سلام
زمانی بود که من همه تلاشمو انجام میدادم تا هیچ یک از خوانندگان وبلاگهایم هیچ نشانه ای از هویت من به دست نیارند.
زمانی بود که وبلاگ برای من جائی بی نهایت شخصی بود و من حتی از لینک کردن و لینک دادن میترسیدم (!) و بعد متعجب از دلیل تعداد کم خوانندگان به جای فکر کردن به دلیل مرتبا تعداد وبلاگهامو در سرویس دهنده های مختلف بیشتر میکردم و یه مطلبو توی همه اونها کپی پیست میکردم.
چند ماه پیش بود که بعد از مسدود شدن بی دلیل یکی از وبلاگهام در رویا بلاگ٬ به جای اون در اینجا «این» وبلاگو ساختم.
مدتی بعد به طور کاملا تصادفی٬ در اینجا با یکی دو نفر از همکاران آشنا شدم و در کمال تعجب دیدم که چقدر راحت از خودشون٬ شغلشون و تجربیاتشون مینویسند و با هم تبادل نظر میکنن. و اینجا بود که من فهمیدم تا به اون روز چقدر اشتباه میکردم.
پس در یک اقدام انقلابی وبلاگهای اضافه رو حذف کردم و وبلاگهای من منحصر شدند به «این وبلاگ» و «این وبلاگ» (که امیدوارم به کمک شما بازدیدکننده های اون هم بالا بره!).
اجازه بدین در اینجا یادی کنم از دو نفر از دوستان که برای اولین بار با خوندن وبلاگهای اونها تشویق شدم خودمو لو بدم! دو دوستی که الان مدتیه از هیچیک خبری ندارم و امیدوارم هرجا که هستند موفق باشن:
«دکتر مانستر» (که اولین لینک من در طول تاریخ بود) و «دکتر سارا».
بعد از اون بود که به تدریج تعداد این دوستان بیشتر شدند افرادی مثل «یک دانشجوی پزشکی» و «دکی بارونی» و دیگران که اسم بیشترشونو میتونین توی لینکدونیم ببینین (البته بعضی ها هم که ظاهرا وبلاگ ندارند یا اگه دارند هم منو قابل نمیدونن که آدرسشو داشته باشم).
و امّا .........
حتما این ضرب المثلو شنیدین که: نه به این شوری شور و نه به این بی نمکی.
ظاهرا من بعد از اون افراط در مخفی نگه داشتن خودم این بار از اون طرف پشت بام افتادم!
اول که شغلمو لو دادم٬ بعد وضعیت تاهلم٬ و بعد شهرم. کمی بعد یه عکسو هم به تقلید بعضی از دوستان (مثل این دوست و این یکی و این یکی و این یکی و این یکی!) ضمیمه کردم و بالاخره تنها چیزی که مخفی موند اسمم بود.
اما ظاهرا تقدیر نمیخواست که حتی همین یک مورد هم مخفی بمونه.
خانم دکتر خالقی از نشریه سپید این وبلاگو دیدن و نمیدونم چطور تشخیص دادند که این نوشته ها ممکنه برای بعضی از همکاران جالب باشه. پس به من امر فرمودند که بعضی از مطالبمو براشون بفرستم و من هم اطاعت کردم.
به زودی مطالبی از این وبلاگ (همراه با چند خاطره که هنوز از نظر زمانی در اینجا بهشون نرسیدم اما مطابق با موضوعاتی بودند که خانم دکتر خالقی فرموده بودند) را میتونین در نشریه سپید بخونین.
اول راضی نبودم که اسم واقعیم اونجا هم نوشته بشه٬ اما بعد فکر کردم که شان این نشریه و خوانندگان محترمش بالاتر از اینه که کوچکترین عضوش اسم غریبی مثل «ربولی حسن کور» داشته باشه و به این ترتیب اسم من هم لو رفت و دوستانی که به این نشریه دسترسی دارند از این به بعد میتونن اسم منو هم بدونن. به قول یکی از دوستان دیگه «اسمم را میدانید اما مهم نیست» اما میخوام ازتون خواهش کنم اجازه بدین اینجا همون «ربولی حسن کور» باشم.
بگذارین دلم خوش باشه و پیش خودم خیال کنم که هنوز ناشناسم باشه؟!
پی نوشت:
وقتی نوشتن این پستو شروع کردم٬ تصمیم داشتم که این نوشته ها پیش نویس پست جدیدم باشن٬ اما کم کم اینقدر طولانی شدند که خودشون هم به یک پست تبدیل شدند.
دوستانی که منتظر ادامه خاطراتم از دوران دانشجوئی بودند لطفا چند روزی به من مهلت بدن٬ البته تا همین حالا ۱۸ مورد از «خاطرات (از نظر خودم) جالب» جدید هم آماده شده که شاید اول اونو بنویسم! به هر حال ببخشید که مدتیه مطالبم از اونی هم که قبلا بود بیمزه تر شده.
پی نوشت خاص:
«دکتر سارا» ی عزیز٬ کامنتدونی رو که بستی٬ به ایمیلهام هم که جواب نمیدی٬ پس همین جا دوباره برات مینویسم:
شماره شما از روی گوشی دکتر «خالقی» پاک شده٬ لطفا دوباره با ایشون تماس بگیرید
پی نوشت کمک گیری:
مدتیه در مرکز مدیریت بلاگ اسکای ستون جدیدی با عنوان «نمایش» باز شده٬ کی میدونه یعنی چی؟!
سلام
شنیده بودم برای شکستن رکورد باید زحمت کشید٬ بی خوابی داشت٬ و عرق ریخت. اما هیچوقت کسی بهم نگفته بود که پس از رکورد شکنی٬ علاوه بر خستگی و بی خوابی خودم٬ نه تنها هیچ خبری از پاداش و تبریک نیست (که البته توی اداره ما چیز عجیبی نیست) بلکه حتی اثری از یک تشکر خشک و خالی هم دیده نمیشه.
دیروز (جمعه) شیفت ۲۴ ساعته بودم. و در طول این شیفت٬ جز نیم ساعت اول شیفت (که هیچ خبری نبود) و بعد نیم ساعت برای خوردن ناهار و نیم ساعت برای خوردن شام (که هر دو بار مجبور شدیم از بیماران خواهش کنیم دقایقی منتظر بمونند) و حدود چهار ساعت خواب شبانه (که اون هم چند بار با اومدن بیمار قطع شد) نتونستم از روی صندلی مطب بلند بشم و فقط در حال گرفتن شرح حال٬ نوشتن نسخه٬ و نوشتن گواهینامه (!) برای دانش آموزان برای ارائه به مدرسه شون بودم.
من نمیدونم این رکورد چقدر رکورده و مثلا میشه اونو توی رکوردهای گینس ثبتش کرد یا نه؟ حتی نمیدونم رکورد کشوری هم هست یا نه؟ اما به هر حال رکورد شخصی خودم بود و امیدوارم دیگه هرگز این رکوردو نشکنم.
امروز صبح چند دقیقه مونده به ساعت ۸ صبح و پایان شیفت ۲۴ ساعته٬ رفتم سراغ دفتر ثبت نام بیماران و تعداد بیماران شیفتو شمردم.
دقیقا ۲۳۸ نفر!
پیش خودم گفتم کاش ۲ نفر دیگه هم بیاد تا بعدا بگم دقیقا ساعتی ۱۰ مریض دیدم اما خودم زبون خودمو گاز گرفتم چون دیگه واقعا آمادگیشو نداشتم (فقط امیدوارم حالا همه تون نگین که این که چیزی نیست و شما بیشترشو دیدین که توی ذوقم میخوره اساس!!)
رفتم توی اتاق استراحت٬ صبحانه خوردم و بعد چند دقیقه ای روی تخت دراز کشیدم تا زمانی که اولین بیمار شیفت صبح اومد (یادم رفت بگم که من شیفت صبح امروز (ساعت ۸ صبح تا ۲ بعدازظهر هم بودم). ۶ ساعتی که در اون هم حدود ۶۰ بیمار اومد.
نکته جالب اینکه از این ۲۳۸ بیمار حدود ۲۰۰ نفر سرماخوردگی داشتند و هر بار باید همون معاینات و همون سوالاتو تکرار میکردم. و بعد نوشتن نسخه برای بیمارانی که هر کدوم یک سبک نسخه میخواستند٬ یکی آمپول نمیزد٬ دومی فقط با آمپول خوب میشد٬ سومی قرصو بهتر از شربت میخورد٬ چهارمی اصلا قرص نمیخورد٬ پنجمی هر چه رو میخواستم براش بنویسم توی خونه داشت و ششمی ......
چقدر دیر فهمیدم که شیفت دیشب درواقع آخرین شیفت بهیار محترم درمانگاه پیش از بازنشستگیه وگرنه بیشتر مراعاتشو میکردم و هرطور بود برای بیماران آمپول کمتری مینوشتم.
و در نهایت اکثر قریب به اتفاق بیماران در لحظه پاشدن از روی صندلی فقط یک سوال میپرسیدند:
ببخشید آقای دکتر! این آنفلوانزای خوکی نیست؟ مطمئنید؟
الان که دارم این چند سطرو مینویسم هنوز خسته ام٬ اما مجبورم همین امروز بنویسمشون. چرا؟ خوب معلومه٬ چون از فردا صبح باید برم سر شیفت.
یک شیفت ۳۰ ساعته دیگه. اونهم توی یک درمانگاه دیگه که اونجا دیگه حتی با موبایل هم نمیتونم وارد اینترنت بشم و نظرات شما رو بخونم .......
جالبتر اینکه از صبح سه شنبه سومین شیفت ۳۰ ساعته پیاپی من شروع خواهد شد و باز توی یک درمانگاه دیگه ..........
سلام
قصد داشتم ادامه خاطراتمو بنویسم اما وقتی دیدم آنی داره با شعرش قدرت نمائی میکنه میخواستم بگم که من هم بلدم!
بود بلبل عاشق زار گلی صبح تا شب محو روی سنبلی
دست شسته از همه یار و دیار نزد گل بُد از سحر تا شام تار
مور میزد طعنه اش کای بی خرد عاقبت روزی زمستان می رسد
جهد کن روزی خود انبار کن اندک اندک دانه ات بسیار کن
هیچ ننیوشید بلبل گفتِ اوی دائما او پیش گل بنهاده روی
نغمه ای میخواند گاهی بهر گل چون یکی افتاده در دریای مُل
مست گل بُد بلبل و مدهوش بود با دگر نامحرمان خاموش بود
مور در جهد غذای خویش بود بلبل اندر کار قلب ریش بود
مور دائم در پی گشت و گذار بلبل افسرده گل را در کنار
چون زمستان شد هوا گردید سرد برگ گل از سوز و سرما گشت زرد
هر چه سنبل بیشتر پژمرده شد آن هَزارش بیشتر افسرده شد
حال گل گردید کم کم بس نزار پیش چشم عندلیب بی قرار
چون که گل از شاخه خود شد جدا ناله بلبل رسیدش تا خدا
خویش را بر خاک سرد افکند زود چون خدنگی کز کمان افتاده بود
تا که آن سنبل نیفتد بر زمین بین چه کرد آن عاشق زار و حزین
با دو چنگال ضعیف و ناتوان سنبلش بگرفت او در آسمان
تا نیفتد گُل به روی خاک و سنگ پر زِگِل کرد آن پر و بال قشنگ
مور گفت با طعنه آخر چند بار گفتمت تا دست از عشقت بدار
خود نمودی بهر این سنبل فدا هیچ داری عقل از بهر خدا
می نمودی گر دو صد دانه تو جمع می نَبُد لازم که برسوزی چو شمع
حال دیگر نوبت جشن من است میبرم تو پیش یاران مست مست
هر کسی غافل ز قوت جان شود عاقبت او طعمه موران شود
داد پاسخ بلبلش کای بی خرد درد عشقش جان من را می درد
چون که گل مُرد و ز پیشم دور شد جان من هم لاجرم ناسور شد
خواهشم این است بعد از جشنتان بعد از آن که ماند از من استخوان
استخوانها جملگی جمع آورید نزد سنبل نزد سنبل آورید
هر دوی ما را به خاک اندر کنید چند لحظه را به یادم سر کنید
این بگفت و قلب او پر درد شد کرد آهی بعد از آن او سرد شد
لطفا سری هم به ادامه مطلب بزنید
ادامه مطلب ...سلام
ظاهرا این بار هم ولایتی های ما فعالتر بوده اند چون زودتر از دفعات قبل به قسمت دیگه ای از این سریال جومونگ رسیدیم!
و اما خاطرات این بار:
۱.دفعه پیش گفتم که یک نفر اومده بود و آزمایش چک آف میخواست اما دلم نیومد بنویسم که این بار ازم آزمایش چک آوت میخواستن!
۲.یه پیرمردی برای پا درد اومده بود. وقتی نسخه شو نوشتم خانمش که همراهش اومده بود گفت: آقای دکتر اگه میشه یه شربت «اخلاق آور» هم براش بنویس! (ترجمه: اخلاط آور یا همون خلط آور خودمون)
۳.یه خانم جوون اومد توی مطب و گفت: آقای دکتر میشه یه نگاهی به این آزمایش بکنید ببینید مشکلی داره یا نه؟
گفتم: بسیار خوب حالا بفرمائین بشینین. گفت: آخه آزمایش مال خودم نیست مال شوهرمه!
۴.یه دختر جوون با شصتادتا همراه اومدند توی مطب و نیومده خودشون خوابوندنش روی تخت و گفتند: آقای دکتر از صبح تا حالا ضعف و خواب آلودگی داره. رفتم و فشارشو گرفتم که طبیعی بود. داشتم فکر میکردم که چی ازش بپرسم که دختره وقتی دید همراهانش کمی دور شده اند آروم گفت: آقای دکتر قرص خورده ام که خودمو بکشم! گفتم: چی؟ گفت: کلونازپام. گفتم: چندتا؟ گفت: یکی!!
۵.یه خانمی با لباسهائی که خدا میدونه از زمون کدوم پادشاه شسته نشده بودن با یه بچه حدودا دو ساله اومد توی مطب.
گفتم: بفرمائین گفت: ببخشید آقای دکتر چند روزه که صبحها چندتا کرم سفید ریز (روم به دیوار) از پشتش میاد بیرون اگه میشه یه آزمایش براش بنویسین ببینیم انگل داره؟!!
۶.از خانمی پرسیدم: سردردت هی کم و زیاد میشه؟ گفت: نه فقط هی زیاد میشه!
۷.یه پیرزن اومده بود توی مطب و وقتی نسخه شو نوشتم گفت: بیزحمت چندتا قرص پارافین هم برام بنویس! (ترجمه: بروفن)
۸.برای خانمی یه نسخه نوشتم که رفت داروخونه مرکز و برگشت و گفت: آقای دکتر میگه شربتشو اینجا نداریم عوضش کن. گفتم: توی نسخه شما دو نوع شربت هست کدومشو نداره؟ گفت: تو دکتری من از کجا بدونم؟! (اما خارج از شوخی مدتیه وضع داروهای توی درمانگاههای دولتی واقعا افتضاحه)
۹.یه پسر جوونو آوردند که پاش شکسته بود و دکتر بهش گفته بود باید حداقل دو ماه توی گچ باشه اما خودش بعد از ۴ هفته گچ پاشو باز کرده بود و حالا با درد و ورم پا اومده بود. گفتم: باید برید یه عکس از پاش بگیرن. همراهش گفت: میبریم فقط لطفا یه آمپول مسکن براش بنویسین تا دردش کم بشه. براش نوشتم بعد گفتند: میشه بگین بهیار بیاد همین جا آمپولشو بزنه؟ درست نمیتونه راه بره.
رفتم به بهیارمون گفتم که بهیارمون گفت: باشه آقای دکتر الان میام میزنم اما چرا شما زحمت کشیدین اومدین بهم بگین؟ به خود مریض میگفتین بیاد بهم بگه!
۱۰.توی درمانگاه شبانه روزی شیفت بودم که یکی اومد و گفت: یه نفر توی خیابون بالائی تصادف کرده میشه بگین آمبولانس بیاد بیاردش؟ میخواستم بگم: طبق دستوری که به ما داده اند این کار ۱۱۵ است و نه ما اما چون مسئول پذیرش گفت: طرف آشنای ماست گفتم: باشه!
آمبولانس رفت و مصدومو که یک موتورسوار پاشکسته بود آورد. بعد هم دو نفر رفتند و در آمبولانسو باز کردند و اونو روی برانکارد آوردند تو.
چند لحظه بعد دیدیم یه خانم با دوتا بچه کوچیک به دنبالش اومد تو و داره جیغ و داد میکنه که: وای ......... بچه ام ........ چی شده؟ گفتیم: این به این سرعت از کجا فهمید؟ آوردیمش تو تا مصدومو ببینه و خیالش راحت بشه که فقط پاش شکسته.
یه نگاه کرد و یکدفعه ساکت شد و گفت: این که بچه من نیست!!
گفتیم: پس چت شده بود؟ گفت: آخه دمپائیهای توی آمبولانستون شکل دمپائیهای پسر من بود!!!
۱۱.به پیرزنی که با اسهال و استفراغ اومده بود گفتم: چیز ناجوری نخوردین که باهاش مسموم شده باشین؟
گفت: من که دیروز همه اش خونه علیرضا بودم چی میخوردم؟!
۱۲.به خانمی که اومده بود توی مطب گفتم: دفترچه بیمه تون که تموم شده. اگه میخواین تا براتون نسخه آزاد بنویسم.
گفت: مگه من دیوونه ام؟ اگه بخوام برم نسخه آزاد بگیرم که میرم پیش یه دکتر حسابی! (دفترچه بیمه روستائی داشت که بیشتر جاها قبولشون نمیکنند)
۱۳.از خانمی که با سردرد اومده بود پرسیدم از کی سردرد داری؟ گفت: از نصف صبح تا حالا!
