سلام
بگذارید اول خاطراتو با هم ببینیم بعد اشاره ای می کنم به ماجراهای این چند روز:
۱. نسخه پیرزنه رو نوشتم٬ بلند شد بره بیرون که یکدفعه برگشت و گفت: خیلی ممنون «جنابعالی» کمکت کنه!
۲. به پیرمرده گفتم: این داروها رو مصرف کنین٬ اگه بهتر نشدین باید حتما برین یه عکس بگیرین. خیلی غلیظ گفت: «انشاءالله»!
۳. دختره با شکایت درد شکم اومده بود. بهش گفتم: حالت تهوع هم داری؟ گفت: «احسنت»!
۴. خانمه بچه شو به خاطر اسهال آورده بود و میگفت: مدفوعش عین سفیده تخم مرغ سبزرنگه!!
۵. یه زن حامله با سردرد اومده بود. بهش گفتم: شما حتی الامکان مسکّن نخورین بهتره اما فعلا براتون چندتا استامینوفن ساده مینویسم که ضررش از بقیه کمتره. اگه لازم بود بخورین. همراهش گفت: لازم نیست آقای دکتر! آخه مرتب تریاکشو میکشه خودش مسکّن هم هست دیگه!!
۶. نشسته بودم توی مطب که یه مرد اومد تو و گفت: زودباش دکتر! پاشو بریم. گفتم: کجا؟! گفت: خانممو توی حمام گاز گرفته گفتم: اولا که من نمیتونم اینجا رو ول کنم و بیام بیرون٬ ثانیا من بدون اکسیژن و وسیله بیام چکار کنم؟ با یک دست کپسول بزرگ اکسیژنو زیر بغلش زد و گفت: خوب حالا بریم! بعد هم دستمو گرفت و کشون کشون برد توی حیاط تا دم ماشین! به زور از دستش فرار کردم!! چند دقیقه بعد با پزشک یکی از مطبهای توی شهر اومدند (که اونو هم به زور از مطبش کشیده بود بیرون!!) و یه خانم که اکسیژن دم دهنش بود آوردند. (خودمونیم اگه من هم جای اون بودم دستپاچه میشدم اما فکر کنم اگه از اول خانمشو میاورد سریعتر بود نه؟!)
۷. ساعت دو و نیم صبح یه خانمو با درد شکم آوردند. موقع معاینه متوجه یه خط بخیه روی شکمش شدم. بهش گفتم: قبلا هم سابقه دل درد داشتین؟ گفت: آره همین جا. گفتم: خوب بعد چی شد؟ گفت: هیچی رفتم کیسه صفرامو عمل کردند اما انگار باز هم عود کرده!
۸. به دختره گفتم: با این داروهائی که خوردی سردردت کمتر نشد؟ گفت: کمتر شد اما بهتر نه!
و حالا چند خاطره از دانش آموزان بدو ورود به دبستان:
۹. دختره چشمش ضعیف بود٬ پدرش گفت: این عینک داره آقای دکتر! اما نمیزنه میگه زشت میشم. گفتم: حالا من که عینک میزنم زشت شدم؟ گفت: آره!
۱۰. داشتم فشار خون بچه رو میگرفتم که به دلیل کوچک بودن «کاف» فشار سنج گوشی از زیرش دراومد و افتاد پایین٬ مادرش فورا خم شد و گوشیو برداشت و وقتی دید من دستم بنده٬ فورا گذاشتش روی قلب بچه!
۱۱. به خانمه گفتم: بچه تون وزنش کمه. گفت: خوب بچه است دیگه!!
پی نوشت:
اولا از همه دوستانی که توی این چند روز نگرانم شدند تشکر میکنم.
ثانیا مشکلی که برای من پیش اومد دو دلیل داشت:
۱. من نمیتونم دروغ بگم.
البته در این مورد کافی بود من فقط راستشو نگم اما این امکانپذیر نبود چون:
۲. هر کسی تا یه حدی تحمل داره.
من دیگه هیچ توضیحی نمیدم و حتی کامنتهای پست قبلو هم جواب نمیدم چون نمیخوام دوباره همه چیز برام تداعی بشه فقط:
پی نوشت خاص (اگه اینو میخونی):
نمیخواستم همه چیز بینمون به همین راحتی و با این سرعت تموم بشه٬ واقعا حیف شد اما باور کن که من تقصیری نداشتم.
سلام
دیروز یه اتفاقی برام افتاد که فعلا دست و دلم به نوشتن نمیره
لطفا نپرسین چه اتفاقی چون نمیخوام درباره اش حرف بزنم
فقط بگم یکی از مهمترین مشوقهای نوشتنم از بین رفت
پس میخوام ازتون مرخصی بگیرم تا زمانی که حالم یه مقدار بیاد سرجاش
پس تا بعد ....
سلام
این خاطرات از زمان نوشتن خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲) تا به حال رخ داده (البته دروغ نگم یکیشون مال پارساله که تازه یادم اومد جالبتر اینکه یکی دوتا از اونها رو که مال روزهای اول این مدت بودند کلا فراموش کردم وگرنه شاید از اینها هم جالب تر بودند!)
۱. به مرده که با درد کمر اومده اومده بود گفتم: وقتی راه میرین درد کمرتون بیشتر میشه؟ گفت: هر وقت راه میرم بیشتر میشه هروقت هم که راه نمیرم بازهم بیشتر میشه!
2. یه زن و مرد پسر دو سه ساله شونو آوردند که چند روز پیش ختنه اش کرده بودند و حالا محل مربوطه (!) عفونت کرده بود. گفتم: میبردینش پیش دکتر خودش که دیگه پول ویزیت ندین. مادرش گفت: آخه ما اینو بردیمش مشهد ختنه اش کردیم گفتیم شگون داره!!
3. پیرمرده دفترچه بیمه روستائیشو آورد و گفت: آقای دکتر! بی زحمت یه نمره ارتوپدی به ما بده! (ترجمه: ما را به ارتوپد ارجاع بده)
4. پیرزنه اومد و گفت: من فشار خون دارم و حالا پسرم برام بلیت هواپیما خریده که بریم مشهد مشکلی نداره؟ گفتم: نه. وقتی داشت میرفت گفت: حقیقتش من از پرواز میترسم و اومده بودم اینجا که شما بگین نمیتونم برم یه بهونه داشته باشم!
5. مرده با کمردرد اومده بود، وقتی میخواستم نسخه بنویسم گفت: آقای دکتر! بی زحمت هرچی میخواین بنویسین فقط پماد ننویسین! گفتم: چرا؟ گفت: آخه همه خونواده مون رفته اند مسافرت هیچکسی نیست که برام پماد بماله!
6. برای اولین بار یه نفر با حالت «تبرّد» اومد پیشم (ترجمه: تهوع)
7. خانمه اومد و گفت: آقای دکتر میخوام بچه مو از شیر بگیرم لطفا یه داروئی بهم بدین که شیرم زودتر خشک بشه. گفتم: احتیاجی به دارو نیست کافیه چند روز بهش شیر ندین گفت: آخه از فردا باید برم سر کار نمیخوام اونجا سینه هام شیر داشته باشه (یعنی کجا کار میکرده اونوقت؟!)
8. به خانمه گفتم: کجای سرتون درد میکنه؟ دستشو گذاشت روی سرش و گفت: همین جا درست توی لگن سرم!
9. پیرزنه رو با درد سینه آورده بودند، پسرش میگفت: آقای دکتر! رگهای قلبش گرفته تا حالا دوبار هم بردیمش آنژیو گرافی اما خوب نشده!
چند خاطره زیر در چند روز اخیر و در هنگام معاینه دانش آموزان بدو ورود به دبستان رخ داده است:
10. چشمهای یه دختربچه ظاهرا ضعیف بود. نوشتم توی پرونده بهداشتیش و ارجاعش دادم به چشم پزشک. چند دقیقه بعد پدرش با داد و فریاد اومد تو و گفت: چرا اینو نوشتین توی پرونده اش؟ نمیگین چند سال دیگه که توی پرونده اش بخونه ارجاع شده به چشم پزشک چقدر توی روحیه اش تاثیر میگذاره؟!
11. به خانمه گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری نداشته؟ گفت: چرا دیابت. گفتم: آزمایش داده؟ گفت: نه اما مگه نمیبینی که چاقه؟!!
12. خانمه میگفت: این بچه اولمه، بچه دومم امسال میره پیش دبستانی اما حرف زدنش کامل نیست فقط کلمه کلمه حرف میزنه یعنی مشکل داره؟! گفتم: یعنی یه جمله هم نمیتونه بگه؟ کمی فکر کرد و بعد گفت: چرا، «بابا آب داد» رو میگه!
13. به خانمه گفتم: توی خونواده تون سابقه هیچ بیماری رو نداشتین؟ گفت: تا حالا که نه اما انشاءالله از این به بعد پیدا میکنیم!
14. به خانمه گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری نداشته؟ گفت: نه فقط پارسال سنگ کلیه داشت، لوزه هاشو عمل کردیم خوب شد!
پ.ن1: الان رفتم سایت سپید دیدم ظاهرا مطلب دو پست قبلمو نچاپیده! خوب شد اینجا گذاشتمش.
پ.ن2: میگم کسی میدونه چرا چند ساله که پزشکهای ولایت اینقدر توی رشته رادیولوژی قبول میشن؟
یادم باشه اگه امسال (گوش شیطون کر) نمره ام خوب شد توی انتخاب رشته انتخابش نکنم چون دیگه جائی برای مطب زدن نیست!
سلام از طرف دوست خوبمون دکتر بابک به یه بازی دعوت شدم که بر اساس اون باید وبلاگ ایشونو نقد کنم و امیدوارم که بتونم از پس این کار به خوبی بربیام.
راستش اصلا یادم نیست که برای اولین بار چطور وارد وبلاگ ایشون شدم و یا اینکه درواقع اول من ایشونو کشف کردم یا ایشون به این وبلاگ اومده بودند اما به هر حال از همون اولین حضور و کشف همکار بودن ایشون و مهمتر از اون با خوندن مطالبی که توی وبلاگشون دیدم علاقمند شدم که مطالب وبلاگشونو دنبال کنم.
ایشون چیزهائی دارند که من بهشون غبطه میخورم.
زندگی در کشوری دیگه یکی از چیزهائی بوده که همیشه برای من وسوسه انگیز بوده گرچه میدونم خودم هم جرات اقدام در این موردو ندارم.
از خاطرات ایشون میشه حدس زد در محیط کار ارتباط صمیمانه ای با دوستان و همکاران دارند شاید یه چیزی شبیه اون چیزی که هر سه شنبه در سریال «پرستاران» می بینیم و اینجا دیگه کمتر پیدا میشه.
ضمن اینکه ورود ایشون به دوره تخصص خیلی ساده تر از اون چیزی بود که ما مجبوریم برای ورود به دوره تخصص تحملش کنیم ضمن اینکه هیچگونه محدودیتی درمورد نوع رشته انتخابی نداشتن نه از سهمیه ای و نه جنسیتی و نه ....
و اما در مورد مطالبشون ...
اکثر پستهای این وبلاگ درمورد خاطرات بیمارستانی هستند و انواع بیمارانی که به بیمارستان محل کارشون مراجعه میکنند و در هر پست چند لغت تخصصی پزشکی وجود داره و معمولا بدون هیچگونه توضیحی که همین مسئله باعث میشه خوانندگان فاقد اطلاعات پزشکی نتونن ارتباط خوبی با وبلاگشون برقرار کنند.
