جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

فردا

سلام 

میدونم که بعضی از شما منتظر یکی دیگه از پستهای خاطرات (از نظر خودم) جالب هستین 

شرمنده 

با توجه به اینکه فردا قراره عسل بانو (البته هنوز بانو نشده :دی) به دنیا بیاد و بعدش ۱۵ روز برم مرخصی زایمان (!) هم یه کم استرس دارم هم میترسم تا دو هفته دیگه چیزی برای نوشتن نداشته باشم! 

پس اون خاطراتو میگذاریم برای پست بعد 

باز هم شرمنده 

خلاصه که فردا صبح باید آنیو ببرم به یکی از بیمارستان های اصفهان 

تا ببینیم چی میشه 

پ.ن۱: دو سال پیش توی این سایت ثبت نام کردم. (سایتی که باید مشخصات پرسنلیمونو وارد کنیم) سال پیش میخواستم برم توی سایت که گفت یوزر و پسوردم اشتباهه و با کلی دوندگی از اداره مون یه یوزر و پسورد جدید گرفتم. 

و حالا که میخوام حکم کارگزینی امسالو وارد سایت کنم باز همون خطا رو میده! 

جالب تر اینکه گفتم پسوردمو فراموش کردم و ازم کد ملی و شماره شناسنامه خواسته و حالا میگه اونها هم اشتباهه! 

پ.ن۲: چند شب دیگه برای یه افطاری از طرف مجله سپید به تهران دعوت شده ام. 

گفته اند همه نویسنده های مجله رو دعوت کرده اند و نمیدونم چه کسانی قراره بیان؟ 

نمیدونم برم یا نه؟ بخصوص با این وضعیت آنی. 

فقط یه چیزی 

به نظر شما من تا تهران بیام روزه ام باطل نمیشه؟!

بعد نوشت: به درخواست بعضی از دوستان رفتم دنبال شماره نامه مرخصی زایمان آقایون که بهم گفتند این مصوبه هیئت امنای اداره خودمونه و شامل حال کارمندان اداره های دیگه نمیشه شرمنده

روزی که «عماد» آمد

سلام 

میخوام دوباره برگردم سراغ خاطرات عهد عتیق 

اوایل سال ۱۳۸۳ بود و حدود دو سال از ازدواجمون گذشته بود. یه ماه مربا هم که با هم رفته بودیم کلی هم فکر کرده بودیم و به این نتیجه رسیده بودیم که اون قدر با هم نقاط مشترک داریم که بتونیم یه عمر با هم زندگی کنیم. پس کم کم وقتش بود که پای یکی دیگه رو هم بکشیم توی این دنیا تا بفهمه این دنیا دنیا که میگن یعنی چه؟! 

به قول آنی «دیگه وقتش بود»!!! 

یکی دو بار به حاملگی شک کردیم و بلافاصله براش یه آزمایش نوشتم که منفی بود و خورد توی حالمون! 

تا اینکه توی خرداد سال ۱۳۸۳ یه روز پنجشنبه وقتی از سر کار برگشتم توی اون مهد کودک و داشتیم با عجله وسیله هامونو جمع میکردیم تا به سرویس برسیم و از شهر «اسمشو نبر» خودمونو به ولایت برسونیم دیدم آنی با یه لبخند خاص اومد جلو و یه کاغذو گذاشت توی دستم. 

بازش که کردم دیدم یه جواب آزمایشه که توش نوشته 146=HCG که نشون میداد الان یه نفر دیگه همراه آنیه که کمتر از یک هفته از عمرش میگذره. گفتم: من که این بار برات آزمایش ننوشتم! گفت: خودم توی دفترچه ام نوشتم و امضاء تو رو هم جعل کردم پاش و مهرش کردم! .... 

اون روز توی مسیری که حدود دو ساعت و نیم طول میکشید من و آنی کلا توی یه دنیای دیگه بودیم ... 

اون روزها توی اون شهر که ما بودیم فقط یه پزشک متخصص زنان برای کل شهرستان وجود داشت (الانو نمیدونم) و طبیعتا همیشه خدا سرش وحشتناک شلوغ بود پس شروع کردیم به جستجو برای پیدا کردن یه متخصص خوب زنان که درنهایت قرعه به نام آقای دکتر «س» توی اصفهان افتاد. 

یکی از بازمانده های پزشکان مرد متخصص زنان که خیلی ها از کارش برامون تعریف کردند (و طبیعتا همین برای من کافی بود و جنسیتش اهمیتی برام نداشت). 

از اون به بعد ماهی یکبار مزاحم پدر و مادر بزرگوار میشدیم که از ولایت می اومدند به «اسمشو نبر» و آنیو میبردند اصفهان و بعد هم برش میگردوندند.  

یه بزرگواری دیگه رو هم از دکتر «س» شاهد بودیم که وقتی توی پرونده ای که منشیش برای آنی درست کرده بود شغل منو خونده بود به هیچ عنوان حاضر به گرفتن ویزیت نشده بود و درتمام چند ماهی که آنی تحت مراقبت بود ما حتی یک ریال هم پرداخت نکردیم.

بعد از چند ماه آنی بهم گفت: وقتی بچه به دنیا اومد من دیگه نمیام اینجا و میمونم ولایت تو هم هر کاری که میخوای بکن. 

و همین تهدید جدی بود که باعث شد برای چندمین بار درخواست انتقالی بدم که همونطور که توی این پست نوشتم درنهایت با اون موافقت شد و ماه های آخر بارداری آنی توی ولایت سپری شد و چند روزی از اون هم توی جزیره کیش که از قضا اونجا هم با یه مامای مسیحی ایرانی همسفر بودیم که اولین همسفری بود که فهمیده بود آنی بارداره.

با نزدیک شدن به زمان زایمان شروع کردیم به جستجوی اسم و هرکدوممون چند اسم انتخاب کردیم که معمولا از طرف اون یکی چندان مقبول نمی افتاد تا اینکه یک شب وقتی تاریخ زایمان احتمالی آنی رو که اواخر سال 1383 بود حساب کردم و به خودش گفتم حاضر نشد قبول کنه و اصرار داشت بچه اوائل سال 1384 به دنیا میاد تا اینکه بالاخره سر این موضوع با هم شرط بستیم و قرار شد هرکسی درست گفته بود اسم بچه رو انتخاب کنه. 

آخرین باری که برای ویزیت رفتیم اصفهان یکی از چندباری بود که من هم تونستم برم. یه جعبه شیرینی خریدیم و دوتا سکه هم گذاشتیم روش و رفتیم توی اتاق انتظار مطب و طبق قرارمون مثل همیشه بیرون نشستم تا آنی صدام کنه و وقتی صدام کرد برای اولین بار وارد مطب شدم و از دکتر «س» تشکر کردم و جعبه شیرینیو تقدیم کردم. گرفتش و ازم تشکر کرد ولی وقتی چشمش به سکه ها افتاد بهش برخورد و گفت: من اگه میخواستم از شما پول بگیرم که میتونستم برش دارین ببینم! ترسیدیم یه کلمه دیگه حرف بزنیم و کتک هم بخوریم فورا برشون داشتیم! 

تا اینکه اسفند 1383 از راه رسید و اون روز به یاد موندنی. روزی که هنوز حسش به خوبی یادمه و گاهی که عماد شیطنت میکنه و اعصابمو خرد میکنه فقط کمی فکر کردن به اون روز میتونه اعصابمو سر جاش بیاره. 

یادمه وقتی یکی از خانمهای پرسنل بیمارستان منو برد تا برای اولین بار پسرمو ببینم داشتم برای چند نفر اس ام اس میزدم و بهشون خبر میدادم و گوشیم توی دستم مونده بود. وقتی عمادو دیدم و کمی برام توضیح داد (که الان اصلا یادم نیست در چه موردی بود؟!) یکدفعه متوجه گوشیم شد و گفت: تو داری از من فیلم میگیری؟؟! و وقتی باورش شد این کارو نمیکردم که متوجه شد گوشی من (که اون موقع داشتم) اصولا دوربین نداره. 

برگشتیم خونه و موقع وفای به عهد بود. طبق شرطی که بسته بودیم انتخاب نام بچه با من بود و بنابراین آنی هم دو اسم بهم داد و گفت: حق داری هرکدوم از این دوتا رو که خواستی انتخاب کنی!!! 

و به این ترتیب عماد متولد شد و زندگیشو جائی شروع کرد که به زودی یه پست درباره اش مینویسم ....

خداحافظ

سلام 

در یکی از اولین صحنه های فیلم زیبای تصادف یک ایرانی ساکن آمریکا که برای خرید اسلحه به مغازه اسلحه فروشی رفته وقتی متوجه صحبت مغازه دار نمیشه میپرسه: تو الان داری به من توهین میکنی؟ 

و مغازه دار میگه: امان از دست شما که اولین جمله ای که از زبون انگلیسی یاد میگیرین همینه «تو الان داری به من توهین میکنی؟» 

وقتی نوشتن در این وبلاگو شروع کردم و بخصوص از وقتی بنا به دلایلی شغلمو برای اولین بار گفتم٬ سعی کردم همه خاطراتمو اینجا بنویسم٬ چه بد و چه خوب. 

از همون اول اسم شهرها و روستاهای مختلفیو توی این وبلاگ آوردم که به جز یکی دو مورد هیچ عکس العملی ایجاد نکرد. 

اما وقتی به آخرین شهری رسیدم که در اونجا کار میکردم و (نمیدونم تصادفی بود یا علتی داشت که من هنوز نفهمیدم) درست پیش از نوشتن پستی که میخواستم درباره چگونگی گرفتن انتقالی از اونجا و برگشت به شهر خودم بنویسم یکدفعه با موج کامنتهائی از اون شهر روبرو شدم که اول با تهدید و بعد با توهین ازم خواستند که پستهائی از این وبلاگ که مربوط به اون شهره رو پاک کنم چون به مردم شهرشون تمسخر کردم! 

باور کنین خیلی تعجب کردم٬ من هنوز هم نمیفهمم که صحبت از مطالبی مثل برگشت خوردن یک چک یا خط ندادن موبایل در محوطه یک درمانگاه و امثالهم چطور میتونه سبب تمسخر مردم یک شهر بشه؟ 

کم کم این کامنتها گسترش پیدا کرد تا جائی که حتی از نظر این دوستان مطالب پستی که در سطر اول اون نوشته بودم مربوط به شهر خودمه از نظر اونها توهین به شهر اونها بود!! 

و یکی از دوستان هم که فرموده اند چون اگر سگ را با سنگ بزنیم فرار میکند پس شما دروغ میگوئید!  

خدمت این دوست عزیز عرض کنم که در انتهای یک کوچه بن بست و با حضور چند مرد با سنگ و آجر و ... معمولا راهی برای فرار وجود ندارد!

خلاصه که از نظر این دوستان هر پستی که اسم شهر آنها در آن باشد یعنی تمسخر آن شهر و مردمش در حالی که اگر من واقعا قصد تمسخر مردم اون شهرو داشتم میتونستم خاطراتیو بنویسم که معنی واقعی تمسخرو درک کنن. 

دوستان عزیز اهل ... (به خواسته خودتون نمیخوام دیگه اسم شهرتونو بگم)  

اگه دوست دارین فکر کنین که من ازتون ترسیدم٬

اما از من به شما نصیحت: 

نوشتن از دردهای یک منطقه برای تمسخر نیست بلکه برای اصلاح اونهاست اگه عرضه دارین مشکلات شهرتونو حل کنین. 

شاید این یک توفیق اجباری بود که به جای نشستن پای کامپیوتر از این به بعد سر کتاب و جزوه ام بنشینم 

از همه دوستانی که از قدیم و یا اخیرا خواننده این وبلاگ بودند عذر میخوام 

به هرحال هر فردی تا حدی تحمل داره. 

خداحافظ

اسباب کشی

سلام 

این پستو دارم در حالی مینویسم که در کل خونه ما (به جز یکی) از فرش خبری نیست و من الان روی موکت نشسته ام. 

چی؟ نخیر، خوشبختانه از دزد خبری نیست، علتشو اگه توی این پست آنی نخوندین باید به طور خلاصه عرض کنم که در حال اسباب کشی هستیم. 

توی چند سال اخیر ما همسایه خواهر آنی و همسر گرامیش بودیم که جریانشو وقتی خاطراتم به این زمان رسید مینویسم (البته به شرطی که آنی زودتر همه چیزو لو نده!). 

تا اینکه مدتی پیش وقتی آپارتمان کوچکی که داشتیم و دست مستاجر بود فروش رفت با گرفتن وام مسکن بانک مسکن (هنوز نگرفتیمش قراره بگیریم) یه آپارتمان خریدیم که فقط چند کوچه تا محل زندگی فعلیمون فاصله داره. یه آپارتمان که هنوز نمیدونم اگه برای یه مدت طولانی برق قطع بشه چطور باید این همه پله رو بریم و بیائیم؟!! یه چند میلیونی هم کم آوردیم که باجناق گرامی بهمون قرض داد (ببینین چقدر از رفتن ما از پیششون خوشحاله!)

پیش از شروع محرم بردن اسباب و اثاثیه رو با آنی و با ماشین خودمون شروع کردیم. 

دیروز تصمیم گرفتیم بقیه اثاث خونه رو هم ببریم پس یه وانت کرایه کردیم و از راننده اش خواهش کردیم موقع اومدن دوتا کارگر هم بیاره. 

چند دقیقه بعد آقای راننده با سه کارگر اومد و گفت: قبول کردند که مزد دونفرو بگیرن! 

وانتو پر کردیم و من با ماشین خودمون از جلو راه افتادم و اونها هم پشت سرم، حدود نصف راهو (که کلا یک کیلومتر هم نمیشه) رفته بودیم که یه نگاه توی آینه ماشین کردم و یکدفعه متوجه شدم که یه چیزی از وانت افتاد، دقت که کردم متوجه شدم یکی از کارگرها داره روی زمین غلت میخوره! 

ایستادیم، به ناچار کلید خونه جدیدو دادم دست راننده وانت و بعد کارگر زخمیو گذاشتیم توی ماشین من و بردمش اورژانس. یه زنگ هم زدم به پدر بزرگوار که زودتر از زمانی که قرار بود بیاد و بالای سر کارگرها باشه. 

وقتی اون کارگر مرخص شد رسوندمش دم خونه اش و رفتم خونه که دیدم کارها تقریبا در حال اتمامه. اما در هر حال تموم نشد. 

الان توی خونه ما فقط یه تختخواب هست با فرش زیرش، یخچال، اجاق گاز، مایکروویو، یه تلویزیون کوچیک و چندتا ظرف و ....  مهمتر از همه کامپیوتر!

قرار شد اول اون وسیله هارو توی خونه جدید بچینیم و بعد وسیله هائی که مونده رو ببریم. 

قرار شد از روز سه شنبه هم خط اینترنت (به اصطلاح) پرسرعت این خونه به اون خونه منتقل بشه، اما به هرحال اگه یه چند روزی در خدمتتون نبودیم نگران نشین. 

بعد از سالها از زمان ازدواج میخوایم توی یه خونه ای زندگی کنیم که مال خودمونه (نمیگم به اسم خودمونه چون نیست و قراره تا چندین سال در رهن بانک مسکن باشه). 

پی نوشت: ما داریم توی کشوری زندگی میکنیم که یه دکتر مملکت بعد از ده سال کار فقط با چند میلیون قرض گرفتن از ذیگرون و 18 میلیون تومن وام بانک مسکن میتونه به زور یه آپارتمان بخره که قابل زندگی کردن باشه (آپارتمان قبلی که داشتیم آسانسور و انبار و پارکینگ نداشت و برای همین خودمون نرفتیم توش زندگی کنیم) به قول یکی از دوستان: مملکته داریم؟!

روزی که «آنی» آمد

سلام


نمیدونم چرا با وجود اینکه تا حالا شصتادبار نوشته ام که ماجرای آشنائی من و آنی ماجرای خاصی نبوده بازهم اینقدر بعضی از دوستان برای دونستنش کنجکاوی دارن. خوب این شما و این هم ماجرای آشنائی ما شاید که خیالتون راحت بشه

از عشق و عاشقی های دوران نوجوانی میگذرم٬ همون زمانی که آدم یه روز عاشق این دختر فامیله و هفته بعد عاشق دومی٬ هفته بعد هم میگه من عجب احمقی بودمااا این سومی که خیلی بهتر از اون دوتاست و هفته بعد ....


روزی که رفتیم دانشگاه برخلاف خیلی از بچه ها که از همون زمان دنبال نیمه گمشده خودشون توی کلاس میگشتند من کوچکترین توجهی به جناح چپ کلاس نداشتم چرا؟ خوب معلومه چون همونطور که یه بار گفته بودم من توی ۱۷ سالگی رفتم دانشگاه و طبیعتا همه دخترهای کلاس از من بزرگتر بودند ضمن اینکه خدائیش قیافه هاشون .... بگذریم!

کم کم به دوران اینترنی رسیدیم٬ راستش درست یادم نیست یه بار مجید بود (همون که گفتم با خانم دکتر «س» تنها زوج کلاسمونو تشکیل دادند) یا یکی دیگه از بچه ها که بهم گفت: اگه الان بری خواستگاری میتونی بگی من دانشجوم و خونواده دختر ازت انتظاریو دارن که از یه دانشجو دارن اما چند ماه دیگه که دکتر شدی انتظار دارن مثل دکترها خرج کنیااا


یه کم فکر کردم و بعد دیدم خدائیش حرفش منطقیه پس از روز بعد شروع کردم به گشتن و عملیات همسریابیو شروع کردم

درنهایت بعد از چند ماه جستجو یکیو گزینش کردم که او هم بهم جواب رد داد و همه چیز تموم شد!


اینجا بود که از والدین گرامی درمورد اون جمله مجید نظرخواهی کردم که پدر بزرگوار فرمودند: تا زمانی که استخدام نشدی و من مطمئن نشدم که میتونی خرج یه زندگیو بدی انتظار نداشته باش برات برم خواستگاری

و بدین ترتیب همه چیز موقتا تمام شد.

گذشت تا رسیدیم به اواخر دوران طرح و زمانی که استخدام من بعد از دوران طرح دیگه قطعی شده بود٬ اونجا بود که هر دو سه هفته که از محل طرح  برمیگشتم ولایت از پچ پچ های برادران کوچیک گرامی میفهمیدم که بعععععله! والده گرامی بازهم یه دخترو تحت نظر گرفتن اما تقریبا در همه موارد نمیدونم چی توی سوال و جوابها رد و بدل میشد که کار حتی به خواستگاری هم نمیکشید!

درواقع ما فقط یه بار رفتیم خونه یه نفر خواستگاری که اونجا هم به تفاهم نرسیدیم.

از هفته های آخر طرح بود که والده گرامی بدجور شروع به اصرار برای رفتن به خواستگاری دختری داشت که تازه پیدا کرده بود و من هم که انتظار داشتم بعد از یکی دو هفته باز هم همه چی تموم بشه اهمیتی نمیدادم٬ اما بعد دیدم نههههه انگار این «تو بمیری» از اون «تو بمیری» ها نیست و هر هفته اصرار داره بیشتر میشه! و این موضوع ادامه پیدا کرد تا طرح تموم شد و به صورت قراردادی رفتم اسمشو نبر همون هفته اول بود که توی پانسیون اسمشو نبر نشسته بودم و پیش خودم گفتم اگه قراره من چندسال اینجا بمونم که نمیشه تنها موند!! پس گوشیو برداشتم و زنگ زدم به والده گرامی تا برای پنجشنبه که برمیگردم بساط خواستگاریو روبراه کنه٬ خوب اگه واقعا اینقدر که توی خونه تعریف میشد دختر خوبی بود یه بار دیدنش که ضرری نداشت داشت؟!

