جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

بازی + پی نوشت

سلام

هفته پیش به دستور «دکتر سارا» به این بازی دعوت شدیم اما چون به برخی از دوستان وعده نوشتن پست پیشین را داده بودیم انجام این بازی را به امروز موکول کردیم و برای اینکه نامردی هم نشود در این چند روز به واژه های داده شده نگاه نکردیم تا جوابی برایشان پیدا کنیم. 

امیدوارم این بار غیبت دکتر سارای عزیز زیاد طولانی نشود (همین حالا کامنت ایشان را در یک وبلاگ دیگر دیدم که امروز نوشته شده بود و خیالم تا حدودی راحت شد). 

بعد از دیدن بازی میتوانید سری هم به پی نوشتها در ادامه مطلب بزنید (البته اگر دوست داشتید): 

تو این بازی یک سری کلماتی هستند که شما باید هر چیزی درباره شون به ذهنتون می رسد بنویسین.

دریا: تکرار زیبای امواج

قهوه:داروی ا...ل! (اون هم از نوع زشت!!)

غرور:عمرا

مدرسه:برخلاف دانشگاه شاگرد اول بودم!

دفتر مدیر:زیاد نرفتم

قرمه سبزی:دست پخت «آنی» باشه خوشمزه است بقیه هم بد نمیپزند اکثرا.

ریاضی:همیشه ازش بدم اومد (همراه با فیزیک)

آهنگ:همون آهنگهایی که بقیه 20 ساله ها گوش میدن (ساسی و ...)!

ماه رمضون:یاد «ربنا» ی استاد به خیر

استخر:سوزش و قرمزی چشم

آبگوشت:نه خوشم میاد نه بدم میاد

روزنامه:زمانی مشترک بودم اما حالا دیگه عیالواری و ....

کودکی:منتظر بودم بزرگ بشم

قزوین:امیدوارم اونجا قبول نشم!

دروغ:بلد نیستم

لیسانس:سایه بان در کوزه

فوتبال:نود

قانون:برای راحتی انسان

پرواز:نههههههههههههههههه

اشک:مدتهاست با هم قهریم

ازدواج:چه انجام بدی چه نه پشیمون میشی

وبلاگ:زن دوم!!

شب:و سکوت و ناله های شب

زندگی:هنوز ندیدیم!

عشق:بزرگتر از اینیه که خیلی ها میگن

هلو:لولو بیار هلو ببر

تحصیل:در محضر کی؟

خارج:از کجا؟

خواب:کلی بهش بدهکارم

پیتزا:تنها غذایی که فلفل دلمه ای رو قابل تحمل میکنه

اینترنت:جهانی دیگر

مجلس:عروسی باشه پایه ام!

سال 88:گذشت و چیزی ازش نفهمیدیم

کتاب:میخرم و وقت نمیشه بخونم

کلم پلو:دوست ندارم

تقلب:بلد نیستم

ایران:همه چیز

ایرانسل:یکی بخر دوتا ببر

مادر:بهشت زیر پاشه

جومونگ:خلوت کننده درمانگاه 

فمنیسم : بیخود زور نزنین!    

 ببخشین اگه بیش از حد بیمزه بود حالا توجه شما را به ادامه مطلب جلب میکنم

               

ادامه مطلب ...

روزی که «فاجعه» آمد

پیش نوشت ضروری: 

این پست اصلا خنده دار نیست !! 

سلام 

توی دانشگاه ما کمتر کسی بود که دکتر «ش» رو نشناسه. یک جوون بلند قد٬ با یک ته ریش مرتب٬ ورودی ۱۳۶۶ دانشکده خودمون٬ خوش اخلاق٬ ورزشکار٬ و با سرعت عمل و «شمّ» بالینی مثال زدنی. اگه یه مریض بدحال می آوردن و دکتر «ش» میرفت بالای سرش دیگه خیالمون راحت بود که اگه زنده موندنی باشه زنده میمونه. 

وقتی دکتر «ش» فارغ التحصیل شد فورا به عنوان «پزشک اورژانس» انتخاب شد. 

(من میبینم خیلی از دوستان توی وبلاگهاشون مینویسند «جی پی» اما ما هیچ وقت از این واژه استفاده نمیکردیم) 

بگذریم ... 

اما کمتر کسی بود که بدونه دکتر «ش» مدتهاست که عاشقه. عاشق خانم دکتر «م» از دخترهای ورودی ۱۳۷۲ و با وجود چند بار خواستگاری هنوز موفق نشده رضایت پدر اونو کسب کنه. 

اما سرانجام تلاشهای او نتیجه داد و تونست با خانم دکتر «م» عقد کنه و مدتی بعد هم ازدواجشون سر گرفت. 

راستش درست یادم نیست که ازدواج اونها اواخر سال ۱۳۷۷ بود یا اوایل ۱۳۷۸. فقط یادمه روی کارتهای دعوت عروسیشون نوشته بود: 

همزمان با سالروز ولادت حضرت امام حسن عسکری (ع) ..... 

بعد از ازدواج کار و رفتار دکتر «ش» خوب که بود بهتر هم شد. برق شادی و امید به آینده رو به وضوح میشد توی چشمهاش دید. 

من با خانم دکتر «م» برخورد زیادی نداشتم اما توی همون یکی دو باری که تصادفا به هم برخوردیم مشخص بود که او هم خانم نازنینیه. 

اما در حالی که فقط حدود ۴۰ روز از ازدواج اون دو گذشته بود «فاجعه» شروع شد: 

من اون شب توی بیمارستان نبودم اما شنیدم که نیمه شب دکتر «ش» رو با تب بالا و ضعف و بیحالی شدید می آرن بیمارستان. 