یکی دیگه از مسائلی که در این وبلاگ دیده میشه اینه که به ندرت اطلاعاتی از زندگی شخصی ایشون به خوانندگان داده میشه.
من اگه ایشون برای یکی از پستهام کامنت نگذاشته بودند که: به خانمم گفتم فردا اینها رو برات ترجمه میکنم شاید هنوز نمیدونستم که همسرشون ایرانی نیستند.
یا اگه چند پست پیش از بردن «دنی» به باغ وحش نگفته بودند هنوز اسم پسرشونو هم نمیدونستم.
یا در حالی که در پروفایلشون از زخمه های ساز صحبت کرده اند من هنوز نمیدونم سخن از چه سازیه؟
یکی دیگه از مواردی که در مورد ایشون قابل توجهه (شرمنده البته) بدقولی ایشونه. مثلا درخواست من درمورد گذاشتن یه پست در مورد راسپوتین بعد از چند ماه انجام شد و الان هم مدتیه که منتظرم تا بفهمم چرا یکی دو هفته پیش اونجا روز پزشک بوده؟
راستی من بعضی وقتها به این موضوع فکر میکنم که ایشون با اینترنت و وبلاگ چه راه خوبی برای ارتباط با سرزمین مادری خودشون دارند ...
خوب دیگه شرمنده من فعلا دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه!
پی نوشت: همین الان به اندازه کافی خاطرات (از نظر خودم) جالب دارم، انشاءالله برای پست بعدی.
سلام
الان این مطلبو نوشتم تا بفرستم برای سپید گفتم حالا که دیگه حالش نیست بشینم یه مطلب دیگه تایپ کنم برای آپ کردن وبلاگ همینو اینجا هم بگذارم امیدوارم که خوشتون بیاد:
پسر بچه خوشحال بود، از یک جهت برای اینکه داشت توی بازی نقش همان شغلی را بازی می کرد که همیشه عاشقش بود و از جهت دیگر برای اینکه همبازی کسی بود که همیشه دوستش داشت! بخصوص وقتی دختر عمو کنارش نشست و پسر داشت برایش نسخه می نوشت و توضیح می داد که:
ـ این قرصو روزی سه بار میخورین... این شربتو هر شش ساعت یک قاشق مرباخوری.
وقتی می دید که او با چه اشتیاقی به حرفهایش گوش میدهد قلبش از شادی لبریز می شد.
مادرش گفته بود که امسال باید به مدرسه برود و خوب درس بخواند تا بتواند به آرزویش برسد و دکتر بشود. وای اگر واقعاً دکتر می شد و نسخه می نوشت چه لذتی داشت...
***
پسر خوشحال بود. همانطور که برای چندمین بار روزنامه را باز می کرد تا اسمش را به عنوان قبول شدگان در کنکور و در رشته پزشکی ببیند، از شادی در پوست نمی گنجید. از یک جهت برای اینکه بالاخره در همان رشته ای که همیشه آرزویش را داشت قبول شده بود و از سوی دیگر برای این که شنیده بود وارد شغلی پردرآمد شده که می تواند بوسیله ی آن هم دنیا و هم آخرت را داشته باشد.
وای اگر می توانست یک زندگی خوب فراهم کند و با دختر عمو یک زندگی شیرین را شروع کند چه لذتی داشت...
***
مرد جوان خوشحال بود. چون پیش وجدان خودش روسفید بود و می دانست هرچه که امکان داشت برای مریضش انجام داده، هرچند از اول هم مشخص بود با چنین تصادف شدیدی احتمال زنده ماندن مریض بسیار کم است.
انتظار تشکر از همراهان بیمار را نداشت، هر چه بود آنها یکی از عزیزانشان را از دست داده بودند اما دیگر حمله به او و دیگر پرسنل بخش اورژانس و قاتل خطاب کردن آنها کار درستی نبود. بخصوص وقتی که شنید یکی از دختران پیرمرد متوفی با صدای بلند فریاد می زند:
ـ پدرمو انداختن زیر دست چندتا دانشجو تا چیز یاد بگیرن، اونها هم کشتنش!
دلش گرفت، حق او این نبود...
***
پزشک جوان خوشحال بود. بعد از گرفتن شمارهء نظام پزشکی از تهران، به شهرشان بازمی گشت و بعد از هفتهء آینده برای گذراندن دوران طرح، به یکی از مناطق محروم استانشان می رفت. احساس می کرد به زودی خدمت واقعی به مردم را آغاز می کند، اما از بابت دیگری نگران هم بود. او داشت برای اولین بار به جائی می رفت که دیگر خودش شخص اول بود! نه کسی بود که از او سوالی بپرسد و نه کسی که در صورت لزوم پشتش پناه بگیرد. او نگران مسیولیت شغلی اش بود...
***
پزشک جوان خوشحال بود. دخترعمو با لباس سپید عروسی کنارش نشسته بود و منتظر خواندن خطبه عقد برای سومین بار بود تا «بله» را بگوید و برای همیشه مال یکدیگر شوند. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، اما از مسألهء دیگری نگران بود. با وجود اینکه در آزمون دستیاری نمره خوبی کسب کرده بود اما درنهایت قبول نشده بود. میدانست که بعد از ماه عسل باید به دنبال کار بگردد و در صورت پیدا نکردن کار به دنبال گرفتن مجوزهای لازم برای افتتاح مطب برود. زنی فریاد زد:
ـ «عروس رفته گلاب بیاره!»
***
پزشک جوان خوشحال بود. همسرش به او خبر داده بود که به زودی به خانواده ای سه نفره تبدیل خواهند شد. از حالا به فکر انتخاب یک اسم مناسب و خرید وسائل مورد نیاز افتاده بود. اما از جهت دیگر نگران بود!
