقه.
امیدوارم شما و خانواده محترمتون هم همیشه موفق باشید.

مونا پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 03:50 ب.ظ

خدا رو شکر که به خیر گذشته و ممنون از اطلاع رسانی. باید به پدرم بگم که حواسش به آب نوشیدن در طول روز باشه. چون ایشون هم این دارو رو مصرف می کنه و چند وقت پیش می گفت گاهی سرگیجه دارم موقعی که از جام بلند میشم.
فقط من متوجه نشدم توی بچگیتون چرا این اتفاق افتاد؟ اون موقع که دارو مصرف نمی کردید. به دلیل این بوده که مدت طولانی سرگرم بودید و یادتون رفته آب بنوشید؟

بله خوشبختانه به خیر گذشت.
بله حتما بهشون بفرمایید.
از متخصص مغز و اعصاب پرسیدم که گفت علتش خم بودن سر روی کتاب برای یک مدت طولانی بدون مصرف آب و غذا بوده و بعد هم بلند شدن ناگهانی.

لیلا پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 10:18 ق.ظ

شما هم سامانه سیبتون قطع شده اومدین وب گردی؟
آرزو میکنم همیشه سلامت باشید آقای دکتر و چراغ وبلاگ همیشه پرنور و پر از خبرهای خوب

سیب ما دو سه روز مشکل داشت اما امروز خوبه.
سپاسگزارم. شما هم موفق باشید.

امید پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 10:12 ق.ظ

بیشتر مشکلات هم سن و سالهای ما از همین راعایت نکردن چیزهای کوچیکه
مثل اب خوردن
پیاد روی
سر وقت غذا خوردن
و...
انشالله که سالم باشید و سایتون بالای سر خانواده

کاملا با شما موافقم.
ممنون از لطف شما

زهره پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 09:43 ق.ظ https://shahrivar03.blogsky.com/

سلام آقای دکتر
ان‌شاءاله که همیشه سلامت باشید و تنتون از ناز همکاراتون بی‌نیاز :))))

سلام
ممنون از لطفتون
امیدوارم شما هم همیشه موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد