جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خونه!

سلام 

ممنون از همه دوستان عزیز برای همدردی

چند سال پیش خونه مونو فروختیم تا باتوجه به به دنیا اومدن عسل یه خونه سه خوابه بخریم اما به محض این که اون خونه رو فروختیم یکدفعه خونه گرون شد و از ترس با آخرین سرعت یه خونه دوخوابه دیگه خریدیم که البته به لطف قرض و وام بهتر از خونه قبل بود. اما در طول این چند سال هرازچندگاه تصمیم میگرفتیم بریم سراغ یه خونه سه خوابه که می دیدیم پولمون نمیرسه.

یکی دو ماه پیش بود که ما و یکی از خواهران آنی خونه خواهر دیگه اش مهمون بودیم. بعد از شام بود که متوجه شدم که باجناق گرامی داره آروم در گوش آنی و خواهرش حرف میزنه، کنجکاو شدم که ببینم موضوع چیه؟ چند دقیقه بعد هم باجناق گرامی اومد سراغ من و اون یکی باجناق و گفت: ما تصمیم داشتیم خونه رو عوض کنیم، ظاهرا شما هم همین قصدو دارین، من اول موافقت خانمها رو گرفتم و حالا اومدم سراغ شما، نظرتون چیه که یه زمین بخریم و توش سه طبقه بسازیم؟ ارزون تر هم در میاد.

گفتم: خوبه اما من وقت این که برم دنبال کارهای اداری و بعد هم سر ساختمان و .... ندارم.  گفت: همه کارهاش با خودم!

با چند نفر مشورت کردم و به این نتیجه رسیدم که واقعا ارزون تر میشه ضمن اینکه خیالم از بابت خوب بودن همسایه ها هم راحته. 

کلی گشتیم تا این که یه خونه کلنگی مناسب پیدا کردیم و هرکدوممون یک سوم پولشو دادیم. چند روز بعد هم یه شب نشستیم و رسما طبقه ها رو قرعه کشی کردیم. چند روز پیش هم رفتیم شهرداری و رسما تعهد دادیم که خونه رو تا دو ماه دیگه خراب میکنیم تا بهمون پروانه ساخت بدن. خلاصه که به زودی می افتیم توی بنایی و هزینه ها میره بالا. خدا به خیر کنه. 

پ.ن۱: تقریبا همه پس اندازمو برای پول زمین دادم و بقیه رو هم خوابوندم توی بانک تا بعدا وام بگیرم. اگه قرار باشه ساخت و سازو شروع کنیم باید دعا کنم تا شاید کلی از حق و حقوقمون که از سال پیش از شبکه بهداشت طلبکاریم بهمون بدن وگرنه مجبوریم خونه فعلیمونو بفروشیم و موقتا مستاجر بشیم که اصلا چنین چیزیو دوست ندارم. بعید میدونم امسال از سفرنامه هم خبری باشه!

پ.ن۲: نمیدونم چرا اما بدجور یاد بعضی از سریالهای تلویزیونی مهران مدیری افتادم!

پ.ن۳: انشاالله از پست بعد با خاطرات درخدمتم.

پ.ن۴: عسل میگه: کاش من الان نمیرم! میدونی چرا؟ میگم خدا نکنه تو بمیری، حالا چرا؟ میگه: بعد اگه خدا ازم پرسید: توی دنیا چی یاد گرفتی چی بگم؟ من که هنوز مدرسه هم نمیرم. تازه خود خدا باید بشینه بهم خوندن و نوشتن یاد بده!

دوباره!

سلام 

انشاالله به زودی بعد از اتمام مراسم ختم شوهرعمه گرامی خدمت میرسم

صبح چهارشنبه بدون مشکل قلبی قبلی یه سکته کرد و خلاص

انتظار

سلام 

اولا لازمه که از همه دوستان بزرگوار که اینجا یا از طریق روشهای دیگه به من و آنی تسلیت گفتند سپاسگزاری کنم. به هرحال جز صبر چاره ای نیست ولی زندگی همچنان ادامه خواهد داشت.

این پستو گذاشته بودم تا بعد از سه پست خاطرات بگذارم اما ظاهراً برعکس شد!

