سلام:
۱. به جای یک از همکاران که مرخصی بود توی یه درمانگاه روستائی بودم٬ توی روستائی که مردمش به مذهبی بودن بیش از حد شهره اند.
خانمی دختر ۱۲ ساله سرماخورده شو با چادر مشکی آورده بود.
اواسط گرفتن شرح حال بود که طبق معمول با گفتن یه «ببخشید» با انگشتهام مچ دست دخترو گرفتم ببینم تب داره یا نه؟ دختره چنان دستشو کشید و ازجا پرید که ...
۲. در چند سالی که پزشک شدم بارها برای معاینه بیماری که با شکایت سرفه اومده گوشیو برداشتم که مریض یکدفعه دستشو میزنه بالا تا فشارشو بگیرم! اما چند روز پیش برای اولین بار به محض اینکه اتوسکوپ (دستگاه دیدن گوش) رو برداشتم مریض آستینشو زد بالا!
۳. خانمی با درد سینه اومده بود٬ گفتم: دردش چه حالتی داره؟ گفت: به قول خودم انگار یه میله توی قلبمه!
۴. به پیرمرده گفتم: فشارتون بالاست. گفت: من توی خونه فشارم پائینه اما اینجا بالاست٬ توی جبهه نترسیدم اما از دکتر میترسم!
۵. مرده بچه شو آورده بود و میگفت: این هربار تا آمپول نزنه سرماخوردگیش خوب نمیشه. گفتم: خوب پس قبلا پنی سیلین زده که باز هم براش بنویسم. رو کرد به پسرش و پرسید: آره؟ زدی؟!
۶. دختره میگفت: من چند روزه که سرما خورده ام هر داروئی هم که میخورم «افاده» نمیکنه!
۷. یه دختر ۵ ساله را آورده بودند. به پدرش گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: چند شبه وقتی میخوابه یه «لودر» توی گلوش روشن میشه و تا صبح کار میکنه و نمیگذاره بخوابیم!
۸. برای یه پسر حدودا ۱۴ ساله نسخه مینوشتم که گفت: آقای دکتر! اگه «عرق زیره» بخورم برای دل دردم خوبه؟ گفتم: نمیدونم من داروهای گیاهیو نمیشناسم. پدرش گفت: بابا یه چیزیو میپرسی که من هم نمیدونم چه برسه به آقای دکتر!
۹. پیرمرده میگفت: یه قطره هم برای چشمم بنویس مدتیه که عملش کردم توی چشمم «لنت» هست!
۱۰. خانمه گفت: برام آزمایش قند بنویس عصر برم آزمایشگاه. گفتم: برای آزمایش قند باید ناشتا باشین٬ گفت: تو بنویس توی آزمایشگاه آشنا دارم برام میگیره!
۱۱. به پیرزنه گفتم: فشارتون ۱۵ است. گفت: من صبح قرص فشار خوردم با قرص ۱۵ است؟!
سلام:
۱. دفترچه بیمه روستائی خانمه رو مهر کردم و گفتم: ببرینش پذیرش تا براتون مهر کنن. خانمه که رفت بیرون شوهرش پرسید: دکتر گفت: کجا ببریمش؟ گفت: قسمت پذیرائی!
۲. به خانمه گفتم: دفترچه دارین؟ گفت: نیاوردمش روی برگه بنویس. وقتی نوشتم گفت: حالا اینو آزاد حساب میکنن؟ گفتم: بله گفت: چرا؟!
۳. خانمه دخترشو با چشم قرمزرنگ آورده بود و میگفت: یه سنگ خورده به چشمش قرمز شده٬ فکر کنم سنگش خاک داشته!
۴. خانمه با پرونده فشار خونش اومد تو و گفت: قرصهام تموم شده بنویس. گفتم: از کدوم قرصها میخوردین؟ گفت: چه میدونم همون که توی پرونده ام فرمایش کرده!
۵. به خانمه که با معده درد متناوب اومده بود گفتم: تجربه کردین که با خوردن یه غذای خاص معده تون درد بگیره؟ گفت: آره هروقت انگور میخورم. گفتم: خوب نخورین. گفت: واا دکتر! آخه میشه انگور نخورد؟!
۶. خانمه با شکایت معده درد اومده بود اما توی شرح حال به درد عضلانی شک کردم. گفتم: وقتی کیفتونو بلند میکنین دردش بیشتر میشه؟ گفت: مگه من با معده ام کیفو بلند میکنم؟!
۷. یه پیرزن با درد سینه اومد که ازش نوار گرفتیم و دیدم مشکل قلبی داره. به راننده آمبولانس گفتم: ببرش بیمارستان که گفت: نمیبرم این همراه نداره اگه توی راه مرد چطور ثابت کنم که من نکشتمش؟! گفتم: اگه اینجا بمونه و بمیره که برات بدتر میشه! راننده گفت: باشه بیاد تا ببرمش٬ حالا هرچقدر دنبال مریض میگردیم نیستش! آخرش مسئول پذیرش صدام کرد و گفت: دنبال مریضه میگردی؟ پولش کم بود فرستادمش از خونه پول بیاره!!
۸. برای خانمه نسخه نوشتم که دفترچه شوهرشو داد و گفت: شوهرم هم سرما خورده میشه براش نسخه بنویسین؟ گفتم: خودشون کجان؟ گفت: تا دم در با من اومد اما فرار کرد گفت میترسم برام آمپول بنویسه (توضیح: سال تولد ایشون ۱۳۵۲ بود!)
۹. برای خانمه آزمایش نوشتم که گفت: ببخشین جوابشو پزشک عمومی هم میتونه بخونه یا باید حتما بیاریم پیش شما؟
۱۰. خانمه جواب آزمایش HCGش رو آورده بود که ۴۷۳۰ بود و پرسید: مثبته؟ گفتم: بله. حدود ده بار پرسید: تو رو به خدا مثبته؟! گفتم: بله! گفت: اگه راست گفته باشین یه شیرینی بزرگ پیش من دارین!! (توضیح: این آزمایش در مقدارهای بالاتر از ۲۵-۲۰ مثبت محسوب میشه) البته شاید حق داشت چون بعد از ۱۵ سال حامله شده بود.
۱۱. خانمه میگفت: هر شب با درد مچ پاهام از خواب بیدار میشم. چندبار پاهامو میکوبم روی زمین که دردش میاد تا زانوهام و کمتر میشه!