۱۴.برای یه نفر آزمایش نوشتم و گفتم: کی میتونین برین آزمایشگاه تا تاریخشو بزنم؟
گفت: احتمالا توی دو سه روز اخیر میرم!
۱۵.برای یه بچه یه نسخه نوشتم که گفت: میشه یه گواهینامه هم بهم بدین؟! برای مدرسه میخوام!
بقیه اش توی ادامه مطلب
ادامه مطلب ...پیش نوشت:
سلام
این سومین باره که دارم این مطلبو مینویسم چون دو بار نوشتم و پرید اما من طبق معمول از رو نمیرم و باز دارم مینویسم!
طبق مذاکرات تلفنی که با خانم «خ» داشتم هفته پیش ده شماره اخیر نشریه پزشکی «سپید» به دستم رسید تا من بتونم با سبک نوشته های طنز موجود در این نشریه آشنا بشم.
این کار هرچه باشه دست کم دو فایده برای من داشت:
۱.فهمیدم که با یک تلفن میتونم اشتراک رایگان یک هفته در میان این نشریه را به دست بیارم و این کار رو هم کردم.
۲.اسم واقعی بعضی از دوستانو که قبلا مطالبشونو توی وبلاگشون میخوندم فهمیدم.
البته خودمونیم سبک نوشته های موجود در این نشریه تا حدودی با نوشته های این وبلاگ فرق میکرد اما خوب اشکال نداره خوانندگان سپید کمی هم مطالب سطح بالا بخونند!!
امروز هم با خانم «خ» تماس تلفنی داشتیم و ایشون موضوعاتی که قراره در دو شماره آینده این نشریه بررسی بشه اعلام کردند و قرار شد اگه در این موارد موضوعی داشتم براشون بفرستم.
الان فعلا داریم با آنی تبادل نظر میکنیم٬ اون معتقده که من هم باید با اسم واقعی خودم مطلب بنویسم و من مخالفم٬ البته شاید هم سر یک موضع حدوسط (استفاده از یک اسم خیالی) به توافق برسیم (خلاصه که فکر نکنین اگه مطلب منو دیدین فوری اسممو هم میفهمین)!
قرار شد فردا هم خانم «خ» تشریف بیارن توی وبلاگ و ببینند هیچکدوم از مطالب توی وبلاگ به دردشون میخوره یا نه؟
من خودم شخصا شماره ۴ این مطلبو بهشون پیشنهاد میکنم و البته اگه وقت شد در چند روز آینده اونو مفصلتر براشون ایمیل میکنم.
میگم حالا که قراره فردا بیان توی وبلاگ ..... عجب نشریه خوبیه این سپیدهاااااااااا .......... وای خدا چه نشریه نازی ......!!!
آدم میخواد مثل ه...ل...و بخوردش! (من و پاچه خواری؟؟ عمرااا!!)
و اما .....
مهرماه ۱۳۷۸ بود که رفتیم اینترنی بخش روانپزشکی.
من بودم و (اگه درست یادم مونده باشه چون مطمئن نیستم) «محمدرضا» (که الان رزیدنت داخلیه) و «شهناز» (که الان خودش متخصص روانپزشکیه).
سه نفری تختهای بخش مردان و زنانو تقسیم کردیم و دو سه روزی صبحها از تختهای خودمون شرح حال میگرفتیم که روز چهارم با یک مرد جوون و اتو کشیده توی بخش برخورد کردیم و فهمیدیم که ایشون آقای دکتر «ت» و پزشک عمومی هستند و قراره در افتتاح طرح بهداشت روان در شبکه ولایت مشارکت کنند به این صورت که دو ماه مثل یک اینترن (و البته بدون شیفت شب) در بخش روانپزشکی حضور داشته باشند و بعد بشوند رابط پزشکان شاغل در شبکه بهداشت و درمان با روانپزشکان.
مجبور بودیم دوباره تختها را تقسیم کنیم اما چون آقای دکتر «ت» فرمودند از مریضهای روانپزشکی مرد میترسند (!!!) اون و شهناز بخش زنانو تقسیم کردند و من و محمدرضا هم بخش مردانو.
توی این بخش ما خودمون حق بستری کردن مریضو نداشتیم. مگر اینکه قبلا با آنکال تماس بگیریم و اجازه بگیریم!
و اما چند خاطره از این بخش:
۱.در یکی از اون روزهای اول (که ما هنوز به بخش زنان هم میرفتیم) از یه پیرزن شرح حال میگرفتم که میگفت: من که دوبار ازدواج نکردم که! فقط یک بار شوهر کردم. اون یک بار هم دوتا پسر داشتم و سه تا دختر. اما حالا مدتیه که یه زن و شوهر اومدن توی خونه ما و میگن ما هم پسر و عروست هستیم! هروقت هم که خواستم داد و فریاد کنم و از خونه ام بیرونشون کنم بقیه بچه هام میگن: طوری نیست مامان! ما اینجا آبرو داریم نمیخواد سر و صدا کنی.
چون واقعا کنجکاو شده بودم از پسرش پرسیدم و او هم گفت: نمیدونم چرا مدتیه مادرمون برادر بزرگمونو دیگه به عنوان پسرش به رسمیت نمیشناسه!
۲.مریضی بود توی بخش مردان که مدتها بود میگفت پهلوش درد میکنه. ما هم هر روز سر راند به اساتید میگفتیم و ایشون هم هر روز مشاوره ارولوژی مینوشتند و بعد که با آنکال ارولوژی تماس میگرفتیم میفرمودند: الان میام شما کدوم بخشین؟ میگفتیم: روانپزشکی! و ایشون هم میفرمودند: خب اگه وقت کردم میام!
بالاخره یه روز که تماس گرفتم٬ اونقدر اصرار کردم تا آنکال ارولوژی رضایت داد بیاد توی بخش روانپزشکی. مریضو دید و گفت: این که احتمالا الکی میگه اما حالا یه سونوگرافی هم براش مینویسم.
بردیمش سونو و توی اون ...... یک سنگ کلیه شاخ گوزنی درست و حسابی پیدا شد که درنهایت مریضو فرستادیم اتاق عمل.
خیلی دلم برای اون مریض سوخت.
۳.من شب اول و آخر مهر ۱۳۷۸ شیفت بودم و یه دخترو هر دو شب بستری کردم!
یه دختر جوون بود با سابقه فرارهای نصف شبها از خونه و پناه بردن به خونه های مردم اون هم بدون دلیل! دیگه نمیدونم عاقبتش چی شد.
بقیه اش توی ادامه مطلب
ادامه مطلب ...پیش نوشت:
۱.سلام
لازمه پیش از هر چیز از لطف و محبت دوستان از صمیم قلب سپاسگزاری کنم.
شما واقعا به من و آنی لطف دارین
۲.دیروز با نشریه سپید تماس گرفتم و وقتی مسئول صفحات طنز شنید که من تا به حال این نشریه رو اصولا ندیده ام پس از ابراز تعجب (البته یواشکی!) از من آدرس گرفتند تا ۱۰ شماره اخیر نشریه شونو برام بفرستند تا من با سبک نوشته هاشون آشنا بشم بعد هم فرمودند حالا میریم یه نگاه دقیق هم توی وبلاگتون میکنیم شاید بشه بعضی از قسمتهاشو استفاده کرد!!
خلاصه که به زودی مشهور میشویم اگه به زودی دیگه ازم خبری نشد بدونین یا دزدیدنمون یا وزیر شده ایم!!
۳.من دیروز صبح رفته ام سر شیفت و امروز ظهر اومده ام خونه٬ فردا صبح هم میرم و سه شنبه ظهر میام. الانه که صدای آنی درمیاد که امروز هم که خونه ای نشستی سر کامپیوترررررر؟؟؟؟ پس بهتره زودتر نوشتنو شروع کنیم!
قرار بود جشن فارغ التحصیلی ما اواسط تابستان ۱۳۷۸ باشه اما با مرگ خانم دکتر «م» این جشن به تعویق افتاد.
بعد از اون هم مرگ یکی دوتا از دانشجویان پزشکی (البته نه از کلاس ما) باعث شد که در نهایت تاریخ جشن روز اول مهرماه اعلام بشه.
ما هم با افتخار تمام تاریخ قطعی جشن را به والدین گرامی خبر دادیم و ابراز اطمینان کردیم که این تاریخ دیگه عوض نخواهد شد و آنها میتوانند روز اول مهر ما را در لباس مخصوص این جشن زیارت بفرمایند.
اما چند روز پیش از برگزاری مراسم بود که نماینده کلاسمون (ارسلان) منو صدا کرد و گفت: میدونی چی شده؟
گفتم: نه! چی شده؟
گفت: دانشگاه اعلام کرده که این جشن باید فقط برای کسانی برگزار بشه که در طول سال ۱۳۷۸ فارغ التحصیل میشن و تو و «طهماسب» و «مجید» و یکی دوتای دیگه رو که به دلایل مختلف سال بعد فارغ التحصیل میشنو از این جشن حذف کرده اند!
حضور در جشن اونقدرها هم برام مهم نبود اما مونده بودم باید به والدین گرامی چی بگم؟ پس بدون اینکه هیچکدوم از اون چند نفر دیگه اصولا از جریان بوئی ببرن با «ارسلان» راه افتادیم دنبال درست کردن ماجرا و بالاخره یکی دو روز مونده به جشن فارغ التحصیلی اجازه حضور خودمون و اون چند نفرو هم در جشن گرفتیم. یادمه که حتی دیگه کارت دعوت به جشن هم تموم شده بود و ارسلان مجبور شد چندتا کارت معمولی بگیره و به صورت دستنویس اسم خودمو و اون چند نفرو توشون نوشتیم و دادیم بهشون.
و بالاخره در روز اول مهرماه سال ۱۳۷۸ ما در جشن فارغ التحصیلی شرکت کردیم و اون لباس مخصوصو پوشیدیم (البته بدون کلاهش که نمیدونم چرا بهمون ندادند؟) خوب یادمه که کوچکترین سایز لباسو برداشتم اما باز هم کلی برام گشاد بود!!
با وجود اینکه خودم هم میدونستم که هنوز فارغ التحصیل نشده ام و اصولا فارغ التحصیل شدن و یا نشدن من ربطی به شرکت در این جشن نداره اما یه حس خاصی داشتم که اصلا نمیتونم اونو بیان کنم (دوستان حتما این حس رو تجربه کرده اند یا به زودی تجربه خواهند کرد انشاءالله)
از اون مراسم چندتا عکس و یه فیلم داریم که هر چند سال یکبار یه نگاهی بهشون میکنیم.
«ارسلان» چند دقیقه ای برامون حرف زد به عنوان نماینده کلاس و همین طور آقای دکتر «آ» پدر یکی از دختران همکلاس که خودش هم استاد دانشگاه بود (البته نه توی دانشگاه ما و از قضا توی دانشگاه آنی که البته ما اون موقع اصلا همدیگه رو نمیشناختیم).
توی ادامه مطلب دو تا عکس براتون گذاشتم.
اولی مال تابستون ۱۳۷۲ و پایان اولین سال تحصیلی ما در دانشگاهه.
تنها اردو به این صورت که در دانشگاه ما برگزار شد (مختلط و در پایان سال تحصیلی) و نمیدونم ارسلان چطور تونست این اردو رو جور کنه؟
خود ارسلان هم توی این عکس هست اما برادرش «برزو» نیست و شما نمیتونین شباهت زیاد این دو برادرو ببینین. البته یکی دوتا از اساتید هم همراه ما هستند.
عکس دوم هم مال مراسم فارغ التحصیلیه.
میخواستم سوگند نامه رو هم اسکن کنم که حالشو نکردم! اما به هر حال من چند ماه پیش از پزشک شدن سوگندنامه پزشکی رو خوردم!