چند سالی میشد که منتظر بودیم، منتظر یه روز خاص، تا شاید بتونیم کمی از زحمات پدر و مادرمونو جبران کنیم. به هرحال کم چیزی نیست که دو نفر نه یک سال و دو سال، که پنجاه سال تمام با هم زندگی کنند. اون هم وقتی که آدم بعضی از زندگی های این روزهارو میبینه که دونفر یه روزه عاشق میشن و یه روزه فارغ! 

برادر کوچکترم که میگفت باید سالن اجاره کنیم و لباس عروس بگیریم و بعد سورپرایزشون کنیم، اما من موافق نبودم. چون اخلاق پدر بزرگوارو میدونستم. عملا غیرممکن بود که از ماجرا باخبر بشه و پا توی چنین مراسمی بگذاره. بخصوص که چنین کاری تا به حال نه تنها توی فامیل که توی ولایت هم سابقه نداشت،  و پدر من هم کسی نیست که قدمی برخلاف آداب و رسوم برداره.

نهایتا به این نتیجه رسیدیم که توی خونه شون جمع بشیم و براشون کادو ببریم، اما بعد دیدیم که این میشه همون برنامه هرسال! پس تصمیم گرفتیم که بی خبر از خودشون فامیلو هم خبر کنیم.

اما مگه میشه آدم فامیلو خونه یه نفر دعوت کنه، اون هم بدون اطلاع خودشون؟

امسال وقتی تقویم سال جدیدو برای اولین بار گرفتم توی دستم، اول یه نگاه به روز سالگرد ازدواج کردم. روز پنجشنبه بود، خوبه، اوه اوه تعطیل هم هست، چه عالی، ببینم مناسبتش چیه؟... و اینجا بود که حسابی توی ذوقم خورد! فکرشو بکن آدم همه رو دعوت کنه، یا حتی سالن بگیره و دادار دودور راه بندازه، اون هم درست روز اربعین! 

چند روز بعد وقتی با برادران گرامی روبرو شدم درباره این موضوع با هم صحبت کردیم و بالاخره قرار شد برنامه رو (که هنوز هم مطمئن نبودیم چطور قراره برگزار بشه) یک هفته به تاخیر بندازیم.

کلی درباره کادوها هم با هم صحبت کردیم، که جدا جدا بگیریم یا پول روی هم بگذاریم و یه چیز حسابی بخریم؟ و بالاخره قرار شد پولهارو روی هم بگذاریم. 

بالاخره روز سالگرد ازدواج فرارسید، اما من که میدونستم قراره برنامه هفته بعد برگزار بشه احساس خاصی نداشتم. توی خونه بودم که برادرم زنگ زد و گفت: ظاهرا چند نفر از فامیل برای برگزاری سالگرد ازدواج رفتن خونه بابا اینها! گفتن ما هم بریم! 

برنامه کلا به هم ریخت،  فامیلی که هیچ سالی توی این برنامه شرکت نمیکردند یکدفعه تصمیم گرفته بودند برای پنجاهمین سالگرد خودشونو برسونن. خداییش تعجب کردم که چطور این تاریخ یادشون مونده بود؟! 

هول هولکی آماده شدیم که یکدفعه به یاد کادو افتادیم، طبیعتا روز اربعین مغازه خاصی باز نبود، پس مجبور شدم پولی که برای خرید کادو در نظر گرفته بودم توی یه پاکت بگذارم و با خودمون ببریم. 

اون شب در جمع فامیل خوش گذشت، اما یه بار دیگه هم به من ثابت شد که غیرممکنه یه چیزی رو برنامه ریزی کنم و راحت انجام بشه! 

پ.ن۱: مورد دیگه ای به جز خاطرات برای پست بعدی به ذهنم نمیرسه، اگه مورد دیگه ای پیش اومد که مینویسم وگرنه پست بعدی خاطرات خواهد بود و احتمالا بعد از مراسم چهلم برادر آنی نوشته خواهد شد. 

پ.ن۲: روز جمعه ساعت چهار و نیم بعدازظهر توی درمونگاه شبانه‌روزی نشستم توی مطب و ساعت حدود دوازده و بیست دقیقه شب تونستم بلند شم و برم سراغ شام! فکر کنم این هم یه نوع رکورد باشه.

پ.ن۳: روز مرگ برادر آنی عسل هم تب کرده بود و برای همین نرفته بود پیش دبستانی و بردمش خونه مادرم. وقتی رفتم دنبالش گفت بابا! دردی چیه؟ گفتم نمیدونم چطور؟ گفت آخه وقتی به مامان بزرگ خبرو دادم (!) گفت پس دیگه دردی نمیکشه!