۱۲. خانمه دفترچه بچه شو آورده بود و میگفت: توی مهدکودک گفتند براش آزمایش انگل بنویسین٬ نوشتم. گفت: میشه یه آزمایش ادرار هم بنویسین؟ فکر کنم عفونت ادرار داشته باشه. گفتم: باشه مینویسم. گفت: اونوقت اونجا ایراد نمیگیرن که نگفتن و شما نوشتین؟!
۱۳. مرده با گلودرد اومده بود و میگفت: من اونقدر سرماخوردگی هام شدید میشه که (درحال اشاره کردن به لوزه هاش) این «آلرژی هام» به هم میچسبن!
۱۴. برای مرده نسخه نوشتم که گفت: من یه دختر دارم که همیشه مریضه فردا میارمش شکافش بده (ترجمه: چک آپ)!
۱۵. خانمه میگفت: من الان یک ساله که آمپول ضد بارداری میزنم و حالا سینه هام ترشح داره ممکنه از عوارض اون آمپولها باشه؟ گفتم: دقیقا از کی سینه هاتون ترشح داره؟ گفت: از شش ماه قبل از زدن اولین آمپول!
۱۶. پیرزنه با سردرد اومده بود که دیدم فشارش بالاست. براش آمپول لازیکس نوشتم. فرداش بهیارمون اومد و گفت: این خانم فشارش خوبه اما اومده آمپول لازیکس بزنه. گفتم: دیگه لازم نیست بزنین آمپوله مال فشارتون بود. گفت: چرا همون دیشب نگفتی حتما باید الان بزنیش؟ خدا زیادت کنه!
۱۷. مرده میگفت: خیلی وقته که کمرم درد میکنه رفتم دکتر متخصص که گفت یکی از مهره های L5ت چسبندگی داره!
۱۸. امروز صبح یه پیرمرد ۸۱ ساله رو با احتباس ادراری آوردند. رفتم از بهیار مرکز پرسیدم: اینجا سوند هم میگذارین؟ گفت: بله و خودش اومد و به همراهان مریضه گفت: بیارینش توی اون اتاق تا براش سوند بگذارم. یکدفعه همراهان٬ مریضو برداشتند و از درمانگاه رفتند بیرون. دم در هم یکیشون برگشت و گفت: دکتر که از بهیار سوال بپرسه آخه چه دکتریه؟!
پی نوشتها در ادامه مطلب (ببخشین این پست طولانی شد به دلیل نداشتن چندروزه مودم. الان هم چند ساعت کار میکنه و قطع میشه فعلا یه مودم از یه نفر امانت گرفتم!)
ادامه مطلب ...پیش نوشت:
شرمنده که آپ کردنم اینقدر دیر شد
اولا که مودمو ۵۰۰۰۰ تومن خریده بودم ثانیا امروز آنی گرفته بودش و باهاش کانکت هم شده بود اما حالا باز هرکار کردیم کانکت نشد٬ من هم چون دلم براتون تنگ شده بود باز اومدم کافی نت
این داستان خیلی وقته که سر دلم قلمبه شده (!!) اما وقت مناسبی برای نوشتنش پیدا نمیکردم. وقتی مادربزرگ گرامی عمرشو داد به شما گفتم موقعیت خوبیه که اون بلا سر مودم اومد. اما گفتم حالا که تصمیم گرفتم این مطلبو بنویسم پس باید بنویسمش!
پدر من یه عموی تنی داشت و چهار عموی ناتنی٬ تنها عموی تنیش سالهاست که فوت کرده حتی خیلی زودتر از پدربزرگ من٬ و بزرگترین افتخارش هم شرکت در جنگ جهانی اول به عنوان عضوی از سواره نظام ارتش ایران بود (سواره نظام که میگم منظورم سوار بر اسبه نه ماشین و ...)
اما ... از چهار عموی ناتنی سه تاشون الان زنده و سرحال هستند و حتی یکیشون از پدرم کوچیکتره! اما یکیشون که همسرش یه زن عرب خوزستانی بود به خاطر مشکل کلیوی فوت کرده اون هم زمانی که من کلاس اول دبیرستان بودم (یعنی سال ۱۳۶۷ یا بهار ۱۳۶۸)
یادمه هر سال برای عید که میرفتیم خونه شون با همون لهجه عربیش میگفت: زن عامو چای عربی میخورین یا عجمی؟ و نمیدونم چرا هیچوقت نگفتیم عربی که دست کم ببینیم چطوریه؟!
شبی که عموی پدرم فوت کرد و برای مراسم ایشون رفته بودیم خونه شون تلویزیون قرار بود فیلم ایرانی «پرچمدار» رو پخش کنه که گرچه چندان فیلم خاصی نیست اما برای اون موقع که تلویزیون برنامه خاصی نداشت فیلم محشری بود٬ پس وسط مراسم رفتم خونه و فیلمو دیدم و وقتی برگشتم متوجه حضور یه مرد عرب با هیکل تنومند در اونجا شدم که بقیه با یه حالت خاصی نگاهش میکردند.
کنجکاو شدم که جریان چیه؟ و بعدا فهمیدم:
عموی پدر من در دوران جوانی و بعد از اتمام تحصیلات و سربازی اینجا کار پیدا نمیکنه پس میره آبادان و یه اتاق توی خونه یه زن و شوهر عرب که یه دختر هم داشتند اجاره میکنه. مدتی که میگذره ایشون با زن صاحبخونه عاشق همدیگه میشن به طوری که وقتی بعد از چند سال عموی پدرم برمیگرده ولایت زن صاحبخونه هرطور شده از شوهرش طلاق میگیره و حتی دخترشو همونجا میگذاره و باهاش میاد! و حالا بعد از سالها اون مرد عرب با همسر تازه اش اومده بود تا به همسر سابقش تسلیت بگه!
