با سلام خدمت همه دوستان
خوشبختانه مسئولین بلاگ اسکای لطف کردند و وبلاگها را برگردوندند.
اما دیگه نمیشه اطمینان کرد. من از عصر امروز میگردم دنبال یک سایت خارجی که فیلتر نباشه و زبان فارسی را هم پوشش بده.
گرچه دیگه نمیشه سر کار رفت توی وبلاگ اما چاره ای نیست.
اگه یکی از دوستان راهی برای انتقال مطالب دارند لطفا بفرمایند.
سلام
هر چیزی یه شروعی داره و یه پایانی . مثل زندگی یا مثل سفر یا مثل این وبلاگ.
پس گفتم بهتره اولا از همه دوستانی که توی این سالها در کنارم بودند تشکر کنم و اگه کسی را رنجوندم ازش عذرخواهی کنم.
و درنهایت به همه تون بگم:
ادامه مطلب ...
سلام
چطور میشه باور کرد که یک سال دیگه هم از رفتن مامان گذشت؟
یکی میگفت: دو چیزی که خیلی دوست دارم یکی فراموشی غمهای گذشته است و یکی بی خبری از آینده چون اگه این دوتا نبودند نمیشد تحمل کرد. گرچه درست میگفت اما بعضی از غمها هم قابل فراموش کردن نیستند.
برای این که توی زحمت نیفتید کامنتهای این پست را میبندم.
پست بعدی را هم یکی دو روز دیگه میگذارم.
سلام
فکر میکنم جمله "یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه" بعد از اکران فیلم "درباره الی" بین مردم رواج پیدا کرد. و واقعا هم جمله درستیه. متاسفانه توی سالهای اخیر مشکلات خیلی بیشتر از خوشی ها بوده. توی پایان سال 1402 هم دو موضوع کاملا متفاوت حالمو گرفتند که امیدوارم باعث بشه در سال آینده اتفاقات خوب زیادی برام بیفته و دیگه از تلخی بی پایان خبری نباشه. میخواستم آخر سالی یک پست خاطرات جدید بگذارم اما ظاهرا قسمت نبود. شاید توی پست بعدی.
ادامه مطلب ...
سلام
یادمه توی کتاب عربی توی یکی از سالهای تحصیلی حکایتی را میخوندیم که توش نوشته بود: پادشاهی خواب دید که همه دندونهاش ریخته و فقط یکی مونده. از خوابگزار دربار تعبیرشو سوال کرد و او بهش گفت: همه اعضای خانواده شما پیش از شما میمیرند و او ناراحت شد. بعد از "ابن سیرین" پرسید و او بهش گفت: عمر شما از همه اعضای خانواده تون بیشتره و او خوشحال شد.
اما نمیدونم چرا الان دو روزه که ما هر کار کردیم هنوز نتونستیم به مادر آنی بگیم که با مرگ خواهرش الان او تنها بازمانده خانواده اش شده و عمرش از همه خواهرها و برادرهاش بیشتر شده. متاسفانه به دلیلی دوری مسافت مراسمش را هم نتونستیم بریم.
چند روز دیگه با یک پست جدید درخدمتم.
بعدنوشت: بنا به درخواست رسمی آنی، از این پس مطلقا هیچ خبری درباره ایشان و خانواده محترمشان در این وبلاگ درج نخواهد شد.
