جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (261)

سلام

1. خانم مسئول داروخونه برای کاری اومد توی مطب و بعد رفت روی وزنه. به شوخی گفتم: وای وای وای ... چقدر هم چاق شدین! گفت: خدا از زبونت بشنوه دکتر! من که هرچی میخورم دریغ از یک کیلو اضافه شدن وزنم!

2. رفتم توی یکی از درمونگاه های روستائی که پزشکش نیومده بود. خانمه اومد توی مطب و گفت: امروز تو اومدی خدمتمون؟!

3. نسخه پیرزنه را نوشتم توی کامپیوتر و کد پیگیری شو دادم بهش تا بره داروخونه. گفت: پس من این همه پول ویزیت دادم برای یه عدد؟!

4. مرده دخترشو با دل درد آورده بود. گفتم: کجای دلش درد میکنه؟ مرده از دخترش پرسید: کجا دلت درد میکرد؟ دختره هم گفت: توی خونه مون!

5. نسخه مرده را که نوشتم گفت: ببخشید من میتونم یه نصیحتی بهتون بکنم؟ گفتم: بفرمائید. گفت: من توی کویت کار میکنم. پارسال وقتی اومدم ایران یکی از دوستهای کویتیم را هم با خودم آوردم. اینجا مریض شد و آوردمش درمونگاه و دکتری که اینجا بود انگلیسی بلد نبود. دوستم عربی برای من میگفت و من برای دکتر ترجمه میکردم. وقتی رفتیم بیرون دوستم گفت: چطور ممکنه یه دکتر انگلیسی بلد نباشه؟ من هم کلی خجالت کشیدم. حالا میخواستم خواهش کنم اگه زبان بلد نیستین برین یاد بگیرین!

6. یه زن و شوهر حدودا ۶۵ ساله اومدن توی مطب و مرده یکی یکی اسم داروهائی که میخوردن گفت تا من بنویسم. بعد هم گفت: دیگه از بس خوردیمشون اسمشونو حفظ کردیم. پیرزنه گفت: من که نتونستم حفظ کنم اما شما از بس ماشاءالله حافظه تون خوبه حفظشون کردین! 

7. خانمه بچه ده ماهه شو آورد و گفت: سرفه میکنه. البته نمیدونم واقعا مریضه یا فیلمشه؟!

8. مرده گفت: یه فرم ارجاع بهم بده. میخوام برم پیش دکتر ... متخصص عفونی. گفتم: من دکتر ... را میشناسم. متخصص کلیه است نه عفونی. گفت: خب من بیسوادم نمیدونم برای هر دکتری که میدونین باید برم بنویسین. گفتم: اصلا مشکلتون چی هست؟ گفت: میخوام برم بواسیرمو عمل کنم!

9. برای یه بچه نسخه نوشتم و نوشتم: نصف آمپول توی نصف سرم. چند دقیقه بعد دیدم داد و فریاد مادر بچه توی تزریقات بلند شد. رفتم و گفتم: چی شده؟ مادره گفت: شما گفتین نصف آمپول را بریزن توی نصف سرم. حالا این خانم همه آمپولو ریخته توی همه سرم و میخواد نصفشو خالی کنه! گفتم: خب چه فرقی میکنه؟ گفت: چه فرقی میکنه؟ خب همه آمپولو بریزه غلظتش بیشتر میشه یا نصفشو بریزه؟!

۱۰. پسره گفت: چند روزه که بدنم لرزش داره و شبها خوابم نمی‌بره. گفتم: داروی خاصی مصرف میکنین؟ گفت: دو سه روزه که الکل را ترک کردم. گفتم: روزی چقدر میخوردین؟ گفت: تقریبا یک لیتر!

۱۱. رفتم سر شیفت و خانم دکتر رفت توی اتاق استراحت برای وسایلش که یکدفعه شروع کرد به جیغ زدن! همه مریضهای توی درمونگاه پشت در جمع شدند و من و آقای مسئول پذیرش رفتیم توی اتاق تا ببینیم چی شده که دیدیم خانم دکتر ایستاده و به جنازه یه عنکبوت که روی زمین افتاده اشاره میکنه!

12. برای یه بچه نسخه مینوشتم که پدرش گفت: ببخشید من میتونم یه سوال شخصی بپرسم؟ گفتم: بفرمائید. گفت: از دیروز سرم درد میکنه چکار کنم؟!

پ.ن۱. باز هم از همدردی همه دوستان تشکر میکنم. این دردها که فراموش شدنی نیست. اما زندگی ادامه داره.

پ.ن2. توی اسفندماه آخرین قسط یکی از وامهامو دادم. خوشحال بودم که حدود دو میلیون تومن از اقساط ماهانه مون کم شده و دیگه راحت تر زندگی میکنیم که یه اتفاق خاص افتاد و ناچارم تا حدود یک سال تقریبا همون مبلغ را به طور قسطی بپردازم!

پ.ن3. عماد فقط چند هفته برای کنکورش خوب درس خوند و از چند هفته پیش کلا بی خیال درس شده! هرچقدر هم بهش میگم فقط میگه: من شاگرد دوم کلاسمونم! واقعا نگران آینده اش هستم بخصوص که معدل دیپلم هم تاثیر زیادی توی ورود به دانشگاه پیدا کرده و ظاهرا از سال آینده دروس عمومی هم به کنکور برمیگردن. فکر میکنم زمانی متوجه بشه که دیگه خیلی دیر شده.

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (۱۳) (به امید درمان تشنج)

سلام

ببخشید دوست نداشتم در آغاز سال نو یه پست غمگین بگذارم. اما نوروز امسال خیلی از چیزهاش برای ما با سالهای پیش فرق داشت. پس بگذار این پست هم غمگین باشه.

توی یکی از مراکز روستائی بودم. یکی از مراکزی که همیشه به دوچیز مشهور بوده. اول شلوغی مرکز و دوم خشونت بعضی از مریضهاش. و دقیقا به همین دلیل کمتر پزشکی برای یه مدت طولانی اونجا دوام میاره. برای همین  من هروقت میرم اونجا تلاش برای فرهنگ سازی را بی خیال میشم و موقع نوشتن نسخه فقط به رضایت مشتری فکر میکنم. وقتی مرده میاد و اول چهارتا فحش نثار خانم دکتر دیروزی میکنه و میگه: هرچقدر بهش گفتم من تا آمپول نمیزنم خوب نمیشم برام ننوشت و من هم خوب نشدم، این که من بهش بگم سرماخوردگیت ویروسیه و نیازی به آنتی بیوتیک نداره هیچ نتیجه ای نداره جز این که فردا چهارتا فحش دیگه هم نصیب خودم میشه و شاید هم مثل چندتا از پزشکان دیگه توی این مرکز یا مراکز مشابه کتک هم بخورم! و با همین روش اونجا کلی هم محبوب شدم!

بگذریم ... بحث اصلی چیز دیگه ای بود.

درحال دیدن مریضها بودم. یکی از مریضها از مطب بیرون رفت و یک  مرد با بچه ای به بغل وارد مطب شدند. لباسهای کهنه و در بعضی از قسمتها پاره بچه و پدرش  بدون هیچ حرفی وضعیت اقتصادی اون خانواده را فریاد میزد. طبق معمول همه مریضها به مرده گفتم: بفرمائید بشینید.مرده بچه شو گذاشت روی صندلی و خودش اومد جلو. بعد از توی کیفی که همراهش بود یک پلاستیک درآورد و گفت: میشه ببینین هیچ کدوم از این داروها رو اینجا دارین یا نه؟

جعبه های دارو را یکی یکی از پلاستیک درآوردم و نگاه کردم. همه شون خارجی بودند و مسئله این بود که اسم بعضی شونو برای اولین بار میشنیدم. گفتم: هیچ کدومشونو اینجا نداریم! گفت: پس میشه بنویسینشون روی یه نسخه تا بفرستم برام بیارن؟ گفتم: مشکلی نیست. حالا این داروها مال کی هست؟ با دست اشاره ای به بچه اش کرد و گفت: مال این! از دو سالگی تشنجش شروع شد. پیش هر دکتری هم که بگین بردیمش اما فایده ای نداشت. تا این که یکی از اقوام که توی کویت کار میکنه آدرس یه دکتر هندی توی کویت را بهمون داد. رفتن به اونجا خیلی برامون سخت بود اما به خاطر این بچه رفتیم. هرطور که بود پول بلیتو جور کردم و با هزار بدبختی ویزا گرفتیم و رفتیم. با همون فامیلمون رفتیم پیش دکتره و دیدش و براش دارو نوشت و گفت: شش ماه دیگه بیارینش.  داروهاش مثل آبی بود که روی آتیش میریزن. بعد از شش ماه دوباره بردیمش. بعضی از داروهاشو کمتر کرد و بعضیشونو بیشتر و باز هم گفت: شش ماه دیگه بیارینش. تا دو سه سال کارمون همین بود تا این که قیمت دلار رفت بالا و دیگه هرچقدر هم صرفه جوئی کردیم نتونستیم پول رفتنمونو جور کنیم. حالا گفتم حداقل شما داروهاشو بنویسین تا بفرستم برای فامیلمون اونجا براش بگیره تا ببینیم تا شش ماه دیگه چطور میشه؟

اسامی داروها را روی یک سرنسخه نوشتم و به مرد دادم. تشکر کرد و بچه شو برداشت و رفت .....

پ.ن. از همه دوستانی که به ما لطف داشتند ممنونم. ببخشید که کامنتها را بدون جواب تایید کردم. پدر برای همه عزیزه با هر سن و هر وضعیتی.

یک روز تلخ دیگه

داغ پدر ندیدم اما میدونم که خیلی سخته
آنی جان تسلیت!
چند روزی در خدمتتون نیستم.