پیش نویس:
سلام
میخواستم از این پست خلاصه نویسیو شروع کنم اما هرچقدر فکر میکنم توی این پست نمیشه از این خلاصه تر نوشت شرمنده.
مجبورین یکی دو پست طولانی دیگه رو هم تحمل کنین. هم طولانی و هم بیمزه!!
و اما من و جریان پایان نامه ام:
زمانی که وارد دانشگاه شدم تنها چیزی که اصلا بهش فکر نمیکردم پایان نامه ام بود.
بعد هم که کم کم اینقدر توی دروس غرق شدم که یادم از این مطلب رفت.
یه موقع به خودم اومدم و دیدم نصف اینترنی هم گذشته و بیشتر بچه های کلاسمون دارن کارهای اواخر پایان نامه شونو انجام میدن و فهمیدم دیر بجنبم دیگه هیچی ....!
پس افتادم دنبال پیدا کردن موضوع، یکی دوتا موضوع پیدا کردم و بردم پیش اساتید که همه شون گفتند: حالا فرضا که شما این موضوعو بررسی کردین، خوب که چی؟ چیو میخواین ثابت کنین؟! دیدم راست میگن!
آخریشون هم «تشخیص میزان مسمومیت با آلومینیم در بیماران تحت دیالیز» بود که استاد محترم فرمودند: این کارو فقط میشه با نمونه گیری از استخون همه مریضهای بخش دیالیز انجام داد. اگه حالشو داری بسم الله! و در نتیجه این موضوع هم ول شد!
یه روز یه دفعه به ذهنم رسید که ببینم چند درصد از زنان از چه روشهای پیشگیری از بارداری استفاده کردن و چرا این روشو انتخاب کرده اند؟
موضوعو پیشنهاد دادم و توی شورای پایان نامه تصویب شد. یه «پروپوزال» نوشتم و با یکی از اساتید زنان هم صحبت کردم و او هم خوشش اومد و شد استاد راهنمای من.
یه نامه از خانم دکتر «س» گرفتم که اجازه دسترسی منو به پرونده های بیمارستان و اجازه صحبتمو با بیماران بخش زنان بدن و رفتم سراغ رئیس بیمارستان که فرمودند: مگه میشه ما اجازه بدیم یه آقا هر روز بره توی بخش زنان و بایگانی بیمارستان که همه کارمندهاش خانمند؟!
جل الخالق!! چند ماه پیش که به عنوان اینترن زنان هر روز توی لیبر بودم ایرادی نداشت اما حالا مشکل دار شده بودم!
هر چقدر با خانم دکتر «س» سعی کردیم نشد که نشد و درنهایت این موضوعو هم ول کردم.
در همین موقع یه قانون هم تصویب شد که بر اساس اون هر استاد فقط میتونست در یک زمان روی یک پایان نامه کار کنه و نه بیشتر!
کارم دراومده بود اما خوشبختانه متوجه شدم یکی از اساتید گروه انگل شناسی (آقای دکتر «ی») که تحصیل کرده انگلستان بود بی پایان نامه موندهو رفتم سراغش.
آقای دکتر گفت: شما به مباحث علوم پایه علاقه دارین؟ گفتم: بعععععععععععععله چه جورررررر!!!
گفت: پس بیا این موضوعو کار کن: «بررسی امکان تشخیص بیماری کیست هیداتید به روش ایمونو الکتروفورز».
گفتم: وایییی خدا! چه موضوع نازی! من همیشه آرزوم بوده که چنین پایان نامه ای داشته باشم!!
و از فردا شروع کردم به گشتن توی بخشهای جراحی زنان و مردان برای پیدا کردن بیماران دچار کیست هیداتید (یا همون هیداتیک).
اما در حالی که استان ما یکی از قطبهای دامپروری کشور بود و هر سال شصتادتا مریض کیست هیداتیدی داشتیم یه دفعه قحطی این مریضها اومد!! و در حالی که طبق برنامه ریزی آماری باید 50 مریضو پیدا میکردم و ازشون خون میگرفتم بیشتر از 25تا پیدا نکردم!!
یکی از اساتید جراح هم که طبق دستور به عنوان استاد مشاور معرفیش کرده بودم هم هیچ کمکی بهم نکرد. فقط یه بار دکتر «م» متخصص عفونی از مطبش بهم زنگ زد که بدو بیا یه کیست هیداتیدی اومده مطبم! با آخرین سرعتی که میتونستم رفتم مطبش. گفت: خوب من باهاش کلی صحبت کردم تا اجازه داده ازش خون بگیری برو ازش خون بگیر. گفتم: شرمنده آقای دکتر! من رگ گیریم خوب نیست. میشه خودتون زحمتشو بکشین؟ آقای دکتر چنان نگاهی بهم انداخت که گفتم اگه میتونست لابد باز هم منو توی بخش عفونی تجدید دوره میکرد!
بعد هم از گوشی به عنوان «گارو» استفاده کرد و ازش خون گرفت و من هم با سرعت خودمو رسوندم به بیمارستان و قبل از اینکه خون توی سرنگ لخته بشه ریختمش توی یه لوله آزمایش
یه بار هم توی بخش جراحی زنان یه مریض پیرزن پیدا کردم که پرستارها گفتند: این مریض اونقدر بَدرَگه که ما نمیائیم ازش خون بگیریم! خودم رفتم سراغش و درحالی که هرچقدر دعا بلد بودم توی دلم میخوندم نوک نیدلو کردم توی دستش و آسپیره کردم.
نمیدونین چقدر ذوق کردم که بلافاصله خون اومد توی سرنگ! دهن همه پرستارها باز مونده بود که تو چطور از این خون گرفتی؟ من هم کلی خودمونو براشون گرفیم و گفتم: ما اینیم دیگه!!
اما همونطور که گفتم در نهایت مریضها شدند 25تا و اونهم در زمانی که همه بخشهای من تموم شده بود و باید میرفتم سراغ تسویه حساب و درنهایت مجبور شدم در یکی از تقلبهای نادر زندگیم شرکت کنم!
ادامه مطلب ...پیش نویس:
سلام
به نظر میاد پستهای من خیلی طولانیه شرمنده اما این همولایتی ها توی این چند هفته خیلی شرمنده کردند اینها رو هم بخونین قول میدم دیگه پستهامو کوتاهتر بنویسم
و حالا این شما و این هم پست جدید:
۱.به آقائی که با سردرد اومده بود گفتم: وقتی سرتونو میارین پائین سردردتون بیشتر میشه؟
همونطور که صاف نشسته بود گفت: نمیدونم توی این چند روز امتحان نکردم!
۲.آقای دکتر «ا» پارسال به عنوان پزشک خانواده توی شبکه استخدام شد. اما هر دو سه ماه یه بار به یه مرکز رفت و اونجا با پرسنل و مردم دعواش شد و بعد هم معلوم شد تحت درمان روانپزشکه و درنهایت قراردادشو یکطرفه فسخ کردند.