ازش یه CBC میگیرن که نشون میده هر سه رده سلولهای خونیش (RBC٬WBC  و پلاکت) به شدت اُفت کرده. پس برای پیشگیری از عفونت میبرنش توی قرنطینه و بهش خون وصل میکنند ولی چند دقیقه بعد از اطراف برانول و کم کم از همه سوراخهای طبیعی بدن (گوش٬ بینی٬ و ...) خونریزی شروع میشه. 

برای دکتر «ش» تشخیص DIC میگذارند و درمان علامتیو شروع میکنند. 

من روز بعد که داستانو شنیدم رفتم سراغش ولی اجازه ملاقات ندادند. میگفتند بعدازظهر اون روز هم (که من رفته بودم خونه) توی بیمارستان اعلام کرده بودند که برای دکتر «ش» نیاز به خون هست و فورا صف طویلی از دانشجویان و پرسنل بیمارستان جلو بانک خون تشکیل شده بود. 

یکی دو هفته ای طول کشید تا دکتر «ش» که در روزهای اول تا دم مرگ رفته بود به تدریج به حال عادی برگشت و بعد هم مرخص شد. 

هنوز یک هفته طول نکشیده بود که یک روز «سعید» (که با خانواده خانم دکتر «م» آشنایی داشت) توی پاویون گفت: پدر خانم دکتر «م» رو دیدم و گفت: دخترم هم مثل شوهرش شده. 

گفتیم: نه بابا(!) اما خدا رو شکر که میدونیم خوب میشه. 

اما این بار اوضاع اون طور هم که ما فکر میکردیم نبود.

ادامه مطلب ...

یادداشت جدید

من هم فردا آپ میکنم 

منتظر باشید!! 

بعد نوشت (روز بعد) : 

بگذارید اول کمی شرمنده بشم  

حالا یه کم هم اشک توی چشمام جمع بشه  

من این پستو دیشب برای شوخی نوشتم (البته قصد داشتم که امروز آپ کنم ها !!) 

اما میخواستم امروز این پستو پاک کنم و بعدی رو بگذارم. 

ولی حالا دیگه دلم نمیاد اینو پاک کنم 

شرمنده ام کردین 

الان نوشته پست جدیدو که دیشب شروع کردم و ذخیره اش کردم تموم میکنم و میفرستمش خدمتتون 

فقط بگم 

منتظر یه نوشته خنده دار نباشید.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴)

پیش نوشت (به سبک وبلاگ دست نوشته های یک کودک فهیم): 

ما الان اعصابمان خرد است اساس !! آدم بیاید هر چی عکس توی کامپیوتر بابایش دارد وقتی خودش کامپیوتر خرید بکاتد توی کامپیوتر خودش و بعد از آنجا بپاکد و بعد هم کلی به آنها اضافه کند آنقدری که کل هاردش پر بشود از انواع عکسهای مست*هجن و غیر مست*هجن و تازه کلی عکس و فیلم از پسر دلبندش هم از زمان تولد تا حالا داشته باشد و چند تا فیلم سینمایی (مثلا فیلم مه که یک دانشجوی پزشکی را تکان داده بود) و ... بعد یکدفعه هاردش خراب بشود و کلی هی آدم را بتابانند و آخرش هم بگویند: درست نمیشود و بفرستند تهران تا براساس گارانتی یک هارد نو به جایش بفرستند !! یعنی کل اطلاعات و فیلمهای سینمایی و عکسها و ... که روی آن هارد داشته بودیم حالا دیگر فرت میباشد. حالا ما شانس آورده میباشیم که آدمی نمیباشیم که بیشتر از یک حدی اعصاب خودش را خُرد نماید وگرنه باید خودمان را خودکشی میکردیم. 

اما ما آدم دنده په*نی میباشیم اساس !! و همین حالا مینشینیم و یک پست جدید مینویسیم: 

خوب باز هم خاطرات این روزها به اندازه یک پست رسید. البته قبول دارم که این بار خاطراتم از دفعات پیش بیمزه ترند! (دیگه ببین اینها چی هستند)!!: 

۱.فشار خون پیرزنی که اومده بود را گرفتم و گفتم: فشار خونتون ۱۳ است. گفت: نه! همیشه خیلی بیشتر بود! 

گفتم: خوب به هر حال الان ۱۳ است. 

چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: آهان این اولین باری بود که وقتی اومدم توی درمانگاه اول چند دقیقه نشستم و بعد اومدم پیش شما! 

۲.دندانپزشک مرکز از شدت خنده در حال انفجار بود! گفتم: چی شده؟ گفت: همین الان آخرین دندون یک پیرمردو کشیدم و گفتم: برید هرجایی که دوست دارید دندان مصنوعی بگذارید. طرف یه نگاهی به عیالش انداخت و گفت: خوبه تا چند روز دیگه دوباره میتونم گازت بگیرم !!!!!!!!!!! 

۳.یک مریض جالب داشتم: یک پسر ۱۶ ساله بود که  میگفت: داشتم خمیازه میکشیدم زنبور رفت ته گلومو نیش زد! دارو نوشتم و گفتم چند دقیقه بشینه. بعد هم شیفتمو با اون مریض تحویل دادم و اومدم. 

۴.به خانمه گفتم: دل دردت دائمه یا یک کم درد میگیره و یک کم خوب میشه؟ گفت: یک کم ول میکنه یک کم خوب میشه! 

۵.به دختری که سرما خورده بود گفتم: هیچ داروئی مصرف کردی؟ گفت: نه فقط آب نمک «غاری غوری» کردم (ترجمه: غرغره) 

۶.به خانمه گفتم: طبق آزمایشتون کم خونی دارین. گفت میدونم همین الان هم دارم مرتب «اسید سولفوریک» میخورم (منظور: اسید فولیک) 

۷.یک زن باردارو فرستاده بودند به دلیل افزایش وزن زیادتر از نرمال. گفت: ببخشید میشه اینجا هم دوباره خودمو وزن کنم؟ آخه دیروز پیش متخصص بودم گفت: ۷۰ کیلوئی حالا اینجا میگن ۷۲ کیلو! 

