جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

بدرود خانم "ر"

سلام

شرمنده میدونم خیلی تاخیر کردم.

به لطف یزدان و بچه ها (!) توی این مدت به اندازه سه تا پست کامل خاطرات جمع شده که یکی یکی براتون میگذارم. برای من زیاد خنده دار نیستند شاید چون تا به حال چندین بار خوندمشون! آخه هربار که یه خاطره جدید پیدا میشه و میخوام آخر یکی از پستها اضافه اش کنم از اول پست تا اونجا رو میخونم و بعد مینویسمش!

و اما مناسبت این پست:

دوستان عزیز و قدیمی این وبلاگ حتما هر از چند گاه اسم خانم "ر" را توی این وبلاگ خوندن و میدونن که مسئول امور درمان شبکه بودند. از چندماه پیش توی شبکه شایع شده بود که ایشون داره بازنشسته میشه. باتوجه به همکاری های زیادی که ایشون در تمام سالهائی که من توی شبکه بهداشت ولایت هستم با من داشتند تصمیم گرفتم به وسیله ای کمی از زحماتشونو جبران کنم. بخصوص که این اواخر رابطه مون از همکاری و رئیس و مرئوسی به نوعی دوستی تبدیل شده بود و حتی ضامن وامهای همدیگه شدیم و .... و اینجا بود که دست به دامان دکتر "م" شدم که تا چند ماه پیش توی یکی از درمونگاه ها بودند ولی الان توی شبکه کار میکنند. قرار شد ایشون به طور نامحسوس بفهمند که روز بازنشستگی خانم "ر" دقیقا چه روزیه؟ و چند روز بعد و اوایل همین ماه بود که گفتن از کارگزینی پرسیدن و آخرین روز کاری ایشون بیست و هشتم دی ماهه. اما مسئله این بود که من روز بیست و هشتم شیفت بودم و نمیتونستم به خود خانم "ر" بگم که شیفتمو عوض کنه. در نهایت باز هم دست به دامان دکتر "م" شدم و ایشون هم با رئیس شبکه (که خودشون هم به زودی بازنشسته میشن) هماهنگ کردند و نهایتا قرار شد جلسه تودیع خانم "ر" نه روز بیست و هشتم که سه روز زودتر برگزار بشه!

بعد رفتم توی فکر که حالا برای تقدیر از ایشون باید چکار کرد؟ نمیخواستم یه مقدار ظرف و ظروف براشون بخرم بخصوص که سلیقه شونو در این مورد نمیدونستم. پول هم نمیخواستم بدم چون میدونستم هرچقدر برای این کار کنار بگذارم به نظرم کافی نیست. بخصوص که هنوز هیچکدوم از وامهائی که برای ساخت خونه گرفته بودیم تموم نشده. پس به این نتیجه رسیدم که باید برم سراغ چیزی که ارزش معنوی داشته باشه. پس رفتم سراغ اینترنت. یه متن پیدا کردم و دستی به سر و گوشش کشیدم و دادم نوشتند و جلدش گرفتم. بعد به بهانه ای خواستم روز بیست و پنجم منو به مرکز راه دوری که پزشک نداره و از چند هفته پیش اونجا میرم نفرستند. و بعد راهی درمونگاه های مختلف شدم و همین طور مطب بعضی از پزشکهائی که قبلا توی شبکه بودند و حالا متخصص شدن و مطب زدن. و از همه شون خواهش کردم زیر لوح تقدیر را مهر و امضا کنند. یکی از همکاران توصیه کرد از هرکسی زیر لوح تقدیر را مهر میکنه یه مبلغی هم بگیرم برای خرید هدیه اما من روم نشد. تا این که زیر لوح تقدیر پر شد وگرنه باز هم از این پزشکها میشناختم. و بالاخره در اواخر وقت اداری دیروز درحالی که تقریبا همه مسئولین واحدها توی سالن اجتماعات جمع بودند من و دکتر "م" هم با لوح تقدیر و دسته گلی که خریده بودم به جمع اونها اضافه شدیم. راستش من تا به حال توی چنین مراسمی شرکت نکرده بودم و نمیدونم برای هر پرسنلی که بازنشسته میشه چنین مراسمی گرفته میشه یا نه؟ اما به هرحال اول رئیس شبکه صحبت کرد و از فضائل خانم "ر" داد سخن داد و بعد از یکی دو نفر دیگه خواست صحبت کنند و بعد یکدفعه از من خواست به عنوان نماینده پزشکان صحبت کنم. من هم هنگ کردم و نتونستم بیشتر از چند کلمه حرف بزنم (و همون شب براشون یه کامنت نوشتم و عذرخواهی کردم). درحین صحبتهای مسئولین واحدها بود که رئیس شبکه سرشو برد نزدیک گوش معاونش و گفت: پس یه لوح تقدیر هم نگرفتین؟ جناب معاون هم روی میز را نگاه کرد و گفت: چرا آقای دکتر ... گرفتن! پیش خودم گفتم: خوب شد من این لوح تقدیر را گرفتم!

روسای واحدها کادوهائی را که گرفته بودند تقدیم کردند و من هم لوح تقدیر را بهشون دادم و به وضوح ذوق زدگی شونو وقتی مهر بعضی از پزشکهائی که سالها پیش از شبکه رفته بودند دیدند احساس کردم. بعد هم گفتند: من امشب عکس این لوح را میگذارم توی گروه خانوادگی مون و پزشو میدم! بعد هم با خودم میبرمش کانادا! گفتم: چرا کانادا؟ گفتند: پسرم ساکن اونجاست قراره برم خونه شون.

بعد هم شیرینی خوردیم و عکس گرفتیم و هرکسی رفت دنبال کار خودش! من هم رفتم توی اتاق دکتر "م" که لطف کردند و نصف پول لوح تقدیر و دسته گل را به کارتم ریختند.

خلاصه که خانم "ر" روز بیست و هشتم رسما بازنشسته میشن و امروز هم تماس گرفتند و بعد از تشکر مجدد برنامه شیفتهای بهمن ماه را بهم دادند. و از هفته آینده هم قراره درخدمت جانشین ایشون خانم "ق" باشیم.

پست خاطرات هم اگه اتفاق خاصی نیفته تا چند روز دیگه!

گوشی!

سلام

دوستان قدیمی تر حتما با مصیبت هایی که من با گوشی های موبایل هوشمند خودم داشتم آشنا هستن.

فقط خدا میدونه که چندبار به آنی گفتم من به همین گوشی بی هوش (!) سونی اریکسون w810 خودم راضیم. اما به اصرار آنی گوشی هوشمند خریدم و دردسرها شروع شد. از اولین گوشیم (Sony Xperia) که یادم نیست C بود یا M و بعد از خرید فهمیدم فقط یک گیگابایت حافظه داخلی داره! تا گوشی بعدی (Sony Xperia Z3) که بعد از مدتی شروع کرد به شارژ خالی کردن وحشتناک و هر کاری کردم درست نشد. تا گوشی بعدی(Samsung A8) که حدود یک ماه بعد از خرید و درست در روز بازی ایران و مراکش در جام جهانی فوتبال ۲۰۱۸ از دستم افتاد و از اون به بعد دیگه برای من گوشی نشد که نشد. بخصوص اون ماجرای خاموش و روشن شدن های مکررش که کفرمو درآورده بود اما دیگه روم نمی شد دوباره برم و گوشی بخرم! بخصوص با وضعیت اقتصادی فعلی. برای همین خاموش و روشن کردن هاشو تحمل میکردم گرچه واقعا عصبی میشدم.

تا روز جمعه گذشته و درست راس ساعت پنج و نیم عصر که گوشی باز هم خاموش و روشن شد. فکر کردم حتما مثل همیشه چند بار خاموش و روشن میشه و تموم میشه اما این بار ماجرا ادامه پیدا کرد و گوشی هر دو سه دقیقه یک بار خاموش و روشن شد. این ماجرا همچنان ادامه داشت تا جایی که شب موقع خواب شارژ گوشی تموم شده بود و برای همین صبح گوشی زنگ نزده بود و من خواب موندم و فقط وقتی راننده زنگ خونه را زد از خواب پریدم! و نهایتا اون روز به خاطر من همه پرسنل درمونگاه با تاخیر سر کار رسیدند و حسابی شرمنده شدم. 

وقتی خاموش و روشن شدن گوشی تا غروب روز شنبه ادامه پیدا کرد بردمش برای تعمیر که آدرس یک مغازه را دادند و گفتند برم اونجا اما وقتی رفتم اونجا دیدم مغازه اش تعطیله و روی یک کاغذ نوشته تا یک هفته کار نمیکنه. گوشی را بردم مغازه کناری اونجا که گفت درستش میکنه. باز هم همون گوشی غیر هوشمند قدیمی را برداشتم و چون اندازه سیمکارت هام به اون نمی‌خورد شماره ای که عسل باهاش میرفت سر کلاس مجازی را ازش گرفتم. این ماجرا تا چند روز ادامه داشت و هر بار که به جناب تعمیرکار موبایل زنگ میزدم میگفت هنوز برای گوشیم بورد پیدا نکرده! نهایتا دیشب وقتی با آنی از اون طرف رد می‌شدیم رفتیم دم مغازه و جناب تعمیرکار رسما گفت معلوم نیست بورد چه زمانی پیدا بشه. گفتم: به نظر شما چکار کنم؟ برم توی فکر یه گوشی دیگه؟ که گفت: آره! بعد هم به یک نفر زنگ زد و گفت: دو نفر میان اونجا گوشی بخرن. براشون مناسب حساب کن آشنان! بعد هم آدرس یک مغازه را داد که رفتیم اونجا. توی راه به آنی گفتم: حالا خوبه این کلمه "آشنان" یه نوع رمز باشه که بهمون گرون بفروشن! رفتیم اون مغازه که یک گوشی بهمون نشون داد و قیمتشو گفت و وقتی داشت از گوشی تعریف می کرد آنی آروم  بهم اشاره کرد و دیدم با گوشی خودش قیمت این گوشی را سرچ کرده و قیمت واقعی اون بیشتر از یک میلیون ارزون تر از چیزیه که جناب مغازه دار داره میگه! گفتم: ما بریم یه دور بزنیم و برگردیم! رفتیم یک مغازه دیگه و یک گوشی بهتر از اونو با قیمت ارزون تر گرفتیم. و خلاصه که از دیشب با گوشی جدید درخدمت فضای مجازی هستم. گوشی سامسونگ M32.

پ.ن۱. از یکی از دوستان که کامنت خصوصی گذاشته بودن و نشد براشون ایمیل بزنم عذرخواهی میکنم. 

پ.ن۲. چند روز دیگه باید بیمه مسئولیتمو هم تمدید کنم. فکر کنم این ماه رسما میریم زیر خط فقر!

پ.ن۳. چند روز دور بودن از گوشی هوشمند باعث شد به بعضی از کارهای دیگه هم برسم و ازجمله بعد از مدتها یک کتاب بخونم! باید سعی کنم از این به بعد هم برای حضور در فضای مجازی محدودیت بگذارم.

دوباره؟؟ (۳)

سلام

از لطف همه شما دوستان عزیز سپاسگزارم.

خواهرم دیروز عمل شد درحالی که بابا و عمو و زن عمو پیشش بودند و متاسفانه ما و برادرانم به دلیل مشغله کاری نشد همراهشون بریم.

متاسفانه فقط اون توده ای که بزرگ تر بوده عمل شده و گفته اند اون یکی هم باید یک بار دیگه جراحی بشه.

به دلیل محل حساس توده دیشب را هم توی ICU گذرونده.

امروز صبح راهی اصفهان بودیم که بابا زنگ زد و گفت: قراره دکتر بیاد و مرخصش کنه و برمی گردیم ولایت و دیگه لازم نیست شما بیایید. اما ظاهرا دکتر خیلی دیروقت اومدن و ترجیح دادن چند ساعت هم توی بخش تحت نظر باشه. دیگه نمیدونم آخر شب مرخصش کنن یا فردا صبح. 

به هرحال ما که نتونستیم بریم ملاقات.

باز هم از لطف همه شما دوستان ممنونم .