با افتتاح چند مطب جدید در ماه های اخیر در آن منطقه و نیز اجرای طرح پزشک خانواده در روستاهای اطراف تعداد بیماران مطبش هفته به هفته کمتر می شدند. هر چند روز یک بار هم از طرف شهرداری و... برای گرفتن عوارض و مخارج دیگرِ مطب به سراغش می آمدند. راستی منشی اش را هم باید عوض می کرد. دخترک از وقتی نامزد کرده بود دیگر حواسش به کار نبود. از اول تا آخر کار مطب یا در حال صحبت کردن با تلفن بود و یا نوشتن نامه... نه! این دختر دیگر برایش منشی نمی شد!
موضوع بعدی که فکرش را به خود گرفته بود، اینکه نمی دانست آن مریض هم که تهدید به شکایت کرده بود، واقعأ شکایت کرد یا نه؟ اگر شکایت می کرد و او را مقصر اعلام می کردند، باید دیه میداد؟
***
پزشک جوان خوشحال بود. از این جهت که بالاخره بعد از چند بار آزمون استخدامی که در آنها پذیرفته نشده بود به عنوان پزشک خانواده به یک روستا می رفت. هزینه های مطب یکی دو ماهی بود که از درآمدش بیشتر شده بود و داشتن آن دیگر مقرون به صرفه نبود. فقط نمی دانست که چرا همسرش با او نیامد و وعده داد که به زودی او را ببیند.
***
درحال باز کردن وسائل بود که متوجه نامه ای لابلای آنها شد و بازش کرد. همسرش نوشته بود:
من همسر یک پزشک شدم تا زندگی راحتی داشته باشم نه اینکه در روستاهای دورافتاده عمرم را هدر بدهم و یا در شهر با نداری بسازم. همان طور که گفتم به زودی می بینمت، در دادگاه خانواده برای امضاء حکم طلاق!
و پزشک جوان دیگر خوشحال نبود...
پ.ن۱: چند روزیه که عکس گوشه وبلاگم توی اینترنت اکسپلورر نیست اما توی موزیلا هست! کسی میدونه چرا؟پ.ن۲: دوست خوبمون دکتر بابک منو به یه بازی دعوت کرده که باید بگم چشم به زودی.
پ.ن۳: بالاخره پول بلیتهای اتوبوس و پول آژانس کلاس طب کار در تهران را گرفتم اما همونطور که گفته بودند پول شامها را ندادند. آژانس پرستیژ هم فعلا قبول کرده که پول بلیتهائی که خودمون خریدیم و از استانبول رفتیم آنتالیا رو بهمون بده تا ببینیم چی میشه؟
پ.ن۴: دیشب تصادفا به سایتی برخوردم که نوشته بود ارزونترین و نزدیکترین مسیرو برای هر دو شهری که انتخاب کنین بهتون میده. برای امتحان مسیر تهران-ایروان را انتخاب کردم که جواب داد: از تهران به دوبی و بعد از دوبی به مسکو با پرواز «الامارات» و بعد از مسکو به ایروان با پرواز «ائروفلوت» واقعا که چقدر نزدیک و ارزون نه؟!
پ.ن۵: «عماد» ازم پرسید: بابا چرا خورشید غروب میکنه؟ خیلی خلاصه و بچه گونه چرخش زمینو براش شرح دادم. گفت: اگه زمین با این سرعت میچرخه چرا ما حسش نمیکنیم؟ گفتم: چون خودمون هم باهاش میچرخیم. چند دقیقه بعد دیدم چشمهاشو بسته و میگه: بابا الان زمین یه کم چرخید! گفتم: از کجا فهمیدی؟ گفت: آخه سرم یه کم گیج رفت!!
سلام
خوشبختانه تعداد این مینی خاطرات اونقدر شد که یه پستو پر کنه پس این شما و این هم خاطرات (از نظر خودم) جالب این بار:
۱.یه خانمه حدود ۵۰ ساله ازم میخواد براش آزمایش تیروئید بنویسم٬ وقتی داره میره بیرون برمیگرده و میگه: آقای دکتر! میخواستی بالاش بنویسی مال تیروئیده یه وقت اشتباه نگیرن!
۲. به خانمه میگم: وزن بچه تون چند کیلوئه؟ میگه: تقریبا نمیدونم!
۳. به خانمی که با درد سینه اومده و میگه قبلا هم سابقه داشته میگم: تپش قلب هم دارین؟ میگه: این دفعه نه اما دفعات قبل هم نه!
۴. به آقائی که با درد شکم اومده از وضعیت (گلاب به روتون) اجابت مزاجش میپرسم میگه: نه خوبه نه قبضه!
۵. مریضهای درمانگاه تمام شدن و از مطب میام بیرون یه هوائی بخورم. مسئول پذیرش که اهل همونجاست داره با یکی از اهالی روستا صحبت میکنه و ازش میپرسه: داروهائی که دکتر دومی براتون نوشت با دکتر اولی فرق داشت؟ روستائی محترم میگه: خوب معلومه٬ مگه کود حیوونهای مختلف با هم فرق نمیکنه؟ خوب داروهای دکترها هم با هم فرق میکنه!!
۶. برای بچه ای که استفراغ میکنه دارو مینویسم٬ پدرش میگه: غذا چی بهش بدیم آقای دکتر؟ میگم: تا استفراغش زیاده که هیچی٬ بعد که کمتر شد میتونین غذاهای خشک و سفت براش شروع کنین مثل بیسکوئیت. میگه: آهان الان به مادرش میگم براش سوپ بپزه!