رفت روی وزنه و عقربه رفت روی ۷۵ کیلو! 

۸.یه بچه رو آورده بودند و وسط شرح حال گرفتن گفتند: فکر کنیم اسهال هم داره! گفتم: حالا چرا فکر کنین؟ گفتند: آخه از دیروز تا حالا شکمش کار نکرده که ببینیم اسهال داره یا نه! 

۹.صبح پنجشنبه گذشته که شیفتو تحویل گرفتم پزشک شیفت دیشب گفت: یک مریض تشنجی رو داشتم اعزام میکردم بیمارستان اما الان پشیمون شدند و دارند رضایت میدند که برند. 

دو سه دقیقه بعد برگشتند و گفتند: اما بهتره اعزام بشه اقلا یه متخصص هم ببیندش. 

از اول برگ اعزام و ... نوشتیم و داشتند میرفتند سوار آمبولانس بشن که گفت: حالا پنجشنبه و جمعه که متخصص زیاد توی بیمارستان نیست! خوبه رضایت بدیم!! در آمبولانسو روشون بستم و گفتم راه بیفت تا باز پشیمون نشده! 

۱۰.به یه پسر ۱۴ ساله گفتم: آبریزش بینی هم داری؟ گفت: میخواد بیاد پایین اما خودم میکشمش بالا نمیگذارم! 

۱۱.امروز صبح به مریضی که با کمردرد اومده بود گفتم: وقتی راه میرین کمر دردتون بدتر میشه؟  

بلند شد و چند قدم راه رفت و بعد گفت: آره!! 

توی این چند روز ۳ خاطره از ماههای اول اینترنی یادم اومد که ننوشتم پس بیایین توی «ادامه مطلب» تا براتون بگم!

ادامه مطلب ...

خواندن این پست برای افراد زیر هجده سال توصیه نمیشود !!

پیش نوشت: 

۱.یکی دوبار به سرم زد بیخیال این پست بشم و کلا حذفش کنم و از اسفند ۱۳۷۷ یکدفعه بپرم خرداد ۱۳۷۸ اما دلم نیومد. بعد گفتم خوب مینویسم اما حسابی سانسورش میکنم باز گفتم معنی نداره. بیشتر دوستهای من یا پزشکند یا دانشجوی پزشکی یا دست کم بالای ۱۸ سال که با این جور چیزها یا برخورد کرده اند یا میکنند گفتم پس بالای صفحه این هشدارو بگم تا فردا بعضی ها نیان بگن ما چشم و گوش بسته بودیم و این ما رو اغفال کرد و ..... 

پس میریم سراغ دو ماهه اینترنی تنها بخشی که مریضهاش خوشحالند ! یعنی بخش «زنان و زایمان» 

۲.ظاهرا این علی خوب صبر کرد تا من توی وبلاگم درباره اش بنویسم بعد سنگ روی یخمون کنه. 

ایشون دیروز اومدن نمایندگی بیمه «آنی» برای بیمه مسئولیت و فرموده اند که فامیلشونو عوض کرده اند و شناسنامه ایرانی گرفته اند و حالا هم دارند میروند تهران برای گرفتن نظام پزشکی ایرانی! بگذریم: 

اواخر اسفند ۱۳۷۷ بود که به ذهنم رسید کسی اول فروردین اینجا نمیمونه تا برای فروردین برنامه شیفت بنویسیم. پس روی یک کاغذ نوشتم لطفا همه اینترنهایی که در فروردین ماه اینترن زنان هستند فلان روز بیان تا برنامه رو بنویسیم. یکیشو زدم توی پاویون و یکی رو هم فرستادم پاویون خواهران. 

در زمان موعود هفت نفر بودیم که دور هم جمع شدیم و شنیدیم که «گودرز» هم گفته شیفتمو نمیتونم بیام. یکی از حاضرین هم کلا ناآشنا بود که خودشو معرفی کرد: مسعود٬ اهل شهر «تفت» در استان یزد و دانشجوی دانشگاه اصفهان که چون اونجا برای رفتن توی لیبر مشکل داشته (اینطور که خودش گفت) مهمان شده ولایت ما. 

هیچکس برای روزهای اول عید داوطلب نشد و درنهایت قرعه کشیدیم که برای روز عید اسم «گودرز» دراومد! و ما هم درعوض شیفتهاشو یکی کمتر از بقیه گذاشتیم. اما روز بعد «گودرز» اومد و کلی التماس که من متاهلم و میخوام برای روز عید خونه باشم و .... من هم که حساااااسسس خودم شیفت روز عیدو برداشتم و عوضش یکی از شیفتهای من کم شد. 

روز بعد اینترن شیفت ۲۹ اسفند (که از قضا اسم او هم مجید بود) اومد و کلی التماس و درخواست که اگه میشه به جای ساعت ۸ صبح روز اول فروردین چندساعت زودتر بیا که من برای سال تحویل برسم پیش زنم. اما این بار دیگه زیر بار نرفتم. 

اولین روزی که وارد لیبر شدم (یعنی همون اول فروردین سال ۷۸) رو هیچوقت یادم نمیره. من تازه کار توی این بخش یکدفعه با یک صف از زائوهای خوابیده روی تخت زایمان روبرو شدم که به ترتیب جیغ میزدند! و من هم واقعا نمیدونستم حالا باید چکار کنم؟ اما خدا عمرش بده یکی از ماماهای اونجا رو که کلی راهنماییم کرد و من فهمیدم که شرح حال همه شون عملا یکیه و فقط چند کلمه اش عوض میشه. 

غیر از لیبر باید به بخش «زنان» و بخش «جراحی زنان» هم سر میزدم که بیمارهای اونها هم دو سه نوع بیشتر نبودند. 

