جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲)

دوباره سلام 

چون حرف «دکتر سارا» بهم برخورد!! تصمیم گرفتم بقیه خاطرات چند هفته اخیرو که به نظر خودم از قبلی ها جالبتر بودند زودتر براتون بنویسم: 

۱.دو هفته پیش چند دقیقه مونده به آخر شیفت یه نفر اومد و گفت: بیایید یه مریض بدحال داریم. 

رفتم بیرون دیدم یه جنازه روی تخته! 

گفتم: اینکه مُرده!! 

گفت: نه! تا چند دقیقه پیش نفس میکشید! 

بالاخره راضی شدند که طرف مُرده و بعد هم چون یه معتاد تزریقی بود و توی کمپ ترک اعتیاد مُرده بود زنگ زدیم ۱۱۰. 

پلیس اومد و صورت جلسه کرد و رفت و یکدفعه صدای تصادف بلند شد. 

رفتم بیرون دیدم بعععله. ماشین پلیس تصادف فرموده اند. بعد یه ماشین پلیس دیگه اومد و تشخیص داد که پلیس مقصره! 

یه عکس هم از منظره گرفتم که حیف فعلا «رم ریدر»م کار نمیکنه. 

چی؟ اینهم جالب نبود؟ 

پس بعدی رو بخونید: 

۲.مریض از اون پیرمردهایی بود که به نظر میرسید عید به عید سری به حمام میزنند! 

وقتی نشست روی صندلی چنان بوی عرقی بلند شد که نگو. 

براش سرم نوشتم و رفت. 

چند دقیقه بعد دیدم همراهانش دارند دنبالش میگردند. گفتند: ما گفتیم برو بخواب روی تخت. 

رفتیم گشتیم و دیدیم ....... [@yawn]

طرف با خیال راحت دراز کشیده روی تخت من توی اتاق استراحت پزشکان و منتظر تزریق سرمه!! 

۳.خانمی بچه اشو آورده بود و میگفت: فقط تب داره. 

گوشیو گذاشتم روی سینه بچه و گفتم: استفراغ هم میکنه؟ 

گفت: نه و در همون لحظه ... [@beingsick]

گفتم: چرا استفراغ کرد! 

گفت: نه به خدا! 

وقتی نشونش دادم یکدفعه از جا پرید و ... 

۴.سر شیفت بودم که یه دختر دبیرستانی اومد تو. 

گفتم: بفرمایید. 

گفت: ببخشید آقای دکتر من فقط یک سوال داشتم ازتون. بعد دست کرد توی کیفش و گفت: میخواستم ببینم این قرص مال چیه؟ 

و یک بسته «سیلدنافیل» گذاشت روی میز![#waa_anim]  

توضیح ضروری: لینک مخصوص افراد بالای ۱۸ سال است !!

حالا من موندم به این دختر که کاملا مشخصه روحش هم از مسائل ... خبر نداره چی بگم و اونم منتظر جواب زُل زده به دهن من![#what_anim] 

بالاخره تنها چیزی که میتونست منو از این مخمصه نجات بده یادم اومد و گفتم: 

شما اینو از کجا آوردین؟  

گفت: راستش چند هفته است که داداشم ترک کرده امروز اینو توی جیبش پیدا کردم! 

اول یه نفس راحت کشیدم[whistle] 

بعد هم گفتم: نه این ربطی به اون مسائل نداره. 

اما آخرین خبرها از تصادف در ادامه مطلب.

ادامه مطلب ...

اندر ماجرای رفتن به مراسم ترحیم

سلام 

همونطور که قبلا عرض کرده بودم نوه عمه گرامی ما درست همون روز سانحه هواپیما در مشهد در یک تصادف رانندگی در «شاهین شهر» کشته شد. 

امروز رو مرخصی گرفتیم تا بریم شاهین شهر توی مراسم ختم شرکت کنیم. 

صبح سه ماشین بودیم که راه افتادیم. 

اول پدر بزرگوار با خانواده سوار بر پیکان خودشان. 

بعد خاله گرامی با خانواده سوار بر پرایدشان. 

و در آخر من و خانواده سوار بر سایپا ۱۴۱ خودمان. 

همه با هم حرکت کردیم و ده کیلومتری رفتیم. هنوز به پلیس راه نرسیده بودیم که یکدفعه دیدم ماشین پدر بزرگوار از جاده منحرف شد و رفت توی خاکی ایستاد. 

مونده بودم چی شده که دیدم ماشین خاله گرامی هم از جاده رفت بیرون. 

فقط بعد از کنار رفتن این دو ماشین بود که ناگهان متوجه یک ماشین پژو ۲۰۶ شدم که شماره «ولایت دکتر سارا» را داشت که چند متری منه و پاشو کوبیده روی ترمز و ماشینش هم داره این طرف جاده برای خودش زیگزاگ میره! 

خواستم بپیچم سمت راست که دیدم روی یک پلیم. 

خواستم بپیچم سمت چپ که از اون طرف جاده یک فروند «مینی بوس» از راه رسید پس تنها کاری رو که میتونستم انجام دادم یعنی پا را با حداکثر قدرت روی ترمز  فشار دادم و منتظر شدم. 

هر دو ماشین در حال ترمز گرفتن به هم نزدیک شدند و ..... 

با یک صدای محکم و یک تکان محکمتر هر دو ماشین دوباره از هم دور شدند. 

هنوز یک ثانیه هم نگذشته بود که ...... 

یک ضربه دیگه و یک صدای دیگه ....... 

این بار یک ماشین پژو ۴۰۵ که پشت سر من در حال حرکت بود و او هم نتونسته بود ماشینشو کنترل کنه از پشت سر بهم خورده بود. 

