جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۶)

سلام

شرمنده که آپ کردنم دیر شد:

۱. توی یه درمونگاه روستائی دفترچه یه خانم متولد ۱۳۱۳ را آوردند تا براشون مهر بزنم و برن پیش متخصص. گفتم: پیش چه دکتری میخوان برن؟ آورنده دفترچه گفت: دکتر مشاوره. یه لحظه مخم سوت کشید٬ پیش خودم گفتم اینجا جوونا پیش دکتر مشاور نمیرن چه برسه به این پیرزن روستائی. گفتم: مشاوره برای چی؟ گفت: قراره چشمشو عمل کنن گفتن برو مشاوره ببینیم توانائی عملو داری یا نه؟!

۲. برای یه پسر ۶-۵ ساله نسخه نوشتم که پدرش گفت: راستی سوزش ادرار هم داره. گفتم: چند وقته؟ گفت: چند ماهی میشه! گفتم: نبردینش دکتر؟ گفت: نه٬ گفتیم پسره اشکالی نداره!

۳. به پیرزنه گفتم: کمرتون دردش زیاده؟ گفت: آره موقع بلند شدن باید حتما یه «یاعلی» بگم تا بتونم بلند بشم!

۴. یه آقائی با یه «گوشی» پزشکی به دستش اومد توی مطب و گفت: ببخشید من امروز این گوشی رو با یه فشارسنج برای توی خونه مون خریدم اما انگار خرابه. گفتم: چرا خرابه؟ گفت: آخه وقتی توی خونه گذاشتم توی گوشم از توش صدای تلویزیون میومد

۵. دوتا زن جوون یه بچه ۱ ساله را آوردند و چندتا نسخه رو هم گذاشتند جلوم و گفتند: چند هفته است که سرما خورده٬ همه این داروها رو هم بهش دادیم و خوب نشده. معاینه اش کردم و براش دارو نوشتم٬ موقع بیرون رفتن یکی از زنها به اون یکی گفت: آخه بگو چندتا متخصص نتونستن اینو خوبش کنن توی عمومی میخوای خوبش کنی؟!

۶. به آقائی که با گرفتگی عضلات اومده بود گفتم: آمپول میزنین براتون بنویسم؟ گفت: اگه دردش از ۶.۳.۳ کمتره بنویسین!

۷. به خانمه گفتم: شما نه توی سونوگرافیتون بچه توی رحمتون بوده نه آزمایشتون مثبته پس حامله نیستین. گفت: چی میگی دکتر؟ پس این چیه که از صبح تا شب توی دلم «لول» میخوره؟

۸. چند روز پیش رفتم توی یه درمونگاه روستائی و کلی به خودم امیدوار شدم چون وقتی برای یه پیرزن نسخه نوشتم و داشت از مطب میرفت بیرون به بقیه مریضها که پشت در ایستاده بودند گفت: چرا هرچی دکتر بچه ساله میفرستند اینجا؟!

۹. یه پسر جوونو که با موتور زمین خورده بود آورده بودند٬ بهیار مرکز به همراهش میگفت: زود برو از مسئول داروخونه دوتا «گاز» بگیر بیا! پسر بیچاره چند ثانیه فکر کرد تا فهمید منظور خانم بهیار «گاز استریل» بوده نه «گاز دندانی»!!

۱۰. با بقیه پرسنل شیفت نشسته بودیم دور میز تا شام بخوریم٬ گفتم: آقای ... (مسئول داروخونه) نیست؟ راننده آمبولانس گفت: رفته دستشوئی الان میاد٬ بعد هم در حالی که داشت در بطری «دلستر» رو باز میکرد گفت: دکتر! حالا لیوانتو بده تا برات توش دستشوئی کنم!! یه لحظه سکوت کامل٬ و بعد همه منفجر شدیم از خنده (توضیح: دلسترو خودمون خریده بودیم نه اینکه از طرف شبکه باشه)

۱۱. برای مَرده دارو نوشتم که گفت: لطفا چندتا مسکّن هم برام بنویسین٬ گفتم: از کدوم مسکّن ها؟ گفت: از همون مسکّن ها که مال درده!


پ.ن۱: «عماد» و مادرش روز دوشنبه با خرید بلیت ۵۰۰۰ تومانی رفتند تماشای برنامه گروه «فیتیله» وقتی برگشتند به عماد گفتم: برنامه شون قشنگ بود؟ گفت: خیلی قشنگ بود اما قسمت آخرش خیلی بد بود! گفتم: چرا؟ گفت: آخه دیگه از بس دستشوئی داشتم دلم درد گرفته بود!

پ.ن۲: آقای دکتر «ناخوتسریشویلی» رو که یادتون هست؟ اگه نیست یه نگاه به پست قبل بندازین٬ دیشب متوجه شدم که ایشون پاسخ ایمیلمو دادن (من فکر میکردم منظورشون از اگه عکسو برام ایمیل کنی من هم عکسو برات ایمیل میکنم اینه که همون عکسی که در حال گرفتنش هستند میفرستند غافل از اینکه به صورت مخفیانه از خودم عکس گرفته بودند و اونو برام فرستادن!). راستش من یه زرنگی کرده بودم و به جای ایمیل عکسشون آدرس وبلاگو گذاشتم که عکسشونو از اینجا بردارند و حالا ایشون توی جواب نوشته بودند از خواندن وبلاگتان لذت بردیم تازه اینکه چیزی نیست  آخرش نوشته بودند به امید دیدار!!

خوب دیگه٬ ما بریم دنبال بلیت گرجستان٬ کشوری که بالای نقشه توریستیش اولین افتخاری که برای ملت گرجستان نوشته اینه که در ۷۰۰۰ سال پیش مخترع «شراب» بوده اند!

تا جائی که میدونم ایشون اولین سیاستمدار و اولین تبعه یه کشور دیگه هستند که وبلاگمو خونده اند و امیدوارم که باز هم از این طرفها تشریف بیارن .

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۵) + پی نوشت

سلام

این بار بی مقدمه میرم سراغ خاطرات:

۱. میخواستم برای یه پسر ۱۲ ساله نسخه بنویسم که پدرش گفت: این نمیتونه کپسول بخوره آقای دکتر و بعد آهسته تر گفت: البته من موندم که چطور میتونه پاستیل و پفک و ... رو بخوره اما کپسولو نه؟ پسره برگشت طرف پدرش و گفت: آخه کپسولو میشه جوید؟!

۲. این بار وقتی بچه گفت: من آمپوووول نمیزنمممممم پدرش گفت: یعنی چه؟ مگه آمپول آدم خورکه؟!

وسط نوشت (!) : زیاد جالب نبود؟ شرمنده بقیه شون جالبترن ...

۳. خانمه میگفت: هروقت اینطور میشم یه «سوزن» میزدم خوب میشدم. گفتم: چه سوزنی؟ گفت: نمیدونم اما انگار اسمش «آمپول» بود!

۴.  به یه پیرزن که با گلودرد اومده بود گفتم: سرفه هم میکنین؟ گفت: مگه الان زمستونه که سرفه کنم؟!

۵. یه دختر ۱۶ ساله رو آوردند که روی هر دو بازوش کهیر زده بود. پدرش میگفت: این هر وقت استرس داره یا کتاب میخونه کهیر میزنه!

۶. برای یه بچه یک سال و نیمه که با اسهال اومده بود پودر «او آر اس» نوشتم. پدرش گفت: آقای دکتر هروقت روی اینها آب میریزیم نمیخوره اما خشکشو خیلی دوست داره با قاشق میخوره اشکالی نداره؟!

۷. چند ماه پیش بود که شیفت صبح بودم و مسئول امور درمان زنگ زد و گفت: یه پزشک تازه کار داره میاد گفتم زودتر بیاد یه کم راهنمائیش کنین ... کم کم دیدم ساعت از ۲ هم گذشت و نیومد. زنگ زدم شبکه که گفتند: چون این خانم دکتر تا حالا ولایت  نیومده توی اصفهان اشتباها سوار اتوبوس شهر ..... (در ۶۰ کیلومتری ولایت) شده و رفته اونجا حالا هم داره برمیگرده ولایت! خوب دیگه نمیخواد چیزی یادش بدین تا اومد برید خونه!

۸. به مَرده گفتم: چربیتون بالاست گفتم: باور کنین تقصیر من نیست! محل کارم مازندرانه اونجا هم حتی برای صبحونه بهمون برنج میدن (راست میگفت آیا؟)

۹. مَرده میگفت: مدتیه که ناراحتی گوارشی دارم و یه «آروغ» های خارج از منطقه میزنم!!

۱۰. به مَرده گفتم: آمپول میزنین یا براتون کپسول بنویسم؟ گفت: هرطور که صلاح میدونین برام کپسول بنویسین!

۱۱. یه دختر جوونو آوردند که عموش تازه فوت کرده بود و حالت حمله عصبی و تنگی نفس داشت. براش سرم و آرامبخش نوشتم و گفتم: دورشو خلوت کنین فقط یه نفر پیشش باشه.

یه ربع بعد یکی از همراهانش اومد و گفت: آقای دکتر! این که بدتر شده٬ الان لرزش هم پیدا کرده. رفتم دیدم اون یه نفر که ایستاده بالای سرش تقریبا هر ۱۰ ثانیه یه بار داره یه «پاف» از اسپری سالبوتامول که از خونه براش آورده بودند میزنه توی دهنش!!

۱۲. به خانمه گفتم: خانم ماما گفت سونوگرافی حاملگی براتون بنویسم؟ گفت: نه سونوگرافی از جنین!

۱۳. بچه هی به مادرش اشاره میکرد و میگفت: بگو برام شربت کاکائوئی بنویسه! گفتم: چی میخواد؟ مادرش گفت: دیفن هیدرامین کامپاند!!

و خاطرات این بار از دانش آموزان بدو ورود ...

۱۴. به مادره گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری نداره؟ گفت: نه فقط انگار اینجا گفتن یه کم اضافه وزن داره. باور کنین وقتی میخواستم فشار خونشو بگیرم «کاف» فشارسنج همه دور بازوشو پر نمیکرد!!

۱۵. یکی از بچه ها تا اومد تو گفت: میخواد بهم آمپول بزنههههههههههههههه

مادرش گفت: نه آمپول نمیزنه. بچه یه نگاه کرد به تخت معاینه گوشه اتاق و گفت: ایناها برام رختخواب هم پهن کرده!

۱۶. به خانمه گفتم: وزن بچه تون زیاده گفت: بردمش پیش متخصص. گفت: چون قدش یه کم کوتاهه این طور به نظر میاد!

۱۷. به خانمه گفتم: توی خونواده تون سابقه هیچ بیماری ندارین؟ گفت: نه.

بچه آروم گفت: مامان! سابقه یعنی چی؟ مادرش گفت: یعنی بیماری!

پ.ن۱: هنوز کاملا مطمئن نیستم اما احتمالا کم کم داره مشکلی که دو سه پست قبل نوشتم حل میشه. در اینجا باید از یکی از همشهریان عزیز ناشناسم که توی یه شهر دیگه ناراحتی قلبی پیدا کرد تشکر کنم (چی؟ نفهمیدین چی گفتم؟ خوب اونی که باید بفهمه فهمید!) خوب امیدوارم واقعا حل شده باشه

پ.ن۲: الان مدتهاست که از طرف اداره مون بهمون کارت دستگاه خودپرداز بانک رفاهو دادن و چند ساله که قراره حقوقمونو به اون بریزن٬ برای دریافت حق الزحمه نشریه سپید ناچار شدم یه کارت از بانک تجارت بگیرم٬ یه بار یه مقدار پول گذاشتیم توی بانک مسکن که برای دریافت سودش بهم یه کارت این بانکو دادند٬ چند روز پیش از سپید تماس گرفتن که قراردادمون با بانک تجارت به هم خورد٬ برید یه کارت بانک پارسیان بگیرین.

امروز رفتم آخرین قسط واممو توی بانک ملت پرداخت کردم و خواستم اون ودیعه که اول کار گذاشته بودیمو پس بگیرم که مسئولش گفت: چرا میخوای بگیریش بیا یه کارت عابربانک ملت برات باز کنم پولهارو بریز اونجا! گفتم: قربونت نمیخوام! (راستی یادم رفته بود که امسال شبکه بهداشت ولایت  یه کار خارق العاده کرده بود و به مناسبت روز مرد یه کارت هدیه ۲۰۰۰۰ تومنی بهمون داد که از اون موقع تا حالا داریم خرجش میکنیم و تمام نمیشه!!

روزی که «آنی» آمد

سلام


نمیدونم چرا با وجود اینکه تا حالا شصتادبار نوشته ام که ماجرای آشنائی من و آنی ماجرای خاصی نبوده بازهم اینقدر بعضی از دوستان برای دونستنش کنجکاوی دارن. خوب این شما و این هم ماجرای آشنائی ما شاید که خیالتون راحت بشه

از عشق و عاشقی های دوران نوجوانی میگذرم٬ همون زمانی که آدم یه روز عاشق این دختر فامیله و هفته بعد عاشق دومی٬ هفته بعد هم میگه من عجب احمقی بودمااا این سومی که خیلی بهتر از اون دوتاست و هفته بعد ....


روزی که رفتیم دانشگاه برخلاف خیلی از بچه ها که از همون زمان دنبال نیمه گمشده خودشون توی کلاس میگشتند من کوچکترین توجهی به جناح چپ کلاس نداشتم چرا؟ خوب معلومه چون همونطور که یه بار گفته بودم من توی ۱۷ سالگی رفتم دانشگاه و طبیعتا همه دخترهای کلاس از من بزرگتر بودند ضمن اینکه خدائیش قیافه هاشون .... بگذریم!

کم کم به دوران اینترنی رسیدیم٬ راستش درست یادم نیست یه بار مجید بود (همون که گفتم با خانم دکتر «س» تنها زوج کلاسمونو تشکیل دادند) یا یکی دیگه از بچه ها که بهم گفت: اگه الان بری خواستگاری میتونی بگی من دانشجوم و خونواده دختر ازت انتظاریو دارن که از یه دانشجو دارن اما چند ماه دیگه که دکتر شدی انتظار دارن مثل دکترها خرج کنیااا


یه کم فکر کردم و بعد دیدم خدائیش حرفش منطقیه پس از روز بعد شروع کردم به گشتن و عملیات همسریابیو شروع کردم

درنهایت بعد از چند ماه جستجو یکیو گزینش کردم که او هم بهم جواب رد داد و همه چیز تموم شد!


اینجا بود که از والدین گرامی درمورد اون جمله مجید نظرخواهی کردم که پدر بزرگوار فرمودند: تا زمانی که استخدام نشدی و من مطمئن نشدم که میتونی خرج یه زندگیو بدی انتظار نداشته باش برات برم خواستگاری

و بدین ترتیب همه چیز موقتا تمام شد.

گذشت تا رسیدیم به اواخر دوران طرح و زمانی که استخدام من بعد از دوران طرح دیگه قطعی شده بود٬ اونجا بود که هر دو سه هفته که از محل طرح  برمیگشتم ولایت از پچ پچ های برادران کوچیک گرامی میفهمیدم که بعععععله! والده گرامی بازهم یه دخترو تحت نظر گرفتن اما تقریبا در همه موارد نمیدونم چی توی سوال و جوابها رد و بدل میشد که کار حتی به خواستگاری هم نمیکشید!

درواقع ما فقط یه بار رفتیم خونه یه نفر خواستگاری که اونجا هم به تفاهم نرسیدیم.

از هفته های آخر طرح بود که والده گرامی بدجور شروع به اصرار برای رفتن به خواستگاری دختری داشت که تازه پیدا کرده بود و من هم که انتظار داشتم بعد از یکی دو هفته باز هم همه چی تموم بشه اهمیتی نمیدادم٬ اما بعد دیدم نههههه انگار این «تو بمیری» از اون «تو بمیری» ها نیست و هر هفته اصرار داره بیشتر میشه! و این موضوع ادامه پیدا کرد تا طرح تموم شد و به صورت قراردادی رفتم اسمشو نبر همون هفته اول بود که توی پانسیون اسمشو نبر نشسته بودم و پیش خودم گفتم اگه قراره من چندسال اینجا بمونم که نمیشه تنها موند!! پس گوشیو برداشتم و زنگ زدم به والده گرامی تا برای پنجشنبه که برمیگردم بساط خواستگاریو روبراه کنه٬ خوب اگه واقعا اینقدر که توی خونه تعریف میشد دختر خوبی بود یه بار دیدنش که ضرری نداشت داشت؟!

پنجشنبه شب بود و روزهای آخر ماه رمضان٬ یادمه چنان بارون وحشتناکی هم می اومد که حتی اول میخواستیم قید رفتنو بزنیم اما بالاخره رفتیم و چون راه هم نزدیک بود و پیاده رفتیم حسابی خیس شدیم!

رسیدیم اونجا و بحثها و تعارفهای معمول و بعد هم که حرف زدن این دوگل نوشکفته با همدیگه و ...

نمیتونم بگم همون شب اول عاشقش شدم اما بدم هم نیومد!

بعد از اون کار به قدری سریع پیش رفت که خودم هم نفهمیدم چی شد! شب بعد رفتیم بله برون و حتی قرار شد دو سه روز بعد که عید فطر بود نامزد کنیم! اما چون عید یه روز جلو افتاد جشن نامزدی موکول شد به دوهفته بعد چون جمعه هفته بعدش توی شهر اسمشو نبر شیفت بودم!

توی این دوهفته هر شب با آنی تماس تلفنی داشتیم تا ببینیم واقعا به درد هم میخوریم یا نه؟! (حالا والدینمون عجله داشتند ما که عجله نداشتیم!)

دوهفته بعد نامزد شدیم و چندماه بعد در خرداد ماه هم ازدواج و این زندگی تا به حال ادامه داره ... نمیگم مثل لیلی و مجنون هستیم٬ ما هم مثل همه زن و شوهرها بحث میکنیم٬ چند ساعتی قهر میکنیم یا .... اما خوب گرچه ما با عشق ازدواج نکردیم اما معمولا با عشق کنار هم زندگی میکنیم.

پ.ن۱: شب عروسی بدجور خورد توی حالم ... چرا؟

چون من کلی از همکاران بیمارستانی و همکاران زمان طرح و همه روستاهایی که تا اون روز رفته بودم اونجا رو برای عروسی دعوت کردم اما حتی یکیشون هم نیومد درسته که من هیچوقت دوست «صمیمی» نداشتم اما خوب اینجورش هم دیگه خیلی ضایع بید!!

پ.ن۲: یکی از جملات تاریخی زندگی من اولین جمله ای بود که از پدر آنی شنیدم.

وقتی داشتیم برای خواستگاری وارد خونه شون میشدیم اومد جلو و به پدر بزرگوار من گفت: سلام٬ خیلی خوش اومدین اما اگه پسرتون سیگار میکشه لطفا همین حالا برگردین چون من بهتون دختر نمیدم!

پ.ن۳: بالاخره موفق شدیم پول بلیتهای استانبول-آنتالیا رو از آژانس مسافرتی بگیریم٬ وقتی برای پول هتل هم اعتراض کردیم نامه ای رو نشونمون دادند که طبق اون هتل مولا از هتل کایا گرونتره!! (اگه رفتین استانبول یه بار توی ایستگاه «فیندیک زاده» از اتوبوس یا تراموای پیاده شین و این دو هتلو که نزدیک همدیگه اند نگاه کنین٬ هر آدم عاقلی میتونه بفهمه کدوم گرونتره!)

پ.ن۴: بالاخره مسئولین بلاگ اسکای برای جواب نظرات هم شکلک گذاشتند دستشون درد نکنه اگه امکان گذاشتن پست رمزدار رو هم برامون میگذاشتند که دیگه عالی میشد

پ.ن۵: نیمه شعبان بر همه معتقدان به مهدویت مبارک باد.