اولین روز غیرتعطیل سال نو که رسید و همه اینترنها توی بخش جمع شدند خانم دکتر «د» (که در دوران اکسترنی زنان زیاد درباره اش نوشتم) همه مونو جمع کرد و گفت: روز امتحان باید برام یک زایمان بگیرین حالا دیگه خودتون میدونین. 

او ضمنا یک خبر بد هم بهمون داد: از این به بعد باید شیفتهاتون دونفره باشه. 

چند روزی دو نفره ایستادیم. بعد فهمیدیم که این کار فقط در شبهایی لازمه که خود خانم دکتر «د» آنکال باشه! اما کمی بعد این شگردمون هم لو رفت و خانم دکتر «د» بعضی شبها میومد برای حضور و غیاب. در اینجا بود که همه شماره تلفن هم شیفتی مونو میگرفتیم و تا سر و کله خانم دکتر «د» توی بیمارستان پیدا میشد اونو خبرش میکردیم! 

بیشتر شیفتهای دو نفره من با مسعود بود و همونجا کلی با هم صمیمی شدیم تا جایی که وقتی آخر اردیبهشت شد و او برگشت اصفهان بهم زنگ زد و خواهش کرد به جاش تسویه حساب کنم و برگ تسویه حسابو براش بفرستم اصفهان و به محض اینکه این کار رو کردم دیگه نه زنگی بهم زد و نه خبری گرفت! 

و اما چند خاطره از دوران اینترنی زنان:

ادامه مطلب ...

اندر حکایت مراسم روز پزشک

پیش نوشت: 

قرار بود امروز نوشتن خاطراتمو ادامه بدم. اما مراسمی که دیشب به عنوان روز پزشک برگزار شد نظرمو عوض کرد به دو دلیل: 

۱.وقتی وقتش گذشت دیگه مزه نداره درباره اش بنویسی 

۲.اگه نوشتن خاطراتمون باعث شده دوستان اینجور به ما لطف داشته باشند پس بهتره کاری کنیم که این خاطرات دیرتر تموم بشن! 

پس این شما و این هم متنی که امروز صبح سر کار نوشتم و الان اینجا تایپش میکنم: 

اول شهریور ماه است و روز پزشک. اما ظاهرا اینجا کسی این موضوع یادش نیست. هیچکس جز مسئول آزمایشگاه که او هم وقتی تصادفا به هم برخوردیم تبریکی گفت و رد شد. البته شاید اینطوری بهتر هم باشد چرا که اینجا اگر چنین خبری درز پیدا کند پرسنل مسلما اول شیرینی میخواهند و بعد شاید تبریکی هم بگویند. 

خسته ام. درحدی که گاهی وسط دیدن مریضها گیج میزنم. شیفتم که دیروز ساعت هشت صبح شروع شده تا ساعت دو بعدازظهر امروز ادامه دارد. 

دیروز به وضوح از شیفتهای قبل خلوت تر بود. البته نزدیکیهای افطار چند نفر را با ضعف و افت فشار آوردند اما درمجموع شیفت خوبی بود. اما بعد از افطار یکباره شلوغ شد و تا صبح هم چندبار بیدارم کردند که بیشتر مریضها هم به دلیل پرخوری در افطار دچار سوءهاضمه شده بودند. 

چند روزی هست که پیامک سازمان نظام پزشکی درمورد جشن امشب به دستم رسیده است. بعد از چند سال این اولین باریست که مراسم روز پزشک درست در همین روز برگزار میشود. 

در این چند روز چیزی از مراسم به «آنی» چیزی نگفته ام. از طرفی نمیخواهم به فکر گرفتن هدیه بیفتد و از طرف دیگر میترسم برای امشب برنامه دیگری ریخته باشد. ... 

ساعت دو است. البته دو و چند دقیقه. سرانجام پزشک شیفت عصر و شب از راه میرسد و من با همان ماشینی که او را آورده است برمیگردم. 

از محل شیفت تا شهر من حدود سی کیلومتر راه است و نیم ساعتی در راهیم. 

به محوطه شهر که میرسم و جی پی آر اس فعال میشود فورا تعداد پیامهای وبلاگم را بر روی موبایلم نگاه میکنم. تعداد پیامها زیادتر شده ولی آنقدر زیاد شده اند که دیگر صفحه موبایلم گنجایش نمایش همه آنها را ندارد. پس باید تا رسیدن به خانه صبر کنم. 

ماه رمضان است و از ناهار خبری نیست مگر برای پسرم «عماد». پس زود به سراغ کامپیوتر میروم. غرغر  «آنی» بلند میشود اما اهمیتی نمیدهم. بعد از این شیفت طولانی با زبان روزه حتی آنقدر قدرت ندارم که به پیامهای پرمهر دوستان یکی یکی پاسخ بدهم. پس جواب یکی را مینویسم و بعد برای همه کپی میکنم. یکی در پاسخ به نظرات در وبلاگ خودم و یکی در وبلاگ خودشان. 

بعد سری به دوستانی که تازه آپ کرده اند میزنم. دیگر صدای «آنی» درمی آید: بعد از سی ساعت آمده ای و حالا هم دوستان اینترنتیت از ما عزیزترند؟ 

ناچارم از پای کامپیوتر بلند شوم. ظاهرا خبری از تبریک روز پزشک و یا گرفتن کادو نیست. پس جریان مراسم امشب را میگویم و میخواهم اگر چه چند ساعت بیشتر فرصت ندارد با حداکثر سرعت آماده شود. 

حالا «آنی» ابراز ناراحتی میکند که چرا زودتر به او نگفتم تا برنامه ریزی کند؟ میگویم نمیخواستم برای خرید کادو به زحمت بیفتی. اینجاست که کمی مکث میکند و بعد میگوید: پس آن شلوار ورزشی که هفته پیش برایت خریدم چی بود؟! 