درواقع یکی از مهمترین عواملی که باعث فسخ قرارداد آقای دکتر شد موضوع خواستگاریش از یکی از خانم دکترهای طرحی بود.
خانم دکتر گفته بود: شرمنده آقای دکتر اما من متاهلم. و آقای دکتر فرموده بودند:
خوب این که مشکلی نیست.اول از شوهرتون طلاق میگیرین بعدش با هم ازدواج میکنیم!!
۳.برای یه پیرزن نسخه نوشتم و بعد گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟
گفت: نه دیگه. ناراحتی ما فقط سلامتی شماست!!
۴.به آقائی که اومده بود توی مطب گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: الان فصل چیه؟ و وقتی دید من جواب نمیدم گفت: سرماخوردگی دیگه!!
۵.یه فرم رضایتنامه وازکتومی (لوله بندی مردان) آوردند تاییدش کنم که دیدم داوطلب وازکتومی ۶۹ سالشه. کنجکاو شدم و وقتی پرس و جو کردم فهمیدم بچه های پیرمردی بهش گفته اند به شرطی میگذاریم دوباره ازدواج کنی که قبلش وازکتومی کنی. انگار از ظاهر شدن یه وارث جدید میترسیدن (انگار وضع مالیش بد نبود)
۶.برای یه پسر بچه ۱۲ ساله سرماخورده آمپول نوشتم که گریه و زاریش بلند شد و گفت: من آمپول نمیزنمممممممممممممممممممم .
مادرش گفت: به جهنم. اینقدر آمپول نزن که تبدیل بشه به آنفلوانزا و بکشتت.
۷.به پیرزنه گفتم: شما فشار خون هم دارین؟ گفت: بله! هم «فشار» دارم هم «فشار خون» برای هر دو هم دارو میخورم!
۸.پول ویزیت پیرزنی که قسم میخورد پول نداره رایگان کردم. وقتی داشت میرفت گفت: امیدوارم جدم کمکت کنه. آخه من سیّدم البته اگه خدا قبول کنه!
۹.به پیرزنه گفتم: شما که خیلی وقته مریضین چرا زودتر نیومدین؟ گفت: حالا هم نمیخواستم بیام اما پسرم گفت: مادر الان پول توی دست و پامون نیست. اگه مُردی نمیتونم برات مراسم بگیرم دیدم مجبورم بیام دکتر!!!
۱۰.به پیرزنی که مدتی بود مرتبا فشار خونش میرفت بالا گفتم: تازگیها داروهاتونو عوض نکردین؟
گفت: نه من چند ساله همین داروها رو میخورم البته هر چند وقت یه بار دکترها عوضشون کردن!
۱۱.مریض یه خانم جوون بود که تحت درمان روانپزشک بود اما میگفت: یک هفته ای هست که حالش بدتر شده.
گفتم: یک هفته پیش براتون اتفاق خاصی نیفتاد؟
یه فکری کرد و بعد گفت:اتفاق خاصی که نه. فقط هفته پیش برادر و خواهرم با هم تصادف کردند و مردند!!
۱۲.به خانمه که میگفت: فکر کنم بچه ام انگل داره گفتم: تا حالا آزمایش بردینش؟
گفت: نه گناه داره! (آزمایش مدفوع داشت!!)
۱۳.خانمه توی یه درمانگاه روستائی اومد و گفت: برام دارو بنویس.
گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: مشکلی ندارم. فردا دارم میرم شهر و دفترچه ام هم فقط یه برگ داره گفتم حالا که دارم میرم دفترچه رو هم عوض کنم!
۱۴.برای خانمه یه نسخه نوشتم و یه آزمایش گفت: حالا اول باید برم داروخانه یا آزمایشگاه (بیمزه بود ببخشید!!)
۱۵.برای یه آقای سرماخورده نسخه مینوشتم که گفت: من با دو سه بسته کپسول خوب نمیشم لطفا بیشتر بنویس!
از مطب که رفت بیرون موبایلش زنگ زد. گوشی رو برداشت و گفت: آره کپسول برای هردومون گرفتم!
اجازه هست بریم توی ادامه مطلب؟!
ادامه مطلب ...پیش نوشت:
سلام
بالاخره مراسم اخوی گرامی به پایان رسید و دیشب هم که شیفت بودم و فردا شب هم شیفت خواهم بود پس میتوان نتیجه گرفت که همین امشب باید آپ میکردم.
پیش از نوشتن لینکهام باید از همه دوستان که در این چند روز به یاد من بودند و تبریک گفتند تشکر کنم. فقط نمیدونم چرا همه عروسیو تبریک گفته بودند در حالی که ما گفتیم که فقط مراسم عقد بود گرچه مفصل ترین عقدی بود که تا حالا دیده بودم اما به هر حال عقد بود نه عروسی!
خوب بریم سراغ بازی معرفی لینکها که نوشتنش اینقدر طول کشید که دوتاشون خداحافظی کردند!
بالاخره من هم تصمیم گرفتم که این بازی رو انجام بدم.
برای اینکه هیچ حرف و حدیثی نباشه من اسامی رو بر اساس حروف الفبا مینویسم البته به جز نفر اول که حسابش از بقیه جداست! سعی کرده ام در این پست هر از گاهی یک نکته طنز هم چاشنی ماجرا کنم که امیدوارم به دوستان برنخوره. ضمنا من این پستو پاک بکن و معذرت بخواه و .... نیستم. هر کسی اعتراضی داره کامنت بگذاره اگه حرف توهین آمیزی توش نباشه پاکش نمیکنم:
نویسنده:خانم «آن شرلی» همسر اینجانب و مادر «عماد» دارای نمایندگی یکی از شرکتهای خصوصی بیمه در ولایت و آماده ارائه انواع خدمات بیمه ای به همه دوستان در هر نقطه ایران. تحصیلات: کارشناس
بیشترین اطلاعاتو از میون لینکهام از ایشون دارم (نمیدونم چرا)
متولد ۱۱ آبان (سالشو اگه جرات دارین از خودشون بپرسین!) داستان آشنائی و ازدواج ما مفصل بوده و در آینده در همین وبلاگ نگاشته خواهد شد. نوشته های ایشان بسیار متنوع بوده شامل خاطرات٬ شعر (من که چندان به شعر نو علاقه ندارم بر خلاف ایشان البته) و .....
ایشان دارای یک وبلاگ دیگر هم میباشند که بسیار دیر به دیر آپ میکنند و شامل خاطرات شخصی ایشان است و چون مشتری کمتری دارد ممکن است به زودی مطالبش به این وبلاگ منتقل شده و سپس حذف گردد.