خوشبختانه هیچکدوممون طوری نشدیم فقط زندایی گرامی (که او هم سوار ماشین ما بود) به پاش ضربه خورد و آمبولانسی که اومد فقط یک مریض داشت. 

(یه لحظه یاد اون تبلیغ کمربند ایمنی افتادم که میگه گاهی اوقات مرگ میتواند صبر کند) 

خلاصه ... 

همه از ماشینهامون پیاده شدیم. و کم کم شلوغ شد. هر کسی هم که میرسید فورا میگفت راننده پژو ۲۰۶ مقصره. 

چند دقیقه بعد ماشین پلیس هم از راه رسید وقتی پلیس هم مقصر بودن راننده پژو را تایید کرد طرف رفته جلو و میگه:من فقط ۶۰ کیلومتر سرعت داشتم!! 

افسر پلیسی هم که اومده بود یه نگاه به خط ترمزش انداخت و گفت: 

فکر کنم منظورت ۱۶۰ کیلومتره دیگه !! 

فعلا هر سه ماشین الان توی پارکینگند و قراره ساعت پنج بعدازظهر امروز بریم و ببینیم چی میشه. 

ماشین ما که اصولا قادر به راه رفتن هم نیست و خدا میدونه چند روز باید توی تعمیرگاه باشه. 

درنهایت ما برگشتیم خونه و بقیه رو راهی کردیم برن. 

یک سری هم به زندایی گرامی زدیم که خوشبختانه مشکل خاصی نداشت.  

خلاصه که انگار نوه عمه مرحوم شده گرامی اونجا کسیو نمیشناخت و بدش نمیومد یکی از فامیلو با خودش ببره اما تیرش به سنگ خورد! 

یه عکس هم از ماشین گرفتم که چون هاردی که موقتا روی کامپیوترم گذاشته اند رم ریدر رو نمیخونه فعلا امکان نمایششو ندارم. 

پ.ن۱: صبح فکر میکردم پست جدیدمو چطور بنویسم؟ 

ماجرای مراسم ترحیم یا ادامه خاطرات از نظر خودم جالب یا بقیه خاطرات دوران دانشجویی اما انگار هیچکدومشون نبود! 

پ.ن۲: تعجب نکنید که چرا خاله و زندایی و .... هم داشتند برای مراسم ختم نوه عمه ام میومدند. 

توی فامیل ما تا چند سال پیش ازدواجهای فامیلی به شدت رواج داشت و فقط چند سالیه که کم شده و همه ما از چندین جهت با هم فامیلیم. 

برای نمونه شوهر عمه گرامی من (که امروز مراسم نوه اش بود) از طرف دیگه دایی مادرم هم هست! (تو خود حدیث ...) 

پ.ن۳: انشاءالله امشب براتون میگم که بالاخره چی شد. 

بعدنوشت: 

اول اینکه کلی مشعوفیم که فهمیدیم چقدر همه دوستان گرامی نگران ما میباشند و با شنیدن خبر تصادف از خودشان عکس العمل دروکنند (لهجه برره ای)! 

اما از شوخی گذشته فکر کنم همه فعلا نگران درس و امتحان و ... هستند و دیگه کسی برای ما تره که هیچ ترخون هم خرد نمیکنه. 

بگذریم 

ساعت ۵ رفتیم پاسگاه که گفتند مسئولش نیست بروید و فردا بیایید (اوج احترام به ارباب رجوع) 

ناچار شدم فردا را هم مرخصی بگیرم تا ببینیم چی میشه. 

ضمنا خوشبختانه زندایی گرامی هم از بیمارستان مرخص شد اما فردا قراره بره پزشکی قانونی. 

تا بعد ....

خاطرات (از نظر خودم) جالب

سلام 

تصمیم داشتم توی این پست ادامه خاطراتمو بنویسم اما وقتی دیدم خاطرات چند هفته اخیر اونقدر شده که باهاشون یه پست جدیدو پر کرد نظرم عوض شد. 

امیدوارم برای شما هم جالب باشند. 

دوستانی هم که از اون خاطرات عهد دقیانوس بیشتر خوششون میاد باید تا پست بعد صبر کنند. 

بگذریم 

دیروز صبح شیفت 24 ساعته بودم. 

ساعت 8 صبح رسیدم سر شیفت. نمیدونستم شیفت دیشب کی بوده پس زدم به درب اتاق استراحت تا هر کسی شیفت بوده بیاد بیرون اما خبری نشد همون وقت یک مریض اومد که نشستم و ویزیتش کردم و بعد از اون یکی از پرسنل اومد و نشستیم به صحبت. 

حدود ساعت 8 و 10 دقیقه بود که دیدم خانم دکتر «س» (عیال مجید که توی پست قبلی درباره اش براتون نوشتم) اومد توی اتاق و گفت: 

من شیفتم تمام شده و با این وجود دارم اون طرف به یک status epilepticus میرسم شما راحت نشستین صحبت میکنین؟ [#hit_anim]

گفتم: وای ببخشین فکر کردم شما رفتین. خوب شما بفرمایین برید من کارهاشو میکنم. 

گفت: نمیخواد دیگه فقط نوشتن برگ اعزامش مونده. 

رفتم و دیدمش یه دختر 4 ساله بدون سابقه تشنج که اتفاقا یک شب که پدر و مادرش کار داشتند و گذاشته بودندش خونه پدربزرگ و مادربزرگش تشنج کرده بود و با وجود گرفتن 20mg دیازپام هنوز داشت تشنج میکرد. [#search_anim]

وقتی گذاشتندش توی آمبولانس که بره بیمارستان بهیارمون که میخواست باهاش بره گفت: دکتر! چند تا دیازپام با خودم میبرم. هیچ ضرری که نداره بازم بهش بزنم!!!! گفتم: نکنی این کار رو ....! 

پیش خودم گفتم:خوب این از اول شیفت خدا بقیه اشو به خیر کنه. 

