جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

دارم میرم به تهران ..........

 سلام 

ساعت یک بعد از ظهر امروز امتحان ورود به دوره دستیاری تمام شد. 

برای کسانیکه خبر ندارن باید بگم یه امتحانه شامل ۲۰۰ سوال تستی چهار جوابی با ۲۴۰ دقیقه وقت با نمره منفی٬ ضمن اینکه سوالها هم اصلا جنبه حفظی نداره٬ مثلا سوال میدن که یه بیمار اومده با این علائم و جواب آزمایشاتش هم اینه با توجه به تشخیصی که میدین دادن کدام دارو توصیه نمیشود؟ و امثالهم. 

وقتی اومدم خونه «آنی» پرسید: چی شد؟ 

و من هم دقیقا همون پاسخ دو سه سال اخیرو بهش دادم: انشاءالله سال آینده!! 

خدائیش اینطور که من درس میخوندم نباید انتظار قبول شدنو هم داشتم اما خوب چکار میکردم؟ یا مجبور بودم با عماد بشینم سر کامپیوتر و هر جائی از بازی رو که نمیتونست براش برم (!) که اگه اینکارو نمیکردم جیغ و دادش میرفت هوا .... یا خودم آپ میکردم یا به کارهای روزمره میرسیدم یا سر شیفت بودم یا ...... 

شاید بهتر باشه سال دیگه از سر کار که اومدم برم کتابخونه البته اگه صدای آنی درنیاد که: پس کی تورو ببینیم؟! 

اما ..... 

همونطور که توی پست قبل نوشتم برای سه روز دارم متخصص میشم!! 

آنی که روز اول گفت نمیام و روز دوم گفت میام دوباره از دیروز گفته نمیام!! و ظاهرا خودم باید برم تهران البته من که تنها نمیام یکیو همراه خودم میارم ..... 

چی؟ وا خاک به گورم! چرا فکر بد بد میکنین؟ همراه من فقط برادر گرامیه همون که دانشجوی دانشگاه شهید بهشتیه و برای تعطیلات بین دو ترم اومده بود ولایت. 

نمیدونم ساعت کلاسها و .... توی تهران چطوره و میتونم بیام یه سر به وبلاگم بزنم یا نه؟ 

خلاصه که اگه نظر گذاشتین و تا چند روز جواب ندادم دلخور نشین

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۵)

سلام 

امروز میخواستم ادامه خاطرات طرحو بنویسم اما به لطف همولایتی ها به اندازه کافی خاطره برای یه پست دیگه جمع شد! 

۱.رفته بودم به یه درمونگاه روستائی. یه پیرزن اومد و گفت: مریض قبلی که الان از پیشتون برگشت توی کوچه منو دید و گفت یه دکتر خوبی اومده و اینقدر به آدم میرسه که نگو!  

ممکن بود ذوق کنم البته اگه اون پیرزن اولین مریض اون روز نبود!! 

۲.خانمی میگفت: برای بچه ام قرص اشتها آور نوشتند اما وقتی بهش میدم خیلی خواب آوره. گفتم: خوب مشکلی نیست٬ قبل از خواب بخوره. گفت: اون وقت شب بخوره اشتهاش تا صبح هم زیاد میمونه؟! 

۳.به خانمه گفتم: وزن بچه تون چقدره؟ گفت: درست یادم نیست ۲۰ کیلو بود یا ده کیلو و هشتصد گرم!! 

۴.داشتم یه بچه که با تب شدید آوردند رو میدیدم که مادرش در حالی که به شدت نگران بود گفت: ببخشید آقای دکتر! ممکنه یه وقت چیزیش نباشه؟! 

۵.میخواستم گلوی یه بچه سرماخورده رو ببینم که به هیچ عنوان دهنشو باز نمیکرد٬ مادرش گفت: اگه دهنتو باز نکنی دفعه بعد با بابات باید بیائی دکتر! بچه بیچاره چنان دهنشو باز کرد که تا طنابهای صوتیش هم پیدا شد!! 

۶.خانمه میگفت: این بچه رو سه روز پیش هم آوردمش اینجا اما خوب نشد. گفتم: اونوقت چی براش نوشته بودند؟ گفت: هیچی! اومدیم اینجا گفتند دکتر نیست برگشتیم خونه!! 

۷.خانمه اومده بود و میگفت: این آزمایشو برام نوشتند نشد بریم تاریخش گذشت٬ تاریخشو عوض کن. گفتم: چون یه پزشک دیگه نوشته من نمیتونم تاریخشو عوض کنم اگه میخوای توی یه برگ دیگه برات بنویسم. گفت: اون وقت باید جوابشو به خودتون نشون بدم شما هم که فقط همین امروز اینجائین! 

۸.یه دختر جوون فقط با استفراغ اومده بود و هرچقدر ازش شرح حال میگرفتم هیچ علتی براش پیدا نمیکردم. ازش پرسیدم: شما ازدواج کردین؟ گفت: نههههههههه! 

درنهایت مجبور شدم درمان علامتی کنم. 

وقتی داشت میرفت بیرون گفت راستی دکتر من عقدم و .... (دختره از روش مورنینگ آفتر استفاده کرده بود!) 

۹.توی یکی از درمونگاه های روستائی بودم که دیدم پشت سر هم زنها میان تا براشون «پاپ اسمیر» بنویسم. از ماماشون پرسیدم: امروز چه خبره؟! گفت: از شبکه اومدند بازدید و ایراد گرفتند که تعداد پاپ اسمیرهاتون کمه من هم الکی به زنهای اینجا گفتم اخیرا توی این روستا چند مورد سرطان سرویکس کشف شده! گفتم: اونوقت نپرسیدن چه کسانی؟ گفت: چرا اما من گفتم این جزء اصول رازداری حرفه ایه و نمیتونم بهتون بگم! 

۱۰.گوشیو برداشتم تا صدای ریه یه بیمار سرماخورده رو گوش کنم. گفت: میخوای گوشیو بگذاری روی سینه ام؟ گفتم: آره. فورا پشتشو کرد و کمرشو زد بالا! 

۱۱.به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ در حالی که زانوشو کاملا خم کرده بود و اونو به ران پاش چسبونده بود گفت: مدتیه نمیتونم زانومو «اینطوری» خم کنم! 

۱۲.به خانمه گفتم: فشار خونتون رفته بالا. گفت: از فشار عصبی هم میشه؟ گفتم: بله فشار عصبی داشتین؟ گفت: نه! 

۱۳.خانمی بچه ۴-۳ سالشو با تب و «راش» های پوستی آورده بود. گفت: دکتر این چیه؟ گفتم: آبله مرغان که نیست .... یکدفعه حرفمو قطع کرد و گفت: سرخکه دیگه! پس تو نمیفهمی که سرخکه؟ منو بگو که گفتم تو دکتری میفهمی!!  (حاضرم قسم بخورم که سرخک نبود!) 

۱۴.وقتی نسخه خانمه رو نوشتم گفت: راستی چند شبه که موقع خواب تپش قلب پیدا میکنم. گفتم: اونوقت چند دقیقه طول میکشه؟ نسخه شو برداشت و گفت: خیلی ممنون و رفت بیرون! 

۱۵.اخیرا تزریقات خیلی از درمونگاهها شخصی شدن و تزریقاتی های استخدامی اکثرا تغییر شغل دادن. یکیشون هم خانمی بود که توی این پست بهش اشاره کردم و شده مسئول داروخانه. چند روز پیش صدام کرد و گفت: دکتر بیا توی این نسخه قرص متوکاربامول رو خط بزن به جاش مترونیدازول بنویس! 

گفتم: چرا؟ گفت: آخه من بهش مترونیدازول دادم رفت!! (امیدوارم گرفتگی عضله گردنش خوب شده باشه!!) راستی امروز صبح هم متوجه شدیم که همین خانم یک مرتبه شروع کرد به جیغ زدن! همه کارمندهای درمونگاه رفتیم توی داروخونه که متوجه شدیم یه «موش» رفته اونجا!! تا موش کشته نشد ایشون به محل کارشون برنگشتند!! 

۱۶.امروز یه پیرزن اومد و گفت: برام آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: ماه پیش آزمایش دادم گفتند «غوره» خونم رفته بالا (ترجمه: اوره) 

۱۷.امروز صبح یه خانم هیستریک آوردند. بهش سرم زدیم و گفتم: مشکلش چی بوده؟ گفتند: با شوهرش دعوا کرده. چند دقیقه بعد شوهرشو هم بیهوش آوردند و روی تخت کناریش با هم سرم گرفتند و بعد با هم رفتند خونه! 

۱۸.امروز صبح یه آقائی از تهران با موبایلم تماس گرفت و گفت: خانم من از ماه آینده برای طرح میاد ولایت شما. ما میخوایم همه شیفتهاشو بفروشیم شما کسی رو سراغ ندارین که بخره؟! هنوز نفهمیدم از کجا شماره پزشکهای اینجا رو پیدا کرده بودند؟ 

پی نوشت: چند شب پیش باز مجبور شدم برای «عماد» قصه بسازم تا یه قصه ای که تا حالا نشنیده بشنوه. گفتم: یه بچه ای بود اسمش «عماد» بود .... گفت: «عماد» که اسم خودمه!! 

گفتم: خوب پس اسمش «فرهاد» بود ... گفت: «فرهاد» هم که پسر خاله مه! 

گفتم: خوب پس اسمش «حسن» بود ... 

یه کم فکر کرد و بعد گفت: باشه «حسن» خوبه ... آخه همچین اسمی اصلا توی دنیا نیست!!

خاطرات( از نظر خودم) جالب (۱۴)

۱.بیمار یه پیرمرد ۹۳ ساله بود که با چهار پنج تا همراه آمده بود.تا گفتم مشکلش چیه ؟یکی از همراهانش گفت: ببخشید آقای دکتر راسته که میگن یه آمپولی هست که وقتی میزنی عضلات گرفته را باز می کنه؟گفتم: بله گفت: بی زحمت یکی از اون آمپولا براش بنویسین. گفتم :مشکلش چیه؟ گفت :چند روزه شکمش کار نکرده می خوایم عضلات پایینش شل بشه!!  

۲.به پیرزنه گفتم با اینکه داروهاتونو زیاد کردیم هنوز چربی خونتون بالاست .گفت:توی آزمایشگاه هم بهم گفتن فکر کنم دیگه مجبورم پرهیز هم بکنم!

۳.به پسر ۱۴-۱۳ ساله ای که با درد شکم اومده بود گفتم: دردش اونقدر هست که شبها از خواب بیدارت کنه؟ گفت: شبها درد میگیره اما منو از خواب بیدار نمیکنه!  

۴.یه خانم عروسشو که حامله هم بود به خاطر سرماخوردگی آورده بود. وقتی نسخه شو نوشتم گفت: فشارشو هم بگیر! فشارسنجو برداشتم و برای اینکه حرفی زده باشم به مریض گفتم: توی حاملگی که فشارت نمیره بالا؟ یکدفعه مادر شوهرش گفت: حالا کَمِت میاد فشارشو بگیری؟! 

۵.یه دختر دبیرستانی با سردرد اومده بود. داشتم ازش شرح حال میگرفتم که مادرش گفت: آقای دکتر! از زیاد نشستن پای تلویزیون توی شب هم آدم سردرد میگیره؟ گفتم: ممکنه٬ از بیخوابی هم ممکنه آدم سردرد بگیره. حالا مگه شبها میشینه پای تلویزیون؟ گفت:چند شبه سی دی های سریال «فرار از زندان» رو گرفته شبانه روز پای تلویزیونه! 

۶.پیرزنه میگفت: آقای دکتر چندوقته بیخوابی افتاده به جونم٬ بعضی از شبها تا ۱۰ یا حتی تا ۱۱ هم بیدارم!! 

۷.به یه آقای ۳۵ ساله گفتم: گلوتون چرک کرده. گفت: میدونستم٬ آخه از دیشب ادرارم پررنگ شده بود! 

۸.آقائی با سرماخوردگی اومده بود و میگفت: گفتم تا شدیدتر نشده بیام٬ آدم زودتر پیشگیری کنه بهتره تا دیر پیشگیری کنه! 

۹.خانمه میگفت: آقای دکتر بچه ام به همه شربتهای «چرک خشک کن» حساسیت داره فقط «آموکسی کولا!!» بهش میسازه! 

۱۰.برای معاینه یه بچه سرماخورده اول توی گلوشو (درحالی که به شدت گریه و بیقراری میکرد) نگاه کردم٬ بعد گوشی رو برداشتم تا بگذارم روی سینه اش که دیدم بچه داره جیغ میزنه و مادرش داره دوباره با زور دهنشو باز میکنه! 

۱۱.برای یه پیرزن قرص «آلفن-ایکس ال» (مسکن) نوشتم. یکی دوساعت بعد که «حمله» تموم شد و از مطب اومدم بیرون مسئول داروخانه مرکز گفت: آقای دکتر! چرا آتنولول (داروی فشارخون) رو اینقدر بدخط نوشته بودین؟ به زحمت تونستم بخونمش. یه چیزی شبیه آلفن نوشته بودین!! (امیدوارم بلائی سرش نیومده باشه) 

۱۲.یه پسر جوون با سرماخوردگی اومده بود و گفت: چند روز پیش هم اومدم اینجا و خانم دکتری که اینجا بود برام آمپول نوشت اما بهتر نشدم٬ نمیدونم آمپولش آمپول نبود یا دکترش دکتر نبود؟! 

۱۳.مریض یه دختربچه یک ساله بود که مادرش میگفت: آقای دکتر! از دیروز ادرارش «شور» شده! گفتم: از کجا فهمیدین؟ گفت: آخه پاهاش خیلی سوخته! 

۱۴.خانمه میگفت: چندروزه که وقتی غذا میخورم معده ام ورم میکنه٬ اونقدر زیاد که معده ام از کل شکمم بزرگتر میشه! 

۱۵.برای یه بچه آزمایش مدفوع نوشتم و به مادرش گفتم: برید از آزمایشگاه یه قوطی بگیرین. 

گفت: قوطی رو بگیرم و بیارم خدمت شما؟! 