نویسنده:دکتر آرزو .... (اسم کامل ایشان را در نشریه سپید دیده ایم اما بدون اجازه شان نمیتوانیم بنویسیم) یک پزشک عمومی که اخیرا وارد دوران طرح شده اند. تصادفا ایشان را کشف و لینک کردیم. از محل تحصیل و زندگی ایشان اطلاع چندانی در دست نیست و فقط با نام دوست صمیمی ایشان (هستی) آشنائیم. ظاهرا هر چند ماه یکبار کانکت میشوند٬ آپ میکنند٬ و سپس دیس کانکت میگردند و لذا اصولا نگاهی هم به کامنتهایشان نمی اندازند. مطالب ایشان هم شامل رخدادهائی است که در روز کانکت شدن رخ داده است.
بعدا نوشت: انگار ایشون مطلب منو منتشر نشده خوندن چون شروع کرده اند به آپ کردن پشت سر هم!
نویسنده:دکتر بابک طاهر رفتار پزشکی اهل یکی از شهرهای شمالی که ساکن خارج از کشور (اوکراین) میباشد .
اخیرا دوره دکترای پزشکی عمومی خود را در آن کشور به اتمام رسانده و از میان چند گزینه دستیاری زنان را انتخاب نموده است (طریقه انتخاب دستیار در این کشور را نمیدونم از خودشون بپرسین). انتخاب این رشته تخصصی و اختیار نمودن همسری غیر ایرانی این احتمال را که ایشان قصد ماندن در آن کشور را دارند بیش از پیش تقویت میکند.
مطالب ایشان قبلا «از هر دری سخنی» بود اما با شروع دوره رزیدنتی فعلا فقط در حال نوشتن خاطرات روزانه میباشند. ضمنا ایشان مدتهاست که به من قول نوشتن مطلبی درباره راسپوتین را داده اند که معلوم نیست کی به قولشان عمل کنند؟!
نویسنده:یکی از چندین باران موجود در دنیای مجازی (!) یک پزشک عمومی که در حال گذراندن دوران طرح میباشند.
نوشته های ایشان عمدتا شامل خاطرات روزانه که گه گاه به سبک نوشته های ادبی نوشته میشوند و گاهی هم کلمات قصار (از جمله به زبان انگلیسی که برای ما بیسوادان چندان قابل فهم نیست!) و یا متون ادبی میباشد. در تاریخ ۸/۸/۸۸ قراری با دوستان قدیم خود داشتند که به دلیل عدم اجابت از سوی آن دوستان به ۹/۹/۹۹ موکول شد و احتمالا در آن زمان هم به ۱۰/۱۰/۱۰۱۰ (!) موکول میگردد!
نویسنده:یک پزشک زن که نام مردانه سورنا را برای خود انتخاب کرده.
زمانی خیلی پیشتر از آنکه شغل خودم را لو بدهم خواننده وبلاگ قدیم ایشان بودم و از خواندن خاطرات روزانه ایشان در دوران اینترنی لذت میبردم بدون اینکه کامنتی بگذارم تا مبادا حرفه ام شناسائی شود!
وقتی پس از مدتها تصادفا به وبلاگ جدید ایشان رفتم متوجه تغییرات بنیادین در سبک نوشته های ایشان شدم که به مذاق من خوش نیامد بنابراین (در اقدامی که قبول دارم درست نبود) کامنت تندی برایشان نوشتم و به خاطر این تغییر سبک به ایشان اعتراض کردم و همین امر سبب شد که دیگر ایشان حتی پاسخ کامنتهای بعدی مرا هم ندهند (در همین جا رسما عذرخواهی خودم را از ایشان اعلام میدارم اصلا به من چه که هر کسی چی توی وبلاگش مینویسه؟!).
در حال حاضر مطالب وبلاگ ایشان ملغمه ای است از خاطرات٬ متون ادبی و .... و من هم یک خواننده خاموش این وبلاگ.
ضمنا اخیرا سفر ایشان به کشور پرتغال به دلیل ندادن ویزا لغو گردید که منجر به ناخشنودی عمیق ایشان شد.
نویسنده:آقای سیامک سالکی٬ساکن تهران
یکی از معدود لینکهای متفاوت من که هیچ ربطی به پزشکی ندارد.
ایشان را تصادفا کشف نموده و چون از یکی دوتا از تحلیلهای سینمائیشان خوشمان آمد لینک نمودیم. آپ کردن ایشان معمولا ماهی یک یا دوبار است و بیشتر شامل معرفی فیلم یا نوشته هائی از کارگردان ایرانی آقای مسعود کیمیائی و گاهی مطالب متفرقه میگردد.
ایشان مدتهاست که به من قول داده اند فیلم «درباره الی» را دیده و درباره نقد من از این فیلم نظری بدهند اما ظاهرا فرصت این کار را هنوز پیدا نکرده اند!
نویسنده:سارای (لابد برای اینکه با شصتادتا سارا که در دنیای مجازی هستند اشتباه نشود! چون خودشون گفتن که ترک نیستند)
یک دختر دانشجوی کامپیوتر دارای یک خانواده چهار نفره شامل پدر٬ مادر٬ سارای و لوبیا. دارای دوستی صمیمی به نام پری. به شدت پر شر و شور و پر انرژی. قراره به زودی با پری تشکیل یک زوج خوشبخت را هم بدهند البته پس از شرکت در سمیناری با همین مضمون!
ادامه مطلب را بخوانید ....
ادامه مطلب ...سلام
همچنان در حال نوشتن لینکهام هستم.
البته ۳ روزه که هیچی ننوشتم.
علتش توی وبلاگ آنی به طور مفصل توضیح داده شده پس من دیگه نمینویسم. (چون پستش عنوان نداشت نتونستم فقط همون پست را لینک کنم!)
اما خودمونیم دارم لینک مینویسم هااااااااا!
بگذارین تموم بشه بخونین حالشو ببرین!
امیدوارم با این مدتی که یه مطلب به دردخور ننوشته ام دوستهامو از دست ندم اما باور کنین این چند روز کارمون خیلی زیاده.
انشاءالله بعدا از خجالتتون درمیام.
پیش نویس:
۱.سلام
در چند روز اخیر٬ هر وقت که اول «عماد» و بعد «آنی» دست از سر کامپیوتر برمی دارند و نوبت به من میرسه٬ در حال نوشتن و ذخیره اسامی لینکهای وبلاگم هستم اما اگه بخوام با همین سرعت ادامه بدم کارم چند روز دیگه طول میکشه. برای همین تصمیم گرفتم تا آماده شدن اون پست با یه مطلب دیگه آپ کنم.
پستی که درواقع یه پست درخواستیه و با روال معمول این وبلاگ همخونی چندانی نداره.