بعد از دیدن چندتا مریض یه پیرمرد اومد و گفت: قرصهای فشارم تموم شده برام بنویس. 

گفتم: از کدوم قرصها میخورین؟ 

گفت: سفیدند. من هم تنها قرص فشار خون سفید رنگ موجود توی داروخانه درمانگاهو براش نوشتم. (کاپتوپریل) چند دقیقه بعد اومد و گفت:این چیه برام نوشتی؟ من گفتم سفید! 

گفتم: خوب این هم سفیده دیگه. 

بردمش توی داروخانه و قرصهای فشارمونو نشونش دادم که یکدفعه گفت: آهان ایناهاش من هی میگم سفیده! 

کم مونده بود شاخ در بیارم. قبلا پیش اومده بود یکی «آتنولول» رو بگه «زرد» اما این اولین باری بود که میدیدم یکی یه قرص  «نارنجی» رو «سفید» میبینه!! [@watching]

شب یک زن جوونو آوردند و گفتند: توی عروسی دعوا شده حالش بد شده. 

زنه هم علائم تیپیک conversion رو داشت. 

شروع کردم براش نسخه بنویسم که همراهاش گفتند: آقای دکتر!  این به هیچ عنوان نمیتونه آرامبخش استفاده کنه نه قرص و نه آمپول! 

درنهایت به آمپول پرومتازین رضایت دادند که تصادفا داروخونه مون نداشت و مجبور شدم اسکازینا بنویسم. رفتند و چند ساعت بعد (حدود ساعت 2 بعد از نصف شب) برگشتند و گفتند: این که خوب نشد! 

تا اومدم حرف بزنم یکیشون گفت: اگه نمیتونی همین الان بگو ببریمش بیمارستان! 

من هم با کمال میل گفتم: آره ببریدش بیمارستان! 

فقط همه جریانات پیش اومده رو با اصطلاحات پزشکی روی یه کاغذ نوشتم تا اونجا حواسشون باشه جریان چیه. 

خوب فکر نمیکردم نوشتن مطالب دیروز اینقدر جا بگیره. 

انگار مجبورم خاطرات دو هفته گذشته رو دفعه بعد بنویسم. 

ببخشید اگه اینها زیاد جالب نبودند اونها جالبترند!! 

پ.ن:همین الان خبر دادند نوه عمه گرامی توی شاهین شهر تصادف کرده و حالش وخیمه (نه اون که دوشنبه رفتیم عقدکنانش نوه اون یکی عمه ام) من که نمیتونم برم چون فردا باز هم شیفتم. 

به هر حال: نگران میشویم!![@sad2] 

پ.ن۲:دوباره سلام 

الان شنیدیم که نوه عمه گرامی در حادثه تصادف در دم جان باخته است. 

واقعا متاسف شدم برای دختری که هنوز عمرش به سی سال هم نرسیده بود. 

ضمنا: حادثه هواپیما در مشهد هم خبر غم انگیز دیگری بود که هم اکنون از آن باخبر شدیم. 

میترسم روزی برسد که مهمترین خبرمان سالم نشستن یک هواپیما باشد.

روزی که «وقت ثبت نام» آمد

نمیدونم الان قانون چیه؟ 

اما برای شرکت در امتحان پره انترنی اسفند ۷۶  اگر دانشجویی دو درس یا بیشتر از دروس دوره بالینیش باقی مونده بود حق شرکت در امتحان رو نداشت و اگر فقط یک درس باقیمونده داشت میتونست در امتحان پره انترنی شرکت کنه اما تا پاس شدن اون درس حق شروع اینترنی رو نداشت (هنوز همین طوره؟). 

با توجه به اینکه فقط نمره بخش عفونی رو نیاورده بودم با خیال راحت رفتم برای ثبت نام امتحان. 

مسئول ثبت نام یه نگاهی بهم کرد و اسممو پرسید و  گفت: 

شرمنده شما حق شرکت در این امتحانو ندارین! 

گفتم: چرا؟ [#what_anim]

گفت: چون معدل دوره بالینیتون از ۱۴ کمتره! 

گفتم:نه من حساب نمره هامو دارم معدلم باید از ۱۴ بیشتر باشه. 

گفت: بیشتر بود. البته تا وقتی که نمره بخش عفونیت نیومده بود![#here_anim] 

گفتم: پس حالا باید چکار کنم؟ [#question] 

گفت: هیچی انشاءالله امتحان شهریور میرسیم خدمتتون! البته اگه تا اونوقت معدلتون بشه ۱۴

گفتم: حالا اومدیم دوباره بخش عفونیو گرفتم و معدلم باز ۱۴ نشد اونوقت تکلیف چیه؟ 

گفت: اونوقت باید دروسی که قبلا پاس کردینو دوباره بگیرین!

یه لحظه وارفتم٬ هر کاری میتونستم کردم فقط التماس نکردم (که البته میدونم فایده ای هم نداشت). 

از اتاق اومدم بیرون. دیگه چاره ای نبود. رفتم توی بُردو نگاه کردم ببینم بخش عفونی کی دوباره ارائه میشه؟ [@scared] 

یک بار٬ دو بار٬ ... نخیر هیچ خبری از بخش عفونی نبود. 

دوباره برگشتم توی اتاق. گفتم: ببخشید بخش عفونی کی باز ارائه میشه؟ 

گفت: سال آینده توی نیمسال اول این درس ارائه نمیشه! 

مونده بودم باید چکار کنم؟ 

دو سه روزی توی فکر بودم و بعد یه درخواست نوشتم به «شورای آموزشی دانشگاه» که با توجه به عدم ارائه این درس اجازه بدن به صورت تکنفره با اینترنها دوره بالینیمو از اول بگذرونم. 