۱۶.مادره میگفت: آقای دکتر! این بچه رو چند روز پیش آوردم پیش خودتون اما اصلا خوب نشده. 

یه نگاه به دفترچه بیمه و نسخه قبلیش کردم و گفتم: یعنی هنوز سرما خورده؟ گفت: نه! سرماخوردگیش که همون روز خوب شد الان اسهال داره! 

من اینجا هم هستم اما میترسم خوندن این پست به بعضی از شما بربخوره!!

روزی که «پاستیل» آمد +پی نوشت

پیش نوشت: 

سلام 

قصد داشتم این بار ادامه خاطرات طرحمو بنویسم (قابل توجه خان داداش

اما چند روز پیش یه اتفاق کوچولو افتاد که گرچه شاید به نظر شما چندان جالب نباشه اما چون ممکنه فردا توی تهران پخش بشه که مردم ولایت ما فلانند و بهمان تصمیم گرفتم اونو بنویسم. 

خواستم بگذارمش برای خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۴) که دیدم به عنوان یه شماره از اون پست نمیشه گذاشتش. بعد خواستم بگذارمش تا برسم به خاطرات سال ۸۸ که دیدم دیگه خیلی دیر میشه. پس به عنوان یه پست مستقل همینجا مینویسمش و برای اینکه بعضی از دوستان «پمفولیکس» درنیارن دو سه تا پی نوشت هم میگذارم! 

چند ماهیه که دوتا خانم دکتر اهل تهران برای طرح اومده اند ولایت ما.  

هر چند روز یه بار با هواپیما میان٬ چند روز پشت سر هم شیفت می ایستن و بعد هم با هواپیما برمیگردن تهران (البته نه با همدیگه اما به هرحال روش کارشون یکیه). 

چند روز پیش شیفت صبح یکی از مراکز شبانه روزی بودم و رفتم تا شیفتو از یکی از این خانم دکترها تحویل بگیرم که دقیقا یک هفته بود شیفت عصر و شب اونجا بود. 

خانم دکتر شیفتو بهم تحویل داد و گفت: ببخشین آقای دکتر٬ من برای ساعت ۳ بعدازظهر بلیت دارم. ممکنه تا ظهر توی اتاق استراحت باشم و ساعت ۲ با هم بریم تا من فرودگاه پیاده بشم؟ (توضیح اینکه در تمام یک هفته ای که خانم دکتر اینجا بود اتاق استراحت پزشک در طول شیفت صبح هم در اشغال ایشون بود!) (یه توضیح دیگه اینکه هیچکدوم از شیفتهای من داخل خود ولایت نیست بلکه درمونگاههای شبانه روزی ما همه شون توی شهرهای کوچیک نزدیکشه که از ۵ تا ۳۰ دقیقه با ولایت فاصله دارند و مسیر برگشت من به ولایت هم از بغل فرودگاه میگذشت)

چند دقیقه به ساعت ۲ مونده بود که خانم دکتر همه وسایلشو از اتاق استراحت آورد بیرون و اومد نشست کنار من و پرسنل درمونگاه که مریض نداشتیم و داشتیم با هم صحبت میکردیم. در میون صحبتها خانم دکتر یه بسته «پاستیل» از جیبش درآورد و به همه مون تعارف کرد. مسئول تزریقاتمون (که یه پرستار بازنشسته است) یکی برداشت و با تعجب نگاهش کرد و گفت: خانم دکتر! این دیگه چیه؟! خانم دکتر هم گفت: پاستیل! مسئول تزریقات گرامی هم یه کم پاستیلو کشید و فشار داد و گفت: خوردنیه؟ مثل لاستیک میمونه! 

من و خانم دکتر به زور جلو خودمونو گرفته بودیم که نخندیم. آقای مسئول تزریقات فرمودند: بچگیهای ما از این چیزها نبود. ما یه گلوله های کوچک کاکائوئی میخوردیم که بهشون میگفتن «اسمارتیز»!! 

کاش ماجرا همین جا تموم میشد چون خانم مسئول داروخانه تازه به جمع ما اضافه شدند و بعد از معاینه پاستیل فرمودند: این دیگه چیه؟! مثل لاستیک میمونه! ما که بچه بودیم یه چیزهائی میخوردیم شبیه «پولکی» (همون پولک) که یه چیزی شبیه «نی» بهش وصل بود و بهش میگفتند آب نبات!! 

خدا رو شکر که راننده زودتر رسید و من و خانم دکترو از اونجا برد وگرنه دیگه هیچی! 

توی راه حسابی خنده ام گرفته بود. راننده متوجه شد و گفت: چی شده دکتر؟ جریانو براش تعریف کردم. گفت: پاستیل؟ چی هست؟! و وقتی خانم دکتر یکی بهش تعارف کرد٬ اول معاینه اش کرد و بعد گفت: این دیگه چیه؟ مثل لاستیک میمونه!! این تهرانی ها چه چیزهائی میخورند!! 

خانم دکتر گفت: من اینو از مغازه بغل درمونگاه خریدم!! 

شکرخدا همون موقع رسیدیم فرودگاه و خانم دکترو پیاده کردیم. 

حالا اگه یه جا شنیدین که همولایتیهای ما نمیدونن پاستیل چیه بدونین جریان چی بوده! 

پ.ن۱: میخواستم این بار درباره داستانهائی که برای عماد میگیم بنویسم که میبینم از قضا آنی دیشب نوشته (راست میگن که دل به دل راه داره!!) 

خلاصه که مدتیه عماد فقط داستانهائی رو قبول داره که تا حالا نشنیده. من هم اول همه قصه های بچه گونه که بلد بودم براش گفتم و بعد همه کارتونهای زمان بچگی که یادم بود و مدتیه که دارم براش داستان میسازم بعضی شبها هم قصه های «خاله شادونه» و همکارانشو که شبها تعریف میکنن سر شیفت نگاه میکنم تا بتونم شب بعد برای عماد بگم!! (نمیدونم کدوم بچه اون موقع میخوابه عماد که تا ما رو نخوابونه خودش نمیخوابه!) 

خلاصه٬ چند شب پیش داشتم یه قصه از خودم میگفتم که توی اون یه بچه آهو گم شده بود. یکی دو دقیقه از قصه میگذشت که عماد آهی کشید و گفت: این هم که از اون قصه هاست که بچه هه گم میشه و آخر قصه مامانش پیداش میکنه!! 

پ.ن۲:همونطور که «در زندگی دردهائیست که مثل خوره روح را میخورد» در زندگی سوالهائیست که آدم رویش نمیشود از یکی بپرسد!! اخیرا جواب یکی از این سواها رو توی اینترنت دیدم و چون به سبک وبلاگ دوست خوب مجازیمون «زندگی جاریست» میخورد گفتم بفرستمش برای ایشون اما بعد گفتم مگه خودم دستم اینجوریه؟! توی وبلاگ خودم میگذارمش ایناهاش

پ.ن۳:پیش از نوشتن این پست با خودم گفتم: چرا دیگه مدتیه نظر خصوصی از طرف دوستان برام نمیاد؟ بعد همینجوری رفتم توی سایت «ا.کسین ا.دز» که دیدم ای دل غافل کلی نظر خصوصی از عهد تیرکمون شاه اونجا مونده! 