نمیدونم موضوعو از کجا فهمیده بودند یا اصولا برای عرض تسلیت اومده بودند یا نشون دادن همسر تازه اما من این کارو به عنوان یه کار بزرگ و نشونه ای از یه عشق واقعی توی ذهنم حک کردم. یکی دیگه از نتایج این ماجرا آشتی دختر زن عموی پدرم با مادرش بود به طوری که تا چند سال بعد که مادرش زنده بود چندبار اومد اینجا و خونه مادرش و اقوام او٬ اما مادرش تا جائی که من یادمه هیچوقت نرفت اونجا. حتی پسرعموی پدرم هم توی این رفت و آمدها عاشق یکی از اقوام مادریش شد و الان هم توی آبادان زندگی میکنه
خوب همه تون میدونین که من بلد نیستم برای یه مدت طولانی حرف جدی بزنم پس میرسیم به قسمت طنز ماجرا:
زن عموی پدرم بارها وسط صحبتهاش به همه گفته بود که پیش همسایه شون یه وصیت خیلی مهم کرده و هربار همه گفته بودند: این چه حرفیه؟ انشاءالله که صد سال زنده باشید و ...
وقتی ایشون مرد٬ فورا یه جلسه خانوادگی تشکیل شد و رفتند سراغ همسایه شون که ایشون هم بعد از کلی فکر گفته بود که وصیتی یادش نمیاد!
بعد یه آمبولانس اجاره شد و جسدو بردند آبادان و همونجا دفن کردند و چند هفته بعد خانم همسایه اومده بودند و گفته بودند: یادم اومد همسایه یه بار گفت وقتی من مردم نمیخوام جسدمو ببرین آبادان٬ همین جا پیش شوهرم دفنم کنین!!!
پ.ن۱: آنی توی وبلاگش جریان مرگ مادر بزرگ گرامیو کامل نوشته
قبول دارم که اگه اجل رسید کاریش نمیشه کرد اما اگه خاله و پسرخاله من مانور هایملیخ رو بلد بودند شاید میتونستند کاری بکنند
پ.ن۲: عماد رفت پیش دبستانی٬ روز پنجشنبه که رفتم دنبالش گفت: بابا یه چیز جالب برات بگم توی کلاسمون یه دختر هم نیست!!
پ.ن۳: دوست خوبمون رها بالاخره به آرزوش رسید و پزشکی قبول شد.
چون دختر خوبی بود خیلی سعی کردم جلوشو بگیرم اما انگار قسمت بود که پزشک بشه!!
خوب دیگه کافی نتو میخوان ببندن پس فعلا همینجا تمومش میکنم میخواستم برای هایملیخ هم لینک بگذارم که دیگه خودتون سرچ کنین
فعلا ....
بعد نوشت: هنوز دلم میسوزه که توی اون یک ماهی که دوره اینترنی دانشگاه اصفهان مهمان بودم خود پروفسور هایملیخ اومده بود اونجا و من نتونستم برم سخنرانیش
سلام
تصمیم داشتم امروز آپ کنم اما در یک اتفاق غیر منتظره و ناگهانی مودممون شکست!!
الان بردمش مرکزش که گفتن فردا میگیم قابل تعمیر هست یا نه؟
الان دارم توی کافی نت مینویسم
خدا بخیر کنه امیدوارم مجبور نشم یه مودم نو بخرم!
سلام
۱. خانمه بچه شو با درد شکم آورد و گفت: پارسال شکمش درد میکرد آزمایش دادیم گفتند انگل داره دارو بهش دادند٬ حالا باز دل درد گرفته یعنی هنوز انگله اون تو مونده؟!
۲. خانمه میگفت: اینقدر تب دارم که از دیشب تا حالا فقط یه بادبزن دستم گرفتم و دارم شکممو باد میزنم تا خنک بشه!
۳. به مَرده گفتم: چه قرصی برای فشار خونتون میخورین گفت: یه قرص ریز!
۴. خانمه بچه شو آورده بود و میگفت: این هر ماه درست سر برج سرما میخوره اما این بار هنوز سر برج نشده به نظر شما چرا سرما خورده؟!!
۵. پیرزنه گفت: آزمایشمو ببین. دیدم و گفتم: آزمایشتون خوبه. گفت: خوبی از خودتونه!
۶. به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: این ماه سه بار ناقص شدم! (ترجمه: پریود شدم)
۷. خانمه جواب آزمایش ادرار بچه شو آورده بود. گفتم: مشکلش چی بود که براش آزمایش نوشتن؟ گفت: توی مهد کودک گفتن آزمایش انگل براش بدین ما فکر کردیم با آزمایش ادرار معلوم میشه حالا انگار میگن نمیشه! (نکته جالبش این که هماچوری (خون در ادرار) داشت و فرستادمش سونوگرافی تا ببینیم علتش معلوم میشه؟!)
۸. به خانمه که با درد پهلو اومده بود گفتم: تکرر ادرار هم دارین؟ گفت: هروقت که هندونه میخورم!
۹. یه پیرزن ۹۳ ساله بدحالو آوردند٬ خانمی که همراهش بود گفت: آقای دکتر! لطفا فقط یه کاری بکنین که تا پنجشنبه آینده زنده بمونه آخه عروسی دخترمه!
۱۰. راننده آمبولانس مرکز یه توده روی زبونش بود جراحی کرد و نمونه رو برد پاتولوژی. چند روز پیش جواب پاتولوژی رو آورده بود و میگفت: دکتر من نمیفهمم چرا با اینکه اینو فارسی نوشته من چیزی ازش نمیفهمم!
۱۱. مسئول واکسیناسیون توی مرکز نبود٬ به ارباب رجوعش گفتیم: امروز دیگه نمیاد فردا بیائین. گفت: به شرطی که نگه چرا همون دیروز نیومدی!
۱۲. خانمه بچه ۱۳ ماهه شو آورده بود و میگفت: درست حرف نمیزنه به نظر شما تازه زبون باز کرده یا مشکل داره؟!
۱۳. به خانمه گفتم: آمپول میزنین براتون بنویسم؟ گفت: نه ممنون آمپول میل ندارم!
۱۴. پسره اومده بود و میگفت: چشمم قرمز شده و میسوزه رفتم پیش دکتر یه قطره داد که اون چشممو بیشتر میسوزوند دیگه نریختم توی چشمم!
۱۵. خانمه میگفت: نمیدونم چرا ضعف دارم اما اشتها نه!
۱۶. چند هفته پیش دکتر «د» (رئیس سابق شبکه لردگان) با من تماس گرفت و گفت: من دارم میرم برای شروع دوره رزیدنتی (تخصص) میتونی به جای من بری توی یه مرکز ترک اعتیاد؟ رفتم مرکزشو ببینم که پیداش نکردم. از یه مغازه دار آدرس پرسیدم که آدرس داد و آخرش گفت: یادت نره به دکتر بگو من معرفیت کردم بری اینجا! (جهت اطلاع: کارشو قبول نکردم)
پ.ن۱: خوشبختانه عذرا خانم به وبلاگستان برگشتند. غمی که دارند فراموش شدنی نیست اما امیدوارم خدا بهشون صبر بده.
پ.ن۲: اخوی گرامی رفتند تهران انتخاب واحد کردند و برگشتند و قراره چند روز دیگه برای ادامه تحصیل برن تهران. انشاءالله به زودی بار دیگر شاهد آپ کردن وبلاگشون خواهیم بود.
بعد نوشت:
الان با خبر شدم که مادربزرگ گرامی صبح امروز (شنبه) در هشتاد و چند سالگی فوت کرده.
احتمالا یکی دو روزی در خدمت شما نخواهیم بود.
سلام
بی حرف اضافه میرم سراغ خاطرات این بار که کمیتش رفته بالا اما کیفیتش ....
1. خانمه بچه شو آورده بود که معاینه اش کنم، اما بچه آروم نمیشد و چنان جیغ و دادی راه انداخته بود که نگو. برای اینکه ساکت بشه یه دونه «آبسلانگ» دادم دستش تا مشغول بشه، یه نگاه بهش کرد و گفت: بستنی شو خودت خوردی چوبشو میدی به من؟! و گریه اش بلندتر از قبل شروع شد!!
2. یه بچه رو با استفراغ آوردند، براش دارو نوشتم، چند ساعت بعد دوباره آوردنش و با توپ و تشر گفتند: این که خوب نشد! گفتم: هنوز استفراغ میکنه؟ گفتند: نه استفراغش که همونوقت خوب شد، حالا اسهال داره!
3. به خانمه گفتم: بچه تون میتونه قرص بخوره؟ گفت: تو دکتری باید بفهمی میتونه یا نه؟!
4. خانمی دخترشو آورده بود و میگفت: دیشب یه انگل سیاه توی مدفوعش دیدم، رفتم توی کتابها گشتم، نه «آسکاریس» بود نه «اکسیور» آوردم براش یه آزمایش بنویسین ببینین چی بوده؟!
5. یه پسر جوون ساعت 1 نصف شب اومد قرص قند میخواست، مسئول پذیرش گفت: یه نوبت بگیر تا دکتر براش بنویسه. گفت: 3400 تومن بدم برای نوبت؟ یه نخود «شیره» بهش میدم هم قندش میاد پائین هم فشارش!
6. به مَرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت (دقیقا عین جملات خودش): چند روزه که آب بینیم از پشت حلقم میره توی ریه هام از اونجا میره توی کمرم تبدیل میشه به برونشیت!
7. پسره اومد و گفت: سرما خورده ام. معاینه اش کردم و وقتی میخواستم شروع کنم به نسخه نوشتن گفت: آقای دکتر! من هم شربت توی خونه دارم هم قرص هم کپسول، من اومدم اینجا فقط برای اینکه آمپولو بدون نسخه نمیدن!
8. به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: چند روزه که گاهی وقتها انگار یه چیزیو توی گلوم میتکونند سرفه ام میگیره!
9. یه پسر جوون اومد و وقتی میخواستم نسخه بنویسم دیدم فقط داره میگه: من از مورفین متنفرم! از همراهش پرسیدم: یعنی چه؟ گفت: چند روزه توی «تَرک»ه بهشون گفتن: هیچ نوع داروی مورفین داری نباید استفاده کنه!
10. به مَرده گفتم: تا حالا آمپول پنی سیلین زدین؟ گفت: آره زده ام، خدا نصیب هیچ مسلمونی نکنه!
و اما چند خاطره از بچه های بدو ورود به دبستان (یه مرکز توی ولایت هست برای دانش آموزان بدو ورود استان که به موقع مراجعه نکرده اند و از همه جای استان میان)
11. مَرده بچه شو آورد برای معاینه، وقتی اومد تو و دید من دکترم بغض کرد و به باباش گفت: به مامانی میگم که منو آوردی پیش دکتر!
12. به خانمه گفتم: بچه تون هیچ مشکلی داره؟ گفت: مشکلش اینه که راه رفتن و رفتار و حرف زدنش درست عین آدم بزرگهاست (بچه به دلیل ADHD تحت درمان بود)!
13. به خانمه گفتم: توی خونواده تون هیچ مشکلی نداشتین؟ گفت: اون یکی بچه ام دوبار بعد از تب تشنج کرده. گفتم: داره دارو میخوره؟ گفت: نمیدونم، اون یکی بچه ام با پدرش زندگی میکنه!
14. داشتم یه بچه رو معاینه میکردم و مادرش در تمام مدت فقط به من خیره شده بود، آخر کار وقتی پرونده شو مهر کردم گفت: من هی میگم شما رو کجا دیدم؟ حالا شناختمتون یه بار اومدم درمونگاه .... پیشتون!
15. فشارسنجو بستم دور بازوی بچه که گفت: این دستگاه «بازو کوچیک کن»ه؟ گفتم: آره!
وقتی بازش کردم تا زمانی که مادرش به زور بردش بیرون فقط میگفت: واقعا کوچیک شده! یه چیزی بزن بزرگش کن!!
بعد نوشت: احتمالا همه دوستان تا به حال مطلع شده اند٬ اما لازم میدونم به دوستان خوبمون عذرا خانم نویسنده وبلاگ وزین زندگی جاریست و خان داداش نویسنده وبلاگ آسمان هفتم به دلیل فوت پدر بزرگوارشون تسلیت بگم.
سلام
۱. خانمی اومده بود و میگفت: کلیه چپم چند روزه که درد میکنه٬ یه آزمایش برام بنویس. نوشتم٬
خانمه که داشت از در میرفت بیرون برگشت و گفت: حالا اگه کلیه راستم هم مشکل داشته باشه توی این آزمایش نشون میده؟!
۲. پدری پرونده بهداشتی دخترشو آورد تا قسمت معاینه کلاس اول راهنمائی رو براش مهر کنم٬ پرونده رو گذاشت روی میز و گفت: بی زحمت اینو مهرش کن مال استخدام دخترم توی مدرسه است!
۳. خانمه پسر یک ساله شو آورده بود و میگفت: از دیروز تا حالا دستش توی یک از گوشهاشه میشه ببینین؟ گفتم: کدوم گوشش؟ فکری کرد و گفت: یادم نیست!
معاینه اش کردم و وقتی میخواست بره گفت: راستی چند روزه که مدفوعش هم خیلی بو میده یعنی از گوششه؟!
۴. فشار مریضو که گرفتم همراهش گفت: آقای دکتر! دماسنجش خوب بود؟!
۵. برای مریضی که نصف شب با درد شدید دندون اومده بود یه بسته قرص «نورتریپتیلین ۲۵» نوشتم تا موقع درد بگذاره روی دندونش. مسئول داروخونه صدام کرد و گفت: یه بسته قرص «نورتریپتیلین ۲۵» نداریم٬ ۲۵تا قرص «نورتریپتیلین ۱۰» بهش بدم؟!
۶. خانمی که ضربه خورده بود و سرش ورم کرده بود اومده بود و با اصرار میخواست که با سرنگ خون سرشو بکشیم (!) بهیار مرکز گفت نمیتونم و او هم اومد پیش من و با اصرار میخواست من این کارو بکنم! دیدم ول نمیکنه آخرش گفتم: یه سرنگ مخصوص احتیاج داره که ما نداریم! گفت: اسمشو بنویس میرم میگیرم میام!! گفتم: نمیشه سرنگش فقط توی بیمارستان هست او هم پاشد رفت بیمارستان و ما یه نفس راحتی کشیدیم!
۷. آقائی که با سرماخوردگی اومده بود میگفت: من اگه آمپول پنادر بزنم تب میکنم اما اگه اول یه پنی سیلین ۸۰۰۰۰۰ بزنم بعد پنادر تب نمیکنم لطفا بنویسین اول یه ۸۰۰۰۰۰ بهم بزنند!
۸. خانمی با درد مفصل شانه چپ اومده بود٬ گفتم: این چند روزه با دستتون کار سنگین انجام ندادین؟ گفت: چرا چند روزه که دارم میرم تعلیم رانندگی!
۹. برای یه بچه که اسهال گرفته بود نسخه نوشتم٬ پدرش گفت: چی بهش بدیم بخوره؟ گفتم: تا میتونین بهش مایعات بدین. گفت: ببخشین منظور از مایعات همون سوپه دیگه؟!
۱۰. صبح با ماشین اداره میرفتم سر شیفت که راننده ازم پرسید: ببخشید آقای دکتر! شما از خوندن آزمایش هم سردرمیارین؟!
۱۱. برای خانمه نسخه نوشتم و بعد گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: چرا بعضی وقتها زیر زبونم میره روی ویبره!
۱۲. به خانمه گفتم: تپش قلب هم دارین؟ گفت: آره اونقدر زیاد که گاهی وقتها صدای قلبمو نمیشنوم!
۱۳. مسئول داروخونه یه نسخه رو آورد و گفت: آقای دکتر! اینی که نوشتین کپسول ایندومتاسنه؟ گفتم: بله گفت: شک کردم آخه «الف» اولشو خیلی بلند نوشتین!
۱۴. یه نوزادو یه کم تحریک کردم تا چشمشو باز کنه و بتونم چشمشو معاینه کنم اما باز نکرد٬ مادربزرگش که همراهش اومده بود گفت: این انگار از همین حالا از دنیا سیره!
۱۵. یه خانمی دفترچه بیمه پسرشو آورد و گفت: پسر من از اول لوس شده حالا هم هر چه که ازمون میخواد باید براش بخریم وگرنه همه چیزو میشکنه. حالا هم به بهونه کلاس قرآن اجازه داده که از خونه بیام بیرون و خواهرشو نگهداشته توی خونه و گفته: اگه اومدنت به خونه از کلاس قرآن بیشتر طول بکشه تا وقتی که برگردی کتکش میزنم! حالا اومدم یه قرصی بنویسین که تلخ نباشه بتونم با آبمیوه قاطی کنم بهش بدم آروم بشه دفترچه بیمه شو گرفتم و نگاه کردم٬ پسره فقط ۱۵ سالش بود!!
۱۶. امروز صبح یه مریض داشتم به نام «رطب بانو»(!) که گفت: برام قرص سفید ننویسیا!!
یه فامیل داشتیم قرص سفید زیاد خورد «چِل» (دیوانه) شد! فشار خونش وحشتناک بالا بود چون کاپتوپریلشو نخورده بود! فشارشو آوردم پائین و چون دیدم واقعا حاضر نیست قرص سفیدرنگ بخوره براش آتنولول نوشتم. وقتی میخواست بره بیرون گفت: خیلی ممنون امیدوارم خدا خیرتو ببینه!!
پی نوشت: شما که توی پست پیش اینجا و اینجا رو دیدین٬ حالا یه نگاهی هم به اینجا بکنین!
اگه از اینجور جاها سراغ دارین خوشحال میشم بهم بگین.
سلام
شرمنده که آپ کردنم دیر شد:
۱. توی یه درمونگاه روستائی دفترچه یه خانم متولد ۱۳۱۳ را آوردند تا براشون مهر بزنم و برن پیش متخصص. گفتم: پیش چه دکتری میخوان برن؟ آورنده دفترچه گفت: دکتر مشاوره. یه لحظه مخم سوت کشید٬ پیش خودم گفتم اینجا جوونا پیش دکتر مشاور نمیرن چه برسه به این پیرزن روستائی. گفتم: مشاوره برای چی؟ گفت: قراره چشمشو عمل کنن گفتن برو مشاوره ببینیم توانائی عملو داری یا نه؟!
۲. برای یه پسر ۶-۵ ساله نسخه نوشتم که پدرش گفت: راستی سوزش ادرار هم داره. گفتم: چند وقته؟ گفت: چند ماهی میشه! گفتم: نبردینش دکتر؟ گفت: نه٬ گفتیم پسره اشکالی نداره!
۳. به پیرزنه گفتم: کمرتون دردش زیاده؟ گفت: آره موقع بلند شدن باید حتما یه «یاعلی» بگم تا بتونم بلند بشم!