حتی منشی اتاق هم که درخواستمو خوند گفت بعید میدونم با چنین چیزی موافقت بشه. و همین طور هم شد. 

درنهایت گفتند: نمیشه. [@tut_tut] 

گفتم: پس من چکار کنم؟ 

گفتند: برو یه جا مهمان شو. 

نزدیکترین و منطقی ترین جا به ما «اصفهان» بود. پس یک روز پا شدم و رفتم اونجا. 

دیدم اولین باری که بخش عفونی ارائه میشه از ۱۵/۲ تا ۱۵/۳/۱۳۷۷ ه. 

چاره ای نبود. درخواست مهمانی دادم و اومدم و خوشبختانه موافقت شد. 

خودم هم یادم نیست که چه بهونه ای آوردم که به پدر بزرگوار و مادر گرامی بقبولونم که باید یکماه برم اصفهان! و بالاخره رفتم ....

ادامه مطلب ...

روزی که بدشانسی آمد

وقتی ما رفتیم بخش عفونی این بخش سه استاد داشت که الان دیگه هیچ کدوم توی ولایت ما نیستند. 

این اساتید به ترتیب حروف الفبا (!) عبارت بودند از: 

۱.آقای دکتر «آ»: حدودا ۴۵ ساله٬ نیمه طاس٬ و بداخلاق. 

بعضی وقتها خیلی سعی میکرد که خوش اخلاق باشه اما حداکثر ۵ دقیقه دووم میاورد و باز بداخلاق میشد! 

الان حدودا دو سالی هست که انتقالی گرفته و رفته اصفهان. 

۲.آقای دکتر «م»: حدودا ۴۰ ساله٬ مودار (!)٬ باسوادترین و خوش اخلاق ترین عضو این گروه. 

بعد از رفتن ما از بخش عفونی رفت برای ادامه تحصیل و بعد از اینترنیمون برگشت اما چند ماه بیشتر دوام نیاورد و رفت تهران. 

الان هم عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتیه. 

۳.خانم دکتر «ی»: مدیر گروه٬ حدودا ۴۰ ساله (البته اگه اشتباه نکنم چون من همیشه توی حدس زدن سن خانمها مشکل دارم!)٬ موهاشو هیچوقت ندیدم(!)٬ مجرد٬ بداخلاق٬با صحبت کردن سریع (تقریبا در حد عادل فردوسی پور!) 

این که الان کجاست یه کمی مفصله میگذارمش برای پی نوشت. 

البته این که میگم بداخلاق نه اینکه فکر کنین مثل «شمر» بود ها! نه توی یکماه یکبار خندید! جریانش هم از این قرار بود که روی یکی از تختهای من یک پیرمرد خوابوندند. از اونها که به قول یکی از اساتید «هاریسون» را خونده و از روی اون مریض شده بود. 

قند و چربی و فشار و خلاصه هر دردی که بگین داشت. من هم چون حدس میزدم که درباره اش سوال بپرسه کلی با پرونده اش کشتی گرفتم و همه چیزشو از حفظ کردم. 

خانم دکتر اومد و به محض شروع راند رفت بالای سر پیرمرده و گفت: این تخت مال کیه؟ 

گفتم:من! 

گفت:خوب امروز چطوره؟ 

نمیدونم چی شد که یه لحظه همه پرونده اشو که از بر کرده بودم از ذهنم پرید گفتم:ام .....ام.... مشکل خاصی نداشت! 

بعد یکدفعه یادم اومد گفتم:فقط قندش .... بود کلسترولش .... تری گلیسریدش ..... و الی آخر. 

تموم که شد برای اولین و آخرین بار یک لبخند ملیح (!) بر چهره خانم دکتر نقش بست و بعد گفت:ببخشین! شما دیگه به چی میگین «مشکل خاص»؟! 

بگذریم٬ 

به دستور دکتر «ی» تختهای بخش عفونی رو بین خودمون تقسیم کردیم و هر کسی وظیفه داشت هر روز صبح پیش از حضور اساتید در بخش مریضهای روی تختهاشو ببینه و اگر استاد میپرسید: «این مریض مال کیه؟» دانشجوش باید فی الفور و از حفظ حال عمومی و جواب آزمایشات و .... را درباره اون مریض گزارش می داد. 

ننوشتم که به هر نفرمون سه تا تخت رسید. 

بعضی روزها تختهامون خالی بود که اون موقع اساسی کیفور بودیم و توی دلمون به دانشجویان درحال گرفتن شرح حال میخندیدیم! 

بخش یکماهه عفونی از نیمه گذشته بود که یکروز همه اتفاقات پشت سر هم طوری افتاد که .... 

اصلا خودتون بخونین: 

یه روز به طور تصادفی دیر از خواب پا شدم. 

با عجله صبحونه را خوردم و چون خونه پدری فاصله چندانی تا بیمارستان نداشت دویدم سمت بیمارستان. 

وقتی رسیدم توی بخش عفونی (که از ساختمان اصلی بیمارستان هم جدا بود) رفتم سراغ اولین مریضم تا اومدم پرونده اشو باز کنم در بخش باز شد و خانم دکتر «ی» که اونروز راند با اون بود وارد شد و گفت: خوب دیگه بیایین راند شروع شد. 

من هم که قلبم داشت مثل گنجیشک میزد رفتم دنبالش قاطی بقیه ... 

خوب میخواین بدونین بعدش چی شد؟ 

پس بیایین توی ادامه مطلب!

ادامه مطلب ...

کامپیوتر

سلام 

امروز عصر بالاخره کامپیوترمان را از مغازه گرفتیم. 

البته نه به این معنی که درست شد بلکه از بس در دو سه روز اخیر رفتم و زنگ زدم و به قول معروف پیله شدم یک هارد خالی بست روی کامپیوترم و گفت: 

بیا فعلا برو با این کار کن تا مال خودت درست بشه. 