خوب عزیزان دل برادر! من که علم غیب ندارم وقتی نظر خصوصی میگذارین بگین یا اگه حالشو ندارین دست کم توی قسمت پروفایل برین روی تماس با ما و اونجا نظر بگذاریت تا آدم زودتر متوجه بشه باشه؟ 

بعد نوشت: من امشب یه اشتباه احمقانه کردم که باعث شد کل قالب وبلاگم به هم بریزه و کلی طول کشید تا تونستم دوباره درستش کنم. 

دیکشنری رو دیگه نگذاشتم٬ ساعت رو هم همینطور (گوشه کامپیوتر کدومتون ساعت نیست؟!) مشکلتر از همه برگردوندن گوگل ریدر بود که مجبور شدم برای برگردوندنش دوباره از وبلاگ دوست محترم مجازی خیلی از ما یعنی یک دانشجوی پزشکی استفاده کنم. 

اما عذاب آورترین قسمتش از نظر من اینه که کل وبگذرم پاک شده (حیف از اون بیست و دو هزار و خرده ای که اومده بودند توی وبلاگ!) 

به هر حال وبگذرم دوباره از اول شروع به کار کرده. و منتظر حضور شما دوستان خوبه. 

منتظریم .....

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱-۱۴)!

سلام 

میخواستم مثل بچه آدم (!) بنویسم ۱+۱۲ که آنی گفت اینطوری بنویس باحالتره!: 

۱.برای یه آقای سرماخورده نسخه مینوشتم. بهش گفتم: آمپول هم میزنین که براتون بنویسم؟ 

گفت: میزنم؟ منتشو هم میکشم! 

۲.از آقائی که با شکایت استفراغ اومده بود پرسیدم: قبلا هم زیاد استفراغ میکردین؟ گفت: نه! مدتها بود که کلا یادم رفته بود استفراغ چی هست؟! 

۳.خانمی با پسر ۱۲ ساله اش اومده بودند و هر دو سرماخورده. 

اول نسخه پسر رو نوشتم و پرسیدم: قبلا پنی سیلین زدی؟ که اشکهاش جاری شد و چند ثانیه بعد فریادش بلند شد: من آمپول نمیزنمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم!! 

اما مادرش اصرار ذاشت که باید آمپول بزنه: آقای دکتر بنویس براش. این تا آمپول نزنه خوب نمیشه. 

بعد نوبت خود مادره شد که گفت: آقای دکتر برای من کپسول بنویس از آمپول میترسم!! 

۴.به آقائی که جواب آزمایششو آورده بود گفتم: چربیتون خیلی بالاست! سرشو انداخت پائین و گفت: شرمنده! 

۵.داشتم برای یه خانمی نسخه مینوشتم که گفت: آقای دکتر! من نمیتونم آموکسی سیلین بخورم لطفا به جاش برام سفالکسین بنویسین. چند دقیقه بعد مسئول داروخونه اومد توی مطب و گفت: آقای دکتر! این مریض گفت به سفالکسین حساسیت داره به جاش قرص پنی سیلین وی گرفت و رفت! 

۶.شب شیفت بودم و از شب تا صبح چندبار بیدارم کرده بودند. وقتی ساعت ۷ صبح باز گفتند مریض اومده با زحمت بلند شدم. پیش خودم گفتم: حالا خوبه یه پیرمردو آورده باشند که دو روزه شکمش کار نکرده و خودم خنده ام گرفت. رفتم توی مطب که دیدم یه پیرمرد با هیکل تنومند نشسته روی صندلی. گفتم: چی شده؟ همراهش گفت: آقای دکتر! از دیروز تا حالا شکمش کار نکرده!! 

۷.یه زن و شوهر جوون اومدند و زنه یه برگ جواب آزمایشو از کیفش درآورد و نشونم داد. نگاه کردم و گفتم: طبق این آزمایش شما حامله نیستین. گفت: اینو که خودم میدونستم! گفتم: پس چرا آزمایش رفتین؟! دفترچه بیمه شو از کیفش درآورد و داد دستم و گفت: قرار بود یه آزمایش دیگه برام بنویسه. نگاه کردم و دیدم مسئول محترم آزمایشگاه آزمایشی رو که یه دکتر دیگه دو ماه پیش نوشته بوده گرفته و آزمایش جدید سالم توی دفترچه مونده! (قابل توجه آزمایشگاهی های محترم

۸.به مادری که بچه شو با وزن پائین آورده بود گفتم: اشتهاش خوبه؟ گفت: هروقت خوب غذا میخوره اشتهاش خوبه هروقت خوب غذا نمیخوره نه! 

۹.زن و شوهری سه بچه سرماخورده شونو آورده بودند و به محض ورود گفتند: آقای دکتر! شرمنده ما حواسمون نبود دفترچه بیمه بچه سالممونو که توی خونه است برای یکی از این بچه ها آوردیم! 

گفتم ایرادی نداره. بعد اولی رو معاینه کردم و نسخه شو نوشتم که دیدم زن و شوهره دفترچه رو برداشتند و زدند زیر خنده! گفتم: چی شده؟ مرده گفت: آقای دکتر! ما که یه دفترچه رو اشتباه آوردیم حالا هم شما توی دفترچه دومی برای سومی نسخه نوشتین! 

۱۰.آقائی دفترچه بیمه شو آورد و گفت: آقای دکتر میخوام یه آزمایش کامل برام بنویسی ببینم سالمم؟ گفتم: باشه. شروع کردم به نوشتن که گفت: فقط ارواح خاک بابات کامل باشه ها! 

۱۱.آقائی سوار بر ویلچر خانمشو که کمردرد گرفته بود آورده بود. وسط سوالهام پرسیدم: اخیرا چیز سنگینی بلند نکردین؟ مرده گفت: نه فقط روزی چندبار منو بلند میکنه! 

۱۲.خانم «ن» مسئول پذیرش یکی از مراکز شبانه روزی که مدتهاست فشارخون داره باز هم با فشار بالا اومده بود. بهش گفتم: تا حالا چندبار داروهاتونو عوض کردین و فشارتون نیومده پائین بهتره پیش یه متخصص هم برین. گفت: آخه میدونین؟ من الان ۱۶ ساله که اینجا کار میکنم و از اون موقع تا حالا جز این درمونگاه جای دیگه ای پیش دکتر نرفتم!  

۱۴-۱: خانمی میگفت: به خاطر تنگی نفس رفتم پیش یه دکتر قلب که معاینه کرد و گفت: قلبت سالمه. ممکنه ایراد از ریه ات باشه. 

آخه شما بگین٬ تنگی نفس چه ربطی میتونه به ریه داشته باشه؟! 

من که دیگه نمینویسم: من اینجا هم هستم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۲)

سلام 

خودم هم فکر نمیکردم در طول این چند روز به اندازه یه پست دیگه مطلب جمع بشه. 

حتی پیش خودم فکر کردم اول کمی از خاطرات شروع دوران طرحمو بگذارم بعد این پستو. 