۴. یه آقائی با یه «گوشی» پزشکی به دستش اومد توی مطب و گفت: ببخشید من امروز این گوشی رو با یه فشارسنج برای توی خونه مون خریدم اما انگار خرابه. گفتم: چرا خرابه؟ گفت: آخه وقتی توی خونه گذاشتم توی گوشم از توش صدای تلویزیون میومد
۵. دوتا زن جوون یه بچه ۱ ساله را آوردند و چندتا نسخه رو هم گذاشتند جلوم و گفتند: چند هفته است که سرما خورده٬ همه این داروها رو هم بهش دادیم و خوب نشده. معاینه اش کردم و براش دارو نوشتم٬ موقع بیرون رفتن یکی از زنها به اون یکی گفت: آخه بگو چندتا متخصص نتونستن اینو خوبش کنن توی عمومی میخوای خوبش کنی؟!
۶. به آقائی که با گرفتگی عضلات اومده بود گفتم: آمپول میزنین براتون بنویسم؟ گفت: اگه دردش از ۶.۳.۳ کمتره بنویسین!
۷. به خانمه گفتم: شما نه توی سونوگرافیتون بچه توی رحمتون بوده نه آزمایشتون مثبته پس حامله نیستین. گفت: چی میگی دکتر؟ پس این چیه که از صبح تا شب توی دلم «لول» میخوره؟
۸. چند روز پیش رفتم توی یه درمونگاه روستائی و کلی به خودم امیدوار شدم چون وقتی برای یه پیرزن نسخه نوشتم و داشت از مطب میرفت بیرون به بقیه مریضها که پشت در ایستاده بودند گفت: چرا هرچی دکتر بچه ساله میفرستند اینجا؟!
۹. یه پسر جوونو که با موتور زمین خورده بود آورده بودند٬ بهیار مرکز به همراهش میگفت: زود برو از مسئول داروخونه دوتا «گاز» بگیر بیا! پسر بیچاره چند ثانیه فکر کرد تا فهمید منظور خانم بهیار «گاز استریل» بوده نه «گاز دندانی»!!
۱۰. با بقیه پرسنل شیفت نشسته بودیم دور میز تا شام بخوریم٬ گفتم: آقای ... (مسئول داروخونه) نیست؟ راننده آمبولانس گفت: رفته دستشوئی الان میاد٬ بعد هم در حالی که داشت در بطری «دلستر» رو باز میکرد گفت: دکتر! حالا لیوانتو بده تا برات توش دستشوئی کنم!! یه لحظه سکوت کامل٬ و بعد همه منفجر شدیم از خنده (توضیح: دلسترو خودمون خریده بودیم نه اینکه از طرف شبکه باشه)
۱۱. برای مَرده دارو نوشتم که گفت: لطفا چندتا مسکّن هم برام بنویسین٬ گفتم: از کدوم مسکّن ها؟ گفت: از همون مسکّن ها که مال درده!
پ.ن۱: «عماد» و مادرش روز دوشنبه با خرید بلیت ۵۰۰۰ تومانی رفتند تماشای برنامه گروه «فیتیله» وقتی برگشتند به عماد گفتم: برنامه شون قشنگ بود؟ گفت: خیلی قشنگ بود اما قسمت آخرش خیلی بد بود! گفتم: چرا؟ گفت: آخه دیگه از بس دستشوئی داشتم دلم درد گرفته بود!
پ.ن۲: آقای دکتر «ناخوتسریشویلی» رو که یادتون هست؟ اگه نیست یه نگاه به پست قبل بندازین٬ دیشب متوجه شدم که ایشون پاسخ ایمیلمو دادن (من فکر میکردم منظورشون از اگه عکسو برام ایمیل کنی من هم عکسو برات ایمیل میکنم اینه که همون عکسی که در حال گرفتنش هستند میفرستند غافل از اینکه به صورت مخفیانه از خودم عکس گرفته بودند و اونو برام فرستادن!). راستش من یه زرنگی کرده بودم و به جای ایمیل عکسشون آدرس وبلاگو گذاشتم که عکسشونو از اینجا بردارند و حالا ایشون توی جواب نوشته بودند از خواندن وبلاگتان لذت بردیم تازه اینکه چیزی نیست آخرش نوشته بودند به امید دیدار!!
خوب دیگه٬ ما بریم دنبال بلیت گرجستان٬ کشوری که بالای نقشه توریستیش اولین افتخاری که برای ملت گرجستان نوشته اینه که در ۷۰۰۰ سال پیش مخترع «شراب» بوده اند!
تا جائی که میدونم ایشون اولین سیاستمدار و اولین تبعه یه کشور دیگه هستند که وبلاگمو خونده اند و امیدوارم که باز هم از این طرفها تشریف بیارن .
سلام
این بار بی مقدمه میرم سراغ خاطرات:
۱. میخواستم برای یه پسر ۱۲ ساله نسخه بنویسم که پدرش گفت: این نمیتونه کپسول بخوره آقای دکتر و بعد آهسته تر گفت: البته من موندم که چطور میتونه پاستیل و پفک و ... رو بخوره اما کپسولو نه؟ پسره برگشت طرف پدرش و گفت: آخه کپسولو میشه جوید؟!
۲. این بار وقتی بچه گفت: من آمپوووول نمیزنمممممم پدرش گفت: یعنی چه؟ مگه آمپول آدم خورکه؟!
وسط نوشت (!) : زیاد جالب نبود؟ شرمنده بقیه شون جالبترن ...
۳. خانمه میگفت: هروقت اینطور میشم یه «سوزن» میزدم خوب میشدم. گفتم: چه سوزنی؟ گفت: نمیدونم اما انگار اسمش «آمپول» بود!
۴. به یه پیرزن که با گلودرد اومده بود گفتم: سرفه هم میکنین؟ گفت: مگه الان زمستونه که سرفه کنم؟!
۵. یه دختر ۱۶ ساله رو آوردند که روی هر دو بازوش کهیر زده بود. پدرش میگفت: این هر وقت استرس داره یا کتاب میخونه کهیر میزنه!
۶. برای یه بچه یک سال و نیمه که با اسهال اومده بود پودر «او آر اس» نوشتم. پدرش گفت: آقای دکتر هروقت روی اینها آب میریزیم نمیخوره اما خشکشو خیلی دوست داره با قاشق میخوره اشکالی نداره؟!