حالا کی درست بشه و چقدر بخواد ازم پول بگیره خدا میدونه. 

خوب با توجه به اینکه حرف خاصی برای گفتن ندارم بهتره الکی سر شما رو درد نیارم و وراجی نکنم فقط چند موضوع پراکنده رو که یادم رفت سر وقت بنویسمشون براتون میگم: 

۱.اولین استاد ما توی دانشگاه خانم ابوترابی بود. 

یادمه آناتومی اندام داشتیم و بحث هم آموزش اصطلاحات اولیه بود مثل مفهوم «مدیال» و «لترال» و ..... 

بعد از اون جلسه هم دیگه ندیدیمش و گفتند منتقل شد اصفهان. اما سال (فکر کنم) ۷۶ بود که شنیدیم بعد از چند سال مبارزه با MS فوت کرده. 

خدا رحمتش کنه. 

2.استاد راهنمای ما در آغاز کار استاد فیزیک پزشکیمون آقای مهندس «ش» بود که اواسط دوره بالینی ما برای ادامه تحصیل رفت آلمان. بعد از ایشون یکی از اساتید پاتولوژی آقای دکتر «ح» شد استاد راهنمامون که متاسفانه در اواسط دوره اینترنی ما در یک تصادف اتومبیل کشته شد و ما چند ماه آخر اینترنیمونو بدون استاد راهنما بودیم (گرچه در واقع احتیاجی هم به استاد راهنما نداشتیم). 

3.سال 76 «ارسلان» که نماینده کلاسمون بود شد مسئول ستون آزاد دانشکده و چون سرش شلوغ بود گاهی وقتها کلید قفل بُرد ستون آزادو میداد دست من تا مطالبی که از طرف «بسیج دانشجویی» تایید شده بود بزنم توی بُرد. 

اینجا بود که من گاهی وقتها شیطنت میکردم و مطالبی را که خودم با امضاء «آقامصطفی» مینوشتم میزدم توی بُرد. 

کم کم سروصدای بسیج دراومد و یک روز ارسلان منو کشید یه کنار و هشدار داد که بعضی ها بدجور دنبالمن و رسما ممنوع القلم اعلام شدم! (حالا فهمیدید چرا از هرگونه ابراز نظر سیاسی معذورم؟!) 

4.دوازدهم عقد پسرخاله گرامی هم برگزار شد. 

گرچه اول گفتند توی «گنبد» اما بعد فهمیدیم توی «مینودشت» یکی دیگه از شهرهای استان گلستان بوده. 

به هر حال ما که نرفتیم اما کسانیکه رفتند آداب و رسوم جالبی رو برامون تعریف کردند که اگه کسی از اون دیار در حال خوندن این مطلبه خوشحال میشم اونهارو تایید یا تکذیب کنه مثلا: 

صدا زدن یکی یکی مهمانان از طریق بلندگو و (عملا) اجبارشون به رقص!و بعد کادو دادن یک دستمال به اونها (همین یک رسم دلیل خوبیه که برای عروسی هم اونطرفها آفتابی نشیم!!)؛ 

جمع کردن همه پولهایی که سر عروس و داماد ریخته شده توسط صاحبان مجلس؛ 

و جالبتر از همه اینکه عادت نداشتن برای عقد یا عروسی شام بدن!! 

5.در اواسط دوره بالینی ما بود که دوتا از بچه های ورودی 69 رو که برای گرفتن شماره نظام پزشکی رفته بودند تهران برگردوندند چون معدلشون توی دوره بالینی زیر 14 بود و بالاخره با چند ماه دوندگی تونستن نظام بگیرن! (حالا چرا این مطلبو نوشتم؟ به زودی میفهمین!!) 

خوب میدونم که این مطالب جذابیت چندانی براتون نداره پس از همین الان توجه شما رو به پست بعدی در چند روز آینده جلب میکنم!

پوست

سلام 

برخلاف بخش روانپزشکی بخش پوست به شدت کم استاد بود و دکتر «م» تنها استاد بخش پوست و درواقع تنها متخصص پوست در استان ما در آن زمان محسوب میشد و با توجه به اینکه در آن زمان (الانو مطمئن نیستم) در ولایت ما اینترنی پوست هم وجود نداشت میشه فهمید چقدر از پوست و بیماریهاش مطلب یاد گرفتیم! 

آقای دکتر «م» یک آدم شیک پوش بود با سبیلهائی که گرچه به ندرت اونها رو میتراشید اما معمولا بلندشون میکرد و اونهارو شبیه سبیلهای «هرکول پوارو» درمی آورد. 

poirot 

شایعاتی بین بچه ها بود مبنی بر این که نسبت فامیلی بین استاد با وزیر وقت بهداشت و درمان باعث شده به بقیه متخصصین پوست اجازه ورود به استان ما داده نشه. و دو عامل باعث شد که من این مطلبو تا حدودی باور کنم: 

۱.با تغییر وزیر بهداشت و درمان سر و کله متخصصان پوست در استان ما یکی یکی پیدا شد. 

۲.نام خانوادگی استاد ما با وزیر وقت یکی بود! 

بگذریم 

سبک حرف زدن آقای دکتر «م» یه سبک خاص بود که من هنوز نفهمیدم شبیه مردم کجا بوده اما دو ویژگی عمده در ایشون به چشم میخورد: 

۱.تشخیص بیماری «پسوریازیس» در تقریبا یک سوم بیماران مراجعه کننده به کلینیک! 

۲.علاقه شدید به گفتن کلمه «مرسی» در پاسخ به آنها! 

یکبار هم توی کلینیک وقتی طبق معمول گفت: «مرسی» یکدفعه «مهرداد» (همون که ماجرای مصاحبه اش با آقای واحدی رو قبلا براتون نوشتم) از دهنش دررفت و گفت: «توله خرسی»!  

