جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۶)

سلام:

۱. (۱۲+) پیرزنه گفت: کمرم اون قدر درد میکنه که انگار خودت پریدی روی کمرم!

۲. (۱۶+) مرده اومد توی مطب و گفت: میتونم راحت حرف بزنم؟ گفتم: بفرمائین. گفت: امشب جشن نامزدی پسرمه. اما شلواری که قراره بپوشه خیلی تنگه. اگه میشه یه دارو براش بنویسین که امشب وقتی چشمش به دخترهای توی مجلس می افته آبرومون نره (توی دلم گفتم: خدا به داد اون دختر بدبخت برسه)

۳. به پیرزنه گفتم: فشارتون بالاست. از خونه تا اینجارو پیاده اومدین؟ گفت: آره ولی مال اون نیست. وقتی میخواستم راه بیفتم یه قرص فشار گذاشتم زیر زبونم تا اثرشو خنثی کنه!

۴. پسره گفت: هروقت چشمهام اینطوری میشن میرم دکتر دوتا قطره برام مینویسه خوب میشم حالا شما هم همون قطره هارو بنویسین. گفتم: چه قطره هائی بودن؟ گفت: روشون نوشته بود قطره استریل چشمی!

۵. بچه وقتی وارد مطب شد به مادرش گفت: اینجا آمپول هم میزنن؟ گفتم: نه اصلا نترس ما اینجا آمپول نداریم. مادرش گفت: برعکس این به شدت به آمپول علاقه داره دکتر!

۶. مرده پسر دوساله شو آورده بود و گفت: این چند روز که مریضه خیلی از بین رفته دکتر. و وقتی دید دارم به صورت کاملا تپلش نگاه میکنم گفت: این طوری نگاهش نکن دکتر! این قبلا هر «لپ»ش اندازه کله من بود!

۷. خانمه بچه شو با درد چشم آورده بود. درحال نوشتن نسخه گفت: آمپول نمینویسین؟ بچه گفت: آمپول بزنن به چشمم؟!

۸. یه قوطی حاوی سه بسته قرص برای مریض نوشتم. از داروخونه مرکز گرفت و رفت. چند دقیقه بعد برگشت و گفت: قرصی که بهم دادن ببینین. نگاه کردم و دیدم یه بسته قرص سالم و پلمپ شده است اما کاملا خالی از قرص!

۹. پیرمرده گفت: سرفه هام خلط داره میخوای ببینین؟ گفتم: آره پیرمرده گفت: میخواستم بیارمش ترسیدم ناراحت بشی. موبایلشو درآورد و زنگ زد به خونه و به پسرش گفت: زیر تختم یه پلاستیک خلط هست که درشو گره زدم برش دار و بیار درمونگاه!

۱۰. خانمه گفت: از چند روز پیش داره از یکی از چشمهای بچه ام آب میاد. گفتم: کدوم چشمش؟ یه فکری کرد و به بچه اش گفت: از کدوم چشمت آب میاد؟!

۱۱. به خانمه گفتم: بچه تون آمپول می زنه براش بنویسم؟ گفت: این چون تیروئید داره مرتب ازش خون میگیرن دیگه نمیتونه پنی سیلین بزنه!

۱۲. به دختره گفتم: کجای شکمتون سفت میشه؟ گفت: دلم سفت میشه نه شکمم!

پ.ن۱: چند شب پیش مهمون داشتیم. عماد رفت دستشوئی و بعد نمیدونم چرا قفل در دستشوئی هرز شد و دیگه باز نشد. اول من، بعد مهمونهامون، و بعد یکی از همسایه ها سعی کردیم و نتونستیم بازش کنیم و بالاخره مجبور شدیم زنگ بزنیم آتش نشانی. چند دقیقه بعد از آتش نشانی با خونه تماس گرفتند تا مطمئن بشن مزاحمتی درکار نیست و بعد با یکی از اون ماشینهای بزرگ نردبون دار اومدند، قفل در دستشوئیو شکستند و رفتند!

پ.ن۲: کسی خبر داره عاقبت طرح مرخصی زایمان آقایون چی شد؟ اگه آشنا دارین بگین تا عسل به دنیا نیومده تصویبش کنن!