انگار

سلام

بعضی چیزها هست که تا آخر عمر از یاد آدم نمیره. مثلا انگار همین دیروز بود،  اون بعدازظهر تلخ زمستونی که داییم بی خبر اومد خونه ما و کمی دم گوش مادرم پچ پچ کرد و نهایتا با گریه گفت: آره، خاک عالم به سرمون شد.

انگار همین دیروز بود،  وقتی ضجه های مادرم شروع شد و چند دقیقه بعد بی دلیل از اتاقی که داخلش نشسته بود بلند شد و به یه اتاق دیگه رفت و گریه شو ادامه داد. 

انگار همین دیروز بود، زمانی که کم کم همه فامیل خونه ما جمع شدند و مراسم شروع شد. 

و انگار همین دیروز بود،  نه حدود سی سال پیش که من از فرزند دوم خونواده به پسر اول خونواده تبدیل شدم.

و بعد از این همه سال، وقتی صبح روز یکشنبه آنی سر شیفت بهم زنگ زد و با گریه گفت: داداشم رفت، مرخصی بگیر و بیا یه لحظه تموم اون خاطرات دوباره به ذهنم هجوم آوردند. 

داداش آنی از چند روز پیش از فوتش به دلیل تنگی نفس بستری شد ولی حالش به تدریج بدتر شد و درنهایت در اولین ساعتهای صبح روز یکشنبه برای همیشه آروم شد.

میدونم الان آنی چه حالی داره، مگه از قدیم نگفتن «غم مرگ برادر را برادر مرده میداند.»

پی نوشت: شرمنده که چند روزیه به کامنتها جواب ندادم، احتمالا تا چند روز بعد هم نمیتونم.

سلام و خداحافظ

سلام 

قرار بود امروز یه پست دیگه از خاطرات (از نظر خودم) جالب اینجا بنویسم و قرار بود در این پست از بازگشت دکترقهوه ای گرامی بنویسم و ابراز خوشحالی کنم.

اما وقتی پیش از نوشتن پست سری به کامنتها زدم و از طریق یکی از کامنتها به این پست رسیدم کلا به هم ریختم.

یادم افتاد که امسال کلا به وبلاگ روژین سرنزدم و نمیدونم چرا؟ 

ببین درد چه به روز این دختر صبور آورده بود که بالاخره چنین تصمیمی گرفته. 

واقعا حیف از اون دختر شجاع و مقاوم،

مطمئنم اگه خودم هم بخوام امروز نمیتونم پست دیگه ای بنویسم. 

فقط تونستم این چند خطو اینجا بنویسم و این آخرین کامنتو هم توی وبلاگ روژین

فعلا:

روژین عزیزم سلام 

هیچوقت خودمو نمیبخشم که چرا زودتر از این سراغ این پست نیومدم 

تا امشب که این خبر تلخو خوندم

میدونم که این کامنتو میخونی

میدونم که الان سرشار از آرامشی

دیگه نه دردی داری و نه رنجی 

آروم بخواب نازنین 

لینکت همیشه زینت بخش وبلاگم خواهد بود 

فقط 

بیچاره خانواده ات

بیچاره پاشا 

بیچاره پاشا

بیچاره پاشا

خداحافظ 

بعدنوشت: به گفته آبجی خانم خواهر گرامی روژین،  ایشون در آخرین لحظات، نظرشونو تغییر دادن و بعد از سفر به ایران در خاک وطن فوت کردن.

تغییر

سلام

بچه که بودم، موقع بیمار شدن معمولا پیش یکی از این دو پزشک می رفتم:

1. آقای دکتر «ح» که گفته می شد اولین پزشک با طب جدید در استان ما بوده. یه پیرمرد با سر بدون مو که خیلی از مردم به سرش قسم میخوردند. خدا رحمتش کنه چند سال پیش با به جا گذاشتن یه لشکر بچه که خیلی از اونها هم پزشک شدند عمرشو داد به شما.