۷. توی درمونگاه شبانه روزی یکی از شهرهای کوچیک اطراف ولایتم. یه آقای سرماخورده رو میارن. همراهش میگه: آقای دکتر! لازم نیست ببریمش بیمارستان؟ میگم: نه. داروهاشو گرفته اومده میگه: واقعا لازم نیست ببریمش؟ میگم: اقلا اول آمپولشو بزنین ببینین بهتر میشه یا نه؟ پنج دقیقه بعد اومده و میگه: بردیمش توی تزریقات داره آمپولشو میزنه میشه بیائین ببینین باید ببریمش یا نه؟ میرم یه نگاه بهش میکنم و میگم: آره همین حالا باید ببرینش. یه نفس راحت میکشه و مریضو سوار ماشین میکنه!
۸. مریض یه پسر جوونه که وقتی در رو باز میکنه به مریض کناریش میگه: بفرمائین و بعد میاد تو. وقتی نسخه شو مینویسم و میخواد بره بیرون برمیگرده و بهم یه نگاه میکنه و میگه: بفرمائین!
۹. به دختره میگم: حالت تهوع هم داری؟ میگه: حالتشو نه اما احساسشو دارم!
۱۰. میگم: بچه تون مشکلش چیه؟ پدرش میگه: اسهال داره مادرش میگه: نه استفراغ میکنه.
میگم: هم اسهال داره هم استفراغ؟ مادره میگه: نه اصلا اسهال نداره. پدره میگه: چرا دیگه مگه ندیدی چطور داشت بالا می آورد؟!
۱۱. دیشب ساعت ۴ صبح زنگ زدند که یعنی مریض داری. وقتی اومدم بیرون دیدم یه زن و مرد دارن از درمونگاه میرن بیرون. یه نگاه به مسئول پذیرش کردم که گفت: برو بخواب دکتر٬ حالا که زنگو زدم تازه گفتن که دندونپزشک میخوان!
پی نوشت: هرچند خیلی دیر شده اما یکی دو مورد دیگه رو میخوام از سفر ترکیه بنویسم:
۱. روز آخری که توی فرودگاه استانبول گرسنه و تشنه مونده بودیم و عماد دیگه داشت از تشنگی صداش درمیومد و ما هم فقط دلار و ریال داشتیم نه لیر (بیشتر که لازم نیست توضیح بدم؟!) یکی از خانمهای کارمند فرودگاه با پول خودش برای عماد یه آب پرتقال گرفت و حاضر نشد به جای پولش ازمون ریال یا دلار بگیره فقط به عنوان تشکر ازش فیلم گرفتم!!! هرچند که میدونم اون خانم هیچوقت اینجا رو نمیخونه اما میخواستم ازش تشکر کنم.
۲. توی کاخ-موزه توپکاپی استانبول یه اتاق مجزا بود که گرفتن عکس و فیلم از اونجا مطلقا ممنوع بود بعضی از اشیاء اونجا عبارت بودند از:
شمشیرهای منسوب به پیامبر اسلام (ع)٬ هر سه خلیفه (رض)٬ حضرت علی(ع) (که شباهتی به اون شمشیر دولبه که ما توی ذهنمونه نداشت) و طلحه و زبیر.
عمامه حضرت یوسف.
شمشیر حضرت داوود.
جای پای پیامبر اسلام.
عصای حضرت موسی.
و بخشی از جمجمه و ساعد حضرت یحیی (!)
سلام
۱.با کمک و راهنمائی دوستان بالاخره عکسها لینک شدند و پی نوشت مربوط به اون از پست قبل حذف شد
۲.از شرکت «پرستیژ» شکایت نمودیم و قراره یکشنبه از اداره میراث فرهنگی و گردشگری بهمون جواب بدن (آیکون فکر نکنین ما دیگه اینقدر بی بخاریم)
۳.یه سوال دیگه:
دیشب میخواستم چندتا مینی دی وی دی که با دوربین فیلم گرفته بودم بزنم روی هارد کامپیوتر و بعد همه شونو روی یه دی وی دی رایت کنم اما مینوشت ویندوز قادر به خوندن این دی وی دی نیست! حتی نتونستیم با کامپیوتر و حتی دستگاه پخش دی وی دی خونمون که از قضا مارکش با دوربینمون هم یکیه (سونی) دی وی دی ها رو ببینیم و بالاخره مجبور شدیم خود دوربینو وصل کنیم به تلویزیون کسی میدونه چکار میشه کرد؟
۴.یعنی حتما باید بگم من اینجا هم هستم؟!
پیج رنک اون وبلاگم از ۱ تبدیل شده به صفر
بعد نوشت:
با فاینالایز کردن دی وی دی ها که از باران عزیز یاد گرفتم موفق شدم اونها رو روی کامپیوتر و دستگاه دی وی دی خونه مون قابل دیدن کنم اما هنوز نمیتونم اونها رو روی هارد کامپیوتر کپی کنم تا همه شونو روی یه دی وی دی بزرگ رایت کنم.
سلام
اولا ببخشید که دیر شد اما باور کنید که تقصیر من نبود
خیلی فکر کردم که این سفرنامه رو چطور بنویسم تا اینکه تصمیم گرفتم اینطوری بنویسمش که میخونین:
آغاز سفر (۳۰/۲/۸۹):
قرار بود پرواز هواپیمای «تابان ایر» ما به مقصد استانبول ساعت ۱۰ صبح روز پنجشنبه سی ام اردیبهشت از فرودگاه اصفهان پرواز کنه اما روز قبل از اون از شرکت مجری تور (پرستیژ) به ما خبر داده بودند که پرواز ساعت ۱۹ انجام خواهد شد و به این ترتیب یک روز از مرخصی من بی فایده موند. به هر حال رفتیم فرودگاه٬ اولین چیزی که توی ذوقمون زد وضعیت نامناسب ترمینال پروازهای خارجی فرودگاه اصفهان بود که من فکر میکردم حتما خیلی مجهزتر و باکلاس تر از ترمینال پروازهای داخلیه اما نبود. پرواز ساعت ۱۹ هم انجام نشد بلکه ساعت حدود ۲۱ بود که هواپیما از زمین بلند شد.
