جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «ماه مربا» آمد

پیش نوشت: یادتونه چند پست پیش گفت چند پست من از نظر زمانی با هم تداخل دارند؟ خوب این اولیشونه: 

سلام 

توی این پست گفتم که برای جشن عروسی یک هفته مرخصی گرفتم که همه اش توی مراسم مختلف قبل و بعد از ازدواج تموم شد. 

بدمون نمیومد که یه ماه عسل هم بریم اما هربار که درخواست مرخصی میکردم جواب مسئولان محترم شبکه لردگان یه جمله بود: شما یک هفته مرخصی گرفتین و الان هم به شدت کمبود پزشک داریم! 

تا اینکه در شهریورماه ۱۳۸۱ پدر بزرگوار با من تماس گرفت و گفت: توی مهرماه برای یک هفته از زائرسرای اداره شون توی مشهد یه اتاق گرفته و وقتی سوال کرده گفتند که میتونین پسر و عروستونو هم همراهتون بیارین. 

بدمون نمیومد که بریم چون تعریف این زائرسرا رو شنیده بودیم که دست کمی از یه هتل خوب نداشت ضمن اینکه در هزینه هامون هم به شدت صرفه جوئی میشد. 

رفتم پیش رئیس شبکه و با هر فلاکتی بود مرخصی گرفتم. 

در حالی که تا اون روز همه مسافرتهای ما یا با اتوبوس بود و یا با ماشین شخصی پدر بزرگوار اون بار برای اولین بار سوار هواپیما شدم و رفتیم مشهد. 

با تاکسی خودمونو رسوندیم به زائرسرای مربوطه و خواستیم اتاقو تحویل بگیریم که مسئول پذیرش یه نگاه به شناسنامه من و آنی کرد و به پدر بزرگوار گفت: این آقا که ازدواج کرده و از تکفل شما خارج شده. ایشون هم که عروستون هستند و اصلا تحت تکفلتون نیستند پس این دو نفر (ما) نمیتونن وارد بشن! 

پدر بزرگوار گفت: من زنگ زدم و پرسیدم و گفتند میتونیم بیاریمشون! و مسئول پذیرش فرمودند: غیرممکنه اینجا فقط برای افراد تحت تکفل کارمندهاست! 

پدر بزرگوار همچنان در حال چانه زنی بود که آنی گفت: میای یا خودم برم دنبال هتل بگردم؟! و دونفری راهی شدیم. 

یادم نیست چه خبر بود اما یه تعطیلی مذهبی بود و مشهد به شدت شلوغ و هتلها هم به شدت گرونش کرده بودند. درنهایت یه هتل پیدا کردیم به قیمت شبی بیست هزار تومن که برای اون موقع و برای ما گرون بود! 

بعد از دو شب که قیمت همون اتاق شده بود شبی هشت هزار تومن یکدفعه پدر بزرگوار ظاهر شد و گفت که بالاخره تونسته به مسئولین زائرسرا بقبولونه که ما هم بریم اونجا و ما هم رفتیم و چند روز بقیه این ماه عسلو توی یه سوئیت بودیم که یه اتاق دوتخته داشت (که ما تصاحب کردیم) و بقیه هم توی یه اتاق دیگه اش که فکر کنم سه تا تخت داشت و هر شب یکی دو نفر روی زمین میخوابیدند. یک هفته اونجا بودیم و روز آخر ساعت هشت صبح اتاقو ازمون تحویل گرفتند درحالی که ساعت حرکت قطارمون به سمت اصفهان (که اون هم برای اولین بار بود که سوار میشدم) ساعت ده و نیم شب بود. اینجا بود که پدر بزرگوار دست به یه فداکاری بزرگ زد به این صورت که در تمامی این ساعتها توی راه آهن و کنار وسائلمون نشست و ما رفتیم توی شهر! 

