جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (28)

سلام

بی حرف اضافه میرم سراغ خاطرات این بار که کمیتش رفته بالا اما کیفیتش ....

1. خانمه بچه شو آورده بود که معاینه اش کنم، اما بچه آروم نمیشد و چنان جیغ و دادی راه انداخته بود که نگو. برای اینکه ساکت بشه یه دونه «آبسلانگ» دادم دستش تا مشغول بشه، یه نگاه بهش کرد و گفت: بستنی شو خودت خوردی چوبشو میدی به من؟! و گریه اش بلندتر از قبل شروع شد!!

2. یه بچه رو با استفراغ آوردند، براش دارو نوشتم، چند ساعت بعد دوباره آوردنش و با توپ و تشر گفتند: این که خوب نشد! گفتم: هنوز استفراغ میکنه؟ گفتند: نه استفراغش که همونوقت خوب شد، حالا اسهال داره!

3. به خانمه گفتم: بچه تون میتونه قرص بخوره؟ گفت: تو دکتری باید بفهمی میتونه یا نه؟!

4. خانمی دخترشو آورده بود و میگفت: دیشب یه انگل سیاه توی مدفوعش دیدم، رفتم توی کتابها گشتم، نه «آسکاریس» بود نه «اکسیور» آوردم براش یه آزمایش بنویسین ببینین چی بوده؟!

5. یه پسر جوون ساعت 1 نصف شب اومد قرص قند میخواست، مسئول پذیرش گفت: یه نوبت بگیر تا دکتر براش بنویسه. گفت: 3400 تومن بدم برای نوبت؟ یه نخود «شیره» بهش میدم هم قندش میاد پائین هم فشارش!

6. به مَرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت (دقیقا عین جملات خودش): چند روزه که آب بینیم از پشت حلقم میره توی ریه هام از اونجا میره توی کمرم تبدیل میشه به برونشیت!

7. پسره اومد و گفت: سرما خورده ام. معاینه اش کردم و وقتی میخواستم شروع کنم به نسخه نوشتن گفت: آقای دکتر! من هم شربت توی خونه دارم هم قرص هم کپسول، من اومدم اینجا فقط برای اینکه آمپولو بدون نسخه نمیدن!

8. به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: چند روزه که گاهی وقتها انگار یه چیزیو توی گلوم میتکونند سرفه ام میگیره!

9. یه پسر جوون اومد و وقتی میخواستم نسخه بنویسم دیدم فقط داره میگه: من از مورفین متنفرم! از همراهش پرسیدم: یعنی چه؟ گفت: چند روزه توی «تَرک»ه بهشون گفتن: هیچ نوع داروی مورفین داری نباید استفاده کنه!

10. به مَرده گفتم: تا حالا آمپول پنی سیلین زدین؟ گفت: آره زده ام، خدا نصیب هیچ مسلمونی نکنه!

و اما چند خاطره از بچه های بدو ورود به دبستان (یه مرکز توی ولایت هست برای دانش آموزان بدو ورود استان که به موقع مراجعه نکرده اند و از همه جای استان میان)

11. مَرده بچه شو آورد برای معاینه، وقتی اومد تو و دید من دکترم بغض کرد و به باباش گفت: به مامانی میگم که منو آوردی پیش دکتر!

12. به خانمه گفتم: بچه تون هیچ مشکلی داره؟ گفت: مشکلش اینه که راه رفتن و رفتار و حرف زدنش درست عین آدم بزرگهاست (بچه به دلیل ADHD تحت درمان بود)!

13. به خانمه گفتم: توی خونواده تون هیچ مشکلی نداشتین؟ گفت: اون یکی بچه ام دوبار بعد از تب تشنج کرده. گفتم: داره دارو میخوره؟ گفت: نمیدونم، اون یکی بچه ام با پدرش زندگی میکنه!

14. داشتم یه بچه رو معاینه میکردم و مادرش در تمام مدت فقط به من خیره شده بود، آخر کار وقتی پرونده شو مهر کردم گفت: من هی میگم شما رو کجا دیدم؟ حالا شناختمتون یه بار اومدم درمونگاه .... پیشتون!

15. فشارسنجو بستم دور بازوی بچه که گفت: این دستگاه «بازو کوچیک کن»ه؟ گفتم: آره!

وقتی بازش کردم تا زمانی که مادرش به زور بردش بیرون فقط میگفت: واقعا کوچیک شده! یه چیزی بزن بزرگش کن!! 

بعد نوشت: احتمالا همه دوستان تا به حال مطلع شده اند٬ اما لازم میدونم به دوستان خوبمون عذرا خانم نویسنده وبلاگ وزین زندگی جاریست و خان داداش نویسنده وبلاگ آسمان هفتم به دلیل فوت پدر بزرگوارشون تسلیت بگم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۷)

سلام 

۱. خانمی اومده بود و میگفت: کلیه چپم چند روزه که درد میکنه٬ یه آزمایش برام بنویس. نوشتم٬ 

خانمه که داشت از در میرفت بیرون برگشت و گفت: حالا اگه کلیه راستم هم مشکل داشته باشه توی این آزمایش نشون میده؟! 

۲. پدری پرونده بهداشتی دخترشو آورد تا قسمت معاینه کلاس اول راهنمائی رو براش مهر کنم٬ پرونده رو گذاشت روی میز و گفت: بی زحمت اینو مهرش کن مال استخدام دخترم توی مدرسه است! 

۳. خانمه پسر یک ساله شو آورده بود و میگفت: از دیروز تا حالا دستش توی یک از گوشهاشه میشه ببینین؟ گفتم: کدوم گوشش؟ فکری کرد و گفت: یادم نیست! 

معاینه اش کردم و وقتی میخواست بره گفت: راستی چند روزه که مدفوعش هم خیلی بو میده یعنی از گوششه؟! 

۴. فشار مریضو که گرفتم همراهش گفت: آقای دکتر! دماسنجش خوب بود؟! 

۵. برای مریضی که نصف شب با درد شدید دندون اومده بود یه بسته قرص «نورتریپتیلین ۲۵» نوشتم تا موقع درد بگذاره روی دندونش. مسئول داروخونه صدام کرد و گفت: یه بسته قرص «نورتریپتیلین ۲۵» نداریم٬ ۲۵تا قرص «نورتریپتیلین ۱۰» بهش بدم؟! 

۶. خانمی که ضربه خورده بود و سرش ورم کرده بود اومده بود و با اصرار میخواست که با سرنگ خون سرشو بکشیم (!) بهیار مرکز گفت نمیتونم و او هم اومد پیش من و با اصرار میخواست من این کارو بکنم! دیدم ول نمیکنه آخرش گفتم: یه سرنگ مخصوص احتیاج داره که ما نداریم! گفت: اسمشو بنویس میرم میگیرم میام!! گفتم: نمیشه سرنگش فقط توی بیمارستان هست او هم پاشد رفت بیمارستان و ما یه نفس راحتی کشیدیم! 