امیدوارم جراحی بعدی هم با موفقیت انجام بشه.

دوباره؟؟ (2)

سلام

از همه  شما دوستان برای محبتتون ممنونم.

برای خواهرم برای سیزدهم آبان نوبت عمل زده شده. دکترش هم اصرار کرده به شرطی عمل میکنه که پدرم اول بره پزشکی قانونی و رضایت ویژه بده چون محل توده به شدت به عروق و اعصاب حیاتی نزدیکه.

تا ببینیم چی میشه.

ببخشید اگه باعث ناراحتی شما شدم.

دوباره؟؟

سلام

ظاهرا قرار نیست زندگی برای یه مدت طولانی روی خوششو بهمون نشون بده.

چند روز دیگه دومین سالمرگ مامانه. بابا بعد از گذشت زمان و تعویض خونه و همسایه شدن با اخوی کم کم داشت خودشو پیدا میکرد و حتی قرار بود بعد از مراسم با خانواده اخوی گرامی و خواهرم بعد از چند سال یه مسافرت چند روزه هم برن.

دو سه هفته پیش خواهرم اومد خونه ما تا برای تورم بدون دردی که زیر استخون فکش پیدا شده بود براش دارو بنویسم. چون سابقه عفونت دندون داشت براش آنتی بیوتیک نوشتم که بعد از چند روز گفت کوچک تر شده اما از بین نرفته. بالاخره خواهر گرامی رفت پیش متخصص و سی تی انجام داد که توی جوابش تومور کاروتید بادی دیده شده اون هم هر دو طرف و توصیه شد که هرچه سریع تر جراحی بشه. فردا اخوی خواهرمو میبردش اصفهان پیش فوق تخصص جراحی عروق تا ببینیم چی میشه.

هیییییی ...

خونه (3)

سلام

نشسته ام پشت میز مطب توی یکی از درمونگاههای شبانه روزی. هربار که مریض میاد و به طرفش میچرخم عضلات ران هردوپام تیر میکشه. هربار که بلند میشم تا از مطب بیرون برم هم عضلات ساق پام. و در ادامه خجالت میکشم! حالا اگه نفهمیدین جریان چیه ادامه پست را بخونین!

وقتی همراه با دو باجناق گرامی هفتصد و پونزده میلیون تومن پول روی هم گذاشتیم و یک خونه کلنگی را خریدیم، باجناق اول گفت: از این به بعد با صد و پنجاه میلیون تومن میتونین این خونه رو تکمیل کنین! اما اواسط ساخت و ساز ما بود که یکدفعه اون موج گرونی دلار و طلا و به دنبال اون تورم شدید از راه رسید. چیزهائی که قیمت مشخصی داشت ظرف چند هفته قیمتشون حداقل دوبرابر شد. و همین موضوع برای چند ماه ادامه ساخت و ساز رو متوقف کرد. اما نهایتا دیدیم هرچقدر طولش بدیم اجناس گرون تر میشه و نه ارزون تر پس دوباره دست به کار شدیم. برای باجناق اول که شغل آزاد داره و کرایه چندتا مغازه را هم میگیره اوضاع چندان بد نبود. اما من و باجناق دوم شروع کردیم به گرفتن وام. الان با وجود این که یکی دوتا از وامها تموم شدن توی اسفند سه تا قسط وام دادم که توی فروردین میشن چهارتا. یکی از اقوام که همزمان مشغول بنائی بود به آنی گفته بود: بالاخره مجبور میشین این خونه رو بفروشین تا خونه جدیدو تکمیل کنین حالا ببین! و ما هم قسم خوردیم که هر طور شده این خونه را هم حفظ کنیم!