یادمه با آنی از راه آهن مشهد اومدیم بیرون و سوار تاکسی شدیم. راننده گفت: کجا برم؟ گفتم: یه جائی که سینما باشه! راننده یه نگاهی بهمون کرد و گفت: شما با قطار اومدین مشهد تا برین سینما؟! 

باید بین دو فیلم «ارتفاع پست» و «نان و عشق و موتور ۱۰۰۰» یکیو انتخاب میکردیم که به درخواست من اولیو دیدیم (دومیو چند ماه بعد از کلوپ گرفتیم) برای ناهار دسته جمعی برگشتیم راه آهن و بعد همه خانواده (به جز پدر بزرگوار) رفتیم زیارت و خرید سوغات و ... تاشب. 

اتفاقا قطار هم کلی توی راه متوقف شد و تعمیرش کردند و به خاطر این توقفها نصف پول بلیتمونو هم پس دادند. 

پ.ن۱: توی اون چند روز به شدت به یاد سریال زیر آسمون شهر افتادم که همه همسایه ها با مهران غفوریان و همسرش رفتند ماه عسل! به من هم حق بدین که اون مسافرتو ماه مربا بدونم نه ماه عسل!! 

پ.ن۲: ما توی مشهد بودیم که روزنامه ها خبر قتل همسر ناصر محمدخانی رو چاپ کردند. ماجرائی که تا چندی پیش ادامه داشت و درنهایت به اعدام شهلا انجامید. 

پ.ن۳: سال نو میلادیو به همه خوانندگان عزیز مسیحی تبریک میگم چه اونها که میلاد مسیح پیامبر رو پیش از کریسمس میدونن و چه اونها که بعدش. 

پ.ن۴: عماد داره از شبکه K2 یه کارتون به زبان ایتالیائی میبینه که میگه: بابا انگار یه کم هم فارسی میگن! مثلا الان مرده به خانمه گفت: عسلم!

نظرات 45 + ارسال نظر
ستاره سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:15 ب.ظ

سلام. خط اول "توی این پست" ، "این" خالیه چرا؟؟

سلام
اون این یه موقعی خالی نبود
بلکه یکی از پستهائی بود که به دلایلی مجبور شدم حذفش کنم

خواهر داداش چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:01 ق.ظ

با تشکر فراوان میشه این نظرو پاک کنید

خواهر داداش سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ب.ظ

البته من نمی خواستم اینا روبگم به اسرار علی گفتم ببخشیدا

خواهش میکنم

خواهرداداش سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:18 ب.ظ

اقای دکتر داداشم خیلی دپرسه دیدم تو دفتر خاطراتش نوشته خدایا چرا هرکه دوس دارم باید بمیره خوب منو ببر خیال خودتو راحت کن
بذارید داستانا از اول تعریف کنم من ۴سال از داداشم بزرگترم بعد از کنکور من(داداش۱۴سالش بود) تصمیم گرفتیم بریم مشهد زیارت امام رضا که قبل از رسیدن تو یه تصادف مامانمونو از دست دادیم بعدش به علت کار بابام که همیشه مسافرته با مامانبزرگمون زندگی میکردیم که مامانبزرگم شد محرم اسرار داداشم یادمه همیشه مامانیم(مامانبزرگ)میگفت نگاه خنده بچم نکنید اون دلش پرغمه ۲سال بعد مامانیم بر اثر سکته قلبی مردندوبعداز اون ما همیشه خونه خالمون بودیم بعداز یکسال من با پسر خالم علی ازدواج کردم متونم بگم تنها اتفاق شاد تو چندسال غم بود داداشم که خالم شده بود محرم اسرارش۱سال بعد ازدواج ما درست ۱هفته بعداز کنکور داداش پاشون تو پله گیر میکنه وضربه مغزی میشن(کما) بعد از سه ماه علی موفق میشه داداشم را ضی کنه که قلب خالمو اهدا کنند حالا بعداز ۳سال تقریبا ۱هفته پیش داداشم یکی از صمیمی ترین دوستاشو ازدست میده وبعداز اون اتفاق با هیچ کی حرف نمیزنه حالا به نظره شما ببرمش پیش روانپزشک یا روانشناس اقای دکتر به شدت به راهنماییتون نیاز دارم