«آنی» اول ناز میکند و حتی طبق برنامه قبلیش شروع به پختن افطار میکند اما بالاخره راضی میشود که بیاید. 

میرویم دم همان سالنی در خارج از شهر که طبق پیامک رسیده محل برگزاری جشن است. اما آنجا هیچ خبری نیست و وقتی پرس و جو میکنیم میفهمیم که همه به سالن غذاخوری رفته اند. 

ما هم میرویم. 

انواع اتومبیل در آنجا پارک شده است. از پیکان تا مزدا۳ و ویتارا امابیشترین فراوانی در میان خودروها از آن پراید است. 

دم درب دو نفر نشسته اند و بر اساس تعداد افراد ورودی به آنها ژتون میدهند. پس به ما هم ۳ ژتون شام میرسد و ۳ ژتون پذیرایی. 

وارد سالن میشویم.

ادامه مطلب ...

روزی که «اینترنی جراحی» آمد

دوباره سلام 

سه ماه زمستان سال ۱۳۷۷ را من اینترن جراحی بودم. 

در این سه ماه کمبود اینترن به اوج خودش رسیده بود. (البته اوج تا اون روز و از اون به بعد بدتر هم شد چون ما ورودی های ۷۱ چهل و پنج نفر بودیم و ورودی های ۷۲ فقط سی نفر). 

بگذریم 

این اولین بخش ماژور من بود که اینترنیشو میگذروندم و با توجه به اینکه اول هر ماه چند نفر از این بخش میرفتند و چند نفر دیگه میومدند تعداد ثابتی نداشتیم. 

اما به هر حال کمبود اینترن به حدی شدید بود که دیگه دل مسئولان دانشکده هم به حالمون سوخت و اعلام کردند: 

اینترنهای جراحی یا کسانیکه قبلا جراحی رو گذرونده اند میتونن بیان ثبت نام کنند و شیفت جراحی بدن و پولشو بگیرند و خود من هم ثبت نام کردم. 

البته این که میگم «پولشو بگیرند» فکر نکنین با همون شیفتها میلیونر شدیم نه بابا از این خبرها هم نبود. هر شیفت ۲۴ ساعته (که در مجموع چهار نفره باید اورژانسو میچرخوندیم) نفری فقط ۳۰۰۰ تومن بهمون میدادن!! 

یکی از شایعترین بیماریهای بخش جراحی در اون زمان سوختگی بود بخصوص در افراد روستایی که خونه هاشونو با سوزاندن هیزم گرم میکردند و گه گاه هم با همون آتیش میسوختند. 

وقتی یک مریض سوختگی میومد٬ یکیمون اونو تقبل میکرد٬ اول باید با سرم شستشو و گاز استریل ترتیب تاولهای باقیمونده رو میدادیم که عذاب آورترین بخشش ناله ها و التماس های بیمار بود. بعد قوطی بزرگی که توش پر از پماد مخصوص سوختگی (سیلور سولفادیازین) بود می آوردیم و با آبسلانگ روی همه سوختگی میمالیدیم و بعد هم پانسمان میکردیم. 

اگر سوختگیش از یه حدی زیادتر بود که بستریش میکردیم و اگه از یه حد دیگه ای بیشتر بود باید میفرستادیم بیمارستان سوانح و سوختگی اصفهان. 

روزهای برفی و یخبندان کاروبار ارتوپدها خوب بود و تا دلتون بخواد زمین خورده و دست و پا شکسته داشتیم. 

از جمله مریضهای دیگه هم میشد به تصادفی ها٬ چاقو خوردگیها٬ gi bleeding و ..... اشاره کرد که هرکدوم خیلی بدحال بودند با آمبولانس و با همراهی یک اینترن میرفتند اصفهان. من که هیچوقت حالشو نکردم برم تا اصفهان و برگردم اما بعضی از بچه ها برای فرار چند ساعته از مریض دیدن دنبال این مریضها بودند. 

و اما چند خاطره از اون زمان: 

۱.اون سال ماه رمضان در زمستان بود و در اینترنی جراحی ما. 

وقت افطار (که معمولا کمی هم خلوت تر بود) یک نفر میموند توی اورژانس و نفر دوم میپرید توی پاویون و افطارو میزد توی رگ و برمیگشت اورژانس تا نفر دوم بره برای خوردن افطار. 

البته بعضی وقتها اونقدر اورژانس شلوغ بود که یک لحظه نگاه میکردیم و میدیدیم دو نفر شیفت بعد اومده اند و تازه میفهمیدیم که ساعت ۸ شده و یکی دو ساعتی از وقت افطار گذشته. 

اما جالبترین زمان وقت سحر بود. چون اون موقع خلوت بود٬ ما اجازه داشتیم شیفت ۸-۲ صبحو به دو شیفت سه ساعته تقسیم کنیم. یکی ۵-۲ و بعدی ۸-۵. 

اما چون اذان صبح هم تقریبا حدود ساعت ۵ بود٬ شبهایی که شیفت بودیم٬ اینترن شیفت دوم باید وقتی سحری رو می آوردند توی پاویون با حداکثر سرعت ممکن غذاشو میخورد و بعد با آخرین سرعت ممکن میدوید طرف اورژانس تا اینترن شیفت اول هم بتونه پیش از اذان چند لقمه غذا بخوره! من و «طاهره» با هم چندتا از این شیفتها داشتیم. (طاهره رو که یادتون هست؟). 

۲.یکبار مجبور شدیم یک بچه رو به بیمارستان سوانح و سوختگی اصفهان اعزام کنیم. اونهم برای اینکه فقط یک درصد سوختگی داشت !! (اونهایی که میدونن برای اونهایی که نمیدونن بگن!!) 