اما بعد گفتم: ما که با بچه ها تعارف نداریم! هر وقت این خاطرات (از نظر خودم) جالب به اندازه یک پست شد که آپشون میکنم و اگه نشده بودند هم که ادامه خاطرات دوران طرحمو میگذارم بخصوص که فردا هم شیفتم: 

۱.برای یه بچه سرماخورده دارو مینوشتم که مادرش گفت: آقای دکتر! این قرصو بهتر از شربت میخوره. من هم براش «قرص سرماخوردگی کودکان» نوشتم. 

چند دقیقه بعد مادره اومد و گفت:آقای دکتر! مسئول داروخانه میگه اینجا قرصش نیست شربتشو داریم. من هم براش شربتشو نوشتم. چند دقیقه بعد دوباره مادره اومد و گفت: آقای دکتر! داروخانه تون قرصهاشو بهمون نداده! گفتم: مگه خودت نگفتی قرص نداره شربتشو بنویس؟ گفت: چرا! گفتم: خوب پس درنتیجه دیگه شربت دارین نه قرص! کمی فکر کرد و بعد گفت: آره انگار حق با شماست! 

۲.یه دختر حدودا ۲۰ ساله با لباسهای مد روز و یه آرایش ناجور اومد و گفت: من سرفه میکنم. بعد از چندتا سوال گوشی رو برداشتم و گذاشتم روی طرف راست سینه اش تا صدای ریه هاشو گوش بدم که با عشوه گفت: ببخشید آقای دکتر! اما من قلبم طرف چپه هاااا!! 

۳.چند ماه پیش بعد از مدتها یه عملیات «احیاء» موفق داشتیم. 

بیمار هم جوونی بود که روز عروسیش سر نوع شامی که قرار بود به مهمونهاشون بدند با پدرش بحثش شده بود و خودشو دار زده بود! با هزار بدبختی قلب و ریه شو راه انداختیم و اعزامش کردیم بیمارستان. اخیرا که دوباره رفتم همون درمونگاه یکدفعه یادم افتاد و سراغشو گرفتم که گفتند: بعد از مدتها خوابیدن توی «آی سی یو» خوب شد و چند هفته پیش با همون دختر دوباره عروسی کرد! (ببخشید این یکی خنده دار نبود اما برام جالب بود) 

۴.به آقائی که به دلیل سرماخوردگی اومده بود گفتم: عفونت گلوتون شدید نیست. براتون آمپول نمینویسم. گفت: چشم! 

۵.یه خانمی اومد با این شکایت که: مدتهاست داروی اعصاب میخورم اما بهتر نشدم. بعد گفت: یه بار که به یه دلیل دیگه بستری بودم یه متخصص مغز و اعصاب اومد و برام دارو نوشت که داروهاش خیلی خوب بودند. گفتم: خوب اسمشونو یادتونه ببینم میشناسمشون یا نه؟ کمی فکر کرد و بعد گفت: آهان یادم اومد. دانشجوهائی که باهاش بودند بهش میگفتند: استاد!! 

۶.یه بچه یک و نیم ساله رو ویزیت کردم و مادرش بُردش. فورا پدره خواهر ۶-۵ سالشو گذاشت روی صندلی و گفت: ببخشید آقای دکتر. ما هر کاری برای اون بچه میکنیم این حسودی میکنه لطفا اینو هم معاینه کنین! 

۷.ساعت ۱۱ شب بود. مریض نبود و داشتیم با پرسنل صحبت میکردیم که یه ماشین اومد و بعد در باز شد و دو سه نفر ریختند توی درمونگاه و داد میزدند: دکتر هست؟! دکتر کجاست؟ گفتیم مریضو بیارین تو. رفتند بیرون و دیدیم صدا قطع شد. چند لحظه بعد ماشین روشن شد و دور زد! یکی از پرسنل رفت بیرون و گفت: پس مریضتون؟ راننده سرشو از شیشه آورد بیرون و گفت: خوب شد! خودمونیم فکر کنم دکترو که دیدن پشیمون شدن بیان تو!!! 

۸.آقاهه اومد توی مطب و نشست روی صندلی بعد گفت: من فقط اومدم برام یه آزمایش بنویسین. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: نمیدونم هر آزمایشی میبینی لازمه بنویس! 

۹.پیرزنه رو که دیدم و نسخه شو نوشتم گفت: برام قرص فشار هم بنویس. گفتم: از چه نوعیش میخوردی؟ 

گفت: نمیدونم تو توی دفترچه فقط بنویس «قرص فشار» خودم قرصهای توی داروخونه رو میبینم مال خودمو برمیدارم! 

۱۰.پیرزنه اومده بود با «کریز هایپرتنشن» (ترجمه:افزایش ناگهانی فشار خون) چند قطره «آدالات» ریختم زیر زبونش و گفتم: چند دقیقه بیرون بنشینین تا دارو اثر کنه باز فشارتونو میگیرم. همراهش گفت: توی این چند دقیقه کاری براش نمیکنین؟ گفتم: نه! گفت: شما نمیخواین این حقوقی که میگیرین حلال باشه؟! 

۱۱.خانمی با کهیر اومده بود. گفت: پارسال هم همینطور شدم رفتم پیش متخصص گفت احتمالا به مایع ظرفشوئیتون حساسیت داری حالا تو خوب نگاه کن ببین این بار به چی حساسیت داشتم؟! 

۱۲.«اتوسکوپ» داغون درمونگاهو برداشتم و باهاش گوش یه بچه ۶-۵ ساله رو نگاه کردم موقع درآوردنش سر «اتوسکوپ» جدا شد و موند توی گوش بچه! 

بچه باباشو صدا زد و گفت: بابا ببین چه شکلی شدم؟ باباش هم گفت: قربونت برم بابا! شدی عین «شِرِک»!! 

خوب امیدوارم خوشتون اومده باشه. انشاءالله توی پست بعد روزهای اول دوران طرحمو براتون میگم در سال ۱۳۷۹.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۱)

سلام 

کوتاه کردن پستها باعث شد که این بار زودتر از دفعات قبل به قسمت دیگه ای از این خاطرات برسم. 

امیدوارم ازش خوشتون بیاد: 

۱.برای یه بچه ۱۲-۱۰ ساله که سرما خورده بود نسخه مینوشتم که مادرش گفت: 

آقای دکتر این به آمپول حساسیت داره (ترجمه: از درد آمپول میترسه!) بیزحمت براش کپسول ۵۰۰ بنویسین البته از اون کوچیکهاش! 

۲.دو روز بعد از عاشورا رفته بودم به یکی از درمونگاه های روستائی که همیشه وصف شلوغیشو شنیده بودم اما در کمال تعجب من هیچ خبری نبود٬ اواخر وقت بود که یه مریض اومد و وقتی ازش پرسیدم که من شنیده بودم اینجا خیلی شلوغه پس مریضها کجان؟ گفت: خوب ما فکر کردیم امروز سوم امامه اینجا هم تعطیله!! 

۳.مامای مرکز اومد و برای چند دقیقه دستگاه فشارسنجو قرض گرفت تا فشار یه مادر باردارو بگیره. همونوقت یه پیرمرد اومد و گفت: فشارمو بگیر! 