۲.دیشب که داشتم درباره یکی از لینکهای وبلاگم (چرندیات یک دانشجوی اقتصادی) مینوشتم برای تقلب وبلاگ ایشونو باز کردم و در کمال تعجب دیدم که ایشون هم درباره من نوشته اند. مطلب واقعا جالبی بود و لذت بردم. قول میدم دیگه زیاد به حاشیه ها توجه نکنم! (از عوارض زیاد تماشا کردن برنامه ۹۰!) نوشته بودند که گاهی از من به عنوان برادر بزرگتر کمک میگیرند که هر چقدر فکر کردم حتی یک موردش یادم نیومد!
فقط چون این پست درباره من بود کاش این قدر غلط املائی نداشت (شرمنده آقا سید!)
و اما اصل مطلب:
دو سه شب پیش خانواده «آنی» مهمان خونه ما بودند و آخر شب من با ماشین اونها رو رسوندم به خونه شون. آنی یه برادر بزرگتر داره که با پدر و مادرش زندگی میکنه. وقتی رسیدیم سر کوچه شون برادر آنی یکدفعه بدون مقدمه پرسید: نظرت درباره پول زیرمیزی که بعضی پزشکها میگیرن چیه؟ گفتم: خدائیش در مورد بعضی از پزشکها حقشونه. گفت: چرا؟ یعنی اونقدر پول درنمیارن که خرج زندگیشونو دربیارن یا اونقدر پول درنمیارن که زندگی که حقشونه داشته باشن؟ گفتم: دومیش!
گفت: آخه توی این مملکت ما کی به حقش میرسه که اونها برسن؟ موندم که چی بگم!
گفت: من مدتیه که وبلاگتو میخونم (نمیدونستم!) هر چقدر هم توی مطالبت دنبال یه مطلب حسابی (!) مثل این گشتم پیدا نکردم حالا بیا و یه پست در این مورد بگذار. گفتم: چشم!
توی این چند روز خیلی به این مسئله فکر کردم و چند نکته به ذهنم رسید:
۱.همه پزشکها قادر به گرفتن زیر میزی نیستند و این مسئله محدود به رشته هائیه که به نوعی به اتاق عمل و یا دست کم نوعی کار عملی مربوط باشن. پس اکثریت قریب به اتفاق پزشکان عمومی و متخصصین برخی رشته ها (مثل اطفال و داخلی و ...) امکان گرفتن زیرمیزی را ندارند.
۲.بعضی از بیماران میزان تبحر پزشک معالجشونو با میزان زیرمیزی که میگیره میسنجند.
چند سال پیش بود که متوجه صحبتهای دو خانم تازه سزارین کرده شدم. اولی از دومی پرسید: زیرمیزی دکترت چقدر بود؟
دومی: صد هزار تومن.
اولی: مال من دویست هزار تومن بود! و بعد چنان بادی به غبغب انداخت انگار که .... عملش کرده!
پس شاید اگه یه پزشک بخواد از خیر زیرمیزی بگذره از طرف بیمارانش متهم به کم سوادی و یا ناشی بودن بشه و درنهایت او هم مجبور بشه همرنگ جماعت بشه.
۳.با تصویب قانون و فرستادن بخشنامه به این راحتی نمیشه این مسئله رو از بین برد. چون کسی اعلام نمیکنه که من زیرمیزی گرفته ام و در صورت شکایت بیماران هم معمولا مدرکی وجود نداره. حتی اگه بخوان شکایت کنن پزشک میتونه خیلی راحت بگه: میخواستی نیائی پیش من!
۴.زیرمیزی معمولا برای ورود به اتاق عمل و موارد مشابه گرفته میشه یعنی مواقعی که بیمار معمولا کلی پول خرج کرده و خیلی وقتها میگه: من که این همه پول داده ام. به جهنم این هم روش! از طرف دیگه معمولا توی اتاق عمل آدم نگران جون خودش یا یکی از عزیزانشه و لابد فکر میکنه اگه بخواد این پولو نده ممکنه پزشکش اونو یا عزیزشو خوب عمل نکنه پس به نوعی مجبوره که اون پولو جور کنه.
۵.من نمیتونم بگم اگه دولت حقوق پزشکها رو زیاد کنه گرفتن زیرمیزی هم تموم میشه چون همیشه افرادی هستند که طمعکارند و میخوان به هر صورت پول دربیارن. اما مطمئنا پزشکی که با حقوق و درآمد قانونی یه زندگی راحت برای خودش به هم بزنه کمتر ممکنه بره سراغ زیرمیزی و ....
۶.این جمله رو به سبک سخنان یه نفر مینویسم: حالا گیریم که پزشک به حق خودش نمیرسه٬ گناه اون آدمهای بدبختی که بیمار اون پزشک هستند چیه؟ مگه اونها مقصر کم بودن حقوق اون پزشک هستند؟
۷.من بلد نیستم زیاد جدی حرف بزنم بقیه شو شما کمک کنین و نظراتتونو بدین که خیال داداش آنی هم راحت بشه!!
پی نوشت:
۱.همین حالا یک ورژن جدید از «خاطرات (از نظر خودم) جالب» آماده است.
اگه دیدم پست بازی داره زیاد طول میکشه اول اونو میگذارم توی وبلاگ.
۲.حالا از فردا شروع نکنین هی برام موضوع بفرستین و پست درخواستی بخواین!
فقط همین یه بار بود!
۳.حالا بالاخره گرفتن زیرمیزی درسته یا نه؟!
۴.هر بار باید بگم؟
من اینجا هم هستم!
پیش نوشت:
سلام
دفعه پیش وقتی جوگیر شدم و یکی از شعرهامو گذاشتم توی وبلاگ اصلا فکر نمیکردم اینطور مورد توجه شما دوستان گرامی قرار بگیره اما لطفی که شما به من داشتین واقعا فراتر از حد انتظار من بود.
داشتم موضوعو فراموش میکردم که با دیدن پست جدید یکی دوتا از دوستان وسوسه شدم که یکبار دیگه اینکارو امتحان کنم.
این بار منتظر بیرحمانه ترین نقدهای شما هستم و قول میدم ناراحت نشم:
روزی از روزها یکی لک لک خانه ای ساخت روی انباری
تخم بگذاشت بعد از آن روزی تا که مادر شود عجب کاری!
چون که جوجه زتخم خارج شد بهر مادر نماند بیکاری
دائما بهر جوجه می آورد لقمه ای تا که سیر شد باری
لک لک ما به جوجه اش میداد لاجرم گر که داشت افساری!