تنها عموی من همیشه برام قابل احترام بوده. عموئی دقیقا بیست سال بزرگ تر از من و ده سال کوچک تر از پدر بزرگوار. گرچه شخصیتش و جدّی بودن بیش از حدّش مانع از این میشه که آدم رابطه نزدیکی باهاش داشته باشه اما همچنان برام قابل احترامه. چه اون موقع که در پنج سالگی و در هفته های اول جنگ با عراق رفتیم خونه شون و تا دم پادگان بدرقه اش کردیم چون ارتش افراد ذخیره شو دوباره به خدمت فراخونده بود. چه زمانی که گوشه حیاط خونه شون پر از وسایل بدنسازی بود و هر روز عصر باهاشون تمرین میکرد. چه زمانی که سالها به کلاس خوشنویسی میرفت و نهایتا هرچه تلاش کرد نتونست توی آزمون مرحله "عالی" قبول بشه و چه زمانی که سالها با ساز "نی" مانوس بود و در سالهای آخری که موسیقی کار میکرد چند شاگرد هم گرفت اما بعد از یک سری کارهای دندان پزشکی دیگه نتونست "نی" بزنه. و چه زمانی که خوشبختانه درمان بیماری سرطانش موفقیت آمیز بود و به دیدنش رفتیم و چه الان که به ندرت به خونه همدیگه میریم و معمولا همدیگه رو توی خونه بابا اینها میبینیم. توی کار هم تا میتونست پیشرفت کرد و در هنگام بازنشستگی مسئول یکی از شهرستانهای استانمون توی اداره شون بود و حتی بعد از بازنشستگی از کارهای دولتی با کاری که خودم براش پیدا کردم توی یکی از مراکز خصوصی چند سال ریاست کرد. توی این پست هم کمی درباره عمو نوشتم.
و اما ماجرائی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به زمانی که (اگه اشتباه نکنم) دانش آموز دبیرستان بودم.
ادامه مطلب ...
سلام
امروز صبح با عماد و جناب باجناق راهی شهر محل دانشگاه عماد شدیم. جناب باجناق هم اومدند چون دخترش هم اتفاقا توی همون شهر قبول شده و کمی کار داشتند.
خلاصه که رفتیم و دانشگاه را پیدا کردیم و ثبت نام کردیم و هزینه شهریه ثابت را پرداخت کردیم و بعد هم رفتیم و یه خوابگاه خودگردان گیرآوردیم با اتاقهای ده تخته! که توش از دانشجو بود تا کارمند و حتی پزشک!
خلاصه که قراره عماد اونجا حسابی مرد بشه! البته باید مواظب خودش هم باشه.
کلاسهاش هم هفته آینده شروع میشه.
دیروز برای یه پست خاطرات دیگه به اندازه کافی مطلب جمع شد. به زودی میگذارمش توی وبلاگ.
بعدنوشت: یکی دو روز پیش فهمیدیم توی دانشگاه آزاد دو شهر مختلف هم توی رشته حقوق و کامپیوتر قبول شده. با فاصله ای تقریبا برابر با دانشگاه غیر انتفاعی ولی در مسیرهایی متفاوت. اما نهایتا تصمیمش این شد که اینجا ثبت نام کنه.
سلام
و سرانجام قسمت عماد هم این بود که در رشته حقوق مشغول به تحصیل بشه.
در دانشگاهی نه چندان با فاصله از ولایت.
و همچنان حرف مرد یک کلام است. از دبستان تا دانشگاه با غیرانتفاعی!
داغ پدر ندیدم اما میدونم که خیلی سخته
آنی جان تسلیت!
چند روزی در خدمتتون نیستم.
سلام
میخواستم امروز یه پست خاطرات دیگه بگذارم اما اتفاقی که دیروز افتاد باعث شد تصمیم بگیرم تا یادم نرفته اینجا بنویسمش. پست خاطرات هم برای چند روز دیگه.