ادامه مطلب ...پیش نویس:
۱.واقعا که دست شما درد نکنه! منو بگو که از چه کسانی راهنمائی میخوام! کسانیکه نمیتونن یه کلمه نظر مخالف خودشونو تحمل کنن!
تا من باشم دیگه همه حرفها و مشکلاتمو بریزم توی خودم. فقط اگه چند هفته دیگه صدای انفجار شنیدین بدونین از کجاست!
۲.تمام این خاطرات (جز یکی دو مورد که مال گذشته است و تازه یادم اومده و همونجا بهش اشاره میکنم مال همین دو سه هفته اخیره (ببینین ما کجا داریم زندگی میکنیم)!
خوب دیگه بریم سراغ بخش دیگه ای از (به قول دکتر سارا) سریال جومونگ:
۱.سال پیش توی دانشکده کنگره هاری داشتیم. از همون کنگره ها که از بهورز و کاردان تا پزشک عمومی و متخصص همه رو دعوت میکنند و طوری حرف میزنند که نه به درد پزشکها میخوره و نه بهورزها ازش سر در میارن!!
خلاصه٬ استاد محترم که از تهران اومده بود داشت با حرارت هاری رو توضیح میداد و گفت: اگه حیوونی که آدمو گاز گرفته در دسترس باشه ۱۰ روز نگهش میداریم٬ اگه نمرد به هاری مبتلا نبوده. یکدفعه یکی از بهورزها بلند شد و گفت: ببخشید! مگه توی بدن آدم چیه که ۱۰ روز بعد از گاز گرفتن سگو میکشه؟!
۲.از پیرمردی که شب ۲۱ ماه رمضان مسموم شده بود پرسیدم: غذای خاصی خوردین که ممکن باشه باهاش مسموم شده باشین؟
گفت: ما اینجا یه غذائی داریم که بهش میگیم شله زرد. میدونین چه جور غذائیه؟! (حالا شما میدونین؟!)
۳.از مردی شرح حال میگرفتم که با سر درد اومده بود. و اون بنده خدا هم به سوالها جواب میداد. اما زنش هر ۳۰ ثانیه یک بار یکدفعه (انگار که سوزنش گیر کرده باشه) میگفت: «مغز و اعصابش» درد میکنه!! و در نهایت فهمیدیم که منظورش اینه که داروهای اعصاب میخوره!
۴.داشتم برای یک پیرزن نسخه مینوشتم که گفت: دیروز هم اومدم اینجا برام یه آمپول نوشتن. آمپوله مال چی بود؟ گفتم: چه آمپولی بود؟ گفت: نمیدونم اسمش چی بود. خوب تو حالا بگو به چه درد میخوره؟!
۵.دو هفته پیش ساعت ۸ شب که شیفتو از یه خانم دکتر تازه فارغ التحصیل شده تحویل گرفتم دیدم هم پرسنل و هم مریضها دارن غرغر میکنن. گفتم: جریان چیه؟ و فهمیدم که خانم دکتر محترم از تک تک مریضهاش شرح حال میگرفته و بعد با موبایل مادرش تماس میگرفته که : الو مامان! یه مریض با این شرح حال اومده چی براش بنویسم؟!!!
۶.فشار یه پیرزنو گرفتم و گفتم: فشارتون ۱۶ است. گفت: خدا رو شکر! قبلا بالا میرفت!
گفتم: خوب حالا هم بالاست! گفت: جدی؟! ۱۶ هم بالاست؟؟!!
۷.یه آقائی خانمشو آورده بود و میگفت: داشت آشپزی میکرد که چاقو رفت توی دستش. اگه میشه یه عکس براش بنویسین یه وقت «کا*ندوم» دستش پاره نشده باشه!! (ترجمه: تاندون)
بقیه اش توی ادامه مطلب:
ادامه مطلب ...دوباره سلام
در این چند روزه سه خاطره دیگه از بخش داخلی یادم اومد که دلم نیومد براتون ننویسم گرچه الان با دیدن بازگشت ناگهانی «دکتر سارا» سومی را هرچه فکر میکنم یادم نمیاد!!
اگه بعدا یادم اومد میام و اضافه اش میکنم.
ضمن اینکه مونده بودم این پی نوشت رو توی یک پست جدا بنویسم یا نه؟ که حالا به عنوان پی نوشت این پست مینویسم.
البته قبول دارم که چندان بامزه نیستند:
۱۱.عجیب ترین حسی که تا حالا توی چشمهای یک نفر دیدم مربوط به زمان اینترنی داخلی بود.
یکبار دزد رفته بود به خونه پدر آقای «ا» یکی از مستخدمین پاویون و در حین سرقت توی یک درگیری پدر ایشون رو کشته بود. وقتی از خونه شون زنگ زدند و گفتند بهش بگم بعد از چند ماه قاتل دستگیر شده توی چشماش هم غم بود و هم شادی. واقعا نمیدونم بگم چی بود!
۱۲.یکی از وقایعی که در زمان اینترنی داخلی ما رخ داد ماجرای ۱۸ تیر بود که بعد از یک سال «سردار انصاری» از کلیه اتهامات تبرئه شد و بعد برای مدتی به ولایت ما تبعید شد!
(این اولین باری بود که میدیدم یه آدم بی گناهو تبعید میکنند!)
خلاصه گفتم این اول سال تحصیلی دانشجویانی که میرن به خوابگاه مواظب ریش تراشهاشون باشند (ضمنا من همچنان از هرگونه اظهار نظر سیاسی معذورم!)
۱۳.همین الان یک لحظه یادم اومد اما دوباره یادم رفت اگه باز یادم اومد توی شماره ۱۴ مینویسمش اما به جاش یه خاطره باقیمونده بی مزه از بخش جراحی رو مینویسم:
سرمون وحشتناک شلوغ بود٬ برای چند نفر که اومده بودند گرافی نوشتم و رفتند٬ بعد یکی از اساتید اومد و گفت: دکتر .... شما هستین گفتم: بله!
گفت: الان توی رادیولوژی داشتند به جونت دعا میکردند که توی این شلوغی کمی اونها رو خندوندی آخه نوشته بودی از انگشت ۶۰ گرافی گرفته شود!
