جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (14) (تا سه نشه...)

سلام

چند سال پیش بعدازظهر یه روز پنجشنبه بود. توی درمونگاهی شیفت بودم که موقع ورود من به شبکه بهداشت ولایت خلوت ترین درمونگاه شبانه روزی محسوب میشد و حتی خودم در یک روز که برف شدیدی هم در حال باریدن بود سابقه دیدن فقط دو مریض در طول یک روز را هم داشتم. (رکوردی که تکرارش دیگه واااااقعا بعیده) اما نمیدونم درطول این سالها چه اتفاقی افتاده که الان این درمونگاه شلوغ ترین درمونگاه شبانه روزی ولایته و شیفت دادن اونجا دل شیر میخواد.

بگذریم، حالا که این ماجرا بعد از چند سال یادم اومده زودتر بنویسمش تا دوباره یادم نرفته! گرچه مطمئنا یه بخشهاییش را فراموش کردم!

 

 مریضها یکی یکی می اومدند و من با آخرین سرعت مطمئنه (آخرین سرعتی که هم وقت تلف نشه و هم مشکلات مریض نادیده گرفته نشه) ردشون میکردم. هر چند دقیقه یک بار خانم مسئول داروخونه می اومد و میگفت: دکتر! اگه میشه کمتر دارو بنویسین خسته شدم! و چند دقیقه بعدش خانم یا آقای مسئول تزریقات ظاهر میشدند و میگفتند: چرا این قدر سرم و آمپول مینویسی؟ کمتر بنویس! (معنی و مفهوم این جمله را توی پست قبل نوشتم!)

درحال دیدن مریضها بودم که یکی از پرسنل اومد و صدام کرد و گفت: یه مریض اورژانسی داریم. شرح حالی که از مریض میگرفتم نیمه کاره رها کردم و از مطب دویدم بیرون. چندین نفر زن و مرد مشکی پوش وسط سالن ایستاده بودند و به داخل اتاق احیا سرک میکشیدند. پیش خودم گفتم: حتما یکی از اون خانمهاست که وسط مراسم غش کرده! چیو میگفت اورژانسیه؟ رفتم توی اتاق احیا. همون طور که حدس میزدم یه خانم روی تخت خوابیده بود اما زخمهای روی سر و صورت و دست و پاش به آدمی که غش کرده باشه نمیخورد. جلوتر رفتم و گفتم: چی شده؟ یکی از همراهانش گفت: داشتیم از مراسم خاکسپاری برمیگشتیم. وسط راه در ماشین باز شد و پرت شد بیرون! این بار با دقت بیشتری رفتم سراغ مریض. مریض هوشیار نبود (البته شک داشتم کاهش سطح هوشیاریش مال ضربه بوده یا مال شوک عصبی) مردمکها قرینه بودند و به نور هم به خوبی جواب میدادند. علائم حیاتی هم خوب بود. زخمهای روی دست و پاش مشکل چندانی نداشتند اما زخم روی سرش عمیق بود.  با وجود لشکر سیاه جامگان همراهش و عدم امکانات کافی توی درمونگاه به این نتیجه رسیدم که اعزامش کنم بهتره. برگ اعزام را برداشتم و مشخصات بیمار و علت اعزام و ... را توش نوشتم و همونجا ایستادم تا مریضو گذاشتند توی آمبولانس درمونگاه و رفتند.

برگشتم توی مطب درحالی که علاوه بر غرغرهای خانمی که چند دقیقه توی مطب نشسته بود باید صدای غرغرهای مریضهایی که پشت در مطب جمع شده بودند را هم تحمل میکردم. حدودا پونزده دقیقه گذشته بود که از سالن سروصدا بلند شد:

"دکتر نیییییست؟ این بدبخت حالش خوب نیست پس دکتر کجاست؟ دوباره از مطب پریدم بیرون. این بار مریض فقط دوسه تا همراه داشت. اما باتوجه به وضعیتش به نظر میرسید واقعا بدحال باشه. گفتم ببرنش توی اتاق احیا. فشارسنجو برداشتم و آستین مریضو زدم بالا (وااای چه عرقی کرده بود) درحین گرفتن فشار شروع کردم به سوال کردن:

-: چی شده پدرجان؟

+: (با مشت روی سینه) اینجام درد میکنه.