گفتم: فشارسنج اونطرفه٬ برو اونجا تا فشارتو بگیرن. گفت: دکتر هم اینقدر بیسواد؟! که نمیتونه یه فشار بگیره! 

۴.به مادر بچه ای که به خاطر عدم افزایش مناسب وزن ارجاعش داده بودند گفتم: اشتهاش خوبه؟ 

گفت: اشتهاش خیلی خوبه اما اصلا غذا نمیخوره! 

۵.به آقائی که با سرفه اومده بود گفتم: خلط هم داری؟ گفت: خلط؟ خدا نکنه!! 

۶.به آقائی که اومده بود توی مطب و بدون هیچ حرفی نشسته بود روی صندلی گفتم: خوب مشکلتون چیه؟ گفت: تو دکتری٬ خوب ببین مشکلم چیه! 

۷.یه پیرمرد اومد که گوشهاش عملا «کَر» بود و به زحمت ازش شرح حال گرفتم. چون میدونستم این مریض پول بده نیست (!) یه نسخه براش نوشتم که توی داروخانه مرکز نبود و مجبور شد بره داروخانه بیرون. 

چند دقیقه بعد مسئول پذیرش اومد و گفت: به زور حالیش کردیم که باید داروهاشو از بیرون بگیره اما نتونستیم حالیش کنیم که باید پول ویزیت هم بده لطفا پول ویزیتشو رایگان کنید! 

چند دقیقه بعد اومد و گفت: اینجا که ازم پول نگرفتن داروخونه هم داروهامو مجانی داد تو بهشون گفتی پول نگیرن؟!! 

بعد هم دیدم دستشو آورد جلو ..... مونده بودم میخواد چکار کنه که دستشو گذاشت روی سرم و درحالی که داشت دستشو میچرخوند و موهامو به هم میریخت شروع کرد برام دعا خوندن! 

بعد هم دو سه بار همه جیبهاشو گشت و درنهایت یه تکه نبات پیدا کرد و داد بهم و رفت! 

۸.به مریضه گفتم: حالا که میگین دل درد هم دارین چندتا قرص دل درد هم براتون مینویسم. 

چند لحظه ای فکر کرد و بعد گفت: باشه ... اشکالی نداره ... بنویس! 

۹.تا حالا کلی مریض داشتم که قبل از استفراغشون حالت «تحول» یا «تنوع» یا «توهم» داشتن اما چند روز پیش برای اولین بار یه مریض با حالت «تهوغ» برام اومد!! 

۱۰.به دختری که اومده بود گفتم: مشکلتون چیه؟ که مادرش گفت: اعصاب داره! گفتم: دارو میخوره؟ گفت: دکتر براش هر ماه دارو مینویسه این هم میگذاره توی تاقچه تا ماه بعد!! 

۱۱.چند ماه پیش شیفت بودم که از طرف گزینش دانشگاه اومدند و گفتند: دکتر «س» (که اخیرا طرحش تمام شده بود) درخواست استخدام داده و داریم درباره اش تحقیق میکنیم. بعد یکیشون پرسید: آقای دکتر وقتی روزهای جمعه اینجا شیفت بود میرفت نماز جمعه؟! 

۱۲.امروز صبح یه پیرمردی اومد و براش نسخه نوشتم. 

رفت داروخانه و برگشت و گفت: این یک قلمو اینجا نداشتن توی یه برگه دیگه بنویسین تا از داروخانه بیرون بگیرم. گفتم: حالا که دارین میرین بیرون داروی دیگه ای نمیخواین براتون توی این برگه بنویسم؟ 

گفت: آقای دکتر! من روزی ۲۰۰ کلمه صحبت میکنم٬ ۱۰۰ کلمه توی خونه و ۱۰۰ کلمه بیرون. 

امروز تا همین حالا ۳۰ کلمه بیشتر از کل صحبت امروزم حرف زدم لطفا دیگه ازم سوالی نپرسین!! 

۱۳.یکی از دوستان که چند ماه پیش سفری به ولایت «دکتر سارا» داشت تعریف میکرد که: 

نشسته بودیم توی یه ماشین کرایه ای تا از اهواز بریم آبادان. 

یه مسافر کم بود و هوا گرم .... راننده گفت: شما پول این یه مسافرو میدین تا زودتر حرکت کنیم؟ 

همه قبول کردیم جز یکی از مسافرها که از قضا عرب بود و گفت: ولک! او الان خودش نشسته توی خونه اش زیر کولر خنک اون وقت من اینجا کرایه شو بدم؟!! 

پ.ن۱: من از فردا صبح ساعت ۸ میرم سر شیفت تا پس فردا ساعت ۸ شب. 

اگه پاسخ به نظراتتون دیر شد ناراحت نشین (شیفتم توی خلوت ترین مرکز شبانه روزی ولایته وگرنه عمرا این شیفتو قبول نمیکردم. 

پ.ن۲: «مرجان» عزیز! ایمیلهای شما به سمع و نظر «عماد» رسانده شد. ممنون 

پ.ن۳: «نیلوفرانه» عزیز! ممنون که هنوز گاهی به من سر میزنی هرچند نظر نمیگذاری!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۰)

سلام 

چون دیگه قرار شد پستهام زیاد طولانی نشه گفتم تا تعداد این خاطرات هم  خیلی زیاد نشده بنویسمشون. 

البته سه موردو هم به خاطر مسائل بالای ۱۸ سال حذف کردم اگه میشد بنویسمشون آی میخندیدین آی!! 

۱.یه آقائی اومد درمونگاه که دیدم انگشت کوچیک دست چپش یه زخم خیلی ناجور داره. گفتم: چرا انگشتتون این طور شده؟ گفت: با یکی دعوام شد. طرف دید زورش بهم نمیرسه انگشتمو «جوید!!» 

۲.برای یه پیرمرد نسخه نوشتم و بلند شد که بره. 

چند قدم که برداشت برگشت و گفت: خیلی ممنون آقای دکتر! انشاءالله همیشه سلامت باشید تا بتونید به ما خدمت کنید!! 

۳.یه پیرزن نفس نفس زنون اومد و نشست روی صندلی و گفت: آقای دکتر! چندتا قرص برام بنویس! گفتم: چه قرصی؟ گفت: چه میدونم؟ قرص درد بی درمون بنویس!! 

۴.یه مرد جوون اومده بود که اخیرا فتق نافشو جراحی کرده بود اما نافش عفونت کرده بود و از توش (گلاب به روتون) چرک میومد بیرون. گفت: آقای دکتر شما میتونین توی نافمو پانسمان کنین؟! 

۵.خانمی بچه یک سال و نیمه شو آورده بود. گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: چند روز بود توی خونه دنبال یه سنجاق که گمشده بود میگشتیم. امروز بچه ام استفراغ کرد و سنجاقو هم آورد بالا! 

۶.پیرزنه پنج شش نوع قرص آورده بود و میگفت: اینهارو تموم کردم برام بنویس البته چند نوع قرص دیگه هم میخورم که دفعه بعد میارم. 

گفتم: همین حالا می آوردی مینوشتم. گفت: میخواستم از هر کدوم یه بسته بیارم برام بنویسی اما زورم نرسید پلاستیکشونو بلند کنم!! 