۳.یک روز عصر من و «محمد رضا» با هم شیفت جراحی بودیم. (محمد رضا رو هم باید یادتون باشه. الان رزیدنت داخلیه) دیدیم یک مرد حدودا ۳۵ ساله یک پیرمردو (که بعدا فهمیدیم پدرشه و توی خیابون زمین خورده) آورد. 

ما که هیچکدوممون اون پیرمردو نشناختیم اما اینطور که بعدا شنیدیم یکی از مشهورترین معلمهای شهرمون بوده که البته سالها بود که بازنشسته شده بود. 

وقتی معاینه اش کردیم دیدیم ظاهرا جز شکستگی ناجور ساعد یکی از دستهاش مشکل دیگه ای نداره. گفتیم باید بستری بشین. پسرش هم گفت: پس بابا همین جا دراز بکش تا من برم دفترچه ات رو از خونه بیارم. 

تا آوردن دفترچه من و «محمد رضا» چندبار به پیرمرد سر زدیم. تا بالاخره بستری شد. 

یکی دو ساعت بعد از بخش خبر دادند که حال مریض خرابه. 

آنکالو خواستیم و او هم سریع فرستادش CT و یک intra cranial hemorrhage(خونریزی داخل جمجمه) درست و حسابی خودشو نشون داد. 

چند ساعت بعد هم ..... فوت کرد. [#screammask_anim]

هم من و هم «محمد رضا» از خبر مرگ اون پیرمرد مهربون ناراحت شدیم اما ماجرا زمانی جالبتر شد که پسر ایشون از ما دو نفر به خاطر اهمال در کارمون شکایت کرد و باعث شد تا مدتی هر چند روز یکبار به کمیته مرگ و میر احضار بشیم! 

خوشبختانه در نهایت تشخیص داده شد که تاخیر ما در بستری کردن مریض نقشی در مرگ او نداشته و ما تبرئه شدیم.[#rain2]

ادامه مطلب ...

خاطرات از نظر خودم جالب (۳)

سلام 

خاطرات این یکی دو هفته اخیر به اندازه ای رسید که یک پست جدید باهاشون بسازم. 

امیدوارم که ازشون خوشتون بیاد ولی منتظرم که نظر واقعیتونو بگین: 

۱.الان چند روزیه که شیفت صبح یکی از مراکز شبانه روزیم. 

تزریقات این مرکز مدتیه که خصوصی شده و چندتا خانم پرستار و بهیار شیفتی میان و برای خودشون کار میکنن. 

دیروز صبح مسئول اسناد پزشکی مرکز آقای «س» رفت و از خانم پرستاری که شیفت بود خواهش کرد اجازه بده آمپول چندتا از آقایونو بزنه و پولشو بگیره و اون هم اجازه داد. 

اولین مردی که اومد یه آمپول پنی سیلین ۶.۳.۳ داشت. 

آقای «س» هم اول ۳۰۰ تومن تزریقو گرفت و بعد آمپولو زد که طرف ضعف کرد. 

بیچاره مجبور شد مبلغی بگذاره روی اون ۳۰۰ تومن و براش یه کیک و یه آبمیوه بخره و بهش بده تا حالش جا بیاد! 

۲.دیروز یه پیرمرده هم اومد و گفت: آقای دکتر من این قرصو میخورم که الان تموم شده. 

لطفا یه قوطی برام بنویسین. 

بعد هم یک قوطی قرص «نیتروکانتین» گذاشت روی میز. شروع کردم به نوشتن که قوطی رو برداشت و تکون داد و گفت: ای داد بیداد قوطی خالیه رو نیاوردم. این پره اشتباه آوردم. 

گفتم: اون یه قرص دیگه بود؟ 

گفت: نه اون هم مثل همین بود! 

۳.یه خانومی اومد با کریز HTN بهش لازیکس زدیم فشارش نیومد پایین. 

مجبور شدم یکی دوبار آدالات بریزم زیر زبونش و هردفعه میگفتم: چند دقیقه بشینید تا باز فشارتونو بگیرم. 

وقتی بهش گفتم: خوب دیگه فشارتون خوبه. 

با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت: یعنی دیگه میتونیم تشریف ببریم؟! [#surrender]

4.هفته پیش سر جریان تصادف اعصابم خیلی خُرد بود.  

داشتم یه مریضو که پرونده «بهداشت روان» شو آورده بود میدیدم و داروهاشو مینوشتم که نگاهم کرد و گفت: چیه دکتر؟ انگار حالت خوش نیست. 

گفتم: نه خوبم. 

گفت: نه، معلومه که ریختی به هم. برو شبی یه «آمی تریپ تیلین 25» بخور! 

بعد نگاه دقیقتری کرد و گفت: نه وضعت از این هم بدتره! باید شبها «پرفنازین» بخوری! 

البته باهاش یه «بی پریدین» هم بخور که گردنت کج نشه! 

5.یه خانمی رو آورده بودن با معده درد. 

گفتم: قبلا هم سابقه درد معده داشتین؟ 

همراهش تکونی خورد و با صدای بلند گفت: نههههه!! 

بعد آرومتر گفت: البته بعضی وقتها معده اش درد میگرفت. اما «سابقه» نه ... 

6.یه بچه ۶-۵ ساله از اتاق دندونپزشکی اومد بیرون و شروع کرد همه سالنو نگاه کردن و فقط میگفت: کوش؟ پس کجاست؟ 

مونده بودم چی شده که دندونپزشکمون اومد و گفت: از بس صدا میکرد و نمیگذاشت دندونشو درست کنم گفتم: آروم بشین تا زودتر بری بیرون. الان جومونگ هم نشسته بیرون یوری رو آورده دندونشو درست کنم! دیگه ساکت نشست و هیچی نگفت! 

۷.امروز ظهر یه ماشین پژو ۴۰۵ اومد توی درمانگاه که با یه پسر جوون تصادف کرده بود و گذاشته بودش روی صندلی عقب و آورده بودش. 