دیروز حدود ساعت چهار بعدازظهر بود. من و آنی هرکدوم یک طرف اتاق نشسته بودیم و بچه ها هم سرگرم کارهای خودشون بودند و هرچندثانیه یک بار صدای پاروکردن برفی که در حال باریدن بود از خونه همسایه به گوش میرسید که یکدفعه سروصدای عجیبی بلند شد. همه مون از جا بلند شدیم و به دنبال منبع صدا میگشتیم. صدا یک لحظه قطع میشد و بعد دوباره بلند میشد. همه مون هم از همدیگه میپرسیدیم صدای چیه؟ آنی اول در دستشوئی را باز کرد. بعد عماد گفت: انگار صدا از داخل حمامه. در حمام را هم باز کردیم اما خبری نبود و بعد یکدفعه صدا قطع شد و بعد صدای ناله و داد و فریاد یه نفر بلند شد. صدا نه از داخل دستشوئی بود و نه از داخل حمام بلکه از داخل اتاق خواب بود. آنی دوید توی اتاق خواب و بعد پرده ای که برای حفظ گرما جلو نورگیر زده بودیم کنار زد و یکدفعه دیدیم یه پسر جوون نشسته روی زمین و داره داد و فریاد میکنه! آنی گفت: تو دیگه کی هستی؟ بعد هم به من گفت: زنگ بزن به پلیس بگو دزد گرفتیم! عماد اومد توی اتاق و گفت: این که دزد نیست! من میشناسمش قبلا همکلاس بودیم حالا هم توی مدرسه خودمون یه رشته دیگه میخونه. خونه شون هم توی همین آپارتمان بغلیه! پسره هم که انگار از اون حالت بهت اولیه اش بیرون اومده بود یه فریاد زد و بعد رفت و روی تخت ما خوابید!
رفتم و یه نگاه به داخل نورگیر کردم و تازه فهمیدم که خدا چقدر به این پسر رحم کرده! خوشبختانه بعد از شکستن طلق روی نورگیر و سقوطش داخل نورگیر، اول طلقی که ما بالای طبقه خودمون گذاشته بودیم و بعد هم وسایلی که داخل محوطه نورگیر گذاشته بودیم سرعتشو کم کرده بود و باعث شده بود زنده بمونه.
آنی از پسره شماره گرفت و به خونه شون زنگ زد. من هم به اورژانس زنگ زدم که یه نوار ضبط شده گفت: همه کارشناسان اورژانس درحال صحبت هستند لطفا منتظر بمانید! یکی دو دقیقه طول کشید که بالاخره یه نفر جواب تلفنو داد و من هم جریانو بهش گفتم و قرار شد آمبولانس بفرستند و خواست من دم در باشم و راننده آمبولانسو راهنمایی کنم.
رفتم پایین. چند ثانیه بعد یه خانم از سر کوچه اومد و رسید به خونه ما و بی مقدمه از من پرسید: اینجاست؟ گفتم: بله بفرمایید تو! بعد یه پسر جوون و بعد یه پیرمرد و بعد یه خانم دیگه و .... بالاخره آمبولانس هم رسید. بعد تکنیسین های اورژانس اومدن توی خونه و بعد از ابراز تعجب از این که مریض بعد از این سقوط زیاد بدحال نیست با احتیاط برای پیشگیری از آسیب به نخاع و مهره ها برش داشتند و بردند و خانواده اش هم رفتند بیرون. اما بعد از چند دقیقه اون پسر جوون برگشت و اجازه خواست از جایی که برادرش (؟) افتاده عکس بگیره. اول از داخل اتاق خواب عکس گرفت و بعد از روی پشت بام و بعد هم رفت.
شب مادر پسره اومد دم خونه و گفت پسرشو به خاطر آسیب به مهره ها و شکستگی استخوان کتف و مقادیری بریدگی و پارگی بردن اتاق عمل و کلی هم به خاطر رفتار منطقی ما ازمون تشکر کرد. پدرش هم زنگ زد و گفت: فردا یک نفرو میارم که نورگیرو درست کنه که تشکر کردیم و گفتیم خودمون درست میکنیم. گفت: پس هرچقدر هزینه اش شد بفرمایید تا تقدیم کنیم.
امروز هم آنی دوباره بهشون زنگ زد و گفتند حالش بهتره اما تا چند هفته باید فقط بخوابه! ضمنا گفتند: هنوز بهمون نگفته روی پشت بام شما چکار میکرده؟! یعنی میومده سیگار یا ... بکشه؟ یا نگاهی به خونه عموش که اون طرف کوچه ماست بندازه یا خونه همسایه بالایی که همیشه خدا پرده هاشون بازه را دید بزنه یا ...؟