۱۴.یادم اومد!
اون موقع یه پزشک اورژانس داشتیم به نام خانم دکتر «ک» (که بعدا رزیدنتی زنان قبول شد و رفت) و هر وقت باهاش شیفت بودیم دو جمله طلائی رو فورا به کار می برد:
۱.بچه ها! هیچ وقت جلو همراه مریض نگین «مریضتونو «لوله» (اینتوبه) کردیم» نمی فهمه منظورتون چیه ممکنه اشتباه برداشت کنه!
۲.خوب من رفتم ۲۴۲ (شماره پاویون خواهران) کاری ندارین؟!
خوب خوشحال میشم درباره پی نوشت این پست٬ من و آنی رو راهنمائی کنین:
ادامه مطلب ...سلام
عید فطر مبارک
با اجازه «آنی» ادامه پست رو مینویسم:
۷.یک روز که اینترن «کاور» بخش داخلی بودم (یعنی اینترن شیفتی که توی اورژانس نمیشینه بلکه کارهای بخشها رو انجام میده) همین خانم «م» زنگ زد و خواست برم پیشش توی بخش قلب٬ من هم رفتم.
توی بخش یه مرد جوونی بود که توی بخش روانپزشکی بستری بود اما چون مشکل قلبی هم پیدا کرده بود فرستاده بودنش بخش قلب. خانم «م» گفت: باید ببرمش اکو اما جرات نمیکنم تنها باهاش برم توی آسانسور. بیا با هم بریم. گفتم: باشه.
رفتیم دم آسانسور. در آسانسور که باز شد رفتم تو. یکدفعه همون بیمار بخش روانپزشکی صدام کرد و گفت: تو چند سالته؟
گفتم: ۲۴ سال.
گفت: ۲۴ سال از خدا عمر گرفتی٬ هنوز نمیفهمی که «خانمها مقدمند»؟
اگه بدونین چقدر خجالت کشیدم!!!
۸.یک روز صبح توی اورژانس داخلی شیفت بودم که از توی بخش «کد» پیج کردند (یعنی اینکه یک مریض دچار ایست قلبی شده. در این موقع چند نفر که مسئول این کارند خودشونو به سرعت میرسونند و کارهای احیا رو شروع میکنند).
یکی دو ساعت بعد «راند» (درس با اساتید بالای سر بیماران) تموم شد و من متوجه شدم بچه ها که دارن از بخش میان بیرون از شدت خنده در حال انفجار هستند! پرسیدم جریان چیه؟
گفتند: داشتیم با دکتر «ن» راند میکردیم که کد پیج کردند. یکدفعه دکتر «ن» بهمون گفت: بیائید. و ما هم دنبالش دویدیم توی اتاق بغلی. روی اولین تخت اتاق یه مریض با چشمهای بسته خوابیده بود. دکتر «ن» هم مشتشو بُرد بالا و کوبید روی سینه اش. مریض بلند شد و گفت: مرد حسابی! مگه مرض داری آدمو از خواب بیدار میکنی؟!
دکتر «ن» نگاه افتخارآمیزی به ما کرد و گفت: ببینید! گاهی با همین ضربه دیگه نیازی به احیاء کامل نیست. در همین موقع پزشک اورژانس و بقیه کسانیکه به دلیل پیج کد اومده بودند رسیدند و پرسیدند: کی «ارست» (ایست قلبی) کرده؟ و پرستارها یه تخت دیگه رو نشون دادند!
چقدر حیف شد که خودم این صحنه را از دست دادم.
۹.در اون ایام تازه اشعار شاعره نابینا «مریم حیدرزاده» مد شده بود و از کنار هر نوار فروشی که رد میشدیم آوای: «من میگم .... تو میگی .....» به گوش میرسید.
وقتی «حسین» هم به این اشعار علاقه پیدا کرد و هر روز خدا نوارشو توی پاویون برامون میگذاشت دیگه اونجا هم از دست این مریم خانوم آسایش نداشتیم! (مطمئنا اگه مسئولان میدونستن به زودی ایشون سرودن شعر ترانه های خوانندگان اون طرف آبو شروع میکنند این قدر گنده اش نمیکردند)
۱۰.دوتا اینترن از دانشگاه ..... توی ولایت ما مهمان شده بودند که واقعا هیچ چیزی از پزشکی حالیشون نبود! یکبار نشسته بودم که یکی از پرستارهای بخش اومد و گفت: دکتر! این دکتر «ج» از کجا اومده؟ گفتم: چطور؟ گفت: الان بهش زنگ زدم میگم این مریضو توی بخش الان بهش انسولین زدیم به شدت داره میلرزه میائید ببینیدش؟
میگه: برای همین منو صدا زدین؟ خوب دوتا پتو بندازین روش تا نلرزه!!
یک بار هم یک مریضو که فشار خونش یکدفعه رفته بود بالا و به ۲۱ رسیده بود٬ اونقدر بهش دارو داده بود که فشار خونش رسیده بود به ۱۰.
پرستارها گفته بودند: ببخشید دکتر! خطرناک نیست یکدفعه این قدر فشارشو میارین پایین؟
گفته بود: نه! به ما گفتن فشار خون پایین تر از ۹ خطرناکه!
پی نوشت ها در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...سلام
در این یکی دو هفته کلی «گاف» از مریضها گرفتم و همه را روی یک برگه نوشته ام. (پس موضوع پست بعدی هم معلوم شد!) شک داشتم اول کدومو بنویسم اما در نهایت تصمیم گرفتم که دوباره برگردم سر خاطراتم و اون مطالبو بگذارم برای پست بعدی:
و اما ........
از اول خرداد ۱۳۷۸ وارد طولانی ترین دوره اینترنی شدیم (اینترنی داخلی) که چهار ماه طول می کشید. یک ماه اینترن بخش قلب و سه ماه هم اینترن بخش داخلی.
و اما چند خاطره از بخش داخلی در دوره اینترنی:
۱.یک روز صبح وارد بخش داخلی شدم که دیدم حدود ۱۰ نفر «آخو*ند» دارند از یکی از اتاقهای بخش میان بیرون. یک سر و صدایی هم راه انداخته بودند که نگو.