۷.یه بچه سه چهار ساله رو آوردند و گفتند: آقای دکتر! پای این بچه رو چند هفته پیش عمل کرده بودیم حالا که گچ پاشو باز کردیم پاش درد میکنه. 

گفتم: این پاشو عمل کردین؟ پدرش گفت: بله آقای دکتر! البته الان اون یکی پاش درد میکنه! 

۸.یه آقائی اومد توی مطب و گفت: آقای دکتر من سرما خورده ام. گفتم: بسیار خب! بفرمائین بشینین. گفت: نه خیلی ممنون! گفتم: آقای محترم! بشینین تا گلوتونو ببینم. گفت: آخه توی تلویزیون گفته وقتی سرما خوردین از یک متر به کسی نزدیکتر نشین!! 

۹.یه خانم جوون اومد و گفت: من مدتهاست که سر درد دارم. رفتم دکتر که بهم گفت: .......... آهان! «میگرن عسگری» داری! (ترجمه: میگرن عصبی!) 

۱۰.یه پیرمرده اومده بود و میگفت: آقای دکتر چند روزه سرفه خلط دار دارم. خلطهام هم اونقدر چسبنده اند. عین آدامس!! 

۱۱.یه خانمی دختر ۱۳ ساله شو آورده بود با علائم تیپیک کم خونی. گفتم: این کم خونه. تا حالا آزمایش بردینش؟ گفت: نه! بعد گفت: راستی ۳ ماهه که پریوده. گفتم: ۳ ماهه که پریود میشه؟ گفت: نه ۳ ماهه که همه اش پریوده!! 

گفتم: نبردینش دکتر؟! گفت: چرا از ۵-۴ روز که بیشتر شد بردیم دکتر که گفت: دفعات اول گاهی کمی بیشتر از حد معمول طول میکشه ما هم دیگه نبردیمش دکتر! 

۱۲.یه آقائی اومد و گفت: میخوام برام یه آزمایش PT بنویسین. بعد گفت: راستی میدونین PT چطوریه؟ توی دفترچه بیمه شو گشت و بعد گفت: ایناهاش اینطوریه!! 

13.یه زن و شوهری بچه 2 ساله شونو آورده بودند. وقتی نشستند روی صندلی و سلام کردند، بچه هم با زبون بچه گونه خودش گفت: سلام!! 

پدر و مادرش شروع کردند به ذوق کردن و تشویق کردن بچه. بچه هم که ظاهرا فکر کرد باید هر چقدر میتونه هنر نمائی کنه یکدفعه به من نگاه کرد و گفت: هاپ هاپ ..... 

14.با خوندن پست جدید دکتر سارا دلم گرفت و تصمیم گرفتم من هم یه پست ناراحت کننده بگذارم: 

یه زن و مردی یه بچه رو آوردند که هم سن «عماد» بود. به محض اینکه رسیدند مادره گفت: آقای دکتر! شما پرورشگاهی چیزی سراغ ندارین ما این بچه رو بگذاریم؟! از بس مریض شده خسته ام کرده!! 

گوشی رو گذاشتم روی سینه اش و گفتم: نفس بکش! که مادرش گفت: نفس بکش دیگه عقب افتاده که نیستی!! 

نگاه اون بچه بیچاره رو یادم نمیره وقتی مادرش میگفت: این باید حتما آمپول بزنه تا خوب بشه اگه الان ننویسین مجبورم فردا بیارمش یه دکتر دیگه براش بنویسه!! 

واقعا هوس کرده بودم بهش بگم: خانم به اصطلاح محترم! تو که عرضه بچه بزرگ کردنو نداری برای چی بچه دار شدی؟ 

بیچاره بچه .... 

راستی من اینجا هم هستم ....

روزی که «نظام پزشکی» آمد

پیش نوشت: 

سلام 

تصمیم داشتم این بار یه قسمت دیگه از خاطرات (از نظر خودم) جالب رو بنویسم که یادم افتاد دهه اول محرمه و شاید بعضی از دوستان خوششون نیاد و یا بدتر از اون به جرم نوشتن یه مطلب خنده دار در این ایام از پیشقراولان استکبار جهانی و اسلام آمریکائی معرفی بشیم. 

پس به ناچار فعلا با این مطلب .... (نمینویسم اون کلمه رو انگار بعضی ها بهش حساسیت پیدا کردن!!) سر کنید تا بعد از عاشورا. 

ضمن اینکه دیگه به درخواست دوستان سعی میکنم پستهام کوتاه باشند به نفع من هم هست چون هر پستم تبدیل میشه به دو سه پست!! 

بعد از اتمام موفقیت آمیز تسویه حساب٬ گفتند مدارکتون ارسال میشه تهران و یه شماره تلفن هم بهم دادند که تماس بگیرم اونجا و ببینم مدارکم رسیده یا نه؟  

دو سه بار زنگ زدم اما از رسیدن مدارک خبری نبود و در همون زمان بود که متوجه شدم بعضی از دوستان که مدارکمونو با هم تحویل گرفتند راهی تهرانند. وقتی ازشون پرسیدم که چطور مدارک اونها زودتر از من رسیده راهی رو بهم یاد دادند که البته دیگه به درد من نمیخوره اما شاید برای شما مفید باشه. اونها گفتند که موقعی که مدارکشونو تحویل داده اند دست در جیب مبارک کرده و مبلغی به مستخدم اداره پرداخت نموده اند تا وقتی مدارکو به اداره پست برد با پست پیشتاز ارسالشون کنه. 

بالاخره بعد از دو سه هفته مدارک رسید و من عازم تهران شدم. پدر بزرگوار به شدت اصرار داشتند که با من بیان و میفرمودند: تو از شش سالگی فقط مشغول درس خوندن بودی و نمیدونی توی جامعه چه خبره!! (استدلالو حال میکنین؟!)

به همین دلیل بود که دقیقا برای اینکه ثابت کنم میدونم توی این جامعه چه خبره گفتم تنها میرم. 

ساعت ۹ شب روز ۲۵/۵/۱۳۷۹ بود که سوار بر اتوبوس راهی تهران شدم. خوب یادم هست که توی اتوبوس هم فیلم سینمائی «مستر بین» رو برامون پخش کردند. 

صبح زود رسیدم تهران و طبق آدرسی که از پسرخاله گرامی (که یکسال پیش از من نظام گرفته بود) گرفته بودم مستقیما رفتم خیابان ایرانشهر برای انجام بقیه کارها و چون هنوز ساعت اداری شروع نشده بود یک ساعتی اون اطراف پرسه زدم. 

در باز شد و رفتم داخل مدارکمو خواستن که دیدم ای دل غافل! یادم رفته کارت معافیمو بیارم! 

اول گفتند برو شهرتون و بیارش! بعد که کمی دلشون به حالم سوخت شماره فاکس اونجا رو دادند و من هم زنگ زدم به پدر بزرگوار تا کارتو برام فاکس کنه. ایشون هم اول سخنرانی غرّائی در مورد اینکه دیدی حق با من بود و من هم باید باهات میومدم و ... فرمودند (ربط این دوتا مطلب که کاملا مشخصه!! این هم که چرا معاف بودم هم بماند!) و بعد هم کارتو فاکس کردند. 