۷. آقائی که با سرماخوردگی اومده بود میگفت: من اگه آمپول پنادر بزنم تب میکنم اما اگه اول یه پنی سیلین ۸۰۰۰۰۰ بزنم بعد پنادر تب نمیکنم لطفا بنویسین اول یه ۸۰۰۰۰۰ بهم بزنند! 

۸. خانمی با درد مفصل شانه چپ اومده بود٬ گفتم: این چند روزه با دستتون کار سنگین انجام ندادین؟ گفت: چرا چند روزه که دارم میرم تعلیم رانندگی! 

۹. برای یه بچه که اسهال گرفته بود نسخه نوشتم٬ پدرش گفت: چی بهش بدیم بخوره؟ گفتم: تا میتونین بهش مایعات بدین. گفت: ببخشین منظور از مایعات همون سوپه دیگه؟! 

۱۰. صبح با ماشین اداره میرفتم سر شیفت که راننده ازم پرسید: ببخشید آقای دکتر! شما از خوندن آزمایش هم سردرمیارین؟! 

۱۱. برای خانمه نسخه نوشتم و بعد گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: چرا بعضی وقتها زیر زبونم میره روی ویبره! 

۱۲. به خانمه گفتم: تپش قلب هم دارین؟ گفت: آره اونقدر زیاد که گاهی وقتها صدای قلبمو نمیشنوم! 

۱۳. مسئول داروخونه یه نسخه رو آورد و گفت: آقای دکتر! اینی که نوشتین کپسول ایندومتاسنه؟ گفتم: بله گفت: شک کردم آخه «الف» اولشو خیلی بلند نوشتین! 

۱۴. یه نوزادو یه کم تحریک کردم تا چشمشو باز کنه و بتونم چشمشو معاینه کنم اما باز نکرد٬ مادربزرگش که همراهش اومده بود گفت: این انگار از همین حالا از دنیا سیره! 

۱۵. یه خانمی دفترچه بیمه پسرشو آورد و گفت: پسر من از اول لوس شده حالا هم هر چه که ازمون میخواد باید براش بخریم وگرنه همه چیزو میشکنه. حالا هم به بهونه کلاس قرآن اجازه داده که از خونه بیام بیرون و خواهرشو نگهداشته توی خونه و گفته: اگه اومدنت به خونه از کلاس قرآن بیشتر طول بکشه تا وقتی که برگردی کتکش میزنم! حالا اومدم یه قرصی بنویسین که تلخ نباشه بتونم با آبمیوه قاطی کنم بهش بدم آروم بشه دفترچه بیمه شو گرفتم و نگاه کردم٬ پسره فقط ۱۵ سالش بود!! 

۱۶. امروز صبح یه مریض داشتم به نام «رطب بانو»‌(!) که گفت: برام قرص سفید ننویسیا!! 

یه فامیل داشتیم قرص سفید زیاد خورد «چِل» (دیوانه) شد! فشار خونش وحشتناک بالا بود چون کاپتوپریلشو نخورده بود! فشارشو آوردم پائین و چون دیدم واقعا حاضر نیست قرص سفیدرنگ بخوره براش آتنولول نوشتم. وقتی میخواست بره بیرون گفت: خیلی ممنون امیدوارم خدا خیرتو ببینه!! 

پی نوشت: شما که توی پست پیش اینجا و اینجا رو دیدین٬ حالا یه نگاهی هم به اینجا بکنین! 

اگه از اینجور جاها سراغ دارین خوشحال میشم بهم بگین.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۶)

سلام

شرمنده که آپ کردنم دیر شد:

۱. توی یه درمونگاه روستائی دفترچه یه خانم متولد ۱۳۱۳ را آوردند تا براشون مهر بزنم و برن پیش متخصص. گفتم: پیش چه دکتری میخوان برن؟ آورنده دفترچه گفت: دکتر مشاوره. یه لحظه مخم سوت کشید٬ پیش خودم گفتم اینجا جوونا پیش دکتر مشاور نمیرن چه برسه به این پیرزن روستائی. گفتم: مشاوره برای چی؟ گفت: قراره چشمشو عمل کنن گفتن برو مشاوره ببینیم توانائی عملو داری یا نه؟!

۲. برای یه پسر ۶-۵ ساله نسخه نوشتم که پدرش گفت: راستی سوزش ادرار هم داره. گفتم: چند وقته؟ گفت: چند ماهی میشه! گفتم: نبردینش دکتر؟ گفت: نه٬ گفتیم پسره اشکالی نداره!

۳. به پیرزنه گفتم: کمرتون دردش زیاده؟ گفت: آره موقع بلند شدن باید حتما یه «یاعلی» بگم تا بتونم بلند بشم!

۴. یه آقائی با یه «گوشی» پزشکی به دستش اومد توی مطب و گفت: ببخشید من امروز این گوشی رو با یه فشارسنج برای توی خونه مون خریدم اما انگار خرابه. گفتم: چرا خرابه؟ گفت: آخه وقتی توی خونه گذاشتم توی گوشم از توش صدای تلویزیون میومد

۵. دوتا زن جوون یه بچه ۱ ساله را آوردند و چندتا نسخه رو هم گذاشتند جلوم و گفتند: چند هفته است که سرما خورده٬ همه این داروها رو هم بهش دادیم و خوب نشده. معاینه اش کردم و براش دارو نوشتم٬ موقع بیرون رفتن یکی از زنها به اون یکی گفت: آخه بگو چندتا متخصص نتونستن اینو خوبش کنن توی عمومی میخوای خوبش کنی؟!

۶. به آقائی که با گرفتگی عضلات اومده بود گفتم: آمپول میزنین براتون بنویسم؟ گفت: اگه دردش از ۶.۳.۳ کمتره بنویسین!

۷. به خانمه گفتم: شما نه توی سونوگرافیتون بچه توی رحمتون بوده نه آزمایشتون مثبته پس حامله نیستین. گفت: چی میگی دکتر؟ پس این چیه که از صبح تا شب توی دلم «لول» میخوره؟

۸. چند روز پیش رفتم توی یه درمونگاه روستائی و کلی به خودم امیدوار شدم چون وقتی برای یه پیرزن نسخه نوشتم و داشت از مطب میرفت بیرون به بقیه مریضها که پشت در ایستاده بودند گفت: چرا هرچی دکتر بچه ساله میفرستند اینجا؟!

۹. یه پسر جوونو که با موتور زمین خورده بود آورده بودند٬ بهیار مرکز به همراهش میگفت: زود برو از مسئول داروخونه دوتا «گاز» بگیر بیا! پسر بیچاره چند ثانیه فکر کرد تا فهمید منظور خانم بهیار «گاز استریل» بوده نه «گاز دندانی»!!