۷. چند ماه پیش بود که شیفت صبح بودم و مسئول امور درمان زنگ زد و گفت: یه پزشک تازه کار داره میاد گفتم زودتر بیاد یه کم راهنمائیش کنین ... کم کم دیدم ساعت از ۲ هم گذشت و نیومد. زنگ زدم شبکه که گفتند: چون این خانم دکتر تا حالا ولایت نیومده توی اصفهان اشتباها سوار اتوبوس شهر ..... (در ۶۰ کیلومتری ولایت) شده و رفته اونجا حالا هم داره برمیگرده ولایت! خوب دیگه نمیخواد چیزی یادش بدین تا اومد برید خونه!
۸. به مَرده گفتم: چربیتون بالاست گفتم: باور کنین تقصیر من نیست! محل کارم مازندرانه اونجا هم حتی برای صبحونه بهمون برنج میدن (راست میگفت آیا؟)
۹. مَرده میگفت: مدتیه که ناراحتی گوارشی دارم و یه «آروغ» های خارج از منطقه میزنم!!
۱۰. به مَرده گفتم: آمپول میزنین یا براتون کپسول بنویسم؟ گفت: هرطور که صلاح میدونین برام کپسول بنویسین!
۱۱. یه دختر جوونو آوردند که عموش تازه فوت کرده بود و حالت حمله عصبی و تنگی نفس داشت. براش سرم و آرامبخش نوشتم و گفتم: دورشو خلوت کنین فقط یه نفر پیشش باشه.
یه ربع بعد یکی از همراهانش اومد و گفت: آقای دکتر! این که بدتر شده٬ الان لرزش هم پیدا کرده. رفتم دیدم اون یه نفر که ایستاده بالای سرش تقریبا هر ۱۰ ثانیه یه بار داره یه «پاف» از اسپری سالبوتامول که از خونه براش آورده بودند میزنه توی دهنش!!
۱۲. به خانمه گفتم: خانم ماما گفت سونوگرافی حاملگی براتون بنویسم؟ گفت: نه سونوگرافی از جنین!
۱۳. بچه هی به مادرش اشاره میکرد و میگفت: بگو برام شربت کاکائوئی بنویسه! گفتم: چی میخواد؟ مادرش گفت: دیفن هیدرامین کامپاند!!
و خاطرات این بار از دانش آموزان بدو ورود ...
۱۴. به مادره گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری نداره؟ گفت: نه فقط انگار اینجا گفتن یه کم اضافه وزن داره. باور کنین وقتی میخواستم فشار خونشو بگیرم «کاف» فشارسنج همه دور بازوشو پر نمیکرد!!
۱۵. یکی از بچه ها تا اومد تو گفت: میخواد بهم آمپول بزنههههههههههههههه
مادرش گفت: نه آمپول نمیزنه. بچه یه نگاه کرد به تخت معاینه گوشه اتاق و گفت: ایناها برام رختخواب هم پهن کرده!
۱۶. به خانمه گفتم: وزن بچه تون زیاده گفت: بردمش پیش متخصص. گفت: چون قدش یه کم کوتاهه این طور به نظر میاد!
۱۷. به خانمه گفتم: توی خونواده تون سابقه هیچ بیماری ندارین؟ گفت: نه.
بچه آروم گفت: مامان! سابقه یعنی چی؟ مادرش گفت: یعنی بیماری!
پ.ن۱: هنوز کاملا مطمئن نیستم اما احتمالا کم کم داره مشکلی که دو سه پست قبل نوشتم حل میشه. در اینجا باید از یکی از همشهریان عزیز ناشناسم که توی یه شهر دیگه ناراحتی قلبی پیدا کرد تشکر کنم (چی؟ نفهمیدین چی گفتم؟ خوب اونی که باید بفهمه فهمید!) خوب امیدوارم واقعا حل شده باشه
پ.ن۲: الان مدتهاست که از طرف اداره مون بهمون کارت دستگاه خودپرداز بانک رفاهو دادن و چند ساله که قراره حقوقمونو به اون بریزن٬ برای دریافت حق الزحمه نشریه سپید ناچار شدم یه کارت از بانک تجارت بگیرم٬ یه بار یه مقدار پول گذاشتیم توی بانک مسکن که برای دریافت سودش بهم یه کارت این بانکو دادند٬ چند روز پیش از سپید تماس گرفتن که قراردادمون با بانک تجارت به هم خورد٬ برید یه کارت بانک پارسیان بگیرین.
امروز رفتم آخرین قسط واممو توی بانک ملت پرداخت کردم و خواستم اون ودیعه که اول کار گذاشته بودیمو پس بگیرم که مسئولش گفت: چرا میخوای بگیریش بیا یه کارت عابربانک ملت برات باز کنم پولهارو بریز اونجا! گفتم: قربونت نمیخوام! (راستی یادم رفته بود که امسال شبکه بهداشت ولایت یه کار خارق العاده کرده بود و به مناسبت روز مرد یه کارت هدیه ۲۰۰۰۰ تومنی بهمون داد که از اون موقع تا حالا داریم خرجش میکنیم و تمام نمیشه!!
سلام
نمیدونم چرا با وجود اینکه تا حالا شصتادبار نوشته ام که ماجرای آشنائی من و آنی ماجرای خاصی نبوده بازهم اینقدر بعضی از دوستان برای دونستنش کنجکاوی دارن. خوب این شما و این هم ماجرای آشنائی ما شاید که خیالتون راحت بشه
از عشق و عاشقی های دوران نوجوانی میگذرم٬ همون زمانی که آدم یه روز عاشق این دختر فامیله و هفته بعد عاشق دومی٬ هفته بعد هم میگه من عجب احمقی بودمااا این سومی که خیلی بهتر از اون دوتاست و هفته بعد ....
روزی که رفتیم دانشگاه برخلاف خیلی از بچه ها که از همون زمان دنبال نیمه گمشده خودشون توی کلاس میگشتند من کوچکترین توجهی به جناح چپ کلاس نداشتم چرا؟ خوب معلومه چون همونطور که یه بار گفته بودم من توی ۱۷ سالگی رفتم دانشگاه و طبیعتا همه دخترهای کلاس از من بزرگتر بودند ضمن اینکه خدائیش قیافه هاشون .... بگذریم!