خیلی منتظر بودم که خلبان عبور از مرز و ورود به فضای ترکیه رو اعلام کنه اما چنین اتفاقی نیفتاد و حدود ساعت ۱۲:۴۵ به وقت تهران (۱۱:۱۵ به وقت ترکیه) ما در فرودگاه «sabiha gocken» استانبول به زمین نشستیم و بعد از تشریفات معمول گمرکی وارد خاک ترکیه شدیم. و بعد شروع کردیم به گشتن دنبال «تور لیدر» خودمون که کلی گشتیم تا پیداش کردیم و همون موقع فهمیدم که بیشتر ترکها اصلا به زبان انگلیسی آشنا نیستند.
«محمود» که تور لیدر ما بود رسید و فهمیدیم برخلاف چیزی که توی ایران به ما گفته بودند (اول ۳ روز استانبول هستیم و بعد ۴ روز میریم آنتالیا) اول باید بریم آنتالیا. گفتیم: باشه٬ مشکلی نیست میریم٬ که «محمود» گفت: چرا مشکلی هست و اون هم اینکه به خاطر تاخیر شما٬ پروازی که قرار بود شما رو ببره آنتالیا رفته!! گفتیم: پس حالا باید چکار کنیم؟ گفت: هیچی٬ باید همینجا باشید تا فردا صبح دفتر فروش بلیت شرکت «سان اکسپرس» باز بشه و برای پرواز ۱۰:۳۰ فردا صبح بلیت بگیرین گفتیم: پس پولش؟ گفت: به ما چه؟!
خلاصه که اولین شب حضور در یک کشور خارجیو به جای هتل روی صندلیهای فرودگاه صبح کردیم!! و آی خوش گذشت آیییییییی.
بیشتر از همه دلم برای عماد میسوخت و بعد از اون برای آقای «د» و همسرش که برای ماه عسل اومده بودند ترکیه. با توجه به ممنوع بودن عکسبرداری در فرودگاه از این شب هیچ عکسی ندارم شرمنده!!
۸۹/۲/۳۱:
دفتر فروش بلیت اول صبح باز شد و مجبور شدیم با پول خودمون که توی صرافی فرودگاه مقداریشو چنج کرده بودیم بلیت بخریم. من یه سیمکارت اعتباری ترکیه ای هم خریدم که میگفتند ارزونتر از رومینگ تلفنهای خودمون تموم میشه! به هرحال ساعت ۱۰:۳۰ صبح با پرواز شرکت «سان اکسپرس» راهی آنتالیا شدیم اما اونجا فهمیدیم که مسئولان محترم شرکت «پرستیژ» به جای هتل چهار ستاره «سندر» که توی تبلیغ تور نوشته بود ما رو به هتل سه ستاره «دلفین» برده اند!! اونجا هم اول یه دستبند پلاستیک نارنجی رنگ به مچ دستهامون بستند تا توی شهر گم نشیم!!
این یه عکس از هتل دلفینه که انصافا چشم انداز فوق العاده ای از دریای مدیترانه و کوههای «توروس» داشت با امکاناتی مثل این!
با بیخوابی دیشب ما حق داشتیم که تا غروب بخوابیم و همین کار رو هم کردیم. بعد سری به ساحل زدیم و بعد رفتیم رستوران هتل که توش غذامون رایگان بود.
یکی از صحنه هائی که هر روز موقع خوردن هر سه وعده غذا توی اون رستوران میدیدیم گفتگوهای عاشقانه یه دختر ترک و یه مرد روس به زبان انگلیسی بود که عکسشونو اینجا نمیگذارم تا یه وقت والدینشون نبینند و بهشون برنخوره!!
وقتی رفتیم توی اتاقمون متوجه شدیم که از دمپائی خبری نیست٬ رفتم پیش مسئول پذیرش و هرچقدر فکر کردم یادم نیومد باید به جای «دمپائی» به انگلیسی چی بگم؟ پس گفتم:
!!sorry but we havent any dampayi in my room
و ایشون هم فرمودند:
!!dampayi order is yok
۸۹/۳/۱:
امروز ما رو بردند تله کابین آنتالیا که به گفته تور لیدر ما توی آنتالیا٬ بلند ترین تله کابین اروپاست (حالا کی گفته آنتالیا توی اروپاست؟!).
وقتی رسیدیم بالای کوه٬ برخلاف هوای مطلوب پائین با بارش برف مواجه شدیم! و چون لباس گرم نداشتیم آی سردمون شد آیییییی٬ و بیشتر توی محوطه کافی شاپ اونجا بودیم تا فضای بیرون.
عصر هم رفتیم یه چرخی توی شهر زدیم اما خرید چندانی نکردیم چون میگفتند برای خرید استانبول خیلی بهتره. اما سر از یه شنبه بازار درآوردیم که خیلی باحال بود و کلی عکس و فیلم گرفتم
شب هم نشستیم پای تلویزیون به تماشای فینال جام باشگاههای اروپا.
۸۹/۳/۲:
امروز تور شهر آنتالیا داشتیم اما تور لیدر محترم ما رو به چنان فروشگاههای گرون قیمتی برد که هیچکدوممون نتونستیم چیزی بخریم! یه سر هم رفتیم تماشای آبشار زیبای «دودن» که مستقیما به دریای مدیترانه میریزه.
عصر و شب را هم باز لب ساحل بودیم و توی شهر. این هم یه عکس از خونه های زیبای آنتالیا.
۸۹/۳/۳:
امروز ساعت ۱۲ ظهر اتاق هتلو ازمون تحویل گرفتند و یه علافی چند ساعته را تا رسیدن تور لیدرمون گذروندیم که بیشترشو لب ساحل بودیم.