۱۰. با بقیه پرسنل شیفت نشسته بودیم دور میز تا شام بخوریم٬ گفتم: آقای ... (مسئول داروخونه) نیست؟ راننده آمبولانس گفت: رفته دستشوئی الان میاد٬ بعد هم در حالی که داشت در بطری «دلستر» رو باز میکرد گفت: دکتر! حالا لیوانتو بده تا برات توش دستشوئی کنم!! یه لحظه سکوت کامل٬ و بعد همه منفجر شدیم از خنده (توضیح: دلسترو خودمون خریده بودیم نه اینکه از طرف شبکه باشه)

۱۱. برای مَرده دارو نوشتم که گفت: لطفا چندتا مسکّن هم برام بنویسین٬ گفتم: از کدوم مسکّن ها؟ گفت: از همون مسکّن ها که مال درده!


پ.ن۱: «عماد» و مادرش روز دوشنبه با خرید بلیت ۵۰۰۰ تومانی رفتند تماشای برنامه گروه «فیتیله» وقتی برگشتند به عماد گفتم: برنامه شون قشنگ بود؟ گفت: خیلی قشنگ بود اما قسمت آخرش خیلی بد بود! گفتم: چرا؟ گفت: آخه دیگه از بس دستشوئی داشتم دلم درد گرفته بود!

پ.ن۲: آقای دکتر «ناخوتسریشویلی» رو که یادتون هست؟ اگه نیست یه نگاه به پست قبل بندازین٬ دیشب متوجه شدم که ایشون پاسخ ایمیلمو دادن (من فکر میکردم منظورشون از اگه عکسو برام ایمیل کنی من هم عکسو برات ایمیل میکنم اینه که همون عکسی که در حال گرفتنش هستند میفرستند غافل از اینکه به صورت مخفیانه از خودم عکس گرفته بودند و اونو برام فرستادن!). راستش من یه زرنگی کرده بودم و به جای ایمیل عکسشون آدرس وبلاگو گذاشتم که عکسشونو از اینجا بردارند و حالا ایشون توی جواب نوشته بودند از خواندن وبلاگتان لذت بردیم تازه اینکه چیزی نیست  آخرش نوشته بودند به امید دیدار!!

خوب دیگه٬ ما بریم دنبال بلیت گرجستان٬ کشوری که بالای نقشه توریستیش اولین افتخاری که برای ملت گرجستان نوشته اینه که در ۷۰۰۰ سال پیش مخترع «شراب» بوده اند!

تا جائی که میدونم ایشون اولین سیاستمدار و اولین تبعه یه کشور دیگه هستند که وبلاگمو خونده اند و امیدوارم که باز هم از این طرفها تشریف بیارن .

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۵) + پی نوشت

سلام

این بار بی مقدمه میرم سراغ خاطرات:

۱. میخواستم برای یه پسر ۱۲ ساله نسخه بنویسم که پدرش گفت: این نمیتونه کپسول بخوره آقای دکتر و بعد آهسته تر گفت: البته من موندم که چطور میتونه پاستیل و پفک و ... رو بخوره اما کپسولو نه؟ پسره برگشت طرف پدرش و گفت: آخه کپسولو میشه جوید؟!

۲. این بار وقتی بچه گفت: من آمپوووول نمیزنمممممم پدرش گفت: یعنی چه؟ مگه آمپول آدم خورکه؟!

وسط نوشت (!) : زیاد جالب نبود؟ شرمنده بقیه شون جالبترن ...

۳. خانمه میگفت: هروقت اینطور میشم یه «سوزن» میزدم خوب میشدم. گفتم: چه سوزنی؟ گفت: نمیدونم اما انگار اسمش «آمپول» بود!

۴.  به یه پیرزن که با گلودرد اومده بود گفتم: سرفه هم میکنین؟ گفت: مگه الان زمستونه که سرفه کنم؟!

۵. یه دختر ۱۶ ساله رو آوردند که روی هر دو بازوش کهیر زده بود. پدرش میگفت: این هر وقت استرس داره یا کتاب میخونه کهیر میزنه!

۶. برای یه بچه یک سال و نیمه که با اسهال اومده بود پودر «او آر اس» نوشتم. پدرش گفت: آقای دکتر هروقت روی اینها آب میریزیم نمیخوره اما خشکشو خیلی دوست داره با قاشق میخوره اشکالی نداره؟!

۷. چند ماه پیش بود که شیفت صبح بودم و مسئول امور درمان زنگ زد و گفت: یه پزشک تازه کار داره میاد گفتم زودتر بیاد یه کم راهنمائیش کنین ... کم کم دیدم ساعت از ۲ هم گذشت و نیومد. زنگ زدم شبکه که گفتند: چون این خانم دکتر تا حالا ولایت  نیومده توی اصفهان اشتباها سوار اتوبوس شهر ..... (در ۶۰ کیلومتری ولایت) شده و رفته اونجا حالا هم داره برمیگرده ولایت! خوب دیگه نمیخواد چیزی یادش بدین تا اومد برید خونه!

۸. به مَرده گفتم: چربیتون بالاست گفتم: باور کنین تقصیر من نیست! محل کارم مازندرانه اونجا هم حتی برای صبحونه بهمون برنج میدن (راست میگفت آیا؟)

۹. مَرده میگفت: مدتیه که ناراحتی گوارشی دارم و یه «آروغ» های خارج از منطقه میزنم!!

۱۰. به مَرده گفتم: آمپول میزنین یا براتون کپسول بنویسم؟ گفت: هرطور که صلاح میدونین برام کپسول بنویسین!

۱۱. یه دختر جوونو آوردند که عموش تازه فوت کرده بود و حالت حمله عصبی و تنگی نفس داشت. براش سرم و آرامبخش نوشتم و گفتم: دورشو خلوت کنین فقط یه نفر پیشش باشه.

یه ربع بعد یکی از همراهانش اومد و گفت: آقای دکتر! این که بدتر شده٬ الان لرزش هم پیدا کرده. رفتم دیدم اون یه نفر که ایستاده بالای سرش تقریبا هر ۱۰ ثانیه یه بار داره یه «پاف» از اسپری سالبوتامول که از خونه براش آورده بودند میزنه توی دهنش!!

۱۲. به خانمه گفتم: خانم ماما گفت سونوگرافی حاملگی براتون بنویسم؟ گفت: نه سونوگرافی از جنین!

۱۳. بچه هی به مادرش اشاره میکرد و میگفت: بگو برام شربت کاکائوئی بنویسه! گفتم: چی میخواد؟ مادرش گفت: دیفن هیدرامین کامپاند!!

و خاطرات این بار از دانش آموزان بدو ورود ...