تا که یک روز چون که این لک لک بال گسترد سوی انباری
دید جوجه زبام کرده سقوط وقت پرسه زروی بیکاری
چهره پر درد و بال بشکسته سوی مادر دوید با زاری
لک لک او را گرفت در آغوش کرد آرام و داد دلداری
وقت هجرت رسیده بود اما ماند لک لک زروی ناچاری
شد زمستان٬ نبد ز بارش برف زگیاه و حَیَوان آثاری
جوجه لک لک گرسنه بود اما هیچ قُوتی نبد پدیداری
لک لک از رنج جوجه اش پر درد بنگر بود در چه افکاری
عاقبت بهر جوجه اش برکند بخشی از گوشتش به منقاری
داد آنرا به خورد جوجه خود تا نگردد دچار بیماری
جوجه لک لک به گوشت عادت کرد خورد آنرا به خواب و بیداری
جوجه کم کم بزرگ گشت ولی مادرش غرق زخم و بیماری
چون به پایان رسید فصل شتا جان مادر نکرده بد یاری
لک لک افتاد بر زمین و یکی قطعه از گوشتش به منقاری
جوجه گفتا خدای من آخر تو شنیدی دعای من آری
کُشتی این مادر و شدم راحت عاقبت زین غذای تکراری .........
پی نوشتها در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...سلام
هر چقدر فکر کردم دیدم آخرین بخشهای من توی دوره اینترنی اونقدر کشش نداره که بخوام برای هر ماهش یه پست جداگانه بنویسم پس همه رو با هم مینویسم.
البته فکر نکنین این آخرین پست این وبلاگه٬ ما حالا حالاها در خدمت شما هستیم:
۱.در بهمن ماه سال ۱۳۷۸ بود که رفتم اینترنی بخش نرولوژی (مغز و اعصاب).
ما سه نفر بودیم و سه تا استاد (خانم دکتر «ج» و دوتا آقای دکتر «م»!) و قرار شد هر کدوممون هر ۱۰ روز از ماه در خدمت یکی از اساتید باشیم. در مجموع بخش اعصاب یکی از بخشهای آروم و لذت بخش بیمارستان بود. اکثر بیماران پیرمردها یا پیرزنهائی بودند که یک طرف بدنشون به دلیل سکته مغزی حرکت نمیکرد و در نهایت یا همونجا میمُردن یا به خانواده شون میگفتن: این دیگه بهتر از این نمیشه ببرینشون خونه!
اُردرها (دستورات داروئی) ما هم توی پرونده شون همیشه تکراری بود:
کنترل علائم حیاتی-سی تی اسکن مغز-آنتی اسید-دگزامتازون-ویزیت آنکال محترم-...و بعد از برگشتن از سی تی هپارین!
ضمن اینکه از حق نباید گذشت که پرستارهای خوب و مهربونی هم داشت (فکر بد نکنین منحرفا دهه!!).
در مجموع من اون بخشو بعد از بخش قلب در رتبه دوم قرار دادم (به خود پرستارها هم گفتم)!
اما اتفاق جالب این بخش در همون روز اول رخ داد:
روز اول بخش اعصاب زود رفتم توی بخش تا شرح حال مریضهای روی تختهامو بگیرم. همون موقع پرستارها هم داشتند مریضهای بخشو به شیفت صبح تحویل میدادند به این صورت که یکی یکی میومدند بالای سرشون و برای شیفت جدید توضیح میدادن که این مریض چشه؟ چه داروهائی گرفته؟ مثلا امروز باید بره سی تی و ....
من هم همون موقع داشتم توی یکی از پرونده های همون اتاق نُت میگذاشتم. وقتی مهر زدم پای نوشته ام یکدفعه دیدم یکی از پرستارها نگاه عجیبی بهم انداخت .....
استاد اومد و با او هم بیماران رو دیدیم و بعد گفت: میتونی بری.
داشتم از بخش میرفتم بیرون که دیدم همون پرستاره صدام کرد. گفتم: بفرمائین. گفت: میشه یه لحظه وقتتونو بگیرم؟ رفتم پیشش. پرستاره یه نگاهی بهم کرد و گفت: میدونین آقای دکتر؟ من فامیلیم با شما یکیه. برای همین به همه پرستارهای بخش گفتم که شما پسرخاله من هستین میشه آبروی منو نبرین؟! (هنوز موندم که چرا گفته بود پسر خاله؟ اگه پسر عمو میگفت که منطقی تر بود!) گفتم: من اولین روزیه که میام اینجا شما از کجا منو میشناسین که درباره ام با همه هم صحبت کردین؟ گفت: اختیار دارین آقای دکتر. الان همه بیمارستان توی پرستارها صحبت از اینترنیه به نام ..... که با پرستارها خیلی خوب رفتار میکنه!! (خدا شاهده که همینها رو گفت!
)
راستش من خودم نمیدونستم چه رفتار خارق العاده ای با پرستارها داشته ام که باعث شده بود این همه بینشون محبوب بشم. یا شاید هم بقیه خیلی باهاشون بداخلاق بودند.
در نهایت اون یک ماه من شدم پسرخاله مجازی ایشون! وقتی جلو بقیه پرستارها به هم می رسیدیم کلی تعارف با هم تکه پاره میکردیم و در آخر هم به خاله مون سلام میرسوندیم. آخر ماه هم به خوبی و خوشی نسبتمون تموم شد و هرکسی رفت پی کار خودش!
از نکات جالب دیگه اینکه توی این دو سه ماه کمبود اینترن دوباره به اوج رسیده بود و من در حالی که مثلا کشیک بخش اطفال بودم اجازه داشتم کشیک یه بخش دیگه رو هم بخرم و کارهای هر دو بخشو انجام بدم!
۲.اسفند ماه ۱۳۷۸ من شدم اینترن بخش بهداشت. برخلاف دوره دانشجوئی که برای فیلد بهداشت همه کلاسو بردند و ما ۹ نفره توی یک اتاق ۴*۳ در خونه سرایداری یه درمانگاه روستائی میخوابیدیم (و توی خاطرات اون موقع یادم رفت بنویسم) این بار کلا سه نفر بودیم.
من٬ محمدرضا (که الان رزیدنت داخلیه)٬ و راحیل (که الان رزیدنت زنانه).
ما رو فرستادند پیش آقای دکتر «خ» که اون موقع معاون فنی رئیس مرکز بهداشت استان بود.
دو سه روزی همونجا برامون کلاس گذاشت و بعد من و «محمدرضا» رو فرستادند یکی از روستاهای دورافتاده تا همونجا بیتوته کنیم و «راحیل» رفت یکی از روستاهای نزدیک افتاده (!) تا شبها بتونه برگرده خونه.
اونجا هم اتاقک سرایداری رو دادند به ما دوتا. بعدازظهر همون روز بود که «محمدرضا» گفت: من که حاضر نیستم یک ماه از عمرمو اینجا تلف کنم و زنم توی خونه تنها باشه. رفت لب جاده و ماشین گرفت و رفت. و «ربولی» موند و حوضش!
اون موقع یه پزشک طرحی اصفهانی اونجا بود که با زن و دخترش اونجا زندگی میکرد و مدعی بود توی دوران دبستان همکلاس «شهرا.م صو.لتی» بوده (راست و دروغش پای خودش).