کم کم به دوران اینترنی رسیدیم٬ راستش درست یادم نیست یه بار مجید بود (همون که گفتم با خانم دکتر «س» تنها زوج کلاسمونو تشکیل دادند) یا یکی دیگه از بچه ها که بهم گفت: اگه الان بری خواستگاری میتونی بگی من دانشجوم و خونواده دختر ازت انتظاریو دارن که از یه دانشجو دارن اما چند ماه دیگه که دکتر شدی انتظار دارن مثل دکترها خرج کنیااا
یه کم فکر کردم و بعد دیدم خدائیش حرفش منطقیه پس از روز بعد شروع کردم به گشتن و عملیات همسریابیو شروع کردم
درنهایت بعد از چند ماه جستجو یکیو گزینش کردم که او هم بهم جواب رد داد و همه چیز تموم شد!
اینجا بود که از والدین گرامی درمورد اون جمله مجید نظرخواهی کردم که پدر بزرگوار فرمودند: تا زمانی که استخدام نشدی و من مطمئن نشدم که میتونی خرج یه زندگیو بدی انتظار نداشته باش برات برم خواستگاری
و بدین ترتیب همه چیز موقتا تمام شد.
گذشت تا رسیدیم به اواخر دوران طرح و زمانی که استخدام من بعد از دوران طرح دیگه قطعی شده بود٬ اونجا بود که هر دو سه هفته که از محل طرح برمیگشتم ولایت از پچ پچ های برادران کوچیک گرامی میفهمیدم که بعععععله! والده گرامی بازهم یه دخترو تحت نظر گرفتن اما تقریبا در همه موارد نمیدونم چی توی سوال و جوابها رد و بدل میشد که کار حتی به خواستگاری هم نمیکشید!
درواقع ما فقط یه بار رفتیم خونه یه نفر خواستگاری که اونجا هم به تفاهم نرسیدیم.
از هفته های آخر طرح بود که والده گرامی بدجور شروع به اصرار برای رفتن به خواستگاری دختری داشت که تازه پیدا کرده بود و من هم که انتظار داشتم بعد از یکی دو هفته باز هم همه چی تموم بشه اهمیتی نمیدادم٬ اما بعد دیدم نههههه انگار این «تو بمیری» از اون «تو بمیری» ها نیست و هر هفته اصرار داره بیشتر میشه! و این موضوع ادامه پیدا کرد تا طرح تموم شد و به صورت قراردادی رفتم اسمشو نبر همون هفته اول بود که توی پانسیون اسمشو نبر نشسته بودم و پیش خودم گفتم اگه قراره من چندسال اینجا بمونم که نمیشه تنها موند!! پس گوشیو برداشتم و زنگ زدم به والده گرامی تا برای پنجشنبه که برمیگردم بساط خواستگاریو روبراه کنه٬ خوب اگه واقعا اینقدر که توی خونه تعریف میشد دختر خوبی بود یه بار دیدنش که ضرری نداشت داشت؟!
پنجشنبه شب بود و روزهای آخر ماه رمضان٬ یادمه چنان بارون وحشتناکی هم می اومد که حتی اول میخواستیم قید رفتنو بزنیم اما بالاخره رفتیم و چون راه هم نزدیک بود و پیاده رفتیم حسابی خیس شدیم!
رسیدیم اونجا و بحثها و تعارفهای معمول و بعد هم که حرف زدن این دوگل نوشکفته با همدیگه و ...
نمیتونم بگم همون شب اول عاشقش شدم اما بدم هم نیومد!
بعد از اون کار به قدری سریع پیش رفت که خودم هم نفهمیدم چی شد! شب بعد رفتیم بله برون و حتی قرار شد دو سه روز بعد که عید فطر بود نامزد کنیم! اما چون عید یه روز جلو افتاد جشن نامزدی موکول شد به دوهفته بعد چون جمعه هفته بعدش توی شهر اسمشو نبر شیفت بودم!
توی این دوهفته هر شب با آنی تماس تلفنی داشتیم تا ببینیم واقعا به درد هم میخوریم یا نه؟! (حالا والدینمون عجله داشتند ما که عجله نداشتیم!)
دوهفته بعد نامزد شدیم و چندماه بعد در خرداد ماه هم ازدواج و این زندگی تا به حال ادامه داره ... نمیگم مثل لیلی و مجنون هستیم٬ ما هم مثل همه زن و شوهرها بحث میکنیم٬ چند ساعتی قهر میکنیم یا .... اما خوب گرچه ما با عشق ازدواج نکردیم اما معمولا با عشق کنار هم زندگی میکنیم.
پ.ن۱: شب عروسی بدجور خورد توی حالم ... چرا؟
چون من کلی از همکاران بیمارستانی و همکاران زمان طرح و همه روستاهایی که تا اون روز رفته بودم اونجا رو برای عروسی دعوت کردم اما حتی یکیشون هم نیومد درسته که من هیچوقت دوست «صمیمی» نداشتم اما خوب اینجورش هم دیگه خیلی ضایع بید!!
پ.ن۲: یکی از جملات تاریخی زندگی من اولین جمله ای بود که از پدر آنی شنیدم.
وقتی داشتیم برای خواستگاری وارد خونه شون میشدیم اومد جلو و به پدر بزرگوار من گفت: سلام٬ خیلی خوش اومدین اما اگه پسرتون سیگار میکشه لطفا همین حالا برگردین چون من بهتون دختر نمیدم!
پ.ن۳: بالاخره موفق شدیم پول بلیتهای استانبول-آنتالیا رو از آژانس مسافرتی بگیریم٬ وقتی برای پول هتل هم اعتراض کردیم نامه ای رو نشونمون دادند که طبق اون هتل مولا از هتل کایا گرونتره!! (اگه رفتین استانبول یه بار توی ایستگاه «فیندیک زاده» از اتوبوس یا تراموای پیاده شین و این دو هتلو که نزدیک همدیگه اند نگاه کنین٬ هر آدم عاقلی میتونه بفهمه کدوم گرونتره!)
پ.ن۴: بالاخره مسئولین بلاگ اسکای برای جواب نظرات هم شکلک گذاشتند دستشون درد نکنه اگه امکان گذاشتن پست رمزدار رو هم برامون میگذاشتند که دیگه عالی میشد
پ.ن۵: نیمه شعبان بر همه معتقدان به مهدویت مبارک باد.