هرچند در اون لحظه هیچ عکس العملی از استاد ندیدیم اما ظاهرا صدای مهردادو شنیده بود چون در پایان بخش کمترین نمره ممکنو بهش داد. 

البته نمره خودم هم خوب نشد چرا؟ برین توی «ادامه مطلب» تا بگم!!

ادامه مطلب ...

خاطراتی از روانپزشکی

با سلام مجدد 

همین اول بگم این خاطرات اونقدرها هم جالب نیستند چون مال دوران دانشجوییند نه اینترنی و عمدتا منحصر میشن به خاطرات اساتید محترم. 

من فقط یه بار که داشتم از توی اورژانس رد میشدم یه «امام زمان» دیدم که به زور داشتن میبردن که بستریش کنن. اونم فقط داد میزد که: میخوام «خامنه ای» رو بذارم رهبر بمونه. «اکبر شاه» هم رئیس جمهور و خودم هم که امام زمانم روی کارهاشون نظارت میکنم! 

دو تا خاطره اول از دکتر «ن» معروفه. نه بابا نترسین از اون خاطرات ۱۸+ نیست!در واقع ایشون هم خاطرات استادشونو برامون تعریف میکردن!: 

۱.استادمونو برده بودن توی زندان گفته بودن یه قاتلو گرفتیم که خودشو زده به دیوونگی بیاین بیبینین (لهجه اصفهانیه دیگه!) دیوونس یا نه؟ 

اونم میره تو زندان میبینه یکی نشسته توی حیاط زندان شلوارشو بیییییب و داره بییییییییییب و از اون طرف با دست تیکه تیکه برمیداره و بییییییی....................................ب و قورت میده!!!!(البته این بییییبها از خودم بود نه ایشون) اون هم از همونجا برمیگرده و میگه این دیوونه است. 

چند سال بعد داشته توی یک کشور اروپایی قدم میزده که یک آدم جنتلمن و شیک پوش میزنه رو شونه اش و میگه:آقا من باید از شما تشکر کنم شما چند سال پیش توی زندون جون منو نجات دادین!! 

۲.یک زن جوون از یه خونواده مایه دارو آوردن که مدتی بود اگه تنها از خونه میرفت بیرون دچار حمله پانیک میشد. 

بعد از کلی روانکاوی داستانشو برامون گفت: 

این خانوم عاشق یه پسر فقیر میشه اما خونواده هاشون به هیچ عنوان موافقت با ازدواجشون نمیکردن و بالاخره دختره رو به یه خرپول دیگه میدن. 

اتفاقا پسره هم توی بورس خلبانی قبول میشه و میره آمریکا و بعد چن سال برمیگرده و این خانوم هم اونو با اون لباس و شکوه خلبانی میبینه و حالا دیگه جرات نمیکرده تنها بره بیرون تا مبادا دوباره اونو ببینه و نتونه جلو خودشو بگیره (آخه آدم مذهبی هم بود) اون هم مشکلش با رفتن به یه شهر دیگه حل شد. 

۳.این خاطره رو دکتر «و» برامون تعریف کرد اما من خودم هنوز نتونستم باورش کنم: 

یه بیمار روانی جدید آورده بودن توی بخش که از صبح تا شب مینشست دم اتاق و به خانمهای پرستار زل میزد! اونها هم به عنوان یه دیوونه بی آزار بهش نگاه میکردن و چیزی نمیگفتن. تا اینکه یه روز وقتی یه کم باهاش قاطی شدم (!) گفت:میدونی دکتر من آدمها رو لخت میبینم! 

گفتم:مگه میشه؟ گفت:حالا که شده!  

از یکی دو تا از پرستارها خواهش کردم با یه چیزی «باسنشونو» رنگی کنند و هر چه علتشو پرسیدن نگفتم و منتظر عکس العمل اون بیمار شدم. دیدم وقتی اون پرستارها رد میشن طرف یه طوری نگاه میکنه و بعد از من پرسید:دکتر! اینا چرا بدنشون این رنگیه؟! 

چند وقتی که توی بخش بود و دارو گرفت یه روز دیدم با ناراحتی داره میگه:نمیدونم چرا هرچه زور میزنم دیگه اونجوری نمیبینم؟! 

۴.این خاطره رو یکی از خانمهای اقوام که پرستاره برام تعریف کرده: 

برای درس «روانپرستاری» بردنمون بخش روانپزشکی که دیدیم یه نفر آروم نشسته و داره گریه میکنه. 

وقتی ما رو دید اومد جلو و شروع کرد گریه کردن که: 

به خدا من دیوونه نیستم. پدرم به تازگی فوت کرده و برادرام برای اینکه سهم ارث منو ندن برام پرونده درست کردن و آوردن اینجا. شما رو به خدا به رئیس اینجا بگین یه دکتر باایمانو که برادرام نتونن بخرنش بیاره بالای سر من. خلاصه اینقدر خواهش و التماس کرد که قبول کردیم. 

وقتی میخواستیم از بخش بیاییم بیرون یکدفعه همون یارو با یه لگد محکم به پشت استادمون اونو نقش زمین کرد! و گفت اینو زدم که یه وقت یادتون نره جریان منو بگین!!!! 

پ.ن۱:ببخشین که این خاطرات جالب نبودند! 

پ.ن۲:امروز صبح زنگ زدم برای هارد کامپیوترم گفتند:بوردشو عوض کردیم اما درست نشد و متوجه شدیم ایراد از «سیلندره» (من که نفهمیدم یعنی کجا!) و قول دادند تا سه چهار روز دیگه درست بشه. 

حالا هزینه اش چقدر بشه خدا میدونه. 

نمیدونم چرا ولی توی این ماه همه شیفتهای منو از پانزدهم به بعد گذاشتن به عبارت دیگه از بعد از درست شدن کامپیوتر!! (طوری نیست حالا درست بشه!) 