پ.ن۳: کسی میدونه حکمت این که بعضی از دوستان برام کامنت خصوصی میگذارن که این پست خیلی قشنگ بود چیه؟ 

پ.ن۴: خوشبختانه دوست خوبمون دیادیا پستهاشونو برگردوندند. خوشحال شدم.


خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۵)

سلام:

۱. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: گوشش درد میکنه. گفتم: هر دو گوشش یا یکیشون؟ گفت: نمیدونم میگه گوشهام دیگه نمیدونم چندتا گوشش؟!

۲. خانمه بچه یک ساله شو آورده بود. بهش گفتم: توی خونه هیچ داروئی ندارین؟ گفت: چرا اما این بچه داروی طعم دار نمیخوره. ما هم فقط شربت استامینوفن توت فرنگی و اریترومایسین موزی داشتیم!

۳. به پیرمرده گفتم: توی خونه هیچ داروئی نخوردین؟ گفت: چرا یه شربت خوردم اما ظاهرا شربته بهم اهمیت نداد!

۴. به خانمه که بچه شو با استفراغ آورده بود گفتم: چیزی نخورده که مسموم شده باشه؟ گفت: اگه توی مدرسه چیزی خریده باشه. بچه گفت: آخه تو اصلا به من پول دادی که توی مدرسه چیزی خریده باشم؟!

۵. به پیرزنه گفتم: قندتون دویست بوده خیلی بالاست. گفت: خوب صدتاش که مال خودمه فقط صدتاش بالاست!

۶. به خانمه گفتم: وقتی نفس میکشین درد سینه تون بیشتر میشه؟ گفت: نمیدونم توی این دو سه روز نفس نکشیدم!

۷. به خانمه گفتم: اشتهای بچه تون خوبه؟ گفت: نه! با بچه های هم سنش که مقایسه میکنم با سه تا قاشق سیر میشه!

۸. به پیرمرده گفتم: سرفه هاتون خلط داره؟ گفت: نمیدونم والله!

۹. چندتا پسر جوون همراه دوستشون که مریض بود اومده بودند. نسخه شو که نوشتم پسره گفت: میشه فشارمو هم بگیرین؟ گرفتم و گفتم: فشارتون یازدهه. وقتی رفتند بیرون دوستش بهش گفت: یه چیزی از خودش پروند! من خودم روی صفحه فشارسنج نگاه کردم اصلا عدد یازده روش نبود!

۱۰. وسط شیفت یه پیرزنو با ادم ریوی آوردند. چون آمبولانس مرکز مریض دیگه ای رو برده بود بیمارستان زنگ زدیم به فوریتها. کارهای اولیه رو انجام دادیم اما وقتی آمبولانس فوریتها اومد پیرزنه حسابی بدحال شده بود و احتیاج به اینتوباسیون (لوله گذاری داخل نای) داشت. اما بهیار فوریتها نتونست براش لوله بگذاره و گفت: عضلاتش خیلی سفته. یه دیازپام بهش بزنین یه کم عضلاتش شل بشه. گفتم: میترسم این یه کم تنفس خودبخود هم که داره قطع بشه و آخرش هم نتونین لوله بگذارین. همراه مریض سرشو از لای در آورد تو و گفت: بالاخره چکار میکنین؟ میخواین استخاره کنین؟!

۱۱. به پیرزنه گفتم: گلودرد دارین؟ گفت: بله. گفتم: سرفه هم میکنین؟ گفت: من اصلا از روی سرفه ام فهمیدم که گلوم درد میکنه!

۱۲. خانمه گفت: تا حالا دو سه بار اومدم اینجا و بهم سرم زده اند و آمپول توش ریخته اند و من حالم بدتر شده. فکر کنم به آمپول هائی که توی سرم میریزند حساسیت دارم!

۱۳. میخواستم توی گوش یه بچه رو ببینم پدرش گفت: زودباش دستهاتو از جیبت بیار بیرون تا بتونه راحت توی گوشتو ببینه!

پ.ن۱: یکی دوساعت پیش به آنی گفتم: به نظر تو توی آپ امشبم بنویسم که باز فردا قراره دکتر میثم و خانمش بیان خونه مون؟ گفت: نه بابا حالا شاید بخوایم مرتب با هم رفت و آمد داشته باشیم پس هربار میخوای بنویسی؟ پس تصمیم گرفتم ننویسم! اما حالا که خود دکتر ژیلا نوشته پس دیگه مانعی نداره!

پ.ن: به افتخار عماد که دیگه اگه توی آسانسور بالا بپره میتونه دکمه طبقه مونو بزنه!

ضمن اینکه دیشب اولین جلسه شنای آموزشیو هم رفت که باعث شد کلا ترسش از آب و استخر بریزه و با اصرار میخواست امشب هم بره استخر که چون داشتیم مقدمات ماکارونی فرداشبو آماده میکردیم امکانپذیر نشد!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۴)

سلام

۱. برای یه بچه نسخه نوشتم و رفت بیرون. پدر بچه نسخه رو داد به خانم مسئول داروخونه که نشسته بود توی سالن و داشت تلویزیون نگاه می کرد. خانم مسئول داروخونه یه نگاهی به نسخه کرد و گفت: اینجا نداریم، برید بیرون بگیرید. وقتی رفتند بیرون از مطب اومدم بیرون و گفتم: واقعا این دارو رو ندارین؟ گفت: چرا یه کارتن داریم تاریخشون هم داره میگذره! گفتم پس چرا بهش ندادین؟ گفت: حالشو نداشتم از جام بلند شم!

۲. خانمه با حال عمومی بد اومد. توی شرح حال بهم گفت: هم قند دارم هم فشار هم چربی. گفتم: داروهاشونو دارین؟ گفت: دوهفته پیش رفتم پیش یه دکتر علفی گفت دیگه داروی شیمیائی نخور من هم همه داروهامو گذاشتم توی یه پلاستیک و ریختمشون دور!

۳. میخواستم برای یه بچه چهار ساله که سرما خورده بود نسخه بنویسم که مادرش گفت: این بچه ناراحتی معده داره، کلیه اش هم برگشت ادرار داره، ....... پدرش گفت: یه بار هم سکته کرده. گفتم: سکته کرده؟؟ پدره گفت: نه بابا دیدم مادرش داره همه مریضیهارو ردیف میکنه گفتم من هم یه چیزی بگم بخندیم!!!

۴. مرده گفت: یکی از این فشارسنجهای دیجیتال خریدم اما انگار خرابه. وقتی دو سه بار پشت سر هم فشارمو میگیرم دو سه درجه با هم فرق میکنه. گفتم: بگیرین ببینم. فشارسنجو آورد بیرون و فشارشو گرفت. چهارده و دو دهم بود. یه بار دیگه گرفت چهارده و چهار دهم بود. گفت: دیدین؟ دو درجه فرق داشت!

۵. پسره با موتور زمین خورده بود و یه لشگر از دوستانش هم باهاش اومده بودند درمونگاه. بعد از پانسمان زخمش قرار شد بره بیمارستان تا عکس بگیره. یکی از همراهانش رفت و اومد و گفت: آقای دکتر! من اگه یه مشت به راننده آمبولانستون بزنم میخوابه زمین و بلند نمیشه اما به احترام شما چیزی بهش نمیگم. از طرف من بهش بگین آمبولانس مال مریض بدحاله نه کسی که روی پای خودش میتونه راه بره. بعد هم به مریضشون گفت: پاشو خودمون بریم. راننده آمبولانسشون میگه این اعزامی نیست!

۶.  یه بچه دوساله رو معاینه میکردم که خیلی بی قراری میکرد. گفتم: توی خونه هم همین طور بی قراری میکنه؟ مادرش گفت: نه حالا چون بهش قول دادم ببرمش «ددر» اینطوریه میخواد زودتر بره!

۷. پیرزنه گفت: هفته پیش که برام سرم نوشتی و اینجا زدمش جاش کبود شد. به جون خودت!

۸. مرده پدرشو آورد و گفت: خیلی بی حاله فکر کنم فشارش افتاده. حالا باز شما ببینینشون. فشار پیرمرده رو گرفتم و گفتم: اتفاقا فشارشون بالاست. پیرمرده به پسرش گفت: میبینی؟ با یه تشخیص اشتباه داشتی منو به کشتن میدادی!

۹. به پیرزنه گفتم: از این قرصها روزی دوتا میخورین؟ گفت: نه روزی یکی شبی هم یکی!