۱۴. به مادره گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری نداره؟ گفت: نه فقط انگار اینجا گفتن یه کم اضافه وزن داره. باور کنین وقتی میخواستم فشار خونشو بگیرم «کاف» فشارسنج همه دور بازوشو پر نمیکرد!!

۱۵. یکی از بچه ها تا اومد تو گفت: میخواد بهم آمپول بزنههههههههههههههه

مادرش گفت: نه آمپول نمیزنه. بچه یه نگاه کرد به تخت معاینه گوشه اتاق و گفت: ایناها برام رختخواب هم پهن کرده!

۱۶. به خانمه گفتم: وزن بچه تون زیاده گفت: بردمش پیش متخصص. گفت: چون قدش یه کم کوتاهه این طور به نظر میاد!

۱۷. به خانمه گفتم: توی خونواده تون سابقه هیچ بیماری ندارین؟ گفت: نه.

بچه آروم گفت: مامان! سابقه یعنی چی؟ مادرش گفت: یعنی بیماری!

پ.ن۱: هنوز کاملا مطمئن نیستم اما احتمالا کم کم داره مشکلی که دو سه پست قبل نوشتم حل میشه. در اینجا باید از یکی از همشهریان عزیز ناشناسم که توی یه شهر دیگه ناراحتی قلبی پیدا کرد تشکر کنم (چی؟ نفهمیدین چی گفتم؟ خوب اونی که باید بفهمه فهمید!) خوب امیدوارم واقعا حل شده باشه

پ.ن۲: الان مدتهاست که از طرف اداره مون بهمون کارت دستگاه خودپرداز بانک رفاهو دادن و چند ساله که قراره حقوقمونو به اون بریزن٬ برای دریافت حق الزحمه نشریه سپید ناچار شدم یه کارت از بانک تجارت بگیرم٬ یه بار یه مقدار پول گذاشتیم توی بانک مسکن که برای دریافت سودش بهم یه کارت این بانکو دادند٬ چند روز پیش از سپید تماس گرفتن که قراردادمون با بانک تجارت به هم خورد٬ برید یه کارت بانک پارسیان بگیرین.

امروز رفتم آخرین قسط واممو توی بانک ملت پرداخت کردم و خواستم اون ودیعه که اول کار گذاشته بودیمو پس بگیرم که مسئولش گفت: چرا میخوای بگیریش بیا یه کارت عابربانک ملت برات باز کنم پولهارو بریز اونجا! گفتم: قربونت نمیخوام! (راستی یادم رفته بود که امسال شبکه بهداشت ولایت  یه کار خارق العاده کرده بود و به مناسبت روز مرد یه کارت هدیه ۲۰۰۰۰ تومنی بهمون داد که از اون موقع تا حالا داریم خرجش میکنیم و تمام نمیشه!!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۴) + پی نوشت

سلام 

بگذارید اول خاطراتو با هم ببینیم بعد اشاره ای می کنم به ماجراهای این چند روز: 

۱. نسخه پیرزنه رو نوشتم٬ بلند شد بره بیرون که یکدفعه برگشت و گفت: خیلی ممنون «جنابعالی» کمکت کنه! 

۲. به پیرمرده گفتم: این داروها رو مصرف کنین٬ اگه بهتر نشدین باید حتما برین یه عکس بگیرین. خیلی غلیظ گفت: «انشاءالله»! 

۳. دختره با شکایت درد شکم اومده بود. بهش گفتم: حالت تهوع هم داری؟ گفت: «احسنت»! 

۴. خانمه بچه شو به خاطر اسهال آورده بود و میگفت: مدفوعش عین سفیده تخم مرغ سبزرنگه!! 

۵. یه زن حامله با سردرد اومده بود. بهش گفتم: شما حتی الامکان مسکّن نخورین بهتره اما فعلا براتون چندتا استامینوفن ساده مینویسم که ضررش از بقیه کمتره. اگه لازم بود بخورین. همراهش گفت: لازم نیست آقای دکتر! آخه مرتب تریاکشو میکشه خودش مسکّن هم هست دیگه!! 

۶. نشسته بودم توی مطب که یه مرد اومد تو و گفت: زودباش دکتر! پاشو بریم. گفتم: کجا؟! گفت: خانممو توی حمام گاز گرفته گفتم: اولا که من نمیتونم اینجا رو ول کنم و بیام بیرون٬ ثانیا من بدون اکسیژن و وسیله بیام چکار کنم؟ با یک دست کپسول بزرگ اکسیژنو زیر بغلش زد و گفت: خوب حالا بریم! بعد هم دستمو گرفت و کشون کشون برد توی حیاط تا دم ماشین! به زور از دستش فرار کردم!! چند دقیقه بعد با پزشک یکی از مطبهای توی شهر اومدند (که اونو هم به زور از مطبش کشیده بود بیرون!!) و یه خانم که اکسیژن دم دهنش بود آوردند. (خودمونیم اگه من هم جای اون بودم دستپاچه میشدم اما فکر کنم اگه از اول خانمشو میاورد سریعتر بود نه؟!) 

۷. ساعت دو و نیم صبح یه خانمو با درد شکم آوردند. موقع معاینه متوجه یه خط بخیه روی شکمش شدم. بهش گفتم: قبلا هم سابقه دل درد داشتین؟ گفت: آره همین جا. گفتم: خوب بعد چی شد؟ گفت: هیچی رفتم کیسه صفرامو عمل کردند اما انگار باز هم عود کرده! 

۸. به دختره گفتم: با این داروهائی که خوردی سردردت کمتر نشد؟ گفت: کمتر شد اما بهتر نه! 

و حالا چند خاطره از دانش آموزان بدو ورود به دبستان: 

۹. دختره چشمش ضعیف بود٬ پدرش گفت: این عینک داره آقای دکتر! اما نمیزنه میگه زشت میشم. گفتم: حالا من که عینک میزنم زشت شدم؟ گفت: آره! 

۱۰. داشتم فشار خون بچه رو میگرفتم که به دلیل کوچک بودن «کاف» فشار سنج گوشی از زیرش دراومد و افتاد پایین٬ مادرش فورا خم شد و گوشیو برداشت و وقتی دید من دستم بنده٬ فورا گذاشتش روی قلب بچه! 

۱۱. به خانمه گفتم: بچه تون وزنش کمه. گفت: خوب بچه است دیگه!! 

پی نوشت: 

اولا از همه دوستانی که توی این چند روز نگرانم شدند تشکر میکنم. 

ثانیا مشکلی که برای من پیش اومد دو دلیل داشت: 

۱. من نمیتونم دروغ بگم. 

البته در این مورد کافی بود من فقط راستشو نگم اما این امکانپذیر نبود چون:  

۲. هر کسی تا یه حدی تحمل داره. 