پ.ن۳:مطلب بعدی انشاءالله درباره بخش پوست خواهد بود.

خاطراتی از پزشکی

با سلامی دوباره 

اعصابم همچنان خرده. 

هاردم داره همینطور دست به دست میچرخه و هر کسی بعد از یکی دو روز میگه نمیتونم اطلاعاتشو برگردونم. 

حالا تکلیف ما با اونهمه عکس و فیلم که از پسر دلبندم داشتیم و کلی چیز دیگه که روی اون هارد بود چی میشه خدا میدونه. 

راستی همه میگن بوردش خراب شده. اگه اطلاعات کامپیوتری دارین میشه بگین چکارش میشه کرد؟ 

بگذریم 

در یکی دو هفته گذشته کلی فکر کردم که ببینم طبق دستور استاد گرامی «یک دانشجوی پزشکی» خاطره ای از دوران دانشجویی روانپزشکی به یاد میارم یا نه؟ 

اما دیدم اکثر مریضهامون خودشون یه جور کیس روانپزشکی محسوب میشن تا خلافش ثابت بشه! 

میگین نه اینارو بخونین: 

۱.امروز مشغول معاینه دانش آموزان بدو ورود به دبستان بودم که دیدم یکیشون یک جیغ و دادی راه انداخته که نگو! و از ترس آمپول تو نمیاد. بالاخره دو سه نفری آوردنش تو (توی اون لحظه یاد صحنه حمام رفتن غلامرضا (اکبر عبدی) توی فیلم مادر افتاده بودم)!  

وقتی اومد و معاینه شد و پا شد که بره مادرش گفت: خب حالا دیگه سنگو بنداز. و پسره هم یه سنگ بزرگو از دستش انداخت زمین. گفتم:این دیگه چی بود؟ 

مادره گفت: هیچی هه هه هه ... سنگ آورده بود که اگه خواستین بهش آمپول بزنین با سنگ بزندتون! 

۲.هفته پیش یه پیرمرده با دل درد اومد. گفتم از کی درد گرفته؟ گفت خیلی وقته هفته پیش رفتم از دلم فتوکپی هم گرفتم نفهمیدند چشه! 

۳.یه بچه رو با دل درد آورده بودند. گفتم ببین وقتی دست میگذارم روی دلت درد میگیره؟ 

بچه هیچی نمیگفت آخرش مادره گفت: دقت کن مامان ببین وقتی آقای دکتر «زور میزنه» تو دلت درد میگیره؟! 

۴.یه دختر جوون اومد و گفت: الان دو روزه دارم استفراغ میکنم. گفتم اسهال هم داری؟ 

گفت: نه متاسفانه!!! 

و الی آخر ... 

تا الان سه چهار تا خاطره از دانشجویی روانپزشکی هم یادم اومده که انشاءالله دفعه بعد براتون مینویسم فقط دعا کنین تا اون موقع هارد کامپیوترم درست شده باشه و مجبور نباشم برای رفتن توی اینترنت مزاحم عیالات متحده بشم ضمن اینکه پول اینترنت پرسرعت خونه هم (که هنوز نمیدونم چرا توی شهر ما باید اینقدر گرون باشه) داره هدر میره. 

چقدر گرون؟ ۲۵۰۰۰ تومن برای یک ماه! اونم با سرعت ۶۴ کیلو بایت در ثانیه. 

پ.ن:الان میخواستم بنویسم کم کم دارم نگران دکتر مانستر میشم پیداش نیست که دیدم بعد از مدتها پاسخ نظرات را داده اند پس تا اطلاع ثانوی نگرانشان نمیشویم!

درباره الی .....

سلام 

روز جمعه گذشته بعد از مدتها رفتم سینما. 

برای تماشای فیلم «درباره الی ...» که چند روزیه توی تنها سینمای شهرمون روی پرده است. 

اصولا من بعد از مزدوج شدنم دیگه تنها سینما نرفتم و در واقع مدتهاست که سینما نرفتم. از زمانی که (مثلا) قصد درس خوندن کرده ام و دور فیلم و سینما رو که همیشه یکی از مسائل مورد علاقه ام بوده یه نیمخط (نه خط!) ‌کشیدم. 

گرچه هر ماه لیستی از فیلمهای جدید و خوب رو به برادرم میدم که تهران درس میخونه و او هم هربار که میاد ولایت خیلی از اونها رو از دستفروشهای محترم اونجا میگیره و برام میاره و دونه ای هزار تومن پولشو میگیره. الان من یک کمد پر از سی دی و دی وی دی دارم که بیشترشونو هنوز ندیدم. 

خلاصه به این ترتیب بود که با شنیدن توصیفاتی از فیلم جدید «اصغر فرهادی» تصمیم گرفتیم بعد از «سگ کشی» (در دوران نامزدی) و «ارتفاع پست» و «دوئل» و «زیر درخت هلو!!» یکبار دیگه با عیال (و البته برای اولین بار سه نفره) راهی سینما بشیم. 

البته من از چند روز پیش میخواستم برم چون میدونستم که این فیلم فیلمی نیست که اینجا فروش زیادی داشته باشه و زیاد رو اکران بمونه. 

دو سه روز خواستیم بریم که نشد. پنجشنبه هم در آخرین لحظه تصمیممون عوض شد و رفتیم تماشای «سیرک بین المللی آذربایجان» که اونهم چند روزیه اومده ولایت ما. 

ما اول فکر کردیم منظور از آذربایجان جمهوری آذربایجانه اما وقتی دیدیم به جز یک نفر بقیه ایرانیند فهمیدیم که اشتباه میکردیم. 