ساعت حدود هشت شب با پرواز هواپیمائی onur air به سمت استانبول پرواز کردیم و در فرودگاه آتاتورک این شهر فرود اومدیم و رفتیم هتل «مولا» (برخلاف حرفهای قبلی مسئولان تور «پرستیژ» که به ما گفته بودند میریم هتل «کایا» و بعد که هر دو هتلو دیدیم متوجه شدیم که قیمت هتل مولا شبی ۱۰۰ لیر ترکیه است و قیمت هتل کایا شبی ۱۳۶ لیر ترکیه!)
چون بر خلاف آنتالیا توی استانبول ناهار و شام با خودمون بود بعد از مستقر شدن در هتل رفتیم دنبال شام و باید اعتراف کنم که اون شب استانبول به دلم نچسبید چون ما توی قسمت اروپائی شهر بودیم که بعدا فهمیدم اصلا به پای قسمت آسیائی شهر نمیرسه.
۸۹/۳/۴:
امروز با پرداخت نفری ۶۰ دلار به مسئول تور رفتیم تور جزیره «بیوک آدا» که یکی از جزایر ترکیه توی دریای مرمره است و توی اون از اتومبیل خبری نیست بلکه همه رفت و آمدها با درشکه انجام میشه. واقعا جای زیبائی بود. و مثل بقیه جاهائی که توی ترکیه دیدیم پر از گربه های اهلی و عماد هم که عشق گربه!
این عکسو موقع برگشتن به استانبول گرفتم آخه توی جزیره اینقدر در حال گرفتن فیلم بودم که عکس از یادم رفت!
موقع برگشتن هم تور لیدر محترم خبر داد که پرواز پنجشنبه به اصفهان کنسل شده و ما باید تا یکشنبه یا دوشنبه توی استانبول بمونیم که این حرف به مذاق بیشتر همسفران که کار و زندگی داشتند و پول نداشتند خوش نیومد. خود من هم مجبور شدم زنگ بزنم به خانم «ر» (مسئول امور درمان شبکه و مرخصیمو تمدید کنم البته بعدا گفتند پرواز جایگزین روز شنبه انجام میشه.
شب هم با «آنی» و عماد رفتیم میدون تقسیم و خیابون استقلال که واقعا دیدنیه و یه مکان کاملا فرهنگی و شلوغ٬ پر از مغازه و رستوران و سینما و حتی گروههای موسیقی مختلف دوره گرد. (اینها سه تا لینک مختلف بودها!)
۸۹/۳/۵:
امروز برامون تور جاهای تاریخی و فرهنگی استانبولو با قیمت نفری ۹۰ دلار گذاشته بودند که هیچکس اسم ننوشت!! و تور لغو شد اما تقریبا همه همسفرهامون با کمال میل شب در تور ۷۰ دلاری شام در کشتی تفریحی بر روی تنگه بسفر شرکت کردند که واقعا یه شب فراموش نشدنی بود هرچند اکثر این شبو من دوربین به دست در حال گرفتن عکس و فیلم از مناظر اطراف بودم.
مثل این عکس و این یکی و این یکی.
۸۹/۳/۶:
امروز تور رایگان داخل شهر بودیم که درست مثل آنتالیا توی فروشگاههائی رفتیم که هیچکس جرات خرید پیدا نکرد!
یه سر هم رفتیم توی یه سوپر مارکت که یه «کفیر» اصل ترکی خریدم که اصلا شبیه چیزی که توی ایران به اسم «کفیر» میفروشند نبود.
۸۹/۳/۷:
برای امروز هیچ کار خاصی نداشتیم و «آنی» هم حال و حوصله تماشای موزه و مسجد نداشت پس خودم با کمتر از ۱۰ لیر ترکیه (برای بلیت اتوبوس و تراموای) و با ۵۵ لیر ورودی رفتم تماشای مسجد ایاصوفیه و کاخ موزه توپکاپی و مسجد آبی. هر کدوم از این جاها آدمو به دنیای خاص خودش میبره و اگه رفتین استانبول تماشای این قسمت از شهرو از دست ندین. جائی که باقیمانده از استانبول قدیم یا همون «قسطنطنیه» است.
۸۹/۳/۸:
امروز ساعت ۷ صبح ما رو از هتل بردند بیرون و گفتند امروز سالروز فتح استانبول به دست مسلمینه و به زودی خیابونها بسته میشه. ضمن اینکه ساعت ده و نیم هم پرواز میکنین.
رفتیم فرودگاه و گفتند پرواز لغو شده! بعد گفتند تاخیر داره و چمدونهامونو گرفتند و گفتند برین توی سالن ترانزیت. ما هم همه لیرهای ترکیه ای که داشتیم دوباره چنج کردیم و رفتیم توی سالن ترانزیت اما از هواپیما خبری نشد که نشد!
تنها مغازه ای هم که اونجا بود فقط لیر قبول میکرد و درنتیجه ما گرسنه و تشنه موندیم مثل اکثر مسافرهای دیگه.
کم کم سر و صدای مسافرها دراومد تا اینکه مسئولین فرودگاه حدود ساعت ۶ عصر به هر نفرمون یه ساندویچ پنیر و یه قوطی کوکاکولا دادند و بالاخره ساعت ۱۰ شب به وقت استانبول پس از ساعتها انتظار سوار یک هواپیما از «زاگرس ایر» شدیم و برگشتیم اصفهان.
خدا پدر مسئولان گمرک فرودگاه اصفهانو رحمت کنه که بی دردسر بهمون اجازه عبور دادند و بالاخره ساعت ۴ صبح به وقت ایران رسیدیم ولایت و رفتیم خونه و صبح هم رفتم سر کار!!
پ.ن۱: چند بار هوس کردم که اونجا برم کافی نت و ببینم جمله «دسترسی به این سایت امکان پذیر نمیباشد» رو به ترکی چطور مینویسند! اما دلم نیومد اون روزهائی که شاید تا چند سال دیگه تکرار نمیشدند به این راحتی حرومشون کنم
پ.ن۲: از آزادی عقیده ای که توی استانبول دیدم واقعا لذت بردم.