من دیگه هیچ توضیحی نمیدم و حتی کامنتهای پست قبلو هم جواب نمیدم چون نمیخوام دوباره همه چیز برام تداعی بشه فقط: 

پی نوشت خاص (اگه اینو میخونی): 

نمیخواستم همه چیز بینمون به همین راحتی و با این سرعت تموم بشه٬ واقعا حیف شد اما باور کن که من تقصیری نداشتم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۳)

سلام

این خاطرات از زمان نوشتن خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲) تا به حال رخ داده (البته دروغ نگم یکیشون مال پارساله که تازه یادم اومد جالبتر اینکه یکی دوتا از اونها رو که مال روزهای اول این مدت بودند کلا فراموش کردم وگرنه شاید از اینها هم جالب تر بودند!)

۱. به مرده که با درد کمر اومده اومده بود گفتم: وقتی راه میرین درد کمرتون بیشتر میشه؟ گفت: هر وقت راه میرم بیشتر میشه هروقت هم که راه نمیرم بازهم بیشتر میشه!

2. یه زن و مرد پسر دو سه ساله شونو آوردند که چند روز پیش ختنه اش کرده بودند و حالا محل مربوطه (!) عفونت کرده بود. گفتم: میبردینش پیش دکتر خودش که دیگه پول ویزیت ندین. مادرش گفت: آخه ما اینو بردیمش مشهد ختنه اش کردیم گفتیم شگون داره!!

3. پیرمرده دفترچه بیمه روستائیشو آورد و گفت: آقای دکتر! بی زحمت یه نمره ارتوپدی به ما بده! (ترجمه: ما را به ارتوپد ارجاع بده)

4. پیرزنه اومد و گفت: من فشار خون دارم و حالا پسرم برام بلیت هواپیما خریده که بریم مشهد مشکلی نداره؟ گفتم: نه. وقتی داشت میرفت گفت: حقیقتش من از پرواز میترسم و اومده بودم اینجا که شما بگین نمیتونم برم یه بهونه داشته باشم!

5. مرده با کمردرد اومده بود، وقتی میخواستم نسخه بنویسم گفت: آقای دکتر! بی زحمت هرچی میخواین بنویسین فقط پماد ننویسین! گفتم: چرا؟ گفت: آخه همه خونواده مون رفته اند مسافرت هیچکسی نیست که برام پماد بماله!

6. برای اولین بار یه نفر با حالت «تبرّد» اومد پیشم (ترجمه: تهوع)

7. خانمه اومد و گفت: آقای دکتر میخوام بچه مو از شیر بگیرم لطفا یه داروئی بهم بدین که شیرم زودتر خشک بشه. گفتم: احتیاجی به دارو نیست کافیه چند روز بهش شیر ندین گفت: آخه از فردا باید برم سر کار نمیخوام اونجا سینه هام شیر داشته باشه (یعنی کجا کار میکرده اونوقت؟!)

8. به خانمه گفتم: کجای سرتون درد میکنه؟ دستشو گذاشت روی سرش و گفت: همین جا درست توی لگن سرم!

9. پیرزنه رو با درد سینه آورده بودند، پسرش میگفت: آقای دکتر! رگهای قلبش گرفته تا حالا دوبار هم بردیمش آنژیو گرافی اما خوب نشده!

چند خاطره زیر در چند روز اخیر و در هنگام معاینه دانش آموزان بدو ورود به دبستان رخ داده است:

10. چشمهای یه دختربچه ظاهرا ضعیف بود. نوشتم توی پرونده بهداشتیش و ارجاعش دادم به چشم پزشک. چند دقیقه بعد پدرش با داد و فریاد اومد تو و گفت: چرا اینو نوشتین توی پرونده اش؟ نمیگین چند سال دیگه که توی پرونده اش بخونه ارجاع شده به چشم پزشک چقدر توی روحیه اش تاثیر میگذاره؟!

11. به خانمه گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری نداشته؟ گفت: چرا دیابت. گفتم: آزمایش داده؟ گفت: نه اما مگه نمیبینی که چاقه؟!!

12. خانمه میگفت: این بچه اولمه، بچه دومم امسال میره پیش دبستانی اما حرف زدنش کامل نیست فقط کلمه کلمه حرف میزنه یعنی مشکل داره؟! گفتم: یعنی یه جمله هم نمیتونه بگه؟ کمی فکر کرد و بعد گفت: چرا، «بابا آب داد» رو میگه!

13. به خانمه گفتم: توی خونواده تون سابقه هیچ بیماری رو نداشتین؟ گفت: تا حالا که نه اما انشاءالله از این به بعد پیدا میکنیم!

14. به خانمه گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری نداشته؟ گفت: نه فقط پارسال سنگ کلیه داشت، لوزه هاشو عمل کردیم خوب شد!

پ.ن1: الان رفتم سایت سپید دیدم ظاهرا مطلب دو پست قبلمو نچاپیده! خوب شد اینجا گذاشتمش.

پ.ن2: میگم کسی میدونه چرا چند ساله که پزشکهای ولایت اینقدر توی رشته رادیولوژی قبول میشن؟

یادم باشه اگه امسال (گوش شیطون کر) نمره ام خوب شد توی انتخاب رشته انتخابش نکنم چون دیگه جائی برای مطب زدن نیست!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲) +پی نوشت

سلام 

خوشبختانه تعداد این مینی خاطرات اونقدر شد که یه پستو پر کنه پس این شما و این هم خاطرات (از نظر خودم) جالب این بار: 

۱.یه خانمه حدود ۵۰ ساله ازم میخواد براش آزمایش تیروئید بنویسم٬ وقتی داره میره بیرون برمیگرده و میگه: آقای دکتر! میخواستی بالاش بنویسی مال تیروئیده یه وقت اشتباه نگیرن! 

۲. به خانمه میگم: وزن بچه تون چند کیلوئه؟ میگه: تقریبا نمیدونم! 

۳. به خانمی که با درد سینه اومده و میگه قبلا هم سابقه داشته میگم: تپش قلب هم دارین؟ میگه: این دفعه نه اما دفعات قبل هم نه! 

۴. به آقائی که با درد شکم اومده از وضعیت (گلاب به روتون) اجابت مزاجش میپرسم میگه: نه خوبه نه قبضه! 

۵. مریضهای درمانگاه تمام شدن و از مطب میام بیرون یه هوائی بخورم. مسئول پذیرش که اهل همونجاست داره با یکی از اهالی روستا صحبت میکنه و ازش میپرسه: داروهائی که دکتر دومی براتون نوشت با دکتر اولی فرق داشت؟ روستائی محترم میگه: خوب معلومه٬ مگه کود حیوونهای مختلف با هم فرق نمیکنه؟ خوب داروهای دکترها هم با هم فرق میکنه!! 