من که هیچوقت رنگ خونه ایشونو ندیدم اما بیشتر شبها رو با دو کاردان اونجا بودم. یه پسر اهل «فولادشهر» که الان هم توی بیمارستان همونجا کار میکنه و یه پسر اهل «مازندران» که دوران سربازیشو طی میکرد و روزهای تعطیلو هم همونجا میموند و میگفت در همه روزهای تعطیل فقط از صبح تا شب یه نوار از «ها.ید.ه» گوش میکنه!
یه بار هم از یکی از پرسنلشون پرسیدم: جمعیت این روستا که حتی از روستاهائی که میرین سیاری هم کمتره چرا درمونگاهو اینجا ساختن؟ گفت: چون وقتی قرار شد یه درمونگاه توی این منطقه بسازن معاون وزیر بهداشت مال این روستا بود!
هفته اولو کامل موندم اونجا و هیچ خبری نشد. حتی منو سیاری هم نمیبردن چون لندرورشون جا نداشت! ظهر پنجشنبه رفتم خونه و صبح شنبه برگشتم. شنبه رو اونجا موندم و بعد چون بهم خبر داده بودند شب یه مهمونی بزرگ توی خونه مون هست برگشتم خونه. مهمونها از راه دور اومده بودن و من یکشنبه رو هم خونه موندم و وقتی صبح دوشنبه برگشتم روستا متوجه شدم که روز یکشنبه آقای دکتر «خ» اومده اونجا و برای من و محمدرضا غیبت زده!
بقیه اون هفته رو هم اونجا موندم و شبها توی اتاقک سرایداری و چسبیده به شوفاژ میخوابیدم.
یادم نیست چرا اما دوشنبه هفته بعد و سه شنبه هفته بعدترش هم مجبور شدم برگردم ولایت و آقای دکتر «خ» هم دقیقا در همین روزها اومده بود برای هردومون غیبت زده بود!
کُفرم دراومده بود. یادمه روز ۲۸ اسفند ۱۳۷۸ همه پرسنل مرخصی بودند و من بیچاره تک و تنها اونجا بودم مبادا دوباره بیان حضور و غیاب! و جالبتر اینکه اون روز محمد رضا هم اومد یه سری زد و رفت!
بعدا وقتی رفتم نمره مو بگیرم متوجه شدم هردومون به دلیل غیبت در فیلد بهداشتی تجدید دوره شده ایم هم من هم محمد رضا!
بقیه اش توی ادامه مطلب .........
ادامه مطلب ...سلام
این همولایتی های ما این بار دیگه کولاک کردند و یک پست جدیدو با آخرین سرعت پر کردند
به افتخارشون:
۱.خانمی دختر ۱۹ ساله اش را با شکایت بیحالی و استفراغ آورد. گفتم: چیزی نخوردین که مسموم بشین؟
هر دو با هم گفتند: نهههههههههههه!
وقتی با سرم و آمپول متوکلوپرامید بهتر نشد دوباره پرسیدم:داروئی چیزی نخوردی؟
باز هر دوشون: نههههههههههههههههه!
بهش یه آمپول پرومتازین زدیم اما باز هم بهتر نشد.
رفتم و بهش گفتم: دیگه از آخرین مهلت درمان مسمومیت داریم میگذریم (!) اگه چیزی خوردی باید همین حالا بگی تا بشه درمانت کرد وگرنه دیگه کارت تمومه!
گفت: آره قرص خوردم!!
گفتم: چه قرصی؟ چندتا؟
گفت: توی گوشیم سیو کردم! گوشیو درآورد و نگاه کرد و بعد گفت: وای ننه! خاک عالم به سرم شد «اوت باکس» گوشیم پاک شده!!
۲.برای خانمی آمپول نوشتم. شوهرش که همراهش اومده بود گفت: ببخشید آقای دکتر! اینجا «سوزن زن زن» دارید؟ (ترجمه: خانمی که آمپول میزند!!)
۳.خانمی بچه ۴-۳ ساله اش را آورده بود و میگفت: این مرتب سرما میخوره چکارش کنم؟ یکماه پیش سرما خورده بود حالا دوباره ....!
۴.ساعت ۱۲ شب بود که گفتند مریض داری وقتی رفتم دیدم یه بچه ۶-۵ ساله رو آوردند و میگن: این دارو داره! فقط میخواستیم یه دماسنج بگذارید ببینیم تبش چقدره؟!!
۵.آقائی رو که بیهوش توی خیابون پیدا کرده بودند آوردند درمانگاه. با توجه به علائم تشخیص مسمومیت با مواد مخدر دادیم و «نالوکسان» زدیم که فورا به هوش اومد.
اولین کاری که کرد این بود که رضایت داد که نمیخواد بره بیمارستان. بعد هم صدام کرد و گفت: میشه یه نامه بنویسی و بهم بدی که من میخواستم خودکشی کنم؟ میخوام از بهزیستی «از کار افتادگی» بگیرم!
۶.یه آقائی پسر سرماخورده شو آورده بود. به پسره گفتم: الان دارید دارو میخورید؟ گفت: نه.
پدرش که ظاهرا جمله رو ناقص شنیده بود گفت: تو دارو نمیخوری؟ پسره گفت: نه. پدره گفت: پس اومدی اینجا برای چی؟!
۷.خانمی جواب آزمایششو آورد گفتم: دفترچه بیمه تونو بدین باید براتون دارو بنویسم. گفت: نیاوردمش فکر نمیکردم به دفترچه بیمه هم احتیاج بشه! (البته این نمونه افراد یکی دوتا نیستن!!)
۸.خانمه با سرفه اومده بود. گوشی رو برداشتم که بگذارم روی سینه اش که (ظاهرا به طور رفلکسی) آستینشو زد بالا و گذاشت روی میز. فشارشو گرفتم و گفتم: فشارتون خوبه.
فشارسنجو گذاشتم روی میز و باز میخواستم گوشیو بگذارم روی سینه اش که فورا آستینشو زد بالا!!
۹.توی یک درمانگاه بسیار شلوغ روستائی بودم. وقتی یک مریض رفت بیرون یکباره چند نفر ریختند توی اتاق بعد هم همه شون غرغر میکردند که: این چه وضعیه؟ حالا شاید آدم نخواد جلو بقیه دردشو بگه! گفتم: خوب خودتون اومدین تو! حالا برید بیرون یکی یکی بیائین تو. یکیشون گفت: آخه ما که خودمون بیرون نمیریم٬ تو باید بیرونمون کنی!!
۱۰.به آقائی که به خاطر درد مفصل شانه اومده بود گفتم: وقتی با دستتون کار میکنین دردش بیشتر میشه؟
سرشو انداخت پائین و کمی من و من کرد و گفت: حقیقتش من الان چند وقتیه که بیکار شدم!!