پنجشنبه شب بود و روزهای آخر ماه رمضان٬ یادمه چنان بارون وحشتناکی هم می اومد که حتی اول میخواستیم قید رفتنو بزنیم اما بالاخره رفتیم و چون راه هم نزدیک بود و پیاده رفتیم حسابی خیس شدیم!

رسیدیم اونجا و بحثها و تعارفهای معمول و بعد هم که حرف زدن این دوگل نوشکفته با همدیگه و ...

نمیتونم بگم همون شب اول عاشقش شدم اما بدم هم نیومد!

بعد از اون کار به قدری سریع پیش رفت که خودم هم نفهمیدم چی شد! شب بعد رفتیم بله برون و حتی قرار شد دو سه روز بعد که عید فطر بود نامزد کنیم! اما چون عید یه روز جلو افتاد جشن نامزدی موکول شد به دوهفته بعد چون جمعه هفته بعدش توی شهر اسمشو نبر شیفت بودم!

توی این دوهفته هر شب با آنی تماس تلفنی داشتیم تا ببینیم واقعا به درد هم میخوریم یا نه؟! (حالا والدینمون عجله داشتند ما که عجله نداشتیم!)

دوهفته بعد نامزد شدیم و چندماه بعد در خرداد ماه هم ازدواج و این زندگی تا به حال ادامه داره ... نمیگم مثل لیلی و مجنون هستیم٬ ما هم مثل همه زن و شوهرها بحث میکنیم٬ چند ساعتی قهر میکنیم یا .... اما خوب گرچه ما با عشق ازدواج نکردیم اما معمولا با عشق کنار هم زندگی میکنیم.

پ.ن۱: شب عروسی بدجور خورد توی حالم ... چرا؟

چون من کلی از همکاران بیمارستانی و همکاران زمان طرح و همه روستاهایی که تا اون روز رفته بودم اونجا رو برای عروسی دعوت کردم اما حتی یکیشون هم نیومد درسته که من هیچوقت دوست «صمیمی» نداشتم اما خوب اینجورش هم دیگه خیلی ضایع بید!!

پ.ن۲: یکی از جملات تاریخی زندگی من اولین جمله ای بود که از پدر آنی شنیدم.

وقتی داشتیم برای خواستگاری وارد خونه شون میشدیم اومد جلو و به پدر بزرگوار من گفت: سلام٬ خیلی خوش اومدین اما اگه پسرتون سیگار میکشه لطفا همین حالا برگردین چون من بهتون دختر نمیدم!

پ.ن۳: بالاخره موفق شدیم پول بلیتهای استانبول-آنتالیا رو از آژانس مسافرتی بگیریم٬ وقتی برای پول هتل هم اعتراض کردیم نامه ای رو نشونمون دادند که طبق اون هتل مولا از هتل کایا گرونتره!! (اگه رفتین استانبول یه بار توی ایستگاه «فیندیک زاده» از اتوبوس یا تراموای پیاده شین و این دو هتلو که نزدیک همدیگه اند نگاه کنین٬ هر آدم عاقلی میتونه بفهمه کدوم گرونتره!)

پ.ن۴: بالاخره مسئولین بلاگ اسکای برای جواب نظرات هم شکلک گذاشتند دستشون درد نکنه اگه امکان گذاشتن پست رمزدار رو هم برامون میگذاشتند که دیگه عالی میشد

پ.ن۵: نیمه شعبان بر همه معتقدان به مهدویت مبارک باد.

اندر حکایت عمل «عماد»

سلام 

الان که دارم اینها رو مینویسم «عماد» و «آنی» و پدر «آنی» (که توی وقت ملاقات اومده بود) در بیمارستانند. اما نمیدونم چی شد که دل همسر گرامیمان برایمان سوخت و گفت: برو خونه یه کم استراحت کن دیشب هم شیفت بودی خسته شدی. 

و اما ...... 

دیشب که شیفت بودیم و صبح من از سر کار و «آنی» از خونه اومدیم دم بیمارستان. 

قرار بود عمل «عماد» اولین عمل آقای دکتر «خ» باشه اما کلی معطل شدیم تا مسئول محترم مددکاری تشریف فرما شدند چون پذیرش به محض اینکه دید دفترچه بیمه عماد متعلق به پرسنل شبکه بهداشته ما رو روانه اونجا کرد تا هزینه هاشو رایگان کنیم. 

بعد از اومدن مسئول مددکاری و رایگان کردن هزینه ها رفتیم و پرونده رو تکمیل کردیم و لباس «عماد» رو عوض کردیم و بردیمش توی بخش که فهمیدیم آقای دکتر چون ما دیر اومدیم بقیه بیمارانشو برده اتاق عمل و «عماد» مونده به عنوان آخرین بیمارش. 

این عکسو «آنی» امروز صبح موقع بیدار کردن «عماد» از خواب ازش گرفته: 

 

این عکس مال زمانیه که تازه لباس بیمارستانو پوشیده بود و داشت روی تخت ادای «لاکپشتهای نینجا» رو درمی آورد 

 

بقیه اش توی ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...

من یک پزشکم

یک سوال که شاید در نظر اول به نظرتون احمقانه بیاد:

تا به حال کسی را دیده اید که به طور همزمان چهار وبلاگ با مطالبی مشابه داشته باشه؟

نه؟

پس باید بیایید و منو ببینید!

چون من همین الان دارای چهار وبلاگ با همین نام در پرشین بلاگ‌‌‌ و بلوگفا و آفتابلاگ و بلاگ اسکای هستم که مطالبی کاملا مشابه دارند.

تازه بگذریم از وبلاگی که توی رویابلاگ داشتم و هنوز نمیدونم چرا فیلتر شد؟!

و وبلاگم توی صامت بلاگ که مدتیه مفقودالاثر شده!

بگذریم

علت اصلی انجام این کار پیدا کردن خواننده بیشتر بود اما ظاهرا جز پراکنده کردن اونها فایده دیگه ای نداشته.

و اما یک نکته دیگه.

نمیدونم چرا؟

اما من همیشه سعی کرده ام طوری در وبلاگهام بنویسم که هیچ کس نتونه کوچکترین اطلاعاتی از زندگی شخصیم به دست بیاره و برای همین تا چند روز پیش در هیچ جا در محیط سایبر کوچکترین اشاره ای به شغلم نکرده بودم و هیچ مطلبی در این مورد ننوشته بودم.

اما اخیرا و در پی آشنایی با چند نفر از همکاران در محیط مجازی نظرم در این باره هم عوض شد.

در این مورد باید به ویژه از همکار محترمم دکتر مانستر یاد کنم که در وبلاگم در بلاگ اسکای ایشونو لینک کرده ام.

با توجه به نکات زیر و با توجه به اینکه قرار بود از امروز درس خوندن برای امتحان دستیاری رو شروع کنم (که البته به دلیل خستگی مفرط ناشی از شیفت دیشب امکان پذیر نشد) من امروز چند تصمیم مهم (دست کم از نظر خودم) را اعلام مینمایم:

۱.وبلاگ موجود در آفتابلاگ از امروز رسما تعطیل اعلام شده و کرکره آن پایین کشیده میشود.

۲.وبلاگ من در بلاگ اسکای به مطالب مربوط به پزشکی اختصاص خواهد یافت.

۳.با توجه به اینکه فوتبال همچنان از زمینه های مورد علاقه من است وبلاگم در پرشین بلاگ همچنان در مورد فوتبال خواهد بود.

۴.چی؟

وبلاگم توی بلوگفا؟

شاید دیگه توی اون هم چیزی ننوشتم شاید هم یه کار دیگه که به زودی میفهمین!

بله

من یک پزشکم!

سلام به همه

بعد از اقدام ناجوانمردانه رویابلاگ در فیلتر کردن بی دلیل وبلاگم تصمیم گرفتم اونجا را برای همیشه ترک کنم و به جای اونجا از این به بعد اینجا بنویسم 

اینم چند تا از آخرین مطالبم در وبلاگهای دیگه ام:

ادامه مطلب ...