جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۵)

سلام

گفتم این بار کمی زودتر پست جدیدو بگذارم هرچند فقط به اندازه یه پست دیگه مطلب دارم!

۱. توی یه مرکز روستائی پیرزنه اومد و گفت: خانم دکتر دیگه نمیاد شما اومدین؟ گفتم: خانم دکتر رفته مرخصی فردا میاد. گفت: پس باز هم باید بسوزیم و بسازیم!

۲. به خانمه گفتم: کمرتون از کی درد گرفته؟ گفت: دیشب خواب دیدم یکی با سنگ زد توی کمرم از خواب پریدم دیدم کمرم درد میکنه!

۳. (۱۲+) خانمه گفت: به بچه ام شیر خشک نمیدین؟ گفتم: نه وزنش که خوبه هیچ مشکلی هم نداره. گفت: آخه من در حال اقدام برای حاملگیم!

۴. مرده یه شربت بهم نشون داد و گفت: اینو اینجا ندارین؟ گفتم: نه گفت: چه بهتر!

۵. خانمه گفت: خیلی کار کردم کمرم درد گرفته. داشتم ازش شرح حال میگرفتم که گفت: دیروز پریود هم شدم ممکنه از اون باشه؟ گفتم: هر بار که پریود میشین کمردرد دارین؟ گفت: آره! (خب از اول بگو!)

۶. شب شیفت بودم و وحشتناک شلوغ بود. صبح هنوز گیج خواب بودم که موبایلم زنگ بیدارباش زد (یعنی کسی بهم زنگ نزده بود خودم گذاشتم زنگ بزنه!) با چشمهای بسته رفتم دستشوئی و بعد رفتم سر یخچال که صبحانه مو بردارم و بخورم و آماده بشم برای رفتن به درمونگاهی که اون روز صبح قرار بود توش باشم که یکدفعه دیدم یه خانم جوون نشسته کنار یخچال! اون قدر تعجب کردم که روم نشد بپرسم شما کی هستین؟! فقط یه تعارف بهش کردم و بعد در سکوت مطلق صبحانه خوردم و آماده شدم تا شروع وقت اداری که اومدند و شیفتو ازم تحویل گرفتند. از اتاق که اومدم بیرون به پرسنل گفتم: این دیگه کیه توی اتاق استراحت؟ راننده درمونگاه گفت: خانم دکتر .... تازه اومده طرح. هر روز با مینی بوس از خونه شون توی ..... میاد و اینجا پیاده میشه و بعد راننده مرکزشون میاد و میبردش. بعد هم چندتا شوخی مثبت هجده کرد که لابد میتونین حدس بزنین! همون شب به خانم "ر" مسئول امور درمان پیام دادم و گفتم: حتی اگه ایشون یه مرد بود ورود بدون اجازه اش به اتاقی که به نوعی حریم شخصی من محسوب میشه درست نبود چه برسه به حالا که اصولا همجنس هم نیستند. دو سه روز بعد شنیدم که محل کار خانم دکترو عوض کردن!

۷. (۲۳+)  به خانمه گفتم: یه سرم براتون مینویسم، یه آمپول هم هست که میریزن توش. بچه اش که همراهش بود گفت: مامان! دکتر میخواد بریزه توش؟!

۸. به مرده گفتم: دل درد بچه تون چه زمانیه؟ گفت: از نیم ساعت پیش از خوردن غذا شروع میشه تا نیم ساعت بعد از خوردن غذا!

۹. پیرزنه گفت: کرونا گرفتم؟ گفتم: نه فقط سرماخوردگیه. گفت: از مردن نمیترسما اما نمیخوام با این مریضی بمیرم!

۱۰. نسخه پیرمرده را که نوشتم گفت: نمیمیرم که؟ گفتم: نه انشاالله. دفترچه شو برداشت و رفت دم در مطب و بعد برگشت و گفت: پس نمیپرسی چرا نمیخوام بمیرم؟ گفتم: بفرمائید. گفت: نوه ام را از دو سالگی دارم بزرگش میکنم. پدر و مادرش توی تصادف کشته شدن. الان شونزده سالشه. یه کم دیگه بزرگ تر بشه و دستش بره توی جیب خودش دیگه با مردن مشکلی ندارم.

۱۱. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: فشارمو هم بگیر. گرفتم و گفتم: فشارتون خوبه. گفت: هربار میام میگم بگیرن و همه اش میگن خوبه!

۱۲. خانمه گفت: با این داروها که اون بار نوشتین خیلی کم بهتر شدم. تقریبا در حد هشتاد درصد!

پ.ن۱. توی چند روز آینده به یه مراسم عقد دعوت شدیم. به داماد میگم: حالا واجب بود توی این وضعیت کرونا؟ میگه هم من و هم عروس قبلا گرفتیم و خوب شدیم بقیه هم هر کار دوست دارن بکنن! (ممنون از دوستانی که نگران ابتلای ما هستند. قول میدم اگه مجبور بشم برم همه پروتکل های بهداشتی را در حد امکان رعایت کنم).

پ.ن۲. امروز فهمیدم که پیری از رگ گردن هم به ما نزدیک تر است! (جهت ثبت در تاریخ)

پ.ن۳. خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اون یکی خاطره ای که از بچگی عسل یادم اومده ننویسم! شرمنده

عوضش این بار از عماد مینویسم. چند روز پیش عماد دبیرشو که سرکلاس آنلاین داشت براشون درس میداد نشونم داد و گفت: این دبیرمون میگه این اولین ساله که پسر یه دکتر و پسر یه وکیل توی کلاس منند! آنی گفت: چند دقیقه پیش بچه اش هم اومد و نشست روی پاش و دبیره به بچه اش گفت: بیا ببین بابا! یه مشت خل و چل اینجان که دارم بهشون درس میدم!! داشتم به قیافه دبیرشون نگاه میکردم که گفت: خب بچه ها درس امروز تموم شد حالا یه مشت چرت و پرت بگین تا وقت کلاس تموم بشه!


خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۴)

سلام

۱. توی مرکز کرونا بودم. خانمه گفت: شنبه قراره عمل کنم. دکترم گفته حتما باید تست منفی کرونا با خودت بیاری. گفتم: مگه توی این روزها عمل هم میکنن؟ گفت: یعنی میگین سزارین هم نکنم؟!

۲. داشتم نسخه خانمه را مینوشتم که شوهرش گفت: هرجا بردم با یکی دیگه معامله اش کنم کسی قبولش نکرد!

۳. یکی از دخترانی که یه زمانی مامان رفته بود برای من ببیندش و نپسندیدش (!) اومد پیشم. برای انواع بیماری ها براش دارو نوشتم و بعد که رفت به این فکر کردم اگه فرضا ایشون آنی شده بود (!) زندگیم چقدر با الان فرق داشت؟! (گرچه با انواع بیماریهائی که بهشون مبتلا شده بود احتمالا زندگیم از الان بهتر نبود)

۴. توی شیفت عصر کرونا مرده اومد پیشم و گفت: خانم ماما نیست؟ گفتم: نه انشاءالله صبح. گفت: خانمم صبح اومده پیشش براش آمپول ضد بارداری بنویسه. حالا که گرفته و بهش زدیم توی اینترنت سرچ کردیم و دیدیم آمپولش سه ماهه بوده درحالی که ما آمپول یه ماهه میخواستیم! خانمم الان نشسته توی خونه داره گریه میکنه من هم اومدم ببینم داروئی نیست که اثرشو خنثی کنه؟!

۵. نمیدونم چرا شماره پنجو جا انداختم الان هم که دیگه نمیشه اضافه اش کرد! با تشکر از یادآوری دکتر هوپ 

۶. (۱۶+)  آخر وقت از یکی از درمونگاههای روستائی بیرون اومدیم و سوار ماشین اداره شدیم تا برگردیم ولایت. من جلو بودم و سه تا خانم عقب ماشین. وسط راه خانمی که وسط نشسته بود فقط میگفت: یه کم برین اون طرف تررررر چقدر چسبیدین به مننننن ..... یکی دیگه از خانمها گفت: ای بابا! حالا انگار دوتا مرد نشستن این طرفش دوتا مرد هم اون طرفش که این قدر غر میزنه! خانم وسط نشسته (!) گفت: اگه این طور بود که خوب بود اصلا هم غر نمی زدم!

۷. وسط نوشتن نسخه خانمه گفت: برای من مسکّن ننویسی ها دکترم گفته پوکی استخون میگیری. عوضش برام شیاف بنویس! جالب این که شیافو که نوشتم گفت: مسکّنو هم بنویس با شیاف خالی دردش کم نمیشه!

۸. به خانمه گفتم: آمپول میزنین یا کپسول بنویسم؟ گفت: قبلا یه بار برای آمپول تست کردن و حساسیت داشتم حالا باز بخوام بزنم باید تست کنم؟!

۹. خانمه دخترشو آورد و گفت: دلش درد میکنه این داروها رو هم خورده. گفتم: با این داروها بهتر شده یا نه؟ گفت: اصلا اینهارو که خورده دلش درد اومده!

۱۰. به دختره گفتم: آبریزش بینی هم دارین؟ گفت: نه. مادرش گفت: چرا داره هنوز شروع نشده!

۱۱. مرده گفت: خانمم از بس تب و لرز داره همه اش گلاب به روتون میچسبه به بخاری!

۱۲. به یه بچه گفتم: دهنتو باز کن ببینم. مادرش گفت: سرتو بگیر اون طرف بعد دهنتو باز کن که آقای دکتر اذیت نشه!

پ.ن۱. شیفت امروزو از یه پزشک طرحی صفر کیلومتر خریدم که توی دوران اینترنی برای کارآموزی میرفتم پیش پدرش! پیر شدیم رفت!

پ.ن۲. توی چند سالی که گروه همکلاسی های دانشگاهو توی تلگرام درست کردم متوجه شدم که چقدر تفکراتمون با هم متفاوته. بعد از اون ذوق زدگی های اولیه برای پیدا کردن دوباره دوستان کم کم اختلافات خودشونو نشون دادن تا جائی که حدود یک سوم بچه ها از گروه رفتند. بیشتر اونهائی که باقی موندن هم عملا نقش یه ناظر بی طرفو بازی میکنن و فقط من و چند نفر دیگه سعی داریم گروهو سر پا نگه داریم. از طرف دیگه تا به حال توی دوتا گروه کوچیک چند نفره اد شدم که بچه هاش با هم همسوترند و بعید نیست بقیه هم همین کارو کرده باشند. (اینهارو به عنوان مقدمه نوشتم تا یه چیز دیگه را بنویسم اما میبینم به اندازه کافی طولانی شد موضوع اصلیو توی پست بعد مینویسم!)

پ.ن۳. دومین خاطره بازمانده از بچگی های عسل (!): عسل گفت: بابا! میشه تو برای همیشه بابای من بمونی؟ گفتم: من برای همیشه بابای تو هستم چطور؟ گفت: آخه بعضی وقتها یه کارهائی میکنم که تو رو ناراحت میکنه! کلی ذوق کردم! (یه خاطره دیگه هم از بچگی های عسل یادم اومده که هنوز شک دارم بنویسمش یا نه؟)