اون یک نفر (آلکس) هم عملا همه کاره گروه بود وقتی همون اوایل کار از روی «قرقره تعادلی» (که مدیر سیرک اول ادعا کرد توی اون رکورد اروپایی دارند) سقوط کرد ما نفهمیدیم چرا همه شون اینقدر نگران شدند اما بعد دیدیم بدون آلکس همه کارشون خوابیده است چون هم متخصص شلاقشون بود هم رام کننده مار هم خرس هم شیر هم ...... 

بگذریم. 

جمعه گفتم اگه امروز هم نریم شاید دیگه هیچوقت نتونیم این فیلمو ببینیم پس ساعت حدود هفت و نیم بود که به عیال گفتم من هشت و نیم میرم سینما تو میخوای بیا میخوای نیا!! 

و چنانکه افتد و دانی تا «بعضی ها» آماده شدند و رفتیم دقایقی از فیلم گذشته بود و وقتی وارد سالن شدیم که هنرپیشه ها داشتند وارد ویلای کنار آب میشدند. 

خواستیم طبق معمول به صورت خانوادگی بریم بالکن که گفتند باید برید لژ! و رفتیم و دیدم که حدسم درسته چون فقط حدود ده نفر توی سالن بودند. 

«درباره الی ....» فیلمی نبود که تکونم بده (اصولا خیلی وقته که هیچ فیلمی تکونم نداده آخریشون «مالنا» شاهکار «جوزپه تورناتوره»). اما فیلمی بود که بتونه میخکوبم کنه و چند ساعتی فکرم مشغولش بشه. شاید اینهم یکی از فیلمهایی بود که باید بیشتر از یکبار ببینمش تا چیزهای بیشتری از توش دربیارم چون من معتقدم فیلم کالای یکبار مصرف نیست و حتی تا به حال دو فیلمو بیشتر از پنج بار دیدم:مادر علی حاتمی و هامون داریوش مهرجویی. 

اول فیلم تماشاگر با چند خانواده شاد و خرم روبرو میشد که انگار هیچ مشکلی ندارند و تنها مشکلشون ناآماده بودن ویلاست اما کم کم مشخص میشد که درواقع همه اینها دروغه و همه دارند برای هم فیلم بازی میکنند. (صحنه پانتومیم بازی کردن هنرپیشه ها این مطلبو به وضوح نشون میداد). انگار حضور و بعد ناپدید شدن ناگهانی الی جرقه ای بود که اختلافات کهنه اونها رو نمایان کرد (از این نظر فیلم کمی به فیلم چهره اثر سیروس الوند شبیه میشد). و مشخص میشد همونطور که ویلا پر از آشغال و کثافته قلب اون آدمها هم ... 

الی (دختری که حتی اسمش تا پایان فیلم مشخص نشد) دختر پاکی بود (برخلاف بعضی صحبتها که در اواخر فیلم درباره اش میشد) و دختری به این پاکی جاش میون اون جمع نبود (یه چیزی تو مایه های یکی از کاراکترهای رمان «صد سال تنهایی» که الان اسمش یادم نیست). 

اختلافات این دوستان با هم به یکباره پس از حذف الی از داستان زبانه کشید و درواقع افراد از همین بحث و جدلهای بین خودشون به سطح بالاتری از شناخت خودشون و دیگران دست پیدا کردند. گرچه هنوز هم تا انتهای فیلم افرادچیزهایی رو از هم پنهان میکردند (ازجمله قضیه نامزد الی که خود او هم در آغاز خودشو درست معرفی نکرد و با نقابی بر چهره وارد صحنه شد). 

دریا مکانی برای تطهیر بود و نماد پاکی مطلق و الی تا زمانی که دیگران خودرا پاک نکردند آنجا را رها نکرد اما جالب اینکه آنان دوباره در حضور نامزد الی نقاب جدیدی به چهره زدند و حتی آنرا بر چهره کودکانشان هم پوشاندند تا همان کسانیکه معتقد(!) بودند که:یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه. یک تلخی عظیم و بی پایان را بزای آن جوان بیچاره به ارمغان آورند تا از این پس تنها با خاطرات و یادگارهای الی و با تفکری نادرست از او به زندگی ادامه دهد.در پایان باید از بازیهای درخشان برخی از بازیگران این فیلم یاد کنم. 

«ترانه علیدوستی» که یک نقش نه چندان بلند و کم دیالوگ را با استادی به نمایش گذاشت و «گلشیفته فراهانی» که هنوز از رفتار مسئولان سینمایی کشورم با او احساس شرم میکنم. 

پ.ن۱:این اولین باری بود که من نظرمو درباره یک فیلم سینمایی نوشتم پس لطفا زیاد مسخره ام نکنید! 

پ.ن۲:من این متنو دارم با اعصاب خردی کامل مینویسم.  

چرا؟ 

چون چند روزیه که کامپیوتر خونه خرابه و فروشنده هم تا دیروز میگفت همه اطلاعات روی کامپیوترت پاک شده (فکرشو بکن همه عکسهای پسرم از نوزادی تا حالا چندتا فیلم سینمایی و .....) امروز کمی خیالم راحت تره چون میگفت: 

دو راه داری: 

یا هارد دیسکو میفرستم تهران تعویض کنند که همه اطلاعات روی این هارد هم از بین میره. 

یا اینجا میدم تعمیر که باید پولشو بدی و گارانتی هم دیگه از بین میره! 

این یک مطلب. 

نکته دیگه اینکه چند هفته ایه که عیالات متحده هم وبلاگ زده و از همون اول شرط گذاشتیم که کاری به کار هم نداشته باشیم  

حالا چی؟ 

نظرات پست قبلیو بخونید تابفهمید! 

چی؟ 

من الان کجا دارم مینویسم؟ 

خوب توی نمایندگی بیمه عیال دیگه 

هر کی میخواد بیمه اش کنم هم بسم الله .....