۱۱.خانمی رو با استفراغ شدید و اسهال خونی آوردند.
هر چقدر هم سرم و آمپول بهش زدیم بهتر نشد. در نهایت همراهش گفت: آقای دکتر حقیقتش دیروز دوتا «شیاف ملین» بهش دادیم اشتباهی هر دوتا رو با هم «خورده»!!
۱۲.برای خانمی آزمایش نوشتم گفت: فردا خودتون هستین که جوابشو بیارم؟
گفتم: فردا صبح من اینجا نیستم اما یه پزشک دیگه هست. بلند شد و تشکر کرد و رفت بیرون همینطور که داشت در رو می بست گفت: دکتر بیاد هر ..... که میخواد باشه!
۱۳.خانمی میگفت: یک طرف سرم با یک طرف گلوم درد میکنه. گفتم: از گلوت خلط بیرون میاد؟ گفت: آره از همین یک طرف گلوم!
۱۴.به آقائی که با اسهال و استفراغ اومده بود گفتم: چیز ناجوری نخوردی؟
گفت: نه من امروز فقط دو خوشه انگور خوردم. گفتم: بهشون «سم» نزده بودن؟
گفت: دست شما درد نکنه آقای دکتر! آخه کدوم عاقلی این موقع به انگور «سم» میزنه؟!
۱۵.خانمه میگفت: آقای دکتر! هر چقدر به بچه ام تب بر میدم تبش از ۳۷ درجه پائین تر نمیاد چکارش کنم؟!
۱۶.امروز به پیرزنی که جواب آزمایششو آورده بود گفتم: این آزمایشو که چند روز پیش دادی چرا حالا داری جوابشو میاری؟
گفت: آقای دکتر! به خدا امروز هم چشمم که به خون مردگی روی دستم افتاد یادم افتاد که آزمایش داده بودم!
پی نوشتها در ادامه مطلب
پیش نوشت:
سلام
پیش از شروع پست جدید باید به دلیل بی خبر گذاشتنتون یه عذرخواهی بکنم
ماجرا از این قرار بود که روز چهارشنبه کامپیوترمونو بردیم مغازه تا هارد جدیدی که از تهران اومده بود برامون نصب کنن. قرار ما پنجشنبه صبح بود که تا بعدازظهر پنجشنبه طول کشید یعنی زمانی که به دعوت بعضی اقوام ساکن شاهین شهر راهی اونجا شده بودیم و شنبه هم که برگشتیم تا امروز داشتیم با کامپیوتر کشتی میگرفتیم تا وارد اینترنت بشیم (البته یکی دوبار از کافی نت و دفتر آنی وارد اینترنت شدم اما کوتاه مدت) و امروز وقتی دیدم با اینترنت اکسپلورر امکان ورود به اینترنت وجود نداره رفتم و از صاحب مغازه کامپیوتری خواهش کردم که فایرفاکس رو برام نصب کنه و الان با اون اومدم توی اینترنت
آنی هم امروز اصفهان کلاس داشت و الان باید توی راه برگشت باشه وقتی دیدین من دیگه نمینویسم بدونین که اومده و از پای کامپیوتر بلندم کرده!!
خلاصه که من نفهمیدم چطور شد که اینطور شد؟!
به صاحب مغازه هم گفتم:میشه هارد قبلیمونو هم بگین از تهران بیاد؟ حالا شاید تونستیم یه روزی اطلاعات روی اونو هم برگردونیم گفت: چرا نمیشه؟ فقط باید 45000 تومان پول این هاردو بدین تا یکوقت نخواین دوباره با اون یه هارد نو بگیرین! حالا نمیدونم بگیرمش یا نه؟ اما شاید آخرش گرفتمش بالاخره ارزشو داره.
و اما بالاخره ادامه خاطرات دوران اینترنی:
در آبان ماه 1378 من اینترنی آخرین بخش ماژور (اطفال) را شروع کردم که سه ماه طول میکشه.
این سه ماه هم مثل بقیه ایام زندگی من پر بود از انواع خاطرات تلخ و شیرین که الان چندتائی از اونها رو براتون مینویسم:
1.آقای دکتر «ی» یکی از اساتید ما بود که به شدت اعتقاد داشت بخش اطفال باید کلا از رشته پزشکی جدا بشه!!
ایشون میفرمودند: بچه ها قادر نیستند شرح حال بدن، اگر هم بلائی به سرشون بیاد شکایت نمیکنند. در خیلی از موارد هم مرگشون هیچ شکایت و .... به دنبال نداره. خوب حالا به نظر شما بخش اطفال باید به چه رشته ای ملحق بشه؟ خوب معلومه، دامپزشکی!!
(خوب آنی اومد بقیه اش رو بعدا مینویسم!!!)
مسئله اینه که این حرفو یه بار یا دوبار هم نگفت بلکه شصتادبار میگفت.
اما از حق نباید گذشت٬ یه بار از کارش واقعا لذت بردم٬ وسط راند بودیم که مادر یکی از بچه های بستری شروع کرد به بدگوئی از پرستارها و سرویس نامناسبشون. دکتر «ی» چند لحظه تحمل کرد و بالاخره گفت: خانم اینجا اینطوریه٬ اگه سرویس بهتری میخواین رضایت بدین برین هرجا که دوست دارین! اون خانم هم گفت: بله که میرم .... معلومه که میرم .... الان میرم رضایت بدم!
دکتر «ی» بعدا اومد و به پرستارها گفت: حالا خودمونیم شما هم یه کم بیشتر به مریضها برسین!
۲.در اون زمان رئیس دانشگاه فوق تخصص گوارش آقای دکتر «س» بود که یکدفعه یک روز رفت و فامیلشو عوض کرد و شد دکتر «ح». ما که نفهمیدیم چرا؟ این آقای دکتر علاقه وحشتناکی به آندوسکوپی داشت و کمتر بیماری میتونست توسط ایشون بستری بشه و سر از اتاق آندوسکوپی درنیاره. حتی بین بچه ها این جوک رواج پیدا کرده بود که هر کسی بره آندوسکوپی به نمره امتحانش دو نمره اضافه میشه!!
هنوز گاهی صدای «اوغ نزن ... اوغ نزن» دکتر وسط آندوسکوپیهاش توی گوشم میپیچه اون هم با لهجه غلیظ آذری که ایشون داشت.
اما ربط این مسئله به بخش اطفال: مدیر گروه اطفال٬ کسی نبود جز همسر ایشون خانم دکتر «ب» که یکبار که راندشون فقط دخترونه بوده بهشون گفته بود: (به من چه؟ یکی از خود دخترها برام تعریف کرد و راست و دروغش هم پای خودش)
ای بی عرضه ها! همه تون دارین میترشین! من توی دوره دانشجوئی بود که ......(اسم کوچک دکتر ح) رو تور کردم شما چرا دست به کار نمیشین؟!!