-: تا کجا تیر میکشه؟

+ از سینه ام شروع میشه بعد میاد تا توی شونه ام. گاهی هم میاد پایین تا توی دستم.

-: از کی درد گرفته؟

+: یه ده پونزده دقیقه ای میشه. انگار گذاشتنم لای منگنه و دارن فشار میدن.

-: قبلا هم سابقه داشت؟

+: نه

_: فشارتون بد نیست. حالا یه نوار هم از قلبتون بگیرن انشاءالله که چیزی نیست.

اینو گفتم اما خودم هم میدونستم که دارم چرت میگم. یعنی حاضر بودم شرط ببندم که نوار قلبی که داشتند ازش میگرفتند نرمال نخواهد بود و حدسم هم درست بود و علائم یک سکته پدر و مادر دار قلبی توی نوار دیده میشد. اول یه قرص زیرزبونی براش گذاشتم و بعد دوتا قرص آسپیرین بهش دادم تا بجوه. همراهش گفت: نوارش خوبه؟ از اتاق احیا اومدم بیرون و بعد بهش گفتم: نه اصلا خوب نیست. باید زودتر بره بیمارستان. گفت: خب با آمبولانس میفرستینش دیگه؟ گفتم: بله. بعد یکدفعه یادم اومد حداقل نیم ساعت طول میکشه تا آمبولانس برگرده. یک لحظه رفتم توی فکر که چکار کنم و بعد رفتم سراغ پذیرش و با تلفن درمونگاه شماره 115 را گرفتم.موقعیت را به اپراتور 115 توضیح دادم و خوشبختانه با همکاری ایشون آمبولانس 115 اومد دم درمونگاه و مریضو با خودش برد و یک نفس راحت کشیدم.

دوباره برگشتم توی مطب. مریضهایی که جمع شده بودند همچنان درحال غرغر کردن و بعضی شون درحال ادعای گِل گرفتن در درمونگاه بودند. (چیزی که من هم از خدا میخواستم اما هنوز عملی نشده!) چند مریض دیگه هم دیدم که صدای جیغ یک زن فضای درمونگاه را شکافت.

-: به دادم برسییییییید. بچههههههه ااااامممممم.

یک بار دیگه از مطب پریدم بیرون. یه بچه سه چهارساله و بیهوش توی بغل زن بود. گفتم: چی شده؟ با گریه گفت: تشنج کردههههه. دیشب تب داشت. آوردمش اینجا. دکتره گفت یه سوزن براش بنویسم دلم سوخت گفتم ننویسسسسس. درحین حرف زدن هم بچه را رو به من نگه داشته بود. بچه هنوز بیهوش بود. یک لکه بزرگ رطوبت هم جلو لباسش دیده میشد. این مریضو هم فرستادم بره توی اتاق احیا و رفتم بالای سرش. یه دست گذاشتم روی پیشونیش که دیدم تبش واقعا بالاست. (تب گیرهای دیجیتال را تا زمان شروع کرونا که به همه درمونگاهها دادند ندیده بودم) گفتم: نترسید. چیزی نیست. فعلا علی الحساب باید تبش را بیاریم پایین تا بعد. رفتم و از داروخونه یه دونه شیاف تب بر گرفتم و دادم بهش. گفتم: این شیافو براش بگذارین. اما شیافو براش نگذاشته تشنج دومش شروع شد و جیغ و داد مادر بچه رفت بالا که: خاااک به سرم ... یه کاری براش بکنننننن ... طبیعتا توی همون لحظه کاری از دستم ساخته نبود. فقط گفتم آمپول دیازپام را آماده کنن و بلافاصله بعد از اتمام تشنج به میزان لازم بهش بزنن. بعد شیاف را براش گذاشتن.  دوبار تشنج ناشی از تب مساوی بود با اعزام . اما مسئله این بود که آمبولانس هنوز برنگشته بود! گوشی مو برداشتم و یه زنگ به راننده زدم و گفتم: سلام! کجایین؟ گفت: اول شهرم. دارم میام سمت درمونگاه. گفتم: خب زودتر تشریف بیارین که اعزامی دارین! گفت: یکی دیگه؟ گفتم: خبر نداری که یکی دیگه را هم 115 برد!