چون یکی از مریضهایی که باید میدیدم توی همون اتاق بود وارد اتاق شدم و دیدم یکی دیگه از آخو*ندها روی یکی از تختها خوابیده. البته با لباس بیمارستان و بدون «ع*با» و «عم*امه» بود اما کاملا مشخص بود که از همونهاست.
از پرستاری که توی اتاق بود پرسیدم: این دیگه کیه؟
گفت: اما*م جمعه .... (یکی از شهرهای کوچیک استانمون) دکتر اگه بدونی از دیشب که بستری شده چه اداهایی سرمون درآورده! اول صبح هم رئیس بیمارستانو خواست و گفت: من یک اتاق یه نفره میخوام. دکتر .... «رئیس بیمارستان» هم گفت: نداریم.
گفت: یک خط تلفن با شماره تلفن مجزا بگذارین بالای تختم.
دکتر .... «رئیس بیمارستان» هم گفت: امکانش نیست. (اون موقع موبایل فقط مال از ما بهترون بود)
در همون لحظه حاج آ*قا پرستاری که با من صحبت میکرد رو صدا زد و گفت: یه مسکن به من بزنین من درد دارم.
پرستار هم گفت: دکتر براتون ممنوع کرده.
حاج آ*قا هم دستهاشو رو به آسمون بلند کرد و با حالت سوزناکی گفت: «خدایا٬ اینان با من چنین میکنند با مردم عادی چه میکنند؟»!
۲.فرامرز که یادتون هست. همون اینترنی که توی بخش جراحی یا یک ساعت سر شیفتش دیر میومد یا یکساعت زود میرفت.
توی بخش داخلی باز با هم بودیم. دیگه کفرم از دستش دراومد و رفتم شکایتشو کردم. بررسی شد و در نهایت یک ماه توی بخش داخلی تمدید دوره شد. دلم خنک شد.
همیشه فکر میکردم این فردا چطور میخواد مریض ببینه وقتی هیچی بارش نیست! و خیلی تعجب کردم وقتی دیدم مردم شهر کوچکی که توش مطب زده چقدر بهش اعتقاد پیدا کرده اند و فهمیدم: استقبال مردم از یک مطب الزاما نشانه سواد بالای پزشک آن مطب نیست.
۳.یکبار یه اشاره کوچکی به دکتر «ر» کردم یادتون هست؟
ایشون متخصص قلب بودند و گاهی آنکال بخش داخلی. دیگه همه میدونستن هر شب دکتر «ر» آنکال باشه غیر ممکنه مریضی بدون «اکوکاردیوگرافی» در بخش بستری بشه. نمیدونم چرا دکتر به «اکو» (که البته خودش انجامش میداد) چنین علاقه وحشتناکی داشت.
اما یه چیزی بگم که وقتی دیدم شاخ درآوردم: یه مریضو داشتیم بستریش میکردیم که دیدیم دکتر «ر» داره از اورژانس میره بیرون. بدون اینکه اسم مریضو روی نوار قلب بنویسیم بردیم نشونش بدیم. نگاهی روی نوار قلب انداخت و گفت: چقدر شبیه نوار قلب های آقای .... شده خودشه؟ بُهت زده گفتیم: بله! گفت: نمیخواد بستریش کنین. خودش خوب میشه!
یک بار هم پیرزنی که با درد سینه اومده بود گفت: ننه تا حالا سه بار هم رفتم پیش دکتر «ر» اکو شدم اما هیچ افاقه نکرده!!
۴.دیگه دکتر «م» رو باید یادتون باشه. همون تقسیم کننده تومورهای ریه به «اسمال سل» و «ابرام سل»!! گفته بودم که چون خانمش دیابتی بود روی بیماران دیابتی خیلی با برنامه عمل میکرد.
یه بار سر راند رفتیم بالای سر یه مریض. پرونده رو دید و گفت: چرا قندت رفته بالا؟ میوه خوردی؟
گفت: یه پرتقال! دکتر «م» پرونده مریضو برداشت. مریضو مرخص کرد و بهش گفت: فقط یه بار دیگه دم مطبم ببینمت. قلم پاتو خورد میکنم! بیایین بریم بچه ها!!
۵.خدا رحمت کنه پدربزرگمو٬ توی بخش داخلی بودیم که به دلیل درد شدید زانو ناشی از «آرتروز» بردیمش پیش دکتر «ع» متخصص ارتوپدی که گفت (اون موقع) یک میلیون تومن میگیرم و مفصل های زانوشو عوض میکنم.
فردا صبح دیدیم که اصلا نمیتونه راه بره! و کم کم بدتر هم شد و بالاخره فهمیدیم سندرم «گیلن باره» گرفته که بهبودش چند سال طول کشید. (خوبه صبر نکرد تا بعد از عمل! )
۶.اون یک ماهی که اینترن بخش قلب بودیم خیلی باحال بود.
مریضهای تکراری و تر و تمیز با پرستارهایی که میگفتند: چون مریض مرد داریم اجازه داریم پرستار مرد هم بیاریم اما خودمون نمیخوایم٬ میخوایم بخشمون یه دست باشه! یکی از این پرستارها خانم «م» بود که به خاطر هیکل تنومندش مشهور بود و نمیدونم چرا چشمش منو گرفته بود! هر وقت میرفتم توی بخش سنگینی نگاهشو روی خودم احساس میکردم!
آخرش یه بار پرسید: ببخشید شما متولد چه سالی هستین؟ چه ماهی؟ و وقتی جواب دادم گفت: جدی؟ پس من فقط چند ماه ازتون بزرگترم!
(به پرستارهای محترم برنخوره. اکثریت قریب به اتفاقشون بسیار نجیب و سنگین (نه از اون لحاظ) بودن)!
پی نوشت: به دستور «آنی» ادامه بخش داخلی و پی نوشت آن به پست بعد موکول گردید طبیعتا خاطرات از نظر خودم جالب هم به دو پست بعد منتقل میشود.