(الان میخواستم این بخشو پاکش کنم اما «آنی» نگذاشت گفت به دخترها بر نمیخوره اگه برخورده به اون بگین نه من!!)
۳.یک شب که خانم دکتر «ب» آنکال بود یه بچه دو ماهه را آوردند که به شدت تب داشت (که چندان معمول نیست) چشمهاش هم کاملا خیره بود و به آدم نگاه میکرد. من نفهمیدم چه اش شده پس زنگ زدم به آنکال و خانم دکتر هم فورا اومد و گفت: کو این بچه که گفتی؟ بچه دو ماهه که نباید اینطور تب کنه!
بچه رو نشونش دادم. ظاهرا پای خانم دکتر بدجور سبک بود چون تا چشمش به بچه افتاد دیسترس تنفسی پیدا کرد!
خانم دکتر هم بچه رو برداشت و با من و یکی دوتا اینترن دیگه که اونجا بودیم رفتیم توی اتاق احیا و والدینشو بیرون کردیم. تا بچه رو گذاشتیم روی تخت «ارست» (ایست قلبی و تنفسی) کرد و با احیاء هم برنگشت.
وقتی بچه تموم کرد من هنوز در فکر نگاه خیره اون بودم که خانم دکتر صدام کرد و گفت: بیائین ببینین چی به خورد بچه دادن؟ رفتم و دیدم یه مایع زرد رنگ داره از «لوله تراشه» میاد بیرون که ما نفهمیدیم چیه. بعد هم خانم دکتر گفت: این که مُرده اقلا بیائین یکی یک بار لوله اش کنین!
وقتی همه مون موفق به این کار شدیم خانم دکتر در رو باز کرد و به پدر و مادرش گفت: چی بهش خورونده (خورانده) بودین؟ هر کاری کردیم نتونستیم نجاتش بدیم.
بقیه اش در ادامه مطلب (شرمنده کیمیاگر جان)
ادامه مطلب ...سلام
تا دیروز صبح تصمیم داشتم خاطرات اینترنیمو توی پست جدید ادامه بدم اما این بار همولایتی ها شاهکار کردند و دیدم اگه بخوام این پستو بگذارم برای بعد دیگه ممکنه خیلی طولانی بشه.
پس این شما و این خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷):
۱.برای یه آقائی که سرما خورده بود داشتم دارو مینوشتم که گفت: آقای دکتر! لطفا یه آمپول هم برام بنویس. و بعد ادامه داد: البته میدونم که تشخیص من اشتباهه اما اشکالی نداره شما بنویس!
۲.بارها پیش اومده که مریضها موقع شرح حال گرفتن شروع میکنند به مزه پرونی اما من هیچوقت باهاشون خودمونی نمیشم (حالا که جلوشون خودمونو عبوس نشون میدیم اینه وای به حال روزی که باهاشون بگو بخند راه بندازیم) فقط یه بار نتونستم جلو خنده مو بگیرم:
به پیرزنه گفتم: فشارتون ۱۲ است خوبه. گفت: همه تلاش میکنند که ۲۰ بشن چطور برای من ۱۲ هم خوبه؟!
۳.خانمه اومده بود و میگفت: اینجا که اومدم فهمیدم برگه های دفترچه ام تموم شده میشه توی دفترچه دخترم برام دارو بنویسین؟ به خدا پول ندارم ویزیت آزاد بگیرم. گفتم: باشه دفترچه رو بده.
گفت: ممنون٬ شما که هیچ کار ثوابی از دستتون برنمیاد مگه اینطوری یه کم ثواب کنین!!!
۴.نسخه یه بچه سرماخورده رو نوشتم که مادرش گفت: ببخشید میشه فردا نره مدرسه توی خونه استراحت کنه؟ گفتم: اتفاقا بهتر هم هست الان براش یه گواهی مینویسم. گفت: نیازی نیست پدرش مدیر مدرسه شونه.
۵.یه مریض از در مطب رفت بیرون و نفر بعدی در زد٬ گفتم: بفرمائین.
یه پیرمرد در رو باز کرد و اومد تو گفتم: بفرمایین بشینین اومد دم صندلی و گفت:«بسم الله الرحمن الرحیم» و نشست. ازش شرح حال گرفتم و بعد گفتم: آستینتونو بزنین بالا تا فشارتونو بگیرم. دکمه آستین پیراهنشو با یه «بسم الله الرحمن الرحیم» دیگه باز کرد.
خودکارو برداشتم تا براش نسخه بنویسم که پیرمرده یکدفعه گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم»!
نسخه رو نوشتم و گفتم: برید از داروخونه داروهاتونو بگیرین. پاشد و رفت دم در و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و در رو باز کرد و رفت بیرون!
۶.یه خانمی که با دوتا پسر یکی ۷-۶ ساله و یکی ۱۲-۱۰ ساله اومده بودند بهم گفت: آقای دکتر دیروز براشون این آزمایشهارو نوشتن ببینین مشکلی دارند؟ گفتم: مشکلشون چی بود که براشون آزمایش نوشتند؟ گفت: بزرگه دلش درد میکرد و کوچیکه اسهال داشت. گفتم: خوب حالا کدوم آزمایش مال پسر بزرگتونه؟ گفت: مگه اسمشونو اون بالا نمیبینی؟!
۷.برای یه خانمی چند تا آزمایش نوشتم و گفتم: فردا صبح برید آزمایشگاه٬ گفت: ببخشید برای انجامشون باید «ناشتا» باشم؟ گفتم: بله گفت: برای همه شون؟!
۸.برای یه خانمی نسخه نوشتم که چندتا کپسول ویتامین «ای» از کیفش درآورد و گفت: از اینها هم برام بنویس. براش نوشتم. رفت و اومد گفت: داروخونه اینها رو نداشت لطفا به جاش اینها رو برام بنویسین و یک بسته «قرص دیازپام» گذاشت روی میز!
۹.یه خانمی با دختر جوونش اومده بود گفتم: بفرمایین دختره گفت: مادرم مدتهاست که تحت نظر دکتره. بیماری «فروشی» داره! کلی ازش شرح حال گرفتم تا فهمیدم به «برونشیت» مبتلاست!
۱۰.یه دختر بچه ۳-۲ ساله رو آورده بودند٬ گفتم: مشکلش چیه؟ پیرمردی که همراهشون بود گفت: این از دیروز دل درد گرفته. هر وقت هم دل درد میگیره خودکشی میکنه!!
مونده بودم چطور خودکشی میکنه که بالاخره با توضیحاتشون فهمیدم منظورشون اینه که بیش از حد بیقراری میکنه!
بقیه اش توی ادامه مطلب
ادامه مطلب ...