تا رسیدن آمبولانس کارهای اولیه را هم برای بچه انجام داده بودیم. آمبولانس اومد و مریض را با مادرش برداشت و برد بیمارستان. من هم برگشتم سراغ مطب. اون قسمت هم از هجوم مریضها درحال انفجار بود. دیگه ناچار بودم سرعت را حتی از آخرین سرعت مطمئنه هم کمی بالاتر ببرم. حدود نیم ساعت گذشته بود که دیدم یکی صدام میکنه. سرم را بلند کردم و دیدم خانم مسئول داروخونه ایستاده دم در. گفتم: بفرمایید. گفت: یه لحظه تشریف بیارین بیرون. پیش خودم گفتم: یعنی چهارمین اعزامی توی راهه؟ بعد سریع از مطب رفتم بیرون. یه نگاه به این طرف و اون طرف کردم و دیدم هیچ خبری نیست. گفتم: چی شده؟ گفت: اون خانمه بود که از ماشین افتاده بود بیرون؟ گفتم: خب؟ مُرد؟ گفت: نه! درموردش تحقیق کردم. ظاهرا با شوهرش خیلی مشکل داشتند. حالا برادر شوهرش، عاشق خواهرش شده بوده و رفته بوده خواستگاریش. دختره هم اومده خونه خواهرش و باهاش مشورت کرده. این هم کلی از مشکلاتش با شوهرش گفته و گفته این خانواده همه شون مثل همند. خواهرش هم جواب رد داده. برادر شوهره هم خودشو کُشته. حالا امروز که از خاکسپاری برادر شوهرش برمیگشتن توی ماشین همه داشتن به این خانمه غر میزدن که تقصیر تو شد که این پسره خودشو کشت. او هم درحال حرکت در ماشینو باز میکنه و خودشو پرت میکنه بیرون! گفتم: خیلی ممنون که خبر دادی. واقعا از صبح فکر میکردم که علتش چی بوده؟!

پ.ن1. فکر میکردم این پست خیلی طولانی تر بشه. برای همین توی ادامه مطلب نوشتم. اما زود تموم شد!

پ.ن2. مردم بعد از دو سال و چند ماه میان و توی وبلاگشون مینویسن و بعد کامنتهاشونو تائید نمیکنن! یعنی چی واقعا؟

پ.ن3. عماد میگفت: توی مغازه نزدیک خوابگاهمون بودم که یه توریست خارجی بهم رسید و گفت: چرا ایرانی ها میگن اینجا گرونیه؟ من الان با کمتر از دو سنت یه بستنی خریدم! (بعدنوشت: همون طور که خانم مریم توی کامنتها گفتند قیمت حدود دو سنت برای بستنی هنوز منطقی نیست و احتمالا منظور بیست سنت بوده. با تشکر از ایشون)

نظرات 37 + ارسال نظر
سودا جمعه 8 دی‌ماه سال 1402 ساعت 03:29 ب.ظ

سلام جناب دکتر
بسیار جالب و مهیج بود البته با قلم زیبای شما بسیار هیجان انگیزتر!
و لشکر سیاه جامگان

سلام
ممنون از لطف شما
فکر کنم شما اولین کسی هستید که متوجه "لشکر سیاه جامگان" شد

لیمو چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1402 ساعت 01:41 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com