یکی دو دقیقه بعد دیدیم یه زن و دوتا دختر جوون هراسون اومدن توی درمانگاه و هی میگفتند: این مریض تصادفی که الان آوردند کجاست؟ رفتند پیشش و یک گریه و زاری راه انداخته بودن که نگو. 

بعد هم دعواشون بود که کدوم یکی باهاش بره بیمارستان. 

به یکی از دخترها گفتم: داداشتونه؟ 

گفت: نه! ما باهاش تصادف کردیم! 

یادم رفت بگم موقع برگشتن بیاین یه تصادف هم با ما بکنید! 

۸.این خاطره آخری مال خودم نیست و از یکی از دوستانه که میگفت: 

میخواستم برای مریض  یه داروی تراتوژن (مضر برای جنین) بنویسم. 

خواستم بپرسم که حامله نباشه دیدم از قیافه اش اصلا معلوم نیست که ازدواج کرده یا نه. 

ترسیدم بپرسم و مجرد باشه و اونوقت «خر بیار و باقالی بار کن». 

پس پرسیدم: ببخشید خانم شما ازدواج کردین؟ 

یکدفعه گل از گلش شکفت و گفت: چطور مگه دکتر؟ مدتیه خیلی ها این سوالو ازم میپرسن! 

پ.ن:در آذر ماه 1377 رفتم اینترنی چشم که متوجه نکته عجیبی شدم. 

به لطف برنامه ریزی دقیق آموزش دانشکده من توی اون ماه تنها اینترن چشم بودم! 

اساتید محترم این بخش هم میفرمودند: ما به این چیزها کاری نداریم. 

ما فقط میخواهیم کشیکهای این ماه پر بشه! 

این بار شانس با من یار بود که یکی از بچه ها همون موقع اومد تا اینترنیشو شروع کنه و مسوول آموزش هم فوری اولین بخششو گذاشت چشم و نفری ۱۵ شیفت چشم دادیم. 

یکی از جالبترین کارهام در بخش چشم یکی دو بار درآوردن لاروهای «میاز» (به زبون محلی: سیسبو) بود. 

حشره ای که نوزادانشو معمولا توی چشم یا دهان گوسفند پرتاب میکنه. اما گاهی چوپانها رو گرفتار میکنه. 

قطره تتراکایینو میریختیم توی چشم و مریضو توی یه اتاق تاریک و پشت اسلیت لامپ مینشوندیم. 

بعد تنها نوری که اونها رو فراری نمیداد (سبز) روشن میکردیم و یکی یکی با سواپ لاروها رو از چشم میکشیدیم بیرون (جای همه تون پُر) !! 

روزی که «اینترنی عفونی» آمد

سلام 

ماه دوم اینترنی من در آبان 1377 در بخش عفونی بود. 

اگه از قبل مطالب منو خونده باشین حتما میدونین در این بخش چه بر سر من اومد و برای همین با اکراه تمام در راندها و .... شرکت میکردم. 

من در حالی اینترنی عفونیو شروع کردم که از اساتید دوره دانشجویی فقط آقای دکتر «آ» اونجا بود و اون دو نفر دیگه رفته بودند و با اساتید جدید جایگزین شده بودند. مدیر گروه جدید هم خانم دکتر «ح» بود. 

و اما چند خاطره که از این بخش یادم مونده (از بی مزه به با مزه!!) : 

1.شب شیفت عفونی بودم که یک دختر بچه حدودا ده ساله رو با گاستروانتریت آوردند. 

مجبور شدم براش سرم بنویسم. پرستار اومد بهش سرم بزنه و چون رگهاش پیدا نبود گفت: «دستتو مشت کن تا سرمتو بزنم». بچه دستشو مشت کرد و پرستار هم سرمشو زد. 

حدودا نیم ساعت گذشته بود و آخرهای سرمش بود که یه لحظه بهش نگاه کردم و دیدم بدنش از عرق خیس شده و دستش که سرم بهش زده اند داره میلرزه. 

رفتم جلو ببینم چه خبره که دیدم با آخرین قدرتی که داره همچنان دستشو مشت کرده نگه داشته! گفتم: مشتتو باز کن! 

گفت: یعنی طوری نیست؟! و وقتی گفتم: نه! دستشو باز کرد و چنان نفس راحتی کشید که نگو!! 

2.در همون ماهی که ما اینترن عفونی بودیم «علیرضا» (که قبلا ماجرای خوردن شیرینی عروسیشو براتون گفتم) اینترن چشم بود. یه روز صبح دیدم اعصابش داغونه. 

گفتم: چی شده؟ گفت:شیفت قبل ساعت دو صبح بیدارم کردند که مریض داری. 

اومدم میبینم یه مرد سبیل از بناگوش دررفته ایستاده و میگه: اِاِاِ .... خواب بودین. 

ببخشید من داشتم از مهمونی برمیگشتم گفتم برم ببینم چشمهام ضعیف نباشه!! نمیدونستم خوابین!! 

دیشب هم ساعت 3 صبح بیدارم کردند وقتی اومدم اورژانس میبینم یه دختر دانشجو از خوابگاه با «دیسمنوره» اومده! میگم: پس چرا منو صدام کردی؟ 

میگه: خوب روم نشد بگم چه ام شده گفتم دکتر چشمو میخوام! 

یکی دیگه شونم دکتر «فرامرز.ح» بود که از تهران مهمان شده بود اینجا. یه بار برای یه مریض یه قطره چشمی نوشت و امضاء کرد و داد دستش. مریضه گفت: ببخشید! مُهرش نمیکنین؟ 

فرامرز هم گفت: نه همه داروخانه ها امضای منو میشناسن. 

مریض بیچاره طوری به فرامرز نگاه میکرد که انگار فوق تخصصه! 

3.از دیگر اتفاقات این ماه بستری شدن «ننجان» (مادرِ مادربزرگم) در بخش عفونی با حال عمومی خراب بود طوری که آنکال محترم عفونی براش مشاوره آنکال بیهوشی گذاشت و او هم که اومد و مریضو دید گفت: این حداکثر تا فردا صبح زنده است. برای اینکه فردا معطل نشین همین الان گواهی فوتشو براتون مینویسم! 

فردا صبح رفتیم و دیدیم «ننجان» سرحال توی تختش نشسته! یکی دو روز بعد هم مرخص شد و چند سال دیگه هم زندگی کرد! 

جالبتر اینکه خود اون متخصص بیهوشی یکی دو سال زودتر از «ننجان» فوت کرد! 

توضیح: اگه تعجب کردین که چرا این «ننجان» اینقدر عمر کرده باید بگم فوت «ننجون» (مادرِ پدربزرگم) هم در دوران دانشجویی من رخ داد!  

توضیح ضروری:عکس زیر تزئینی است !!  

ادامه مطلب ...

روزی که «امتحان پره انترنی» آمد

سلام 

بعد از چند پست متفرقه دیگه وقتشه که دوباره برگردم سر خاطراتم. 

همونطور که گفتم به لطف خانم دکتر «ی» معدلم هنوز چند صدم از ۱۴ کمتر بود و قرار شد دوباره واحدهایی رو که قبلا پاس کرده بودم بگیرم. 

اولین واحدی که ارائه میشد ENT بود و من هم اول رفتم و با مدیر گروهش صحبت کردم و ایشون هم فرمودند: خیالت راحت! 

من هم خیالم راحت شد و مثل یک مستمع آزاد رفتم سر کلاس تا اینکه بخش تموم شد و رفتیم و امتحان دادیم و چند روز بعد با خیال راحت رفتیم نمره مان را ببینیم که خشکمان زد:۵/۱۳! [#screammask_anim]

رفتم پیش مدیر گروه و گفتم: مگه شما نگفتین خیالت راحت؟! 

گفت:شما که انتظار ندارین من کار غیرقانونی بکنم؟!  

در نهایت ناچار شدم دوباره چشم را بگیرم و از همون اول رفتم با مدیر گروهش اتمام حجت کردم و گفتم:من باید این نمره رو بگیرم تا معدلم 14 بشه. میدین؟ 

گفت:آره و داد و بالاخره معدل من به نمره نفرین شده 14 رسید![@thumbsup] 

بعد هم نشستم به خوندن برای امتحان پره اینترنی. 

چند روز پیش از امتحان رفتم از کتابخونه کتاب بگیرم که دیدم برای اردوی مشهد اسم مینویسند به تاریخ 19/6/77 یعنی درست همون روز امتحان! 

یادم افتاد به سالهای پیش که تا علوم پایه بودیم و تابستونها بیکار خبری از مسافرت نبود اما به محض اینکه رفتیم دوره فیزیوپات و تابستون کلاس داشتیم خانواده گرامی راهی مشهد شدند! 

پس اول رفتم و از مادر گرامی پرسیدم: دارن برای اردو اسم مینویسن خودمون جایی قرار نیست بریم؟ 

و ایشان فرمودند: نه! 

به این ترتیب در صبح روز 19/6/77 امتحان دادیم و چند ساعت بعد سوار اتوبوس و توی راه مشهد بودیم.  

(دانشکده ما هر سال تابستون یک اردوی خزرآباد هم داشت اما هر سال به یک دلیلی نشد بریم) 

رفتیم و رسیدیم ظهر همون روز اول بود که رسیدم به حرم و دیدم دارن اذان ظهرو میدن. 

گفتم: یکدفعه همینجا یک نمازی هم بخونیم! 

آستینهامو زدم بالا و دستهامو شستم و بعد دستهامو پر از آب کردم و زدم توی صورتم که ...آب محکم پاشید به شیشه عینکم!! [@nerd]

چند روزی مشهد بودیم و برگشتیم. البته قبلش برای همه اعضاء خانواده سوغات هم خریدیم.[#presents_anim] 

با ذوق و شوق رسیدم خونه که با یک نامه روبرو شدم: 

سلام، توی خونه حوصله مون سر رفته بود راه افتادیم برای مشهد تاریخ:20/6/77! 

وارفتم!  [@sad2] 

پ.ن:ما 11 نفر بودیم که امتحان دادیم و 8 نفرمون هم قبول شدیم. اما بی شک مهمترین شرکت کننده در این امتحان «طاهره» بود. 

دختری که میتونست اسفند هم امتحان بده اما ترجیح داد شهریور این کارو بکنه تا نمره اول بشه و موفق هم شد. 

توی دوران اینترنی هم او همه اش در حال یک جور معامله با بقیه و از جمله خود من بود. به این ترتیب که ما یک شیفت به جای او شیفت میدادیم و عوضش او یک روز به جای ما ژورنال کلاب یا مورنینگ ریپورت میداد. 

فکر میکردیم ما داریم سود میبریم اما وقتی او بدون رفتن به دوران طرح امتحان رزیدنتی داد و در رشته پوست قبول شد تازه فهمیدیم چه کسی داشت سود میکرد! 

و به این ترتیب دوران اینترنی ما آغاز شد .... 

پ.ن۲: خاطره جالبی ندارم عوضش یکی دو تا خاطره از دوستانو براتون میگم: 

یکی تعریف میکرد: به یک مریض گفتم: 

شکمت خوب کار میکنه؟ گفت: تا دلت بخواد !!!!!!!!!!!! 

یکی دیگه هم که سگ گازش گرفته بود تعریف کرده بود که: 

آقای دکتر هم (همین که) تو گفتی «هاپ» سگه پامو گاز گرفت !!!!