۶. برای بچه ای که استفراغ میکنه دارو مینویسم٬ پدرش میگه: غذا چی بهش بدیم آقای دکتر؟ میگم: تا استفراغش زیاده که هیچی٬ بعد که کمتر شد میتونین غذاهای خشک و سفت براش شروع کنین مثل بیسکوئیت. میگه: آهان الان به مادرش میگم براش سوپ بپزه! 

۷. توی درمونگاه شبانه روزی یکی از شهرهای کوچیک اطراف ولایتم. یه آقای سرماخورده رو میارن. همراهش میگه: آقای دکتر! لازم نیست ببریمش بیمارستان؟ میگم: نه. داروهاشو گرفته اومده میگه: واقعا لازم نیست ببریمش؟ میگم: اقلا اول آمپولشو بزنین ببینین بهتر میشه یا نه؟ پنج دقیقه بعد اومده و میگه: بردیمش توی تزریقات داره آمپولشو میزنه میشه بیائین ببینین باید ببریمش یا نه؟ میرم یه نگاه بهش میکنم و میگم: آره همین حالا باید ببرینش. یه نفس راحت میکشه و مریضو سوار ماشین میکنه! 

۸. مریض یه پسر جوونه که وقتی در رو باز میکنه به مریض کناریش میگه: بفرمائین و بعد میاد تو. وقتی نسخه شو مینویسم و میخواد بره بیرون برمیگرده و بهم یه نگاه میکنه و میگه: بفرمائین! 

۹. به دختره میگم: حالت تهوع هم داری؟ میگه: حالتشو نه اما احساسشو دارم! 

۱۰. میگم: بچه تون مشکلش چیه؟ پدرش میگه: اسهال داره مادرش میگه: نه استفراغ میکنه. 

میگم: هم اسهال داره هم استفراغ؟ مادره میگه: نه اصلا اسهال نداره. پدره میگه: چرا دیگه مگه ندیدی چطور داشت بالا می آورد؟! 

۱۱. دیشب ساعت ۴ صبح زنگ زدند که یعنی مریض داری. وقتی اومدم بیرون دیدم یه زن و مرد دارن از درمونگاه میرن بیرون. یه نگاه به مسئول پذیرش کردم که گفت: برو بخواب دکتر٬ حالا که زنگو زدم تازه گفتن که دندونپزشک میخوان! 

پی نوشت: هرچند خیلی دیر شده اما یکی دو مورد دیگه رو میخوام از سفر ترکیه بنویسم: 

۱. روز آخری که توی فرودگاه استانبول گرسنه و تشنه مونده بودیم و عماد دیگه داشت از تشنگی صداش درمیومد و ما هم فقط دلار و ریال داشتیم نه لیر (بیشتر که لازم نیست توضیح بدم؟!) یکی از خانمهای کارمند فرودگاه با پول خودش برای عماد یه آب پرتقال گرفت و حاضر نشد به جای پولش ازمون ریال یا دلار بگیره فقط به عنوان تشکر ازش فیلم گرفتم!!! هرچند که میدونم اون خانم هیچوقت اینجا رو نمیخونه اما میخواستم ازش تشکر کنم. 

۲. توی کاخ-موزه توپکاپی استانبول یه اتاق مجزا بود که گرفتن عکس و فیلم از اونجا مطلقا ممنوع بود بعضی از اشیاء اونجا عبارت بودند از: 

شمشیرهای منسوب به پیامبر اسلام (ع)٬ هر سه خلیفه (رض)٬ حضرت علی(ع) (که شباهتی به اون شمشیر دولبه که ما توی ذهنمونه نداشت) و طلحه و زبیر. 

عمامه حضرت یوسف. 

شمشیر حضرت داوود. 

جای پای پیامبر اسلام. 

عصای حضرت موسی. 

و بخشی از جمجمه و ساعد حضرت یحیی (!)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۰)

سلام 

هفته پیش رفتم یه جائی که برای این بخش پر از سوژه بود امیدوارم که خوشتون بیاد!: 

۱. برای یه نفر توی نسخه قرص کوتریموکسازول نوشتم٬ چند دقیقه بعد اومد داروهاشو نشونم بده دیدم به جاش بهش قرص دایجستیو دادن حالا این دوتا چطور با هم اشتباه شده بودن خدا میدونه. 

۲. من هنوز نفهمیدم چه حکمتیه هر وقت شیفت شبم از ساعت ۷ صبح چندتا پیرزن میان و میخوان براشون آزمایش قند و چربی بنویسم و بعد تا ساعت هشت و نیم مینشینن پشت در آزمایشگاه تا باز بشه شما میدونین؟! 

۳. یکی از پزشکهای خانواده که اهل شمال کشور بود جدیدا برگشت ولایت خودشون٬ روز اولی که رفتم به جاش پیرزنه بهم گفت: آقای دکتر! حالا تو پزشک عمومی هستی یا فقط همین امروز اینجائی؟! 

۴. دوتا زن با هم اومدن٬ برای یکیشون نسخه نوشتم که دومی گفت: آقای دکتر! من هم مریضم برم از خونه دفترچه ام رو بیارم برام نسخه بنویسی؟ گفتم: چرا همین حالا نیاوردی؟ گفت: آخه حالا برای خودم نیومدم فقط اومدم که همسایه مون تنها نباشه! 

۵. چند روز پیش یه خانم باردار جواب آزمایشاتشو آورد که دیدم یه عفونت ادراری درست و حسابی داره. یه نگاه به تاریخ آزمایشش کردم که دیدم مال ۱۱ فروردینه! گفتم: چرا زودتر جواب آزمایشتو نیاوردی؟ گفت: آخه مسئول آزمایشگاه اینجا انتقالی گرفته بود و رفته بود و کسی نبود در آزمایشگاهو باز کنه! (بیچاره زنه بیچاره بچه اش) 

۶. دستمو گذاشتم روی پیشونی بچه که مادرش پرسید: تب داره آقای دکتر؟ گفتم: بله. گفت: معلوم بود از دیروز شکمش خیلی خشک بود! 

۷. تا خواستم شروع کنم برای پیرزنه نسخه بنویسم گفت: فقط برای من آمپول بنویس. گفتم: چرا؟ گفت: آخه دارم دارو مصرف میکنم دکترم گفته حق نداری با اینها هیچ داروی دیگه ای بخوری! 

۸. به خانمه گفتم: بچه تون انگل داره. کَس دیگه ای هم توی خونه تون انگل داره که بچه تون ازش گرفته باشه؟ گفت: بله زن داداشم و چند لحظه بعد گفت: راستی زن داداشم دختر خاله ام هم هست٬ تاثیر داره؟! 

۹. مَرده نشست روی صندلی و گفت: فکر کنم گلوم عفونت کرده آخه از دهنم خیلی بوی نفرت میاد!! (ترجمه: خودم هم نفهمیدم به خدا!!)

۱۰. پیرمرده گفت: من بدنم همیشه ضعف داره هر چند وقت یه بار میام برام چندتا آمپول تربیتی مینویسن (ترجمه: آمپول تقویتی) 

۱۱. ساعت دو و نیم صبح بود که یه خانمو با اُفت فشار خون آوردن. میدونستم که اگه سرم بنویسم بعدا تزریقاتمون کلی غرغر میکنه. پس گفتم: آمپول تقویتی میزنین براتون بنویسم؟ گفت: بله بیزحمت بگین بریزنش توی سرمم! 

۱۲. پیرزنه میگفت: قطره های چشمم تموم شده برام بنویس. گفتم: قطره هاتون چی بودن؟ گفت: نمیدونم گفتم: جلدشون چه رنگی بود؟ گفت: یادم نیست اما یه آب سفیدی توشون بود!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸)

سلام 

توی این چند روز داشتم فکر میکردم و کلی خاطرات از چند ماهی که «عزیزآباد» بودم یادم اومد اما گفتم اقلا توی این دو روز تعطیلی یه کم از اونجا فاصله بگیریم. 

این هم چند خاطره از نظر خودم جالب که زمانشون از خاطرات از نظر خودم جالب ۱۷ تا حالاست (البته به جز یکی دوتاشون که از گذشته ها یادم اومد!): 

۱.یه خانم لاغراندام و جوون اومد و گفت: میخوام آمپول ضد بارداری بزنم. گفتم: الان که دارین قرص میخورین مگه با قرص اذیت میشین؟ گفت: نه آخه من مدتیه هر کار کردم یه کم چاق بشم نشد حالا دیدم خواهر شوهرم داره از این آمپولها میزنه و چاق شده! 

۲.یه درمونگاه خیلی شلوغ روستائی بودم و  اواخر مریضها بود. دیگه خودمو به زور نگه داشته بودم که یه پیرزن اومد و گفت: مدتیه بدنم اصلا جون نداره! 

نسخه شو نوشتم و رفت بیرون و به چند مریضی که هنوز پشت در بودند گفت: این که انگار از من هم بدتره!! 

۳.به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: مدتیه نفس که میکشم نفسم بین دنده هام گیر میکنه! 

۴.به پیرمرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: چند روزه «حصبه» دارم و تب و لرز میکنم! گفتم: از کجا فهمیدین که حصبه دارین؟ یه نگاهی بهم کرد و یه «عطسه» کرد و گفت: خوب ایناها این دیگه تشخیص دادن میخواد؟! 

۵.پیرزنه با دوتا همراه اومد و گفت: آقای دکتر! مدتیه که کمرم درد میکنه چشمم هم کم سو شده٬ یه برگ از دفترچه ام رو مهر بزن برم پیش دکتر چشم یکی هم برای «ارتوپرت»!! 

گفتم: شما که دفترچه تون فقط یه برگ دیگه داره کدومو حالا براتون مهر کنم؟ به همراهاش گفت: کدومو برم؟ یکیشون گفت: برای دکتر چشم مهر کن. اگه چشمت خوب نبینه دفعه بعد چطور میخوای بری؟ دومی گفت: برای کمرت مهر کن. باید کمر داشته باشی که یه بار دیگه بری. 

کم کم داشت بحث بالا میگرفت و مریضهای پشت در هم مشارکت در این بحثو شروع کرده بودند که با یه شیر یا خط ذهنی دفترچه اش رو برای چشم پزشک مهر کردم رفت! 

۶.یه پسر جوونو آورده بودند با «خون دماغ» و پدرش میگفت: این سابقه خونریزی معده هم داره از همون نیست؟ گفتم: نه پدرجان اصلا به هم ربطی ندارند. گفت: میترسم خون از معده اش اومده باشه بالا و از دماغش بیاد نمیخواد ببرمش بیمارستان؟ گفتم: نیازی نیست. دوباره گفت: ....... 

تا آخرش خسته شدم گفتم: آره باید بره بیمارستان! پدره هم یه نفس راحت کشید و گفت: من که از اول گفتم! مریضو برداشتند و رفتند! 

۷.چند شب پیش شیفت بودم و شب کلا دو ساعت نخوابیدم. یکی از مریضها هم که ساعت ۲ صبح اومده بود شکایتش این بود که از یک هفته پیش معده درد داره! (دلم میخواست همچین بزنم ....!) 

۸.یه پسر جوون با درد شکم اومده بود و همراهش هی میپرسید: آپاندیس نیست؟ گفتم: نه هیچکدوم از علائم آپاندیسو نداره. وقتی نسخه شو نوشتم و داشتن میرفتن گفت: راستی چند سال پیش آپاندیسشو درآورده بودیم!! 

۹.دوتا پیرزن مریض داشتیم اسم یکیشون «جان جان» بود و دومی «مرحبا بیگم»! 

۱۰.پیرمرده میگفت: چند سال پیش هم کمرم درد اومد که رفتم «امارات» و گفتند دوتا از مهره هام آسیب دیده (ترجمه: ام آر آی) 

۱۱.خانمی دخترشو آورده بود و میگفت: یه سری آزمایش کلیه براش بنویس. گفتم: مشکلی دارند؟ گفت: نه اما شوهرش مشکل کلیه پیدا کرده میترسیم از اون گرفته باشه! 

۱۲.یکی از دوستان که توی بیمارستان کار میکنه تعریف میکرد که: مرده بچه شو آورده بود و میگفت: این خیلی درد داره بیزحمت یه آمپول دیکلوفناک بهش بزنین دردش کم بشه. گفتیم: نمیشه برای بچه ها عوارض داره. گفت: شما بهش بزنین چشم من عوارضشو هم پرداخت میکنم! 

پ.ن۱: (اینو آخر پست قبل میخواستم بنویسم یادم رفت) در ولایت ما رسمه (من جای دیگه ای نشنیدم) که علاوه بر روز ۱۳ به در اولین روز شنبه سال جدیدو هم به گردش میرن و اسمشو «شنبه گردش» میگذارن. اما امسال با توجه به بارندگی روز شنبه جائی نمیشد بریم. 

پ.ن۲: وقتی واکنشهای خشمگینانه «واتیکان» رو نسبت به ساخت فیلم «کد داوینچی» میخوندم با خودم میگفتم: آخه مگه چی توی این داستانه؟ حالا که کتابشو خوندم تازه دارم میفهمم جریان چی بوده. چون این کتاب داره اساس مسیحیت امروز رو زیر سوال میبره (البته فیلمشو با فیلم قسمت دومش (فرشتگان و شیاطین) توی خونه داریم اما به همون دلیلی که توی پستهای قبل نوشتم نتونستیم ببینیمش)! 

پ.ن۳: چند روز پیش «عماد» اومده و میگه: بابا یه چیزی توی گوشت میگم به مامان هم نگو! بعد توی گوشم میگه: سال دیگه توی باغچه مون درخت «شکلات صبحانه» سبز میشه! گفتم: چرا؟ 

گفت: آخه لقمه هائی که مامان گذاشت توی دهنم یواشکی توی باغچه تف کردم!! 

شما میگین دیگه چکار کنیم که این بچه یه کم غذا بخوره؟! هنوز لباسهای دو سال پیشش اندازه شه!!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۷)

سلام

باز هم به بخش دیگه ای از این سریال میرسیم قضاوت درباره این خاطرات با شما:

۱.یه آقائی که با شکایت اسهال اومده بود میگفت: اوایل اسهالم قوام مدفوعم خوب بود اما کم کم رقیق شد!

۲.یه خانم باردارو دیدم و توی پرونده بهداشتیش براش نوشتم.

خانمه وقتی میخواست بره گفت: خانمهای کاردان بهداشت خانواده گفتند این پرونده را باید آقای دکتر برگردونه تا یه چیزیو بهش بگیم!

من هم صبر کردم و وقتی حمله تمام شد پرونده رو بردم و گفتم: کاری داشتین؟ و همه کاردانها گفتند: نه! و اینجا بود که فهمیدم اون خانم با این کلک زحمت بردن و پس دادن پرونده رو از سر خودش باز کرده!

۳.به خانمه گفتم: فشارتون بالاست مگه داروهاتونو نمیخورین؟ گفت: چرا مرتب میخورم فقط الان یک ماهه که نخوردم!

۴.شیفت شب بودم و درمونگاه وحشتناک شلوغ بود. حدود ساعت ۲ بود که حمله تموم شد و تا روی تخت دراز کشیدم بیهوش شدم٬ حدود نیم ساعت بعد چشمهام رو باز کردم و دیدم مسئول پذیرش درمونگاه داره صدام میکنه و میگه: چند بار زنگ زدم که یعنی مریض دارین چرا نمیاین؟ رفتم و مریضو دیدم و بعد از مسئول پذیرش عذرخواهی کردم که گفت: این که چیزی نیست دکتر! وقتی دکتر .... تازه اومده بود طرح یه شب بیدار نشد و رفتم تا مثل شما بیدارش کنم. وقتی صداش کردم بلند شد و اطرافشو نگاه کرد و بعد گفت: ببخشید اینجا کجاست؟!

۵.دندونپزشک مرکز میگفت: به پیرزنه میگم کدوم دندونت درد میکنه تا بکشمش؟ میگه: یکی از عقب ول کن بعدیو بکش!!

۶.به خانمه گفتم: سرت یه کم درد میاد یه کم خوب میشه؟ گفت: آره ۵-۴ روز درد میکنه بعد یه روز خوب میشه!

۷.به خانمه گفتم: تپش قلب هم دارین؟ گفت: بله هر وقت از پله ها بالا میرم!

۸.نسخه پیرمرده رو نوشتم و بعد گفتم: اگه خوب نشدین باید برین پیش یه متخصص. گفت: انشاءالله!

۹.نسخه پسره رو که نوشتم گفت: راستی الان چند روزه که توی نافم میسوزه بعد یه کم فکر کرد و گفت: راستی شما اصلا میدونین «ناف» چیه؟!

۱۰.یه آقائی دوتا دخترشو (با سنین ۴ و ۷ ساله) به دلیل سرماخوردگی آورده بود و بعد گفت: این بزرگه الان یک ماهه که همه اش سرفه خلط دار داره. گفتم: پس قانونا باید از سینه اش عکس بگیرین. گفت: باشه پس برای هردوشون بنویس. گفتم: برای اون یکی دیگه چرا؟ گفت: خوب ما که تا رادیولوژی میریم یکدفعه یه عکس هم از اون یکی بگیریم!

۱۱.به خانمه که بدون سابقه قبلی فشار خونش بالا رفته بود گفتم: حرص نخوردین؟ گفت: به میزان کافی!

۱۲.امروز رفته بودم توی یه دبیرستان دخترونه برای معاینه دانش آموزان. به یکیشون گفتم: سابقه هیچ ناراحتی ندارین؟ که همه شون شروع کردند به خندیدن! بعد یکیشون گفت: آقای دکتر این همه اش درحال جوک گفتن و خندوندن ماست٬ ناراحتیش کجا بود؟!

پ.ن۱: میخواستم عکس کیک تولد عمادو اینجا بگذارم که «آنی» گفت: من چندتا عکس دارم از تولدش میگذارم اینو هم بگذار توی وبلاگ من.

از شانس ما همون موقع اینترنت اکسپلوررمون باز هم قاط زد و هرکار کردیم نتونستیم توی موزیلا عکسها رو درست بگذارم توی وبلاگ آنی. انشاءالله به زودی عکسها رو میبینین. اما بعضی از مهمونها از این کیک که درصد زیادی از اون سیاه بود چندان خوششون نیومد.

راستی وقتی مموریو گذاشته بودم توی «رم ریدر» کامپیوتر عماد یکدفعه اونو کشید بیرون. حالا نمیدونم به کجای کامپیوتر فشار اومده که دیگه باید حتما مموریو با دست نگه دارم تا عکسهای توش توی کامپیوتر بیان!

امیدوارم کارش به تعمیرگاه و .... نکشه.

پ.ن۲: همونطور که احتمالا در جریانین چند روز پیش سر یه کامنت بین آنی و یکی از خواننده هاش بحثی پیش اومد که باعث شد اون پست وبلاگ حذف بشه و به دنبال اون و با گذاشتن پست جدید آنی این بحث به دیگر دوستان هم سرایت کرد. من که از دعواهای زنونه سر در نمیارم اما باید بگم من اگه جای آنی بودم اون پستو حذف نمیکردم. اون کامنتو هم یا تایید نمیکردم یا یه جواب منطقی بهش میدادم نه اینکه موضوعو اینقدر داغش کنم.

از طرف دیگه اگر هم جای اون کامنت گذار  محترم بودم اولا که چنین کامنتی نمیگذاشتم و اگه دوست نداشتم اون مطلبو بخونم خوب نمیخوندم و میرفتم یه وبلاگ دیگه رو میخوندم ضمن اینکه وقتی اون پست حذف میشد و توی پست بعدی در این مورد صحبت میشد دیگه موضوعو کش نمیدادم صبر میکردم تا چند روز بعد همه چیز فراموش بشه چون معمولا افکار عمومی حافظه کاملا کوتاه مدتی دارند.

امیدوارم همه ما آداب وبلاگ داری و کامنت گذاری را یاد بگیریم .... آمین