زنهائی حجاب داشتند که واقعا به اون اعتقاد داشتند و برای همین در این کشور بدحجاب وجود نداشت. همونطور که دهها مسجد روزی پنج بار اذان میگفتند چندین کلیسا در جاهای مختلف شهر و از جمله خود خیابان استقلال پذیرای مسیحیان معتقد بودند و خلاصه که از هر دین و مذهب و طایفه ای میشد اونجا پیدا کرد.
پ.ن۳: موقع برگشتن از آنتالیا به استانبول عماد ازم پرسید: بابا! ما با این هواپیما که رنگ دُمش قرمزه میریم؟ گفتم: آره گفت: آخ جون پس بالاخره به یکی از آرزوهام رسیدم!!
پ.ن۴: وقتی رسیدیم دیدم دوتا از جزوه های کامران احمدی رسیده خونه پس از دیروز درس خوندنو شروع کردم و شاید دیگه کمتر بتونم کانکت بشم
پ.ن۵: من نمیدونم چندتا سینما توی استانبول هست اما ما توی اون چند روز سه تا سینما دیدیم که دوتاشون فیلم جنجالی سنگسار ثریا رو پخش می کردند!
سلام
توی فکر یه پست حسابی برای آپ کردن وبلاگ بودم که نشد چون دیشب ساعت ۴ صبح رسیدیم خونه و بعد هم رفتم سر کار.
عصر هم اینترنتمون قطع بود و شب هم مهمون داشتیم
فردا هم شیفتم پس آپ میره برای سه شنبه انشاءالله.
از همه دوستان که اومدند و نگرانمون بودند ممنون.
کلی عکس از استانبول و آنتالیا گرفتم که چندتاشونو براتون میگذارم تا حدی که وبلاگمون فیل.تر نگردد!!
سلام
هفته پیش رفتم یه جائی که برای این بخش پر از سوژه بود امیدوارم که خوشتون بیاد!:
۱. برای یه نفر توی نسخه قرص کوتریموکسازول نوشتم٬ چند دقیقه بعد اومد داروهاشو نشونم بده دیدم به جاش بهش قرص دایجستیو دادن حالا این دوتا چطور با هم اشتباه شده بودن خدا میدونه.
۲. من هنوز نفهمیدم چه حکمتیه هر وقت شیفت شبم از ساعت ۷ صبح چندتا پیرزن میان و میخوان براشون آزمایش قند و چربی بنویسم و بعد تا ساعت هشت و نیم مینشینن پشت در آزمایشگاه تا باز بشه شما میدونین؟!
۳. یکی از پزشکهای خانواده که اهل شمال کشور بود جدیدا برگشت ولایت خودشون٬ روز اولی که رفتم به جاش پیرزنه بهم گفت: آقای دکتر! حالا تو پزشک عمومی هستی یا فقط همین امروز اینجائی؟!
۴. دوتا زن با هم اومدن٬ برای یکیشون نسخه نوشتم که دومی گفت: آقای دکتر! من هم مریضم برم از خونه دفترچه ام رو بیارم برام نسخه بنویسی؟ گفتم: چرا همین حالا نیاوردی؟ گفت: آخه حالا برای خودم نیومدم فقط اومدم که همسایه مون تنها نباشه!
۵. چند روز پیش یه خانم باردار جواب آزمایشاتشو آورد که دیدم یه عفونت ادراری درست و حسابی داره. یه نگاه به تاریخ آزمایشش کردم که دیدم مال ۱۱ فروردینه! گفتم: چرا زودتر جواب آزمایشتو نیاوردی؟ گفت: آخه مسئول آزمایشگاه اینجا انتقالی گرفته بود و رفته بود و کسی نبود در آزمایشگاهو باز کنه! (بیچاره زنه بیچاره بچه اش)
۶. دستمو گذاشتم روی پیشونی بچه که مادرش پرسید: تب داره آقای دکتر؟ گفتم: بله. گفت: معلوم بود از دیروز شکمش خیلی خشک بود!
۷. تا خواستم شروع کنم برای پیرزنه نسخه بنویسم گفت: فقط برای من آمپول بنویس. گفتم: چرا؟ گفت: آخه دارم دارو مصرف میکنم دکترم گفته حق نداری با اینها هیچ داروی دیگه ای بخوری!
۸. به خانمه گفتم: بچه تون انگل داره. کَس دیگه ای هم توی خونه تون انگل داره که بچه تون ازش گرفته باشه؟ گفت: بله زن داداشم و چند لحظه بعد گفت: راستی زن داداشم دختر خاله ام هم هست٬ تاثیر داره؟!
۹. مَرده نشست روی صندلی و گفت: فکر کنم گلوم عفونت کرده آخه از دهنم خیلی بوی نفرت میاد!! (ترجمه: خودم هم نفهمیدم به خدا!!)
۱۰. پیرمرده گفت: من بدنم همیشه ضعف داره هر چند وقت یه بار میام برام چندتا آمپول تربیتی مینویسن (ترجمه: آمپول تقویتی)
۱۱. ساعت دو و نیم صبح بود که یه خانمو با اُفت فشار خون آوردن. میدونستم که اگه سرم بنویسم بعدا تزریقاتمون کلی غرغر میکنه. پس گفتم: آمپول تقویتی میزنین براتون بنویسم؟ گفت: بله بیزحمت بگین بریزنش توی سرمم!
۱۲. پیرزنه میگفت: قطره های چشمم تموم شده برام بنویس. گفتم: قطره هاتون چی بودن؟ گفت: نمیدونم گفتم: جلدشون چه رنگی بود؟ گفت: یادم نیست اما یه آب سفیدی توشون بود!