۱۰. به پیرزنه گفتم: قندتون داره میره بالا. پرهیز میکنین؟ گفت: آره من فقط ماست بازاری و پولکی ترش میخورم!

۱۱. به خانمه گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: گاهی تپش قلب دارم. گفتم: مثلا چه مواقعی؟ گفت: وقتی میرم روی یه بلندی!

۱۲. نسخه پیرمرده رو که نوشتم گفت: ایشالا اگه بهتر نشد میرم عکس میگیرم!

پ.ن۱: هفته پیش عماد تعطیل شد و من یادم افتاد یه خاطره از اونو ننوشتم:

آخرین روزی که پیش از نوروز رفت مدرسه و برگشت بهشون یه سی دی جایزه داده بودند. گفت: بابا من هم شانس ندارما! گفتم: چطور؟ گفت: به همه کلاس سی دی بازی دادند اما تموم شد. فقط به من و «علی» سی دی قرآنی دادند!

پ.ن۲ : ازمون خواستن توی طرح پزشک خانواده شهری ثبت نام کنیم. نمیدونم این بار هم مثل دفعه پیش نیمه کاره رها میشه یا نه؟

حقوقش خوبه و بالاخره از اون دکتر هندی ها بیشتر پول میگیریم اصلا شاید دیگه بی خیال حذف اون «هنوز» از بالای وبلاگ شدم!! اما هر روز صبح و عصره و باید از یه سری از کارهائی که تصمیم داشتم انجام بدم دست بکشم (مثلا واقعا قصد کرده بودم یه کلاس زبان برم که حالا نمیدونم چی میشه؟)

داستانچه (۴) (شغل جدید)

 دیوار تمام کاشی سالنِ تشریح، باعث می شد صدای خشمناک استاد بلندتر از چیزی که هست به نظر برسد. بویژه وقتی که گفت:
ـ امروز این سومین باره که دارین همین اشتباهو تکرار میکنین خانم دکتر. دو دفعه پیش هم گفتم! این «اکستنسور کارپی رادیالیس برویس» بود نه «اکستنسور کارپی رادیالیس لونگوس» حتی اگه ترتیبشون یادتون رفته باشه باید اونقدر دقت داشته باشید که «لونگوس» بلند معنی میده و «برویس» کوتاه.
استاد همچنان ادامه می داد، اما مخاطب او که با روپوش سفید و مقنعه سیاه روبرویش ساکت ایستاده بود، در حالیکه سرش را از شرم پایین گرفته و به موزائیک های کف سالن خیره و قرمز شده بود. کم کم چشمهایش نمناک شدند. طوری که مجبور شد عینکش را از چشمها بردارد و نم آنها را با دستمال بگیرد.
به جز استاد همه ی کلاس ساکت بودند. بیشترِ پسران دانشجو که در طرف راست جسد ایستاده بودند هم سرشان پائین بود اما یک نگاه کافی بود تا هر کسی متوجه لبخندهای ریز و بیگاه آنها بشود.
در طرف چپ جسد گروه دخترها ایستاده بودند که هیچکدام نمی خندیدند و بیشترشان حالتی شبیه به دلسوزی به خود گرفته بودند. میان سالن، یک جسد طاقباز روی تخت تشریح خوابیده بود. بدنش کاملا خشک و رنگ پوستش تیره شده بود.
صدای استاد همچنان در فضا می پیچید:
ـ من واقعاً نمیفهمم... شما که این چیزهای ابتدائی رو نمیتونین یاد بگیرین چهار روز دیگه توی دوره استاژری و اینترنی میخواین چکار کنین؟!
در گوشه ی سالن مرد جوانی با حیرت مشغول گوش دادن به این حرف های عجیب و غریب بود که به هیچ عنوان مفهومشان را درک نمی کرد.
صدای آهسته ی پیرمردی در کنارش او را به خود آورد:
ـ براکیورادیالیس، اکستنسور کارپی رادیالیس لونگوس، اکستنسور کارپی رادیالیس برویس، اکستنسور دیژیتوروم، اکستنسور دیژیتی مینیمی، اکستنسور کارپی آلناریس، آنکونئوس...
مرد جوان با حیرت از گفته های پیرمرد که به نظر نمی رسید حتی سواد داشته باشد گفت:
ـ ببخشید، میشه بگین اینها که گفتین چی هستن؟
پیرمرد نگاهی به یونیفورم مشابه خودش به تن او کرد و با لبخندی گفت:
ـ اولین باریه که میای اینجا درسته؟ تعجب نکن. من هم اولین بار که اینها رو شنیدم تعجب کردم. اما بعد از سالها که اینجا دارم کار می کنم اونقدر به گوشم خوردن که همه رو از حفظ شدم. جواب سوالت اینه که اینها عضلات کمپارتمان پوستریور... ببخشید، عضلات پشت ساعد دست هستن.
بعد از مکث کوتاهی دوباره با خنده ی تمسخر آمیزی ادامه داد:
ـ اما خودمونیم، دانشجوهای قدیمی تر خیلی از دانشجوهای این دوره باهوشتر بودن. خیلی زودتر یاد میگرفتن. بهتون خوش آمد نگفتم... خوش اومدین. جای بدی نیست. گرچه اگه توی دوران جوونیم بود عمراً پام رو اینجا نمیذاشتم. اما الاًن دیگه چاره ای ندارم.
مرد جوان خوشحال از اینکه بالاخره فردی را پیدا کرده که می تواند کمی با او صحبت کند گفت:
ـ ببخشید حالا من باید اینجا چکار کنم؟
ـ نمیدونم... با من که نیست. دست آقای دکتره. همون که الان داره سر اون دختره داد میزنه...
مرد جوان گفت:
ـ ممنون پس منتظر میمونم. حالا با صدامون مزاحم درس اینها نشیم؟
ـ پیرمرد باز خنده ای کرد و گفت:
ـ نترس جوون. اونها الان اونقدر توی کار خودشون غرق شدن که حواسشون به ما نیست. بهتره صبر کنیم درسشون تموم بشه تا معلوم بشه کارت اینجا چیه؟
***
یک ساعت بعد دیگر دانشجویی در سالن باقی نمانده بود. استاد به سمت آنها آمد، دستش را روی شانه ی پیرمرد گذاشت و گفت:
ـ خسته نباشی پیرمرد. یادم رفته بود بهت بگم دیگه آخرین روزهای کارته و این جوون رو به جای تو اینجا فرستادن. دیگه وقت استراحتته.
بعد لای در را باز کرد و با فریاد گفت:
ـ آهای! پاشین بیایین کمک این جسدو بذارین توی فرمالین تا برای تشریح آماده بشه...                                         ************** 
پ.ن1: چند روز پیش یه پسر کلاس پنجم دبستان اومد پیشم و گفت: معلممون گفته تحقیق کنین یه زخم کوچیک عمقی خطرناک تره یا یه زخم وسیع سطحی؟! خدائیش هنوز شک دارم جوابی که بهش دادم درست بوده یا نه؟! نظر شما چیه؟ (شما که انتظار ندارین بگم بهش چی گفتم؟!) 
پ.ن2: مریض شماره هفت این پستو یادتونه؟! چند روز پیش اومده بود و میگفت: با داروهای متخصص هم خوب نشدم حالا چکار کنم؟!  
پ.ن3: اخیرا چندتا از پروازهای فرودگاه ولایتو حذف کردند. وقتی اخوی گرامی از یکی از کارمندان فرودگاه علتو پرسیده فرموده اند: چون به خاطر این پروازها فرودگاه ..... (یه شهر بزرگ که نزدیک ولایت ماست) خلوت شده بوده دستور داده اند این پروازهارو حذف کنیم تا اون فرودگاه اقتصادی بشه!!  
پ.ن4: هفته پیش که عماد اومد خونه گفت: امروز توی زنگ ورزش جزء گروه تبریزیها بودم. گفتم: یعنی چه؟ گفت: یعنی بچه ها میرفتند فوتبال هرکدوم که خسته می شدند من به جاش میرفتم توی زمین!! 
پ.ن5: یه خواهش کوچیک از دوستانی که این وبلاگو با گوگل ریدر یا سایتهای مشابه میخونن: یه کلیک روی تیتر وبلاگ کنین تا خود وبلاگ باز بشه میخوام ببینم این وبلاگ حدودا چندتا خواننده داره؟ (گرچه این پست چندان خوندنی نبود!!)