بالاخره قسمتهای عمومی ساختمون تموم شدن و قرار شد هرکسی داخل خونه خودشو هرطور که دوست داره تکمیل کنه. دروغ چرا؟ توی قسمتهای عمومی سلیقه باجناق اول تقریبا در همه جای خونه دیده میشه که علتش هم حضوردائمی ایشون در محل ساختمان بود. درمورد وسائل داخلی خونه هم عملا همه چیز با سلیقهء آنی خریداری شد. من که هر روز سر کار بودم و خیلی از عصر و شب ها را هم سر شیفت و در همون زمان آنی مشغول انتخاب شیر آب و دوش حمام و پرده و کاغذ دیواری و ... گرچه بعضی شون با سلیقه من جوردرنمیان اما به خودم اجازه اعتراض ندادم. خدائی خیلی از زحمتهائی که آنی توی این خونه کشید درواقع وظیفه من بود اما خوشبختانه آنی اون قدر شعور داره که بدونه شیفت های پشت سر هم من درواقع برای تکمیل همین خونه است. البته یه دلیل دیگه اش هم اینه که از نظر من این که مثلا شیر آب چه شکلی و چه رنگی باشه هیچ اهمیتی نداره. مهم اینه که ازش آب بیاد! و دقیقا به همین دلیل همه چیزو آنی انتخاب کرد. چند هفته پیش رفتم از بانک مسکنی که اخیرا وام ده ساله خرید خونه را توش تمام کرده بودیم وام بگیرم که گفتند وام تعمیرخونه داریم چهل میلیون. مدارک بردم و ضامن پیدا کردم که یه روز گفتند باید حدود پنج میلیون تومن اوراق بخری. گفتم: بعد از اتمام وام این پولو بهم پس میدین؟ گفتند: نه! گفتم: سود وامتون چقدره؟ گفتند: تا پنج سال باید ماهی یک میلیون قسط بدی! خدائی هرچقدر فکر کردم دیدم ارزششو نداره و از گرفتن وام انصراف زدم! خب حالا ما مونده بودیم و کلی خرج و مخارج و یه حساب بانکی خالی. کی فکرشو میکرد که ناچار بشیم حدود هجده میلیون تومن فقط برای پرده های خونه پول بدیم! اینجا بود که آنی یه فکر بکر کرد. یادتونه چند ماه پیش یه مراسم عقدکنون دعوت شدیم؟ آنی با داماد مراسم تماس گرفت و طی یک سری مذاکرات فشرده مقررشد که ایشون خونه ما رو رهن کنن و پولشو هم پیشاپیش بهمون بدن (البته خدائی ما هم حسابی مراعاتشونو کردیم و یه تخفیف اساسی بهشون دادیم) اینطوری کلی از مشکلات حل شد (البته حل که نه یه روزی باید پولشونو پس بدیم)

خونه جدید دیگه به این شکل دراومده بود. از یه طرف درگیری های کاری با کابینت ساز و نصاب کاغذ دیواری و ... را داشتیم و از اون طرف نزدیک شدن دوباره کفگیر به ته دیگ. این بار پدر بزرگوار به دادمون رسید و همین الان درحال اقدام برای گرفتن یه وامه. ازش خواستم که اجازه بده خودم اقساط وامو بدم اما قبول نکرد و گفت: هروقت داشتین فقط اصل پولو بهم بدین. از طرف دیگه کلی از کارهای خونه هم برعهده برادر آنیه که توی کارهای فنی رودست نداره و قرار شده دستمزدشو هروقت که داشتیم بهش بدیم. چند هفته پیش با آنی حساب کردیم و دیدیم تا به حال (البته با محاسبه پول زمین) چیزی حدود یک میلیارد تومن توی این خونه خرج کردیم و هردومون انگشت بر دهان موندیم که ما این همه پولو از کجا آوردیم؟! (البته کلی هم چک دادیم که توی سال آینده باید اونها رو پاس کنیم) اما وقتی برای واحد یکی از باجناق ها مشتری پنج میلیاردی اومده پس کار درستی انجام دادیم.

اول هفته باجناق اول بالاخره خونه را افتتاح کرد و اسباب کشی کرد. ما هم توی این چند شب درحال کارتن کردن وسایل خونه و بردن خرده ریزها و شکستنی ها و ... بودیم که منجر به درد عضلات شد. امروز هم عروس و دامادی که قراره بیان توی خونه ما اونجا هستن و دارن به آنی کمک میکنن تا ما زودتر از اونجا بریم و خودشون بیان به جای ما! درحالی که درواقع این هم وظیفه من بود. خدا خیر به خانم "ر" (مسئول امور درمان شبکه) بده که هرطور بود شیفت فردا صبح تا ظهر منو حذف کرد. به حساب یکی از باربری ها هم پول ریختیم که قراره فردا صبح بیان و باقیمونده وسایلو ببرن خونه جدید که حالا این شکلی شده. (دست و جیغ و هورا!)

پ.ن1. نمیدونم چرا اما اون احساسی که همیشه موقع اسباب کشی ها داشتم این بار ندارم. شاید علتش اینه که این خونه رو نفروختیم.

پ.ن2. رفتم برای خونه جدید خط تلفن بگیرم که گفتند باید فیبر نوری بکشین. اما شرکتی که ازش اینترنت گرفتیم گفته اگه فیبر نوری بکشین ما دیگه حق نداریم بهتون اینترنت بدیم و میشه انحصاری مخابرات! از اون طرف مسئول فیبر نوری هم گفته حدود سی چهل متر فیبر نوری باید بکشیم تا از جعبه تقسیم برسیم به خونه شما و پولشو هم شما باید بدین! و ما هم قبول نکردیم و به همین دلیل خونه جدید هنوز تلفن (و به تبع اون وای فای) نداره. تا ببینیم چی میشه.

پ.ن3. محله فعلیمون از محله جدید بهتره و برای همین کمی ناراحتم اما مشکلی نیست. حداقل وقتی میرم شیفت خیالم راحته که آنی و بچه ها تنها نیستن. اما خودمونیم  درمورد زندگی کردن با باجناقها یه کم یاد سریالهای مهران مدیری می افتم!

پ.ن4. خونه هنوز کمی نقص داره. مثلا در اتاقها هنوز نصب نشدن اما انشاءالله پولشونو که بدیم نصب میشن! یا مثلا نتونستیم جکوزی بخریم. باوجود این ترجیح دادیم خرجهائی بکنیم که به نظر من میشد بگذاریم برای بعد مثلا بازنشسته کردن تلویزیونی که بیشتر از ده سال از عمرش میگذره و دفعه آخری که بردمش تعمیر، تعمیرکار گفت: چطور روت شد بیاریش تعمیر؟ باید میگذاشتیش سر کوچه!

پ.ن5. دختر باجناق دوم دو شب پیش میگفت: برای اومدن به خونه خاله همیشه کلی ذوق داشتیم اما از این به بعد دیگه ذوق نداره چون فوری میرسیم در خونه تون! (البته اونها هنوز خونه شون کمی کار داره)

پ.ن6. آنی با ماشین جائی رفته بود و من باید عسلو میبردم بیرون. اسنپ گرفتم و وقتی دیدم ماشین اسنپ وارد کوچه شد با عسل رفتیم بیرون که دیدم یه ماشین روشن جلو خونه ایستاده. در ماشینو باز کردم و عسلو سوار کردم و بعد هم خودم سوار شدم که دیدم همسایه مون داره بهت زده بهم نگاه میکنه و میگه: جائی تشریف میبرین آقای دکتر؟! و چند لحظه بعد ماشین اسنپ هم از راه رسید و ایستاد!

پ.ن7. سال نو بر همه دوستان عزیز مجازی مبارک.

چو عضوی به درد آورد روزگار (۲)

سلام

اولا ممنون از لطف و همدردی شما 

ببخشید که کامنتها رو بدون پاسخ تایید کردم.

همین چند هفته پیش بود که برای یکی از دوستان کامنت گذاشتم و نوشتم وقتی وبلاگ میخونیم دوست نداریم فقط غم و غصه بخونیم اما الان خودم دارم همین کارو میکنم ببخشید.