یادمه یه ساختمون دیگه هم رفتم. یه جائی نزدیک سفارت یونان اما درست یادم نیست کجا. ۵۰۰۰ تومان هم ریختم به حساب و سرانجام در حوالی ظهر روز ۲۶/۵/۱۳۷۹ من شماره نظام پزشکیمو گرفتم.   

بعد هم برگشتم ترمینال جنوب و بعد هم ولایت. 

بعد هم رفتم سراغ طرح که بماند برای پست بعدی (طولانی نشه یه موقع) 

پی نوشت۱: توی چند ماه اخیر موبایلمو به اینترنت مجهز کردم و شبهای شیفت یه سری به وبلاگ دوستان میزنم اما پولش خیلی زیاد میشه برای ارزونتر شدن یه خط ایرانسل اعتباری گرفتم اما با ایرانسل بعضی از سایتها و وبلاگها و از جمله بلاگ اسکای که وبلاگ من و آنی هم اینجاست به صورت شکلهای عجیب و غریب نمایش داده میشه و قابل خوندن نیست. به مرکز ایرانسل هم زنگ زدم که نتونستن کمکم کنن. 

کسی میدونه چرا؟ 

پی نوشت۲:عماد هم مثل خودم استعداد چندانی توی نقاشی نداره! چند روز پیش که از سر کار اومدم دیدم داره یه کاغذو خط خطی میکنه گفتم: چی میکشی؟ گفت: خونه مون. 

یکدفعه دیدم یه چیزی شبیه تخم مرغ کشیده و داره با قرمز رنگش میکنه. گفتم: این چیه؟ 

گفت: قرص. گفتم: چه قرصی؟! گفت: قرص دیگه همون که برای آتیش سوزی خوبه!! 

گفتم: من که نفهمیدم چی میکشی. گفت: ایناهاش دیگه نگاش کن .... 

به سمتی که اشاره میکرد برگشتم و چشمم افتاد به ..................... 

«کپسول» آتش نشانی! 

پی نوشت ۳: دوست خوبمون دکتر بابک منو به یه بازی دعوت کردن اما ما خیلی پیشتر از اینها به دستور دکتر سارا این بازیو خیلی مفصل تر از این انجام داده ایم ایناهاش

پی نوشت۴: امور درمان شبکه چند روزیه که بی صاحبه چون خانم «ر» مسئول امور درمان پدرشو از دست داده و سر کار نمیاد. 

خانم «ر» پزشک نیست اما واقعا خانم خوب و نازنینیه امیدوارم خدا صبرش بده 

پی نوشت۵: عجب شانسی دارم من! 

میخوام دیگه پستهامو طولانی ننویسم وگرنه کل این مطلب ب...ه رو توی یه پست تموم میکردم. 

گرچه یکی از دوستان قول داده بود که حتی اگه من فقط بنویسم «سلام» او هم بیاد و بنویسه «علیک سلام» !!!

روزی که «تسویه حساب» آمد

پیش نوشت:

سلام

بعد از برگشتن از مراسم شب یلدا و بلند شدن آنی از پای کامپیوتر بالاخره نوبت به من رسید.

اگه فردا شیفت نبودم یک دفعه آپ کردنو میگذاشتم برای فردا اما مجبورم همین امشب بنویسم چون دیگه تعداد خواننده ها داره خیلی میاد پائین (این هم از عوارض گوگل ریدره که یکدفعه بعد از آپ کردن همه دوستان با هم میان توی وبلاگ و بعد هم یکدفعه تموم میشه)


خوب دیگه اصل مطلبو شروع کنم. اگه خدا بخواد میخوام دیگه زیاد طولانی ننویسم (اما خودمونیم چرا زودتر نگفتین که پستهام خیلی طولانیه؟)

توی پست قبلی نوشتم که ماجرای پایان نامه هم بالاخره ختم به خیر شد.


وقتی نمره پایان نامه رو هم گرفتم رفتم سراغ تسویه حساب. فرم تسویه حسابو گرفتم و رفتم آموزش دانشکده که مسئولش یه نگاه به پرونده ام کرد و گفت: شما چطور میخواین فارغ التحصیل بشین وقتی هنوز اینترنی ENT رو نگذروندین؟!

یک دفعه برق از چشمم پرید گفتم: یعنی چه؟! ENT اولین بخش من توی اینترنی بود و با نمره 18 هم پاسش کردم.

مسئول آموزش فرمودند: خوب هیچ نمره ای برات رد نشده و تا نمره ای از این بخش برات نیاد نمیتونیم تسویه حسابت کنیم!

مدیر گروه اون موقع ENT (آقای دکتر «م») دیگه از ولایت رفته بود. پس رفتم سراغ یکی دیگه از اساتید ENT که او هم گفت: تا جائی که من یادمه  دکتر «م» هر ماه نمره ها رو کتبا میفرستاد برای رئیس دانشگاه.

مسئله این بود که رئیس وقت دانشگاه (آقای دکتر «ص») هم دیگه از ولایت رفته بود اصفهان.

یه روز پا شدم و رفتم اصفهان. اینقدر گشتم که مطب دکتر «ص» رو پیدا کردم و چند ساعتی معطل شدم تا اومد. وقتی جریانو بهش گفتم گفت: تو واقعا انتظار داری من اون موقعو یادم باشه؟!

خوب درواقع حق هم داشت. پس من دست از پا درازتر برگشتم ولایت!

آخرش گفتند باید هرطور شده یه نمره از  ENT بیاری.

رفتم سراغ مدیر گروه فعلی و جریانو براش گفتم. درنهایت تنها لطفی که تونست بهم بکنه این بود که گفت: لازم نیست یه بار دیگه بیائی اینترنی ENT فقط آخر ماه بیا با اینترنهای این ماه دوباره امتحان بده!

همین کارو کردم و با یه نمره 17 رفتم آموزش و بالاخره فرم تسویه حسابو گرفتم و شروع کردم به گرفتن شصتادتا امضاء!

امضاءها رو یکی یکی گرفتم تا اینکه فقط یکی موند اما گفتند مسئول این قسمت رفته مرخصی و یکی دوهفته ای نیست!!

اعصابم که سر مسائل پیش اومده داغون بود دیگه عصبی تر شدم بخصوص برای اینکه من در تمام طول تحصیلم پامو توی اون قسمت نگذاشته بودم!

کدوم قسمت: دفتر نماینده مقام رهبری در دانشگاه

تا اینکه یه روز که دوباره رفته بودم ببینم حاج آقا اومده یا نه رسیدم به آقای دکتر «ی» (همون استاد راهنمای پایان نامه ام) و او هم وقتی جریانو شنید جای حاج آقا هم امضاء کرد و گفت: اگه مشکلی پیش اومد با من !! (خدا پدرشو هم بیامرزه)

و به این ترتیب من برگ تسویه حسابمو کامل کردم!

پ.ن: میخواستم این پستو تا گرفتن شماره نظام پزشکی ادامه بدم اما دیگه میگذارمش برای پست بعد.


جرات هم که نداریم بگیم ببخشید که خیلی بیمزه شد دوستان بهشون برمیخوره!!

راستی من اینجا هم هستم هاااا ....