سلام
اگه یه ایمیل اینجا گذاشته بودین مطمئنا این کامنتو پاک میکردم و اونجا جوابتونو میدادم
دلیلی نداره که این چیزها برای همه گفته بشه
اما درجواب سوالتون
اولا که واقعا متاسفم
ثانیا به نظر من این مسئله چیزی نیست که با نسخه نوشتن من از راه دور و بدون دیدن مریض حل بشه
برادر شما مطمئنا نیاز به ویزیت متخصص داره و اگه دیر بجنبین ممکنه خدای نکرده وضعیتش بدتر هم بشه
ببینین همین الان به فکر مرگه اگه بیشتر طول بکشه بعید نیست به فکر خودکشی هم بیفته
پس لطفا زودتر بجنبین
اگه میتونین چندبار ببرینش که روانشناس میتونه کمکش کنه اما اگه امکانش نیست و میخواین یکی دوبار به زور ببرینش و یه مدتی نمیتونین ببرینش از روانپزشک دارو بگیره بهتره
البته اینو هم بگم داروهای ضد افسردگی معمولا از همون اول عوارض ناخوشایندشونو نشون میدن اما علائم درمانیشون از حدود 6 هفته بعد شروع میشه پس مواظب باشین که حتما داروهاشونو بخورن

خواهرداداش دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ب.ظ

اخه من چیجوری ببرمش پیش متخصص درصورتی که حرفم نمیزنه تو اینترنتم نمیاد به ماو حرفامون توجهی نمیکنه (فکر میکردم به تهرون (برا امتحاناش) بهتر میشه اما نه فایده نداشت )اصلا مانمیدونیم ناگهان چه اتفاقی افتاده

چه عرض کنم؟
اگه لازم باشه به زور

خواهر داداش شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ب.ظ

درمورد افسردگی میتونید کمکم کنید؟

چی بگم؟
انواع داروهای ضد افسردگی وجود داره که هرکدوم در یه سری از بیماران به کار میره
توصیه میکنم به یه متخصص مراجعه کنید

باران جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ق.ظ http://www.drzss1368.blogfa.com

عجب ماه مربایی!!!!!!! ارتفاع پست بهتره نان عشق موتور ۱۰۰ بود!
ولی به نظرم ماه عسل دوتایی بیشتر مزه می ده ولی ماه مربا هم بد نیستااا
واای بازم عماد حرفای بامزه زد! قربونش برم!! فکر کنید که ایتالیایی ها وسط حرفاشون فارسی هم حرف می زدن چه باحال می شد

موافقم اما آنی موافق نبود
خوب دوتائی که دیگه ماه مربا نمیشه!!

نیلوفر پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:55 ب.ظ http://www.niloufar666.blogfa.com

وب خوشکلی دارید از خاطرها خوشم میاد موفق باشید

ممنون

من(رها)! پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 ب.ظ http://nemidoooonaam.blogfa.com/

آپ نمی کنید؟؟؟!!!

چرا!

خواهر داداش پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ق.ظ

پدربزرگ نه پدر ِبزرگ
بزرگ اصطلاحی بین داداشای یزده به معنی ارجمند بزرگواره
ببخشید داداشم یه کم بی ادب و رک گو است

آهان
من ناراحت نشدم چون حقیقتو گفتن
اما خوب ما اون موقع هنوز کله مون داغ بود نمیفهمیدیم!

آرزو! چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ب.ظ http://doctorche89.blogfa.com

سلام
بیچاره پدر بزرگوار خب چرا وسایلو ندادین زائر سرا براتون نگه می داشتنا
با وجود این آقا عماد شما و آنی جون هیچ وقت پیر نمی شید انقدر که با نمکه خدا حفظش کنه

سلام
واقعا؟
ممنون

هدیه چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ب.ظ http://www.zireasemoonekhoda.blogfa.com

خوشحال میشم به وبلاگمون سر بزنین...

چشم

محمــــــــدجــــــــواد چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ق.ظ http://www.arsha73.blogfa.com

سلام دکتر!!!
دکتر برای پزشکی کلا باید معدل رو رتبه تو کنکور چقدر باشه...
دیگه حداقلش بی زحمت...
مخلصم دکتر
کاش یه آیکن دیگه ای بود که بهتر ابراز احساس می کردم

سلام
شرمنده اون سال که من کنکور دادم معدل توش هیچ نقشی نداشت

مستانه سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:52 ب.ظ http://newmidwife.mihanblog.com

بسیار زیبا می نویسید موفق باشید

ممنون

آسمون دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ق.ظ http://www.asemantaha.blogfa.com

درود
خیلی جالب بود.
از اون جالب تر خاطرات پست قبلیتون بود .
تو اداره می خوندمش که زدم زیر خنده .
علی الخصوص اون پیره زنه که دستش می لرزید.
و اون آخری!

درود
شما لطف دارید

خانم ورزش یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 ب.ظ

سلام چه عجب طلسم شکست و به ما سری زدید خوبه شما حداقل ماه عسل داشتید مارو که خوزی ها نگهمون داشتند وجایی نرفتیم

سلام
عجب نیست زحمته
به هرحال اولین سفرتون ماه عسل حساب میشه دیگه!

نرگس یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 ب.ظ http://doorazto85.blogfa.com

سلام مگه مربا چشه اونم شیرینهمثل همیشه بامزه بود خاطرتون.راستی یه خبر خوب دارم واستون اما نمیگممیخوام سوپرایز بشیدسربزنید بای

سلام
اما نه به اندازه عسل
چشم

صـُـب یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:01 ب.ظ http://drmorning.blogfa.com

ماه مربا! من نگرفتم چرا مربا شد بالاخره؟
من فکر میکنم همین چیزهاست که واسه ادم خاطره میشه
حالا مشهد چطور بود؟ به جز سینما کجا دیگه رفتین-هرچند که جای دیدنی نداره!-

آخه خدائیش این ماه عسل بود؟!
حرم!!

محمــــــــدجــــــــواد یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ب.ظ http://www.arsha73.blogfa.com

خرابتم دکتر...
فدات

ما بیشتر!

داداش یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ق.ظ


اولش چقدر ضایع شدیدا
حالا پدر بزرگتون آخرفداکاریه شما چقدر بی مروتت که پدر بزگتونو تنها گذاشتین رفتینواقعا که

آره
پدربزرگ کجا بود؟!!

مژگان امینی شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

حوب حالا قضایش را البته با عماد جان به جا آورده و یک ماه عسل بروید ما که سپهر به بغل رفتیم .
این زبان k2 هم خیلی شیرین است.

یه کم صبر کنین به اونجا هم میرسین!!
موافقم

محمــــــــدجــــــــواد شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ب.ظ

ای دکتر آزاده اماده ایم اماده
مرگ بر ضد نظام پزشکی....

خو حالا ایییی که گفتی یعنی چه؟!

محمــــــــدجــــــــواد شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:52 ب.ظ http://www.arsha73.blogfa.com

دکتر من همیشه با عماد موافق بودم

یعنی شما هم معتقدین که ایتالیائیها میگن عسلم؟!

[ بدون نام ] شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:42 ب.ظ

کس دیگه نبود با خودت ببری ماه عسل؟!!!!!! آدم یه ذره سختش می شه خوب!!!!!!

پدر و مادر آنی نیومدند که!!!!
شمائین اکبر آقا؟ از علامتهای تعجب میگم!!!!!

لژیونلا شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ب.ظ

سلام
واقعا هیچ شباهتی با ماه عسل نداشت. حتی ماه مربا هم براش زیاده.

سلام
موافقم

خودنویس شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 ق.ظ http://www.jamedadiyeman.blogfa.com

دکتر جان شما هم بیا با همسر از الان برای ماه مربا عماد برنامه ریزی کنید

دیادیا بوریا جمعه 10 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 ب.ظ http://verach.blogfa.com

سلام دکتر
عجب ماه مربایی شد این سفرتون
ولی خوب خاطره اش برای همیشه موندگار شد....
اقا من کشته این ایتالیایی کارتون دیدن عماد خان شدم مخصوصا؛ عسلم یه بوس گنده از طرف من

سلام
آره
دقیقا
چشم عماد بیا بابا کارت دارم!!

×بانو! جمعه 10 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ب.ظ http://delneveshteha-007.blogfa.com/

من بودم اسمشو ماه مربا هم نمیذاشتم

جانم عماد خیلی شیرینه ماشالا

ماه ترشی خوبه؟!
ممنون

گپم پی تونه جمعه 10 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:15 ق.ظ http://gapompoytone@blogfa.com

سلام شبتون خوش ...
همیشه خاطرات چه خوب چه بدش ادمو به وجد میاره ...ای یاد جوونی
پس عماد جون گل پسرتونن ...همیشه سالم باشه واینقدر گیرا ...سعی کنید تلافی اون سفر رو داشته باشید...ضرر نمی کنید یه سفر با هواپیما به ...بی خیال بعد یه اپرا و...خلاصه برنامه ریزیشو داشته باشید ..بد نمیگذره

سلام
ممنون
خوب کلی سفر که بعد از اون رفتیم و هرکدوم یه جور خاطرات داشتن برامون

هدیه پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ب.ظ

چه ماه عسلی واقعا به یاد موندنی و عسل شد براتون.
این عماد چقد باحاله

آره
ممنون

مهسا پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 ب.ظ http://www.drmahsaa.blogfa.com

همینجوری خاطره انگیز شده دیگه اگه هیچ اتفاقی نیفته آدم ماه مرباشو فراموش میکنه!

یعنی ممکنه یکی فراموش کنه؟
شاید با ماه مربای بعدی!

فینگیلی پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ب.ظ http://www.ruzegaran.blogsky.com

واااای یعنی حتی نمیتونم تصور کنم وقتی که کمبود پزشک بوده!!!...در هر حال مهم اینه که خوش گذشته!جمعی باشه بهتر هم هس ادم وتایی حوصله اش سر میره که!!!
:)) دکتر ربولی نذارین بچه رو جلو این کارتونها!من که تجربه ی خیلی بدی دارم یه دفعه میخواستم بچه ی یکی از فامیلامون رو بپیچونم تلویزیون روشن کردم اومدم دیدم بیا ببین به کجا ها کشیده یه کارتون در پیتی!حالا مگه میتونستم بلندش کنم تا مامانش نیومده!!:))...فک کنم بچه از دست رفت!:))

بذار مدرکتو بگیری میتونی تصور کنی!
خوب این که درسته
به کجا کشیده بود مگه؟!

مرجان پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:51 ب.ظ

سلام
نه یادم نیست!
یه هفته مشهد بودین شب آخر رفتین سوغاتی بخرین؟
قطار غزال تهران مشهد سوار شدم.هم غزال هم سبز(فکرکنم) خیلی خوب بودند.البته ۳ سال پیش!
خواهر زاده منم همش پای این شبکه هست و ان بی سی عربی.الان که وقت مدرسه هست.اما تابستون در بست تلویزیون تصاحب کرده بودند.از شما چه پنهون خودمم برای هزارمین بار مینوشستم و شرک و تام و جری نگاه میکردم
خوب شاید بچه راست میگه .شاید دوبلر خجالت کشیده به ایتالیایی بگه عسلم تیکه ایرانی پرونده.اونا هم به شدت خجالتییی!

سلام
واقعا یادتون نیست؟
نه بابا اون موقع از این قطارها نبود
شاید!!!

سورملینا عروس نمونه پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:49 ب.ظ http://www.aroskhanoomgon.persianblog.ir/

دکتر این بچه تان..عماد را میگوبم..خیلی روحیه لطیف و خاصی داره..کاش یک برنامه ریزی بلند مدت با خانمتان برای علاقمند کردن او به عالم هنر انجام میدادید....روحیاتش را دوست دارم..

من که خودم اهل هنر نیستم اما من که از خدامه که عماد اهلش باشه

سحر پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:06 ب.ظ http://www.drsampad.blogfa.com

سلام.خب درسته همه با شما اومدن و کلی هم معطل شدین اما فکر کنم تا آخر عمر یادتون نره هرچند بهترتر بود یه اتفاق خوش دو نفره میفتاد که یادتون نره
این آقا عماد هم کلی بامزست ها...

سلام
آره دیگه خدائیش خیلی از اتفاقات تلخ بعدها به خاطرات شیرین تبدیل میشن
ممنون

دلژین پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:06 ب.ظ http://drdeljeen.com

همین که با همدیگه یه خاطره خوب به بقیه خاطراتتون اضافه شده مهمه...شاد و عاشق باشید

دقیقا
ممنونم

زبل خان پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ http://zebelestan.wordpress.com

واای ماه مربا...!!..خداییش سخته بوده ها ولی خوب فکر کنم همونشم خاطره شده...
عمادنوشتاتون کم شده ها...تجدید نظر کنید..

موافقم
تقصیر من نیست به عماد بگو بیشتر حرفهای جالب بزنه!

neda پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:44 ب.ظ

vayy khoda cheghad emad dostdashtaniye
mah asal ba kole khanevade!!!

ممنون
آره!!!

hajichangiz پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:17 ب.ظ http://sharekkaust.blogspot.com/

ajab! migam dalile inke esmesho gozashtan mahe asal chie? chera nazashtan mahe safa masalan

مش رجب!
علتشو وقتی زن گرفتی میفهمی!!
مبارک وبلاگ باشه ببینم جوری مینویسی که لینکت کنم؟!

رویا پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:33 ب.ظ http://royaa22.blogfa.com

سلااااام

ماه مرباتون هم مبارک.. سالگردشه؟

اما خب خیلی خاطره انگیز هم بوداا کلی تجربه جدید کسب کردین..کلی پول خارج از برنامه خرج کردین ..کلی خوش گذشت ..آخرشم مث عسل یکم کمتر مربایی شرین بود

سلام
من که گفتم توی مهرماه بود شما میگین سالگردشه؟!

من(رها)! پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ب.ظ http://nemidoooonaam.blogfa.com/

دیگه ۵ رو هم بذارم زحمتو کم کنم!!!
خسته نباشی دکتر!!!
خاطرات بسی جالب بود!!!
بسیار تحریک شدیم کل وب رو بخونیم!!!البته نم نم دارم این کار رو می کنم!!!

شما رحمتید
ممنون
هروقت خواستین این وبلاگ درخدمتتونه!

من(رها)! پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:58 ب.ظ

آخی دلمان برای عماد نوشت تنگ شده بود!!!
جدا خیلی نمکه!!!

شما لطف دارین ممنون

من(رها)! پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:57 ب.ظ

واقعا من این پست رو می خوندم!!! در حال تعجب کردن بودم هی!!!
و اما برای ماه عسلتون واقها تعجب کردم!!!
بابا این چه ماه عسلی بود!!!
ماه عسل یعنی ی ی ی ۲ نفره نه کل فامیل!!!
چقدر بد!!!
من اگه یه روزی تزدواج کنم خودمو می کشم ماه عسلم اینجوری باشه!!!

خدائیش حق دارین خو!
من هم که گفتم این ماه عسل نبود ماه مربا بود
ماه عسلمون جریانش فرق فوکوله!!

من(رها)! پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ب.ظ

اول شدم یعنی!!!

با اجازه بزرگترا بله!

من(رها)! پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:39 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد