جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۴) + پی نوشت

سلام 

بگذارید اول خاطراتو با هم ببینیم بعد اشاره ای می کنم به ماجراهای این چند روز: 

۱. نسخه پیرزنه رو نوشتم٬ بلند شد بره بیرون که یکدفعه برگشت و گفت: خیلی ممنون «جنابعالی» کمکت کنه! 

۲. به پیرمرده گفتم: این داروها رو مصرف کنین٬ اگه بهتر نشدین باید حتما برین یه عکس بگیرین. خیلی غلیظ گفت: «انشاءالله»! 

۳. دختره با شکایت درد شکم اومده بود. بهش گفتم: حالت تهوع هم داری؟ گفت: «احسنت»! 

۴. خانمه بچه شو به خاطر اسهال آورده بود و میگفت: مدفوعش عین سفیده تخم مرغ سبزرنگه!! 

۵. یه زن حامله با سردرد اومده بود. بهش گفتم: شما حتی الامکان مسکّن نخورین بهتره اما فعلا براتون چندتا استامینوفن ساده مینویسم که ضررش از بقیه کمتره. اگه لازم بود بخورین. همراهش گفت: لازم نیست آقای دکتر! آخه مرتب تریاکشو میکشه خودش مسکّن هم هست دیگه!! 

۶. نشسته بودم توی مطب که یه مرد اومد تو و گفت: زودباش دکتر! پاشو بریم. گفتم: کجا؟! گفت: خانممو توی حمام گاز گرفته گفتم: اولا که من نمیتونم اینجا رو ول کنم و بیام بیرون٬ ثانیا من بدون اکسیژن و وسیله بیام چکار کنم؟ با یک دست کپسول بزرگ اکسیژنو زیر بغلش زد و گفت: خوب حالا بریم! بعد هم دستمو گرفت و کشون کشون برد توی حیاط تا دم ماشین! به زور از دستش فرار کردم!! چند دقیقه بعد با پزشک یکی از مطبهای توی شهر اومدند (که اونو هم به زور از مطبش کشیده بود بیرون!!) و یه خانم که اکسیژن دم دهنش بود آوردند. (خودمونیم اگه من هم جای اون بودم دستپاچه میشدم اما فکر کنم اگه از اول خانمشو میاورد سریعتر بود نه؟!) 

۷. ساعت دو و نیم صبح یه خانمو با درد شکم آوردند. موقع معاینه متوجه یه خط بخیه روی شکمش شدم. بهش گفتم: قبلا هم سابقه دل درد داشتین؟ گفت: آره همین جا. گفتم: خوب بعد چی شد؟ گفت: هیچی رفتم کیسه صفرامو عمل کردند اما انگار باز هم عود کرده! 

۸. به دختره گفتم: با این داروهائی که خوردی سردردت کمتر نشد؟ گفت: کمتر شد اما بهتر نه! 

و حالا چند خاطره از دانش آموزان بدو ورود به دبستان: 

۹. دختره چشمش ضعیف بود٬ پدرش گفت: این عینک داره آقای دکتر! اما نمیزنه میگه زشت میشم. گفتم: حالا من که عینک میزنم زشت شدم؟ گفت: آره! 

۱۰. داشتم فشار خون بچه رو میگرفتم که به دلیل کوچک بودن «کاف» فشار سنج گوشی از زیرش دراومد و افتاد پایین٬ مادرش فورا خم شد و گوشیو برداشت و وقتی دید من دستم بنده٬ فورا گذاشتش روی قلب بچه! 

۱۱. به خانمه گفتم: بچه تون وزنش کمه. گفت: خوب بچه است دیگه!! 

پی نوشت: 

اولا از همه دوستانی که توی این چند روز نگرانم شدند تشکر میکنم. 

ثانیا مشکلی که برای من پیش اومد دو دلیل داشت: 

۱. من نمیتونم دروغ بگم. 

البته در این مورد کافی بود من فقط راستشو نگم اما این امکانپذیر نبود چون:  

۲. هر کسی تا یه حدی تحمل داره. 

من دیگه هیچ توضیحی نمیدم و حتی کامنتهای پست قبلو هم جواب نمیدم چون نمیخوام دوباره همه چیز برام تداعی بشه فقط: 

پی نوشت خاص (اگه اینو میخونی): 

نمیخواستم همه چیز بینمون به همین راحتی و با این سرعت تموم بشه٬ واقعا حیف شد اما باور کن که من تقصیری نداشتم.

مرخصی

سلام 

دیروز یه اتفاقی برام افتاد که فعلا دست و دلم به نوشتن نمیره 

لطفا نپرسین چه اتفاقی چون نمیخوام درباره اش حرف بزنم 

فقط بگم یکی از مهمترین مشوقهای نوشتنم از بین رفت 

پس میخوام ازتون مرخصی بگیرم تا زمانی که حالم یه مقدار بیاد سرجاش 

پس تا بعد ....

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۳)

سلام

این خاطرات از زمان نوشتن خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲) تا به حال رخ داده (البته دروغ نگم یکیشون مال پارساله که تازه یادم اومد جالبتر اینکه یکی دوتا از اونها رو که مال روزهای اول این مدت بودند کلا فراموش کردم وگرنه شاید از اینها هم جالب تر بودند!)

۱. به مرده که با درد کمر اومده اومده بود گفتم: وقتی راه میرین درد کمرتون بیشتر میشه؟ گفت: هر وقت راه میرم بیشتر میشه هروقت هم که راه نمیرم بازهم بیشتر میشه!

2. یه زن و مرد پسر دو سه ساله شونو آوردند که چند روز پیش ختنه اش کرده بودند و حالا محل مربوطه (!) عفونت کرده بود. گفتم: میبردینش پیش دکتر خودش که دیگه پول ویزیت ندین. مادرش گفت: آخه ما اینو بردیمش مشهد ختنه اش کردیم گفتیم شگون داره!!

3. پیرمرده دفترچه بیمه روستائیشو آورد و گفت: آقای دکتر! بی زحمت یه نمره ارتوپدی به ما بده! (ترجمه: ما را به ارتوپد ارجاع بده)

4. پیرزنه اومد و گفت: من فشار خون دارم و حالا پسرم برام بلیت هواپیما خریده که بریم مشهد مشکلی نداره؟ گفتم: نه. وقتی داشت میرفت گفت: حقیقتش من از پرواز میترسم و اومده بودم اینجا که شما بگین نمیتونم برم یه بهونه داشته باشم!

5. مرده با کمردرد اومده بود، وقتی میخواستم نسخه بنویسم گفت: آقای دکتر! بی زحمت هرچی میخواین بنویسین فقط پماد ننویسین! گفتم: چرا؟ گفت: آخه همه خونواده مون رفته اند مسافرت هیچکسی نیست که برام پماد بماله!

6. برای اولین بار یه نفر با حالت «تبرّد» اومد پیشم (ترجمه: تهوع)

7. خانمه اومد و گفت: آقای دکتر میخوام بچه مو از شیر بگیرم لطفا یه داروئی بهم بدین که شیرم زودتر خشک بشه. گفتم: احتیاجی به دارو نیست کافیه چند روز بهش شیر ندین گفت: آخه از فردا باید برم سر کار نمیخوام اونجا سینه هام شیر داشته باشه (یعنی کجا کار میکرده اونوقت؟!)

8. به خانمه گفتم: کجای سرتون درد میکنه؟ دستشو گذاشت روی سرش و گفت: همین جا درست توی لگن سرم!

9. پیرزنه رو با درد سینه آورده بودند، پسرش میگفت: آقای دکتر! رگهای قلبش گرفته تا حالا دوبار هم بردیمش آنژیو گرافی اما خوب نشده!

چند خاطره زیر در چند روز اخیر و در هنگام معاینه دانش آموزان بدو ورود به دبستان رخ داده است:

10. چشمهای یه دختربچه ظاهرا ضعیف بود. نوشتم توی پرونده بهداشتیش و ارجاعش دادم به چشم پزشک. چند دقیقه بعد پدرش با داد و فریاد اومد تو و گفت: چرا اینو نوشتین توی پرونده اش؟ نمیگین چند سال دیگه که توی پرونده اش بخونه ارجاع شده به چشم پزشک چقدر توی روحیه اش تاثیر میگذاره؟!

11. به خانمه گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری نداشته؟ گفت: چرا دیابت. گفتم: آزمایش داده؟ گفت: نه اما مگه نمیبینی که چاقه؟!!

12. خانمه میگفت: این بچه اولمه، بچه دومم امسال میره پیش دبستانی اما حرف زدنش کامل نیست فقط کلمه کلمه حرف میزنه یعنی مشکل داره؟! گفتم: یعنی یه جمله هم نمیتونه بگه؟ کمی فکر کرد و بعد گفت: چرا، «بابا آب داد» رو میگه!

13. به خانمه گفتم: توی خونواده تون سابقه هیچ بیماری رو نداشتین؟ گفت: تا حالا که نه اما انشاءالله از این به بعد پیدا میکنیم!

14. به خانمه گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری نداشته؟ گفت: نه فقط پارسال سنگ کلیه داشت، لوزه هاشو عمل کردیم خوب شد!

پ.ن1: الان رفتم سایت سپید دیدم ظاهرا مطلب دو پست قبلمو نچاپیده! خوب شد اینجا گذاشتمش.

پ.ن2: میگم کسی میدونه چرا چند ساله که پزشکهای ولایت اینقدر توی رشته رادیولوژی قبول میشن؟

یادم باشه اگه امسال (گوش شیطون کر) نمره ام خوب شد توی انتخاب رشته انتخابش نکنم چون دیگه جائی برای مطب زدن نیست!

بازی

سلام از طرف دوست خوبمون دکتر بابک به یه بازی دعوت شدم که بر اساس اون باید وبلاگ ایشونو نقد کنم و امیدوارم که بتونم از پس این کار به خوبی بربیام. 

راستش اصلا یادم نیست که برای اولین بار چطور وارد وبلاگ ایشون شدم و یا اینکه درواقع اول من ایشونو کشف کردم یا ایشون به این وبلاگ اومده بودند اما به هر حال از همون اولین حضور و کشف همکار بودن ایشون و مهمتر از اون با خوندن مطالبی که توی وبلاگشون دیدم علاقمند شدم که مطالب وبلاگشونو دنبال کنم. 

ایشون چیزهائی دارند که من بهشون غبطه میخورم. 

زندگی در کشوری دیگه یکی از چیزهائی بوده که همیشه برای من وسوسه انگیز بوده گرچه میدونم خودم هم جرات اقدام در این موردو ندارم. 

از خاطرات ایشون میشه حدس زد در محیط کار ارتباط صمیمانه ای با دوستان و همکاران دارند شاید یه چیزی شبیه اون چیزی که هر سه شنبه در سریال «پرستاران» می بینیم و اینجا دیگه کمتر پیدا میشه. 

ضمن اینکه ورود ایشون به دوره تخصص خیلی ساده تر از اون چیزی بود که ما مجبوریم برای ورود به دوره تخصص تحملش کنیم ضمن اینکه هیچگونه محدودیتی درمورد نوع رشته انتخابی نداشتن نه از سهمیه ای و نه جنسیتی و نه .... 

و اما در مورد مطالبشون ...  

اکثر پستهای این وبلاگ درمورد خاطرات بیمارستانی هستند و انواع بیمارانی که به بیمارستان محل کارشون مراجعه میکنند و در هر پست چند لغت تخصصی پزشکی وجود داره و معمولا بدون هیچگونه توضیحی که همین مسئله باعث میشه خوانندگان فاقد اطلاعات پزشکی نتونن ارتباط خوبی با وبلاگشون برقرار کنند. 

یکی دیگه از مسائلی که در این وبلاگ دیده میشه اینه که به ندرت اطلاعاتی از زندگی شخصی ایشون به خوانندگان داده میشه. 

من اگه ایشون برای یکی از پستهام کامنت نگذاشته بودند که: به خانمم گفتم فردا اینها رو برات ترجمه میکنم شاید هنوز نمیدونستم که همسرشون ایرانی نیستند. 

یا اگه چند پست پیش از بردن «دنی» به باغ وحش نگفته بودند هنوز اسم پسرشونو هم نمیدونستم. 

یا در حالی که در پروفایلشون از زخمه های ساز صحبت کرده اند من هنوز نمیدونم سخن از چه سازیه؟

یکی دیگه از مواردی که در مورد ایشون قابل توجهه (شرمنده البته) بدقولی ایشونه. مثلا درخواست من درمورد گذاشتن یه پست در مورد راسپوتین بعد از چند ماه انجام شد و الان هم مدتیه که منتظرم تا بفهمم چرا یکی دو هفته پیش اونجا روز پزشک بوده؟ 

راستی من بعضی وقتها به این موضوع فکر میکنم که ایشون با اینترنت و وبلاگ چه راه خوبی برای ارتباط با سرزمین مادری خودشون دارند ... 

خوب دیگه شرمنده من فعلا دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه! 

پی نوشت: همین الان به اندازه کافی خاطرات (از نظر خودم) جالب دارم، انشاءالله برای پست بعدی.

حکایت یک مرد

سلام 

الان این مطلبو نوشتم تا بفرستم برای سپید گفتم حالا که دیگه حالش نیست بشینم یه مطلب دیگه تایپ کنم برای آپ کردن وبلاگ همینو اینجا هم بگذارم امیدوارم که خوشتون بیاد:

پسر بچه خوشحال بود، از یک جهت برای اینکه داشت توی بازی نقش همان شغلی را بازی می کرد که همیشه عاشقش بود و از جهت دیگر برای اینکه همبازی کسی بود که همیشه دوستش داشت! بخصوص وقتی دختر عمو کنارش نشست و پسر داشت برایش نسخه می نوشت و توضیح می داد که:

ـ  این قرصو روزی سه بار میخورین... این شربتو هر شش ساعت یک قاشق مرباخوری.

 وقتی می دید که او با چه اشتیاقی به حرفهایش گوش میدهد قلبش از شادی لبریز می شد. 

مادرش گفته بود که امسال باید به مدرسه برود و خوب درس بخواند تا بتواند به آرزویش برسد و دکتر بشود. وای اگر واقعاً دکتر می شد و نسخه می نوشت چه لذتی داشت...

***

 پسر خوشحال بود. همانطور که برای چندمین بار روزنامه را باز می کرد تا اسمش را به عنوان قبول شدگان در کنکور و در رشته پزشکی ببیند، از شادی در پوست نمی گنجید. از یک جهت برای اینکه بالاخره در همان رشته ای که همیشه آرزویش را داشت قبول شده بود و از سوی دیگر برای این که شنیده بود وارد شغلی پردرآمد شده که می تواند بوسیله ی آن هم دنیا و هم آخرت را داشته باشد. 

وای اگر می توانست یک زندگی خوب فراهم کند و با دختر عمو یک زندگی شیرین را شروع کند چه لذتی داشت...

***

مرد جوان خوشحال بود. چون پیش وجدان خودش روسفید بود و می دانست هرچه که امکان داشت برای مریضش انجام داده، هرچند از اول هم مشخص بود با چنین تصادف شدیدی احتمال زنده ماندن مریض بسیار کم است.

 انتظار تشکر از همراهان بیمار را نداشت، هر چه بود آنها یکی از عزیزانشان را از دست داده بودند اما دیگر حمله به او و دیگر پرسنل بخش اورژانس و قاتل خطاب کردن آنها کار درستی نبود. بخصوص وقتی که شنید یکی از دختران پیرمرد متوفی با صدای بلند فریاد می زند: 

ـ پدرمو انداختن زیر دست چندتا دانشجو تا چیز یاد بگیرن، اونها هم کشتنش!

 دلش گرفت، حق او این نبود...

***

پزشک جوان خوشحال بود. بعد از گرفتن شمارهء نظام پزشکی از تهران، به شهرشان بازمی گشت و بعد از هفتهء آینده برای گذراندن دوران طرح، به یکی از مناطق محروم استانشان می رفت. احساس می کرد به زودی خدمت واقعی به مردم را آغاز می کند، اما از بابت دیگری نگران هم بود. او داشت برای اولین بار به جائی می رفت که دیگر خودش شخص اول بود! نه کسی بود که از او سوالی بپرسد و نه کسی که در صورت لزوم پشتش پناه بگیرد. او نگران مسیولیت شغلی اش بود...

*** 

پزشک جوان خوشحال بود. دخترعمو با لباس سپید عروسی کنارش نشسته بود و منتظر خواندن خطبه عقد برای سومین بار بود تا «بله» را بگوید و برای همیشه مال یکدیگر شوند. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، اما از مسألهء دیگری نگران بود. با وجود اینکه در آزمون دستیاری نمره خوبی کسب کرده بود اما درنهایت قبول نشده بود. میدانست که بعد از ماه عسل باید به دنبال کار بگردد و در صورت پیدا نکردن کار به دنبال گرفتن مجوزهای لازم برای افتتاح مطب برود.  زنی فریاد زد: 

ـ «عروس رفته گلاب بیاره!»

***

پزشک جوان خوشحال بود. همسرش به او خبر داده بود که به زودی به خانواده ای سه نفره تبدیل خواهند شد. از حالا به فکر انتخاب یک اسم مناسب و خرید وسائل مورد نیاز افتاده بود. اما از جهت دیگر نگران بود!

 با افتتاح چند مطب جدید در ماه های اخیر در آن منطقه و نیز اجرای طرح پزشک خانواده در روستاهای اطراف تعداد بیماران مطبش هفته به هفته کمتر می شدند. هر چند روز یک بار هم از طرف شهرداری و... برای گرفتن عوارض و مخارج دیگرِ مطب به سراغش می آمدند. راستی منشی اش را هم باید عوض می کرد. دخترک از وقتی نامزد کرده بود دیگر حواسش به کار نبود. از اول تا آخر کار مطب یا در حال صحبت کردن با تلفن بود و یا نوشتن نامه... نه! این دختر دیگر برایش منشی نمی شد! 

موضوع بعدی که فکرش را به خود گرفته بود، اینکه نمی دانست آن مریض هم که تهدید به شکایت کرده بود، واقعأ شکایت کرد یا نه؟ اگر شکایت می کرد و او را مقصر اعلام می کردند، باید دیه میداد؟

***

پزشک جوان خوشحال بود. از این جهت که بالاخره بعد از چند بار آزمون استخدامی که در آنها پذیرفته نشده بود به عنوان پزشک خانواده به یک روستا می رفت. هزینه های مطب یکی دو ماهی بود که از درآمدش بیشتر شده بود و داشتن آن دیگر مقرون به صرفه نبود. فقط نمی دانست که چرا همسرش با او نیامد و وعده داد که به زودی او را ببیند. 

***

درحال باز کردن وسائل بود که متوجه نامه ای لابلای آنها شد و بازش کرد. همسرش نوشته بود: 

من همسر یک پزشک شدم تا زندگی راحتی داشته باشم نه اینکه در روستاهای دورافتاده عمرم را هدر بدهم و یا در شهر با نداری بسازم. همان طور که گفتم به زودی می بینمت، در دادگاه خانواده برای امضاء حکم طلاق! 

و پزشک جوان دیگر خوشحال نبود...

پ.ن۱: چند روزیه که عکس گوشه وبلاگم توی اینترنت اکسپلورر نیست اما توی موزیلا هست! کسی میدونه چرا؟ 

پ.ن۲: دوست خوبمون دکتر بابک منو به یه بازی دعوت کرده که باید بگم چشم به زودی. 

پ.ن۳: بالاخره پول بلیتهای اتوبوس و پول آژانس کلاس طب کار در تهران را گرفتم اما همونطور که گفته بودند پول شامها را ندادند. آژانس پرستیژ هم فعلا قبول کرده که پول بلیتهائی که خودمون خریدیم و از استانبول رفتیم آنتالیا رو بهمون بده تا ببینیم چی میشه؟ 

پ.ن۴: دیشب تصادفا به سایتی برخوردم که نوشته بود ارزونترین و نزدیکترین مسیرو برای هر دو شهری که انتخاب کنین بهتون میده. برای امتحان مسیر تهران-ایروان را انتخاب کردم که جواب داد: از تهران به دوبی و بعد از دوبی به مسکو با پرواز «الامارات» و بعد از مسکو به ایروان با پرواز «ائروفلوت» واقعا که چقدر نزدیک و ارزون نه؟! 

پ.ن۵: «عماد» ازم پرسید: بابا چرا خورشید غروب میکنه؟ خیلی خلاصه و بچه گونه چرخش زمینو براش شرح دادم. گفت: اگه زمین با این سرعت میچرخه چرا ما حسش نمیکنیم؟ گفتم: چون خودمون هم باهاش میچرخیم. چند دقیقه بعد دیدم چشمهاشو بسته و میگه: بابا الان زمین یه کم چرخید! گفتم: از کجا فهمیدی؟ گفت: آخه سرم یه کم گیج رفت!!