2. آقای دکتر «غ»، یه متخصص بیهوشی که به عنوان پزشک عمومی مطب زده بود و کارش هم گرفته بود. وقتی وارد مطبش می شدم اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب میکرد صندلی بزرگی بود که دکتر روش می نشست با چرخ های زیرش. همون صندلی که الان خودم هم تقریبا هر روز روش می نشینم. نمی دونم شاید اولین چیزی که علاقه منو به پزشکی به وجود آورد میل به نشستن بر چنین صندلی بود و درک احساس لذتبخش حرکت بر روی چرخهای اون صندلی!

خلاصه که این آقای دکتر هم وقتی من دانشجوی پزشکی بودم توی یه تصادف اتومبیل رفتند اون دنیا.

سال ها گذشت. من بزرگ شدم و باتوجه به اون انگیزه قوی که گفتم پزشک شدم! و بلافاصله بعد از اتمام طرح ازدواج کردم.

از همون اول با آنی تصمیم گرفتیم که به جای تلاش برای به دست آوردن پول و پول و پول سعی کنیم از زندگیمون لذت ببریم. و مدتی بعد تصمیم گرفتیم به جای زدن مطب همون حقوق شبکه رو مصرف کنیم و بعد از وقت اداری پیش هم توی خونه باشیم.

چند سال دیگه هم گذشت. من صبح ها سر کار بودم و ماهی چند روز هم شیفت می دادم. تا اینکه کار به جائی رسید که دیدم داریم کم میاریم. (از نظر اقتصادی البته) این بود که شروع کردم به خریدن شیفت های همکاران. اول یکی، بعد دوتا و کم کم کار به جائی رسید که گه گاه چهار یا پنج شیفت یک روز درمیون داشتم.

هم من و هم آنی خسته شده بودیم. اما چکار باید میکردیم؟ صرفنظر از قولی که به هم داده بودیم احساس میکردم تاسیس مطب علاوه بر نیاز به یه سرمایه اولیه قابل توجه نیاز به آدمی داره که بتونه حسابی مردمو جذب کنه که اون آدم هم طبیعتا آدم ساکتی مثل من نبود!

چند سال پیش یکی از پزشکان استخدامی شبکه که داشت دوره تخصصشو شروع میکرد ازم خواست به جاش برم توی مرکز ترک اعتیادی که کار میکرد. رفتم و محل کارشو دیدم و زیاد خوشم نیومد و رد کردم.

الان حدود یک ساله که با یه گروه وابسته به بهزیستی به خونه بعضی از پیرزنها و پیرمردهای نیازمند میریم و ویزیتشون می کنیم. هم برای اونها خوبه و هم برای من. اما توی چند ماه گذشته مسئول گروه اون قدر اصرار به نوشتن داروی کمتر و کم کردن هزینه هاش داره که هربار تصمیم میگیرم بهش بگم دیگه نمیام. اما اون وقت قسط دوتا وامی که داریم میدیم و هزینه زندگیو چکار کنیم؟

تا اینکه چند ماه پیش توی خونه نشسته بودم که موبایلم زنگ زد. خانمی که پشت خط بود از طرف یکی از متخصصین سرشناس شهر تماس میگرفت و گفت برای یه کاری برم اونجا و من هم رفتم.

اونجا بود که متوجه شدم ایشون هم برای مرکز ترک اعتیادی که داره نیرو میخواد. گفتم: من حتی دوره ترک اعتیادو هم ندیدم. گفت: این هم پول گذروندن دوره. برو دوره شو ببین. اونی که شما رو معرفی کرده گفته حتما با شما کار کنم! هرچقدر هم پرسیدم کی منو معرفی کرده؟ چیزی نگفت.

خیلی فکر کردم. خدائیش از سر و کله زدن با یه لشکر معتاد خیلی خوشم نمیومد. اما قرار بود برای سه چهار ساعت کار در بعدازظهرها به اندازه همه اون شیفتهای شب پول گیرم بیاد و این بد نبود.

تا چند ماه بعد خبری از برگزاری دوره ترک اعتیاد نبود. پس رفتم دنبال گرفتن پروانه مطب که فهمیدم چون هیچوقت به فکر زدن مطب نبودم توی این چند سال میزان برنامه های بازآموزی که گذروندم خیلی کمتر از اونیه که برای گرفتن پروانه مطب کافی باشه.

کلی پول خرج برنامه های غیرحضوری توی اینترنت کردم تا جائی که امتیازم با 25 امتیاز کلاس ترک اعتیاد به میزان مورد نظر می رسید. و به این ترتیب من در روزهای اخیر دوره ترک اعتیادو گذروندم تا انشاءالله بعد از گرفتن پروانه مطب راهی کار در مرکز ترک اعتیاد بشم.