یلدا مباااارک. (چله حسابش کنید که ده روز فرصت تبریک داشته باشیم.) آخر میرم از بلاگ اسکای شکایت میکنم. هییییچ پیامی از بروزرسانیتون نمیفرسته.
+ فکر میکنم به مرور آسیبهای روحی باعث یه نوع فرسایش میشه. آزار دیدن طولانی این خانوم دیگه از پا درش آورده بوده متاسفانه...
++ اونجا که گفتین در درمونگاه رو گل بگیرن یاد آقای نجفی و گل گرفتن در خانه سینما افتادم اگر بین بیماران بودن به آرزوتون میرسیدین.
+++چقدر این آرامشتون هنگام تشنج یا دیدن بیمار اورژانسی کارگشاست. خیر ببینین

ممنون. چشم. من شرمنده ام
بله متاسفانه
بله یادمه
ممنون

استاد جمعه 1 دی‌ماه سال 1402 ساعت 11:13 ق.ظ

یلداتون با یکم تاخیر مبارک

ممنونم
یلدای شما و سایر دوستان هم مبارک

خانم مهندس پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 07:02 ق.ظ https://msengineer.blogsky.com/

من که از خوندن این همه اتفاق و استرس خسته شدم
خدا بهتون توان بده.

سپاسگزارم

مینا مهرآفرین چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 11:55 ب.ظ http://Www.sky2sky.blogfa.com

سلام خداقوت. اسم پست رو بد نبود میذاشتید ؛ سونانی بیماران اوژانسی و پرماجرا... چه دقایق و ساعت‌های نفس‌گیری بود...

سلام
بله این هم میشد.
واقعا

لژیونلا یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 03:20 ب.ظ

سلام و عرض ادب
بعد از این شیفت گوسفندی چیزی قربونی میکردین
بعدشم اون درمانگاه رو باید دو پزشکه کنن

سلام خانم دکتر
چه عجب
فکر کنم زمانی باید گوسفند قربونی کنیم که شما دوباره توی وبلاگتون چیزی بنویسید!
الان صبحهاش دولتیه و دوپزشکه اما عصر و شبش خصوصی شده و یک نفره!

نرگس یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 01:20 ب.ظ

سلام دکترجان
چرا یه دوره ژل و بوتاکس وزیبایی نمیرین؟الان دکترهای عمومی ازین روش درآمدهای راحتتر و بالاتر از جراح دارن

سلام
من استخدام پزشک خانواده هستم و اجازه کار غیردولتی ندارم.
شاید چندسال دیگه که بازنشسته شدم!

طیبه یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 12:46 ب.ظ

سلام آقای دکتر و خدا قوت
با تمام سختی هاش کاش من درست درس خونده بودم و پزشک شده بودم
واقعا دیر فهمیدم که چقدر پزشک بودن رو دوست دارم.کارهای پزشک رو دوست دارم.
خدا به شما و خانواده ی محترم سلامتی بده همیشه و کنار هم شاد باشید

سلام ممنون از لطف شما
امیدوارم همیشه سایه تون بالای سر نیکان خان جان باشه!

مریم یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 09:11 ق.ظ

شما هم کار بزرگی انجام میدین دکتر خیلی هم ماشاء الله خوش قلب و خوش اخلاقین من مطمینم این رفتار خوب شما یه عروس و دوماد خیلی خوب خداوند بتون بده البته با دومادتون نمیتونید صحبت کنید چون خارجیه

ممنونم
چه خوب یادتون مونده!

نجمه شنبه 25 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 08:40 ب.ظ https://najmaa.blogsky.com/

کلی خندیدم با جوابتون
کارهای بزرگ همین چیزایی که شما انقدر انجام دادین و حالا به چشمتون کوچیک میاد.شکسته نفسی نکنید.
واسه پرچمم

خنده تون مستدام
ممنون از لطف شما

رها شنبه 25 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 05:10 ب.ظ http://rahashavam

سلام جناب دکتر
چقدر این پست جالب بود. چقدر ملتهب بوده اوضاع. اتفاقا باید عنوان پست عوض بشه.
هر وقت بچه‌ها تب میکنن من از خواب و خوراک میوفتم تا تب قطع بشه انقدر که از تشنج میترسم.
هر باررر که پستهاتون رو میخونم از ته قلبم خداروشکر مبکنم پزشکی قبول نشدم. من واقعا توان این همه تنش رو ندارم. بخصوص در مورد بچه‌ها.
کاش درامد ما هم دلار بود
پاینده باشید و تن درست

سلام
واقعا. به نظر شما چه اسمی خوبه؟
حق دارین. اصلا صحنه خوشایندی نیست.
باز هم حق دارین.
ای کاش ...
ممنونم. شما هم همین طور.