بگذریم، روز بعد صبح رفتم سر کار و بعدازظهر رفتم سراغ دوست دوران دانشکده توی CCU (علت بستریش بروز مشکل قلبی بعد از شنیدن خبر تصادف بود نه اون طور که یه نفر از خوانندگان محترم وبلاگ حدس زده بودند به علت کرونا). رفتم دم CCU و به پرستار اونجا گفتم اومدم آقای دکتر...... را ببینم سرشو آورد جلو و آروم گفت: هنوز نمیدونه ها. گفتم: حواسم هست. رفتم جلو و دیدم بیچاره خوابه. چند دقیقه ای همون جا ایستادم و به مانیتور ضربان قلب نگاه کردم و تقریبا مطمئن شدم که خطر رفع شده. بعد یکدفعه از خواب پرید و منو دید. سلام و علیک که کردیم فهمیدم حال و حوصله صحبتو نداره پس یکی دو دقیقه موندم و بعد هم زدم بیرون و گفتم: انشاالله بعدا که مرخص شدی میام میبینمت.

یکی دو ساعت بعد بود که همون خانم دکتری که اولین بار خبرو بهم داد گفت: خانم دکتر..... (مادر متوفی) را بعد از تماس بستگانش با نیروی انتظامی توی پلیس راه طبس متوقف کردن و الان یکی دوتا از بستگانش رفتن بیارنش و قرار شده توی راه کم کم خبر مرگ دخترشو بهش بدن. بعد هم گفت: خودم هم توی راهم و دارم میام ولایت که پیشش باشم. ازش تشکر کردم. اواخر شب بود که یکی دیگه از دوستان توی تلگرام تسلیت گفت و فهمیدم که پدر و مادرش متوجه شدن. پس من هم تسلیت گفتم و پشت سر من یکی یکی کامنتهای تسلیت توی گروه گذاشته شد و بعد هم تصویر اعلامیه برای روز چهارشنبه.

مرگ پدر و مادر سخته ولی دیروز فهمیدم قابل مقایسه با داغ مرگ فرزند نیست. وقتی دوستمو دیدم که به زور خودشو از CCU مرخص کرده بود و درحالی که دو نفر زیر بغلهاشو گرفته بودن سر نماز میت دخترش ایستاده بود، و وقتی صدای ضجه های همسرشو می شنیدم و گه گاه جملاتی که به وضوح شوکه شدنشو نشون میداد از خدا خواستم هیچ وقت چنین حسی را تجربه نکنم. جرات نکردم جلو برم و تسلیت بگم و فقط خودمو قاطی موج جمعیتی کردم که اونجا حاضر شده بودن.

از مراسم توی خونه خبری نبود و فقط توی یکی از سالن ها ناهار میدادن که ترجیح دادم به جای رفتن به سالن برگردم خونه.

با آنی هم قرار گذاشتیم چند روز دیگه که دور و برشون خلوت تر شد و کمی آروم تر شدن یه سر بریم خونه شون.

پی نوشت: شرمنده 

چند روز بهم فرصت بدین این وبلاگ برمیگرده به وضعیت معمول خودش.

چو عضوی به درد آورد روزگار

سلام

توی پی نوشت های این پست یه چیزی میخواستم بنویسم که چون خیلی طولانی شد بقیه شو گذاشتم برای پست بعد و موقع نوشتن پست بعد هم کلا فراموشش کردم و هیچ کدوم از شما هم بهم یادآوری نکردین.

میخواستم بنویسم توی این چند سالی که این گروه با همه فراز و نشیبهای خودش پابرجاست گه گاه مرگ پدر یا مادر یا سایر اقوام دوستان را به همدیگه تسلیت گفته بودیم اما زمان نوشتن اون پست اولین باری بود که مرگ فرزند یکی از دوستانو بهش تسلیت میگفتیم. اون هم مرگ به علت سرطان. تقریبا هیچ کدوم از ما، به جز چند نفر از دوستان خیلی نزدیکشون اصلا خبر نداشتیم این زن فعال و پر انرژی درحالی توی بحثهای گروه مشارکت میکنه و ظاهر شادی داره که درواقع توی خونه با چنین مشکل بزرگی روبرو شده. و برای همین همه مون به شدت غافلگیر شدیم.

گذشت و اون خانم دکتر بعد از مدت زمانی کم کم آروم تر شد.

تا دیشب.

دیشب یکی از خانمهای همکلاس دانشکده بعد از مدتها بهم پیام داد و گفت از ..... (یکی دیگه از دوستان همکلاس دانشگاه که من توی دبیرستان هم باهاش همکلاس بودم) چه خبر؟ گفتم: چطور؟ و تازه فهمیدم دختر دوستمون که زمانی توی شهر اسمشو نبر توی مهدکودک آنی بود و درکنکور امسال توی یه رشته خیلی خوب قبول شده بود و همه مون کلی به خودش و همسرش (که او هم از دوستان همه مون بود) تبریک گفته بودیم بعد از یه تصادف شدید توی ICU بستری شده.

توی اون موقع شب امکان رفتن به بیمارستانو نداشتم پس از طریق موبایل با چند نفر تماس گرفتم و نهایتا فهمیدم که موضوع واقعیت داره و حالش هم چقدر وخیمه.

همچنان پیگیر اوضاع بودیم که بالاخره حوالی نیمه شب خبر مرگش به دستم رسید.

جرات نکردم توی گروه تسلیت بنویسم چون نمیدونم پدر و مادرش اصولا در جریان هستند یا نه؟ پدری که خودش هم هنوز بستریه و مادری که وقتی از همه جا ناامید شده بدون این که به کسی حرفی بزنه ماشینشو برداشته و رفته و فقط یک بار جواب یکی از دوستانو داده و گفته دارم میرم شفای دخترمو از امام رضا بگیرم.

امروز عصر دارم میرم بیمارستان نمیدونم بتونم برم توی ICU ببینمش یا نه؟ و اگه رفتم نمیدونم چی بگم؟ چون اصلا همدردی بلد نیستم.

حال و حوصله چک کردن متن و ویرایش غلط های احتمالیو ندارم. اگه متن مشکلی داره به بزرگی خودتون ببخشید.

چه سان گذشت ...

سلام 

چطور میشه باور کرد به همین راحتی یک سال گذشت؟

انگار همین دیروز بود که بعد از ماه ها تلاش و کوشش کل خانواده شمع وجود مادرم کم کم، کم نور و کم نور تر شد تا این که خاموش شد و بعد از مدتی تازه فهمیدیم که چه بلائی به سرمون اومده.

ما خوش شانس بودیم. چون موفق شدیم مراسم سالگرد درگذشت مادرمو پنجشنبه هفته گذشته و دقیقا در همون روز درگذشتش برگزار کنیم چون مسئولین آرامستان برای خیلی از مراسمها برای روزهای دیگه ای نوبت داده بودند. تعدادی از اقوام و دوستان هم لطف کردند و با ما همراهی کردند (طبیعتا با رعایت قوانین بهداشتی) و خیلی ها هم از ترس کرونا نیومدند که البته کاملا بهشون حق میدم و براشون آرزوی سلامتی دارم.

و بعد رفتیم خونه بابا و یکی از خلوت ترین مراسم عزاداری برگزار شد. با حضور پدرم، خانواده ما و اخوی گرامی که از نزدیکی تهران خودشو رسونده بود و اون یکی اخوی که بعد از ابتلا به کرونا به همراه همسر و فرزندش بعد از دوهفته برای اولین بار قرنطینه خونگی را ترک کرده بودند و خواهرم که یک روز پیش از اون به ناچار یه عمل جراحی اورژانسی انجام داده بود و البته خود مامان که گرچه ندیدیمش اما مطمئنم که در همه مدت پیش ما بود.

پ.ن۱. در تمام یک سال گذشته متعجب بودم که بابا چطور داره توی اون خونه زندگی میکنه؟ توی خونه ای که هر گوشه اش براش تداعی کننده هزاران خاطره است. و بالاخره چند هفته پیش شنیدیم که بابا خونه را فروخته و به زودی به یک خونه کوچک تر نقل مکان میکنه.

پ.ن۲. توی پست قبلی تعدادی از اقوام که در هفته های اخیر به کرونا مبتلا شده بودند را اسم بردم که خوشبختانه همه شون رو به بهبودند. غافل از اینکه این ویروس این طور ناگهانی به یکی دیگه از اقوام هجوم میبره و ظرف چند روز اونو برای همیشه از ما میگیره.

همسر عزیزم، درگذشت عموی عزیزتو بهت تسلیت میگم.