جالب اینکه همین دیروز یکی دیگه از همکاران با من تماس گرفت و خواست منو با حقوق یک و نیم برابر اون پزشک متخصص استخدام کنه که به دلیل تعهد اخلاقی که احساس میکردم قبول نکردم گرچه نمی دونم با این وسوسه چکار کنم؟!

نمی دونم شاید از این به بعد با کم شدن تعداد شیفت هام از تعداد خاطرات (از نظر خودم) جالب کم بشه و شاید هم معتاد نوشت بهشون اضافه بشه!

اما واقعا زندگیم به یک تغییر نیاز داشت حتی اگه کاملا هم خوشایندم نباشه.

پ.ن1: یه روز سر کلاس یکی از معتادین سابق گروه معتادان گمنامو آوردند که می گفت ما دوستی داشتیم که بعد از شش سال پاکی لغزش کرده و توی یه مجلسی شراب خورده. دکتر «ش» که از همکاران محترم غیر مسلمان هستند در گوش من گفت: پس ما که توی یه مراسم از روز هشتم تولدمون شراب بهمون میدن یه معتاد بالفطره ایم و خودمون خبر نداریم!

پ.ن2: دارم سر قبر امید به مردم خرما تعارف می کنم. مرده یه خرما برداشته و درحالی که داره سرشو تند تند به بالا و پائین تکون میده میگه: داداشته دیگه؟!

پ.ن3: دارم برای پیرمرده نسخه مینویسم. میگه: همین طوری مشکی پوشیدین یا برای یه مُرده پوشیدین؟ میگم: برای یه مُرده پوشیدم. میگه: خب جوون که نبوده اشکالی نداره!

پ.ن4: روز پزشک امسال شیفت بودم. پس برای اولین بار توی پست گذشته از سرویس جدید بلاگ اسکای استفاده کردم و پستو یک روز بعد از نوشتن آپ کردم. ظاهرا هم که جواب داد!

پ.ن5: قبل از درگذشت امید داشتیم برای یه مسافرت برنامه ریزی می کردیم. یه روز به آنی گفتم: فلان آژانس مسافرتی تور تاجیکستان آورده بود بریم؟ عماد گفت: تاجیکستان دیگه کجاست؟ گفتم: یه کشور دیگه که مثل خودمون حرف میزنن. گفت: من دارم میرم کلاس زبان فقط برای اینکه هروقت رفتیم یه کشور دیگه باهاشون انگلیسی صحبت کنم حالا میخواین مارو ببرین یه کشوری که مثل خودمون حرف میزنن؟!

دل

سلام

دل امید خیلی برای زندائیش تنگ شده بود ..........

اسباب کشی دوباره

سلام

الان درحال جمع آوری اسباب و اثاثیه منزل دارم این پستو مینویسم.

کلی برای پستی که میخوام امروز بنویسم نقشه کشیده بودم که ظاهرا امکانش نیست.

خلاصه که داریم از این خونه میریم.

امروز قرار بود برم پیش فروشنده خونه تا تلفن اون خونه رو به اسمم کنه و برم روش اینترنت بگیرم اما یکدفعه خودشو زد به اون راه و گفت من این شماره تلفنو لازم دارم!

خلاصه که درنهایت خط تلفنشو از اونجا برد و یه خط تلفن جدید برای من خرید که قرار شده یک هفته دیگه وصل بشه.

بدون تلفن هم که نمی شه برم دنبال گرفتن اینترنت پرسرعت.

پس تا دست کم یک هفته دیگه خداحافظ.

راستی یه چیز جالب.

نه به این خونه که توش هرروز دیش برون بود و نه به خونه جدید که براش دیش مرکزی گذاشتن برای سه تا ماهواره ای که اینجا هم میگرفتیم.

ببینم میتونم امشب افتتاحیه جام کنفدراسیونهارو مستقیم و بدون سانسور ببینم؟

حیف

سلام

زنداداش آنی امروز صبح دقایقی بعد از ترخیص از آی سی یو و آوردن به بخش یکدفعه فوت کرده.

من هم هنوز جریان دقیق ماجرا رو نمیدونم

چند روزی نیستیم.