نجمه شنبه 25 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 12:46 ب.ظ https://najmaa.blogsky.com/

همیشه برام سوال بود چرا یه سری خودشونو میکشن پزشک بشن؟
این شرایط سخت،عدم وجود امکانات وووو چی جذب میکنه ادمارو به پزشکی؟
از یه طرف هم‌خوشحالم پزشکای با سوادی داریم که با این محدودیت ها کارهای بزرگ انجام میدن

کاش من هم عقل شما را داشتم من یه مقدار دیر متوجه این موضوع شدم.
کاش من هم میتونستم از این کارهای بزرگ انجام بدم
راستی برای اولین باره که میبینم برای یک کامنت پرچم استونی اومده!

جویا شنبه 25 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 09:48 ق.ظ

دکترجان با خاطره امروزتون کلی خاطره بد برام مرور شد . خاطره تشنج دخترم که صادقانه از سه سال پیش تاالان اکثر روزهام با استرس می گذره که مکند دوباره تشنج کند

ببخشید که باعث ناراحتی تون شدم.
نمیدونم دخترتون چند سالشه اما تشنج ناشی از تب به ندرت ممکنه بعد از شش سالگی بروز کنه.

دزیره شنبه 25 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 08:44 ق.ظ https://desire7777.blogsky.com/

وااااااااااا یچه روزی بوده امیدوارم همه اعزامی ها حالشون خوب شده باشه
واقعا تشنج ناشی از تب تجربه خیلی بدیه برادرم وقتی 2-3 ساله بود براثر تب تشنج کرد که اونروز رو هیچوقت یادم نمیره خیلی بد بود

من هم امیدوارم.
بله برای خانواده سخته. حتی من که میدونم خوش خیمه و عارضه خاصی نداره تحمل دیدنشو توی خانواده ندارم. (و خوشبختانه سابقه شو هم نداشتیم)

مارس شنبه 25 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 12:25 ق.ظ

جادو میکنید با مشتی خاطره و قلمتون(یعنی همون کیبورد). حداقل هیجانش از فیلمای ایرانی بیشتره
گل گرفتن در درمونگاه
نمیخوام سیاسی باشم نمیشه ولی.. چرا پارسال از بچه و مادر و اوارگی و جنگ زیاد صحبتی نبود !؟ اهان خون اکراینیا آبیه ..فهمیدم
خوش بحال «مردم» که با ۲۷ سال احساس پیری میکنن
همه ارایشگاها اینطور درامدی ندارن . توی هر شهری یه تعداد مشخص نون زحمت خودشون و البته حق و سهم بقیه هم میخورن به واسطه تبلیغ شانس و زمان و مکان مناسب و البته سرمایه زیاد

بزرگوارید.
چه فایده؟ فقط وعده میدن و عمل نمیکنن!
منظورتون اینه که اوکراینی ها استقلالیند؟
البته امیدوارم به علت بروز علائم افسردگی نباشه!
کاملا حق با شماست.

عسل بانو جمعه 24 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 07:04 ب.ظ

قبول دارم که کشورمون پر از مشکل هست.
ولی به‌نظرم مقصر در آمد 9 میلیاردی برای آرایشگاه یا در آمد چند صد میلیونی برای بلاگرهای بی سوادی که هیچ هنری ندارن و مشهور شدن آدم های بی ارزشی مثل تتلو، ساسی، دنیا و... دولت نیست.
مقصر من و شماییم که به همچین آدمایی پر و بال میدیم، دنبالشون می کنیم و...

شما هم حق دارید
گرچه خوشبختانه من از این اتهام تبرئه میشم چون اصولا اینستا ندارم و تا به حال توی آرایشگاه زنانه هم نرفتم

مادر خونه جمعه 24 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 03:59 ب.ظ

با خوندن و هرباز بیرون پریدنتون ضربان قلبم رفت بالا

خودم هم همین طور

سمانه مامان صدرا و سروناز جمعه 24 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 07:04 ق.ظ https://samane-saba.blog.ir

سلام آقای دکتر
کاش جای خیلی از خرجهای بی جا، روانمون رو درمان کنیم که نه با کوچکترین ناسازگاری روزگار،، این طور به زندگی خودمون پایان بدیم و نه به روح و روان اطرافیان و دیگران زخم بزنیم تا اونها دست به اقدامات خطرناک بزنند

امیدارم با وجود این شغل سخت و پر استرس درآمد در خور شان داشته باشید. متاسفانه تو ممکلت هیچ چیز جای خودش نیست. یکبار یک مامور مالیات از نزدیکان نقل می کرد:درآمد سالن زیبایی زنانه در اقدسیه ی تهران ماهیانه نُه ملیلیارد تومن بوده!

سلام
کاملا با شما موافقم
نه میلیارد؟ من توی سی سال خدمتم هم این پول را درنمیارم!

نگار جمعه 24 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 06:55 ق.ظ

دکتر چقدر کارتون سخته. واقعا توانایی تون رو تحسین می کنم. راستش من از خوندنشون به هم ریختم. بعد شما باید اون شرایط رو مدیریت کنید و تصمیم درست هم بگیرید تشخیص هم بدید... تن و روانتون همیشه سلامت

سپاسگزارم. البته همیشه هم اوضاع این قدر شلوغ پلوغ نمیشه. این هم از شانس من بود!
ممنونم شما هم موفق باشید. رئیس مانیتوبا!

صبا جمعه 24 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 02:07 ق.ظ https://gharetanhaei.blog.ir/

از اون روزهایی بوده که تا سالها یادتون نمیره!!

بعد از چند سال هنوزم میگم خدا قوت دکتر

دقیقا همین طوره
ممنونم

مریم پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 06:27 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
خداقوت و پرتوان باشید
این خاطرات مریضهای اورژانسی دردناک هستند اما دردناک تر از آن وضعیت بیماران و زخمیان و کودکان و نوزادان نارس و مادران باردار در بیمارستان های بی امکانات و مخروبه زیر اماج بمب و موشک

سلام
ممنونم
امیدوارم روزی برسه که دیگه هیچ جنگی نباشه و هیچکسی به دیگران حمله نکنه (گرچه میدونم آرزوم عملا غیرممکنه)

مریم پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 05:55 ب.ظ

دکتر زبان عماد خوب نیست یا تو اون شهر بستنی خیلی ارزونه ؟
اگه دلار ۵۵ تومن هم بگیریم کمتر از دو سنت میشه هزار و خرده ای باید عماد زبانشو تقویت کنه احتمالا گفته ۲۰ سنت که اونم برای توریستا واقعا ناچیزه

حق با شماست! چرا خودم دقت نکردم؟ برم یه پی نوشت براش بنویسم!

ستی پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 05:17 ب.ظ

دلم ریش شد چه روز سختی چه شغل پر تنشی... حلال ترین نون را می برید خونه... همسر منم پزشک هست و کاملا از سختی های کار پزشکی آگاه هستم

ممنونم.
البته همیشه هم این طور نیست اما بله سخته.
به همکار گرامی سلام مرا ابلاغ بفرمایید.

زهره پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 04:07 ب.ظ https://shahrivar03.blogsky.com/

چه روز عجیبی! فکر کنم قمر در عقربی چیزی بوده
ولی چقدر این نوشته های طولانی رو هم قشنگ مینویسید. در کنار اون پست های خاطرات که کوتاه هستند
من آخرش حرف زدن خانم مسئول داروخونه رو با صدای فلامک جنیدی توی سریال بدون شرح (که منشی دفتر روزنامه بودند و نقش خاله نسرین با ایشون بود) خوندم. بعد بار اول مثل ایشون که تندتند حرف میزدند خوندم، هیچ چی متوجه نشدم! مجبور شدم یکبار دیگه شمرده بخونم ببینم چی شده

احتمالا
حالا من موندم توی اون شلوغی واقعا واجب بود؟!

امید پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 09:42 ق.ظ

واقعا چقدر شغل سختی دارید

البته همیشه هم این طور نیست اما درمجموع سخته
ممنون

افسون پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 04:48 ق.ظ

عجب روزی بوده! بخاطر سبک توصیفتون از جمعیت زیاد و پی در پی شدن وقایع؛ من هم وقتی خوندن پست تموم شد دیدم با یه حالت تند و تنش داری داشتم میخوندم حتی ریتم تنفسم تغییر کرده بود! قشنگ مزیک زمینه رعب انگیز بین متنتون حس میشد!

درباره خانومه هم وقتی علت رو گفتند حدس میزدم تو مسیر یکی از ماشین پرتش کرده باشه پایین که گویا عامل نداشته مسبب داشته!

توریست هم که سالی ماهی راه گم می کنه میاد کم آی کیوش میاد؛ البته که این توریستها باید فکری به حال ارزهاشون بکنند که روز به روز داره گرون تر میشه! وگرنه به قول حبیب کی ضرر میکنه ما یا اونا؟!

واقعا روز شلوغی بود.
بله امیدوارم مشکلش حل شده باشه.
واقعا بیچاره ها با این گرونی واحد پولشون چکار میکنن؟!

ایرمان چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 07:19 ب.ظ

یاد شیفت های زمان طرحم در بج افتادم.
و حسودیم شد به اون‌خانمی که بعد دوسال برگشته و تازه ۲۷ سالش شده ....هی هی کجایی جوونی
دم شما گرم که حواستون به همه هست..

ببخشید خانم دکتر بج اسم روستا بود؟ پیداش نکردم.
بله حق دارین.
ممنون از لطف شما
راستی پست جدید شما هم عالی بود. ببخشید گفتم شاید دوست نداشته باشید مرتبا براتون کامنت بگذارم.

سمیرا چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 05:45 ب.ظ

خارجیه خبر نداشته هر چقدر چیزی به صورت شگفت انگیزی برای اون ارزون باشه، برای ما به صورت اسفباری گرونه عجب روزی داشتین اون روز خدا قوتتون بده آقای دکتر عزیز

دقیقا
بله روز سختی بود. ممنون

مریم و سعید. چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 05:37 ب.ظ http://Saghf.blogsky.com

مثل همیشه عالی نوشتید ،با خواندن شرح حال بچه اشک ریختم ...و دلم به حال خانمی که خودش رو از ماشین انداخته بود عمیقا سوخت!
خدا به شما و همه ی پزشکان توفیق روز. افزون بده

سپاسگزارم.
ممنونم امیدوارم شما هم همیشه موفق باشید.

مامان خانومی چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 05:27 ب.ظ http://mamankhanomiii.blogfa.com

واااای چه روز پر از آمبولانسی بنده خدا اون زن که خودشو انداخته از ماشین بیرون گناه اون چی بوده آخه ! دختر من دو سال پیش حدودا همینطور شد و دوبار در اثر تب بالا تشنج کرد به فاصله یک هفته از هم و همون باراول بردیمش بیمارستان و یک هفته ای بستری بود بعدش مرخص شد و برای بار دوم تشنج کرد بماند که خودمون علت رو حدس زدیم و حل شد مشکل تب مدت دارش ؛ اما حس و حال اون مادر برام زنده شد الان ، راستی ممکنه در اثر اون تشنج مشکلی برای مغز خدای ناکرده پیش بیاد ؟
فقط اون خارجی که گفته اینحا ارزونیه کاش نیزان حقوق و دستمزد رو براش شرح میداد پسرتون اینجا ارزونی هست واقعا در مقایسه با کشورهای دیگه اما برای خارجی ها ارزونه نه برای خودمون

بله واقعا سخت بود.
امیدوارم دخترتون دیگه مشکلی نداشته باشه. تشنج نشای از تب یکی از خوش خیم ترین تشنج هاست و معمولا مشکل خاصی ایجاد نمیکنه.
فکر کنم درک چنین چیزهایی براشون سخت باشه!

سارا چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 01:51 ب.ظ https://15azar59.blogsky.com

سلام
چه شیفت پر دردسری بوده
ما هم دقیقا مثل همین ماجرای خودکشی را توی فامیل داشتیم و در نهایت اون خانم با وجود یک بچه از همسرش جدا شد برادرشوهره هم که متاسفانه ... و بدتر اینکه یکی از دخترعموهام عروس همین خانواده شده خلاف همه هشدارهایی که بهش دادن فعلا البته زندگیشون خوبه امیدوارم تا همیشه هم خوب بمونه
.
اون خارجیه باید بهش گفت دیرررر اومدی نخواه زود برررری درامد دلار و خرج ریال خب معلومه خوش میگذره

سلام
خیلی
عجب. امیدوارم زندگی دخترعموتون بدون مشکل پیش بره.
واقعا

تیلوتیلو چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 12:35 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

واقعا چرا ایرانی ها میگن گرونیه؟
اینجا ارزونیه...
برای اون خارجکی توضیح میدادید که یه بستنی تقریبا یک دهم پول کارمزد یک روز کار کامل یک کارگر هست... تا خودش تصمیم بگیره ... گرونیه یا ارزونیه..

واقعا
اگه یه روزی دیدمش چشم!

تیلوتیلو چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 12:31 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام و روز بخیر
طبق معمول یه وقت خدای نخواسته فکر نکنید که بلاگ اسکای خبری از پست جدید داده که اصلا اینطوری نیست ...


گاهی یهو همه چی با هم پیش میاد... سه تا اعزام ... پشت سر هم ... یهویی... در یک روز خیلی شلوغ ... یه روز هم کلا هیچی... خلوت و آروم و بی سر و صدا...
خدا قوت به شما

اون خانم هدی به زور شما و به خاطر کامنت های شما اومده یه خبری داده و رفته
حالا بازم کامنتهاتون را که دریافت کنه میاد و کامنتها را تایید میکنه
نگرانشون نشید

سلام
باور کنید من به پشتیبانی هم خبر دادم.
بله همین طوره. الان امروز خیلی خلوت تره.
ممنون
حتما دو سال و چند ماه بعد!

صحرا چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 11:53 ق.ظ

چه بعداز ظهر پر استرسی

واقعا
اون قدر که بعد از چندسال یادم نرفته!

پریمهر چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 10:35 ق.ظ https://parimehr.blogsky.com

از وقتی خانم مسئول دلروخانه صداتون زد چند سناریو تو ذهن من شکل گرفت
یکیش این بود نکنه فامیلای یکی از اون مریضای بد حال جمع شدن دمار از روزگارتون دربیارن

اتفاقا بعید نبود

.. چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 10:19 ق.ظ

خیلی خاطرات جالبی بود عجب روزی بوده اون بچه که از تب دو بار تشنج کرده به نظرتون ممکنه از عوارض تب دچار فلجی بشه امیدوارم هیچیش نشه. یا سکته اون فرد به خاطر فشار خون بالا بوده یا لخته؟ غیر آسپرین چه دارویی داده شد؟ اون گل گرفتن در درمونگاه هم خیلی بانمک بود البته طنز تلخ (کاش مراجعین خودشونو یه لحظه بذارن جای کادر درمان)

ممنون بله عجب روزی بود
تشنجهای ناشی از تب معمولا خوش خیمند و بعیده چنین عوارض شدیدی ایجاد کنند.
فشارش خوب بود احتمالا لخته بوده. به جز آسپیرین قرص نیتروگلیسیرین هم دادیم. اینجا از اون آمپولهای حل کننده لخته نداریم (الان هم توی همون درمونگاهم!)
کاش واقعا این کار را میکردند!

شادی چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 09:58 ق.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

اون خارجی دیگه از مسئولین ما هم اسکل تر بوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد