جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سال نو

سلام 

سال نو مبارک!!

دوبازی

سلام 

این پست رو که (به احتمال قوی) آخرین پست من در سال هشتاد و هشته باز هم اختصاص داده ام به دو بازی 

اول بازی که دوست خوبم دکتر بابک منو به اون دعوت کرده اند و شامل پاسخ به چند سواله که طبق معمول این بازیها بدون اینکه از قبل پاسخی براشون آماده کرده باشم وارد بازی میشم: 

۱.بهترین روز سال ۸۸: نمیدونم تا چه حد حال منو درک میکنین؟ اما چند روز پیش که اول صبح از شیفت شب برگشتم خونه و دیدم پسرم «عماد» اینقدر آروم و راحت خوابیده بدون اینکه خرخر کنه یا مجبور باشه از دهنش نفس بکشه٬ چنان لذتی رو تجربه کردم که مدتها بود مزه شو نچشیده بودم. دیگه مطمئن شدم که تصمیمم برای جراحیش کاملا درست بوده. بهترین روز من در امسال همین چند روز پیش بود. 

۲.بهترین هدیه سال ۸۸: همون ادوکلنی که همسرم «آنی»  چند پست پیش ماجرای کادودادنشو براتون نوشت!  

۳.بهترین سفر سال ۸۸: خوب راستش ما توی این سال سفری نرفتیم٬ فقط توی اردیبهشت یه عروسی رفتیم ماهشهر (که قبلا توی همین وبلاگ نوشته ام) و همین چندروز پیش که رفتم تهران و برگشتم. 

قرار بود اولین سفرمون به خارج از کشور هم در همین اسفند انجام بشه که به دلیل امتحان رزیدنتی و دلایل دیگه به سال دیگه موکول شد. 

۴.بهترین کتابی که تو سال ۸۸ خوندم: تقریبا در همه ایام سال ۱۳۸۸ من درحال مرور جزوات درسی بودم و تنها کتابی که بعد از امتحان خوندم و تموم کردم کتاب ۱۹۸۴ اثر جورج اورول بود که جالب هم بود. الان دارم کتاب «مادر» ماکسیم گورکی رو میخونم که خدائیش زیاد به دلم نچسبید! 

۵.بهترین دوست سال ۸۸: طبیعتا باز هم باید از آنی نام ببرم. قبلا هم نوشته ام من معمولا دوست صمیمی (به اون معنی) ندارم (کدوم معنی؟!) 

۶.بهترین کاری که تو سال۸۸ انجام دادم: خوب یکی همون عمل «عماد» و یکی هم تقبل شیفت یکی از خانم دکترهای طرحی که یه کار اورژانس براش پیش اومده بود درحالی که خودم هم کار داشتم. البته خدائیش بعدا جبران کرد. 

۷.بهترین غذایی که تو سال ۸۸ خوردم: همون شامی که توی رستوران تهران خوردم!! 

۸.بهترین فیلم سال ۸۸: اخوی گرامی من برام کلی فیلم از تهران میاره اما از ترس بعضی صحنه های بالای ۱۶ سال که ممکنه توی اونها باشه جرات نمیکنیم تا عماد بیداره فیلم بگذاریم و او هم که معمولا شبها اول ما رو میخوابونه و بعد خودش میخوابه  اما به هر حال بهترین فیلم امسال که الان به ذهنم میرسه «اشباح گویا» بود که بخشی از زندگی «فرانسیسکو گویا» هنرمند اسپانیائی در قرون وسطی رو نشون میداد. با توجه به اینکه این فیلمو همزمان با حوادث بعد از انتخا.بات خرداد امسال دیدم خیلی بهم مزه داد (برید فیلمو ببینید تا ربطشو بفهمید!) 

۹.بهترین پستی که تو سال ۸۸ نوشتم: فکر میکنم پست معرفی لینکهام بود که بیشترین بازدیدکننده رو داشت. البته الان بعضی از اونها جزء لینکهام نیستند و چندتائی هم بهشون اضافه شده اند. 

۱۰.بزرگترین سوتی سال: (این سوالو با اجازه بابک خان خودم اضافه کردم) میخواستم برای خانمی که با «دیسمنوره» اومده بود دارو بنویسم که طبق روالی که عادت کرده ام اول پرسیدم: ببخشین حامله نیستین؟!! 

واما .... 

بازی دومو از وبلاگ دوست خوبمون خانم «زندگی جاریست» کش رفتم! خدائیش ایشون چندبار منو به چند بازی دعوت کردند که هربار به دلایلی انجامشون ندادم اما این بازیشونو توی ادامه مطلب انجام میدم

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۷)

سلام

باز هم به بخش دیگه ای از این سریال میرسیم قضاوت درباره این خاطرات با شما:

۱.یه آقائی که با شکایت اسهال اومده بود میگفت: اوایل اسهالم قوام مدفوعم خوب بود اما کم کم رقیق شد!

۲.یه خانم باردارو دیدم و توی پرونده بهداشتیش براش نوشتم.

خانمه وقتی میخواست بره گفت: خانمهای کاردان بهداشت خانواده گفتند این پرونده را باید آقای دکتر برگردونه تا یه چیزیو بهش بگیم!

من هم صبر کردم و وقتی حمله تمام شد پرونده رو بردم و گفتم: کاری داشتین؟ و همه کاردانها گفتند: نه! و اینجا بود که فهمیدم اون خانم با این کلک زحمت بردن و پس دادن پرونده رو از سر خودش باز کرده!

۳.به خانمه گفتم: فشارتون بالاست مگه داروهاتونو نمیخورین؟ گفت: چرا مرتب میخورم فقط الان یک ماهه که نخوردم!

۴.شیفت شب بودم و درمونگاه وحشتناک شلوغ بود. حدود ساعت ۲ بود که حمله تموم شد و تا روی تخت دراز کشیدم بیهوش شدم٬ حدود نیم ساعت بعد چشمهام رو باز کردم و دیدم مسئول پذیرش درمونگاه داره صدام میکنه و میگه: چند بار زنگ زدم که یعنی مریض دارین چرا نمیاین؟ رفتم و مریضو دیدم و بعد از مسئول پذیرش عذرخواهی کردم که گفت: این که چیزی نیست دکتر! وقتی دکتر .... تازه اومده بود طرح یه شب بیدار نشد و رفتم تا مثل شما بیدارش کنم. وقتی صداش کردم بلند شد و اطرافشو نگاه کرد و بعد گفت: ببخشید اینجا کجاست؟!

۵.دندونپزشک مرکز میگفت: به پیرزنه میگم کدوم دندونت درد میکنه تا بکشمش؟ میگه: یکی از عقب ول کن بعدیو بکش!!

۶.به خانمه گفتم: سرت یه کم درد میاد یه کم خوب میشه؟ گفت: آره ۵-۴ روز درد میکنه بعد یه روز خوب میشه!

۷.به خانمه گفتم: تپش قلب هم دارین؟ گفت: بله هر وقت از پله ها بالا میرم!

۸.نسخه پیرمرده رو نوشتم و بعد گفتم: اگه خوب نشدین باید برین پیش یه متخصص. گفت: انشاءالله!

۹.نسخه پسره رو که نوشتم گفت: راستی الان چند روزه که توی نافم میسوزه بعد یه کم فکر کرد و گفت: راستی شما اصلا میدونین «ناف» چیه؟!

۱۰.یه آقائی دوتا دخترشو (با سنین ۴ و ۷ ساله) به دلیل سرماخوردگی آورده بود و بعد گفت: این بزرگه الان یک ماهه که همه اش سرفه خلط دار داره. گفتم: پس قانونا باید از سینه اش عکس بگیرین. گفت: باشه پس برای هردوشون بنویس. گفتم: برای اون یکی دیگه چرا؟ گفت: خوب ما که تا رادیولوژی میریم یکدفعه یه عکس هم از اون یکی بگیریم!

۱۱.به خانمه که بدون سابقه قبلی فشار خونش بالا رفته بود گفتم: حرص نخوردین؟ گفت: به میزان کافی!

۱۲.امروز رفته بودم توی یه دبیرستان دخترونه برای معاینه دانش آموزان. به یکیشون گفتم: سابقه هیچ ناراحتی ندارین؟ که همه شون شروع کردند به خندیدن! بعد یکیشون گفت: آقای دکتر این همه اش درحال جوک گفتن و خندوندن ماست٬ ناراحتیش کجا بود؟!

پ.ن۱: میخواستم عکس کیک تولد عمادو اینجا بگذارم که «آنی» گفت: من چندتا عکس دارم از تولدش میگذارم اینو هم بگذار توی وبلاگ من.

از شانس ما همون موقع اینترنت اکسپلوررمون باز هم قاط زد و هرکار کردیم نتونستیم توی موزیلا عکسها رو درست بگذارم توی وبلاگ آنی. انشاءالله به زودی عکسها رو میبینین. اما بعضی از مهمونها از این کیک که درصد زیادی از اون سیاه بود چندان خوششون نیومد.

راستی وقتی مموریو گذاشته بودم توی «رم ریدر» کامپیوتر عماد یکدفعه اونو کشید بیرون. حالا نمیدونم به کجای کامپیوتر فشار اومده که دیگه باید حتما مموریو با دست نگه دارم تا عکسهای توش توی کامپیوتر بیان!

امیدوارم کارش به تعمیرگاه و .... نکشه.

پ.ن۲: همونطور که احتمالا در جریانین چند روز پیش سر یه کامنت بین آنی و یکی از خواننده هاش بحثی پیش اومد که باعث شد اون پست وبلاگ حذف بشه و به دنبال اون و با گذاشتن پست جدید آنی این بحث به دیگر دوستان هم سرایت کرد. من که از دعواهای زنونه سر در نمیارم اما باید بگم من اگه جای آنی بودم اون پستو حذف نمیکردم. اون کامنتو هم یا تایید نمیکردم یا یه جواب منطقی بهش میدادم نه اینکه موضوعو اینقدر داغش کنم.

از طرف دیگه اگر هم جای اون کامنت گذار  محترم بودم اولا که چنین کامنتی نمیگذاشتم و اگه دوست نداشتم اون مطلبو بخونم خوب نمیخوندم و میرفتم یه وبلاگ دیگه رو میخوندم ضمن اینکه وقتی اون پست حذف میشد و توی پست بعدی در این مورد صحبت میشد دیگه موضوعو کش نمیدادم صبر میکردم تا چند روز بعد همه چیز فراموش بشه چون معمولا افکار عمومی حافظه کاملا کوتاه مدتی دارند.

امیدوارم همه ما آداب وبلاگ داری و کامنت گذاری را یاد بگیریم .... آمین

اندر حکایت عمل «عماد»

سلام 

الان که دارم اینها رو مینویسم «عماد» و «آنی» و پدر «آنی» (که توی وقت ملاقات اومده بود) در بیمارستانند. اما نمیدونم چی شد که دل همسر گرامیمان برایمان سوخت و گفت: برو خونه یه کم استراحت کن دیشب هم شیفت بودی خسته شدی. 

و اما ...... 

دیشب که شیفت بودیم و صبح من از سر کار و «آنی» از خونه اومدیم دم بیمارستان. 

قرار بود عمل «عماد» اولین عمل آقای دکتر «خ» باشه اما کلی معطل شدیم تا مسئول محترم مددکاری تشریف فرما شدند چون پذیرش به محض اینکه دید دفترچه بیمه عماد متعلق به پرسنل شبکه بهداشته ما رو روانه اونجا کرد تا هزینه هاشو رایگان کنیم. 

بعد از اومدن مسئول مددکاری و رایگان کردن هزینه ها رفتیم و پرونده رو تکمیل کردیم و لباس «عماد» رو عوض کردیم و بردیمش توی بخش که فهمیدیم آقای دکتر چون ما دیر اومدیم بقیه بیمارانشو برده اتاق عمل و «عماد» مونده به عنوان آخرین بیمارش. 

این عکسو «آنی» امروز صبح موقع بیدار کردن «عماد» از خواب ازش گرفته: 

 

این عکس مال زمانیه که تازه لباس بیمارستانو پوشیده بود و داشت روی تخت ادای «لاکپشتهای نینجا» رو درمی آورد 

 

بقیه اش توی ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...

دو بازی

 پیش نوشت: 

سلام 

همین الان از امتحان رزیدنتی مجدد اومدم خونه. 

سوالات این امتحان یه جوری بود! انگار مثل امتحانهای سالهای پیش یا همین دوهفته پیش نبود. تعداد کیسها کمتر بود و خیلی از سوالات فقط جنبه حفظی داشتند و برای همین تا رفرنسها رو یه نگاهی نکنم نمیتونم بگم درست زدم یا نه و من هم که حال این کارو ندارم و ترجیح میدم صبر کنم تا کلید سوالاتو بدن. 

اصلا تعجب نمیکنم اگه همه یا خیلی از سوالاتمون با سوالهای امتحان پره مشترک باشه چون مطمئنا توی دوهفته طرح دوباره این همه سوال استاندارد ساده نیست. دوستانی که امتحان پره دادند لطفا بگن این سوالاتو داشتن یا نه؟ (گشتم کوتاهترینهاشونو پیدا کردم!!): 

۱.کدام یک از پولیپهای ذیل در روده بزرگ احتمال بدخیم شدن بیشتری دارد؟ 

الف.پولیپهای التهابی 

ب.پولیپهای آدنوماتوز 

ج.پولیپهای juvenile 

د.پولیپهای هیپرپلاستیک 

2.شایعترین تومور اولیه سلسله اعصاب مرکزی کدام است؟ 

الف.مدولوبلاستوم 

ب.مننژیوم 

ج.آستروسیتوم 

د.کرانیوفارنژیوم 

3.همه موارد از عوارض فنی توئین است بجز

الف.هیپرپلازی لثه 

ب.پرموئی 

ج.پلی نوروپاتی 

د.آنتریت هیپرتروفیک 

و الی آخر ..... 

ضمنا با توجه به اینکه با یکی از دوستان وبلاگی قرار گذاشتیم که برای امتحان آینده «واقعا» شروع کنیم به خوندن٬ ممنون میشم نظرتونو درباره بهترین جزوات موجود بفرمائین. 

من دوسال پیش جزوات «نواندیشان آریا» رو خریدم که همه ازشون تعریف میکردن اما مسئله اینه که خدائیش خوب نخوندم. دو سال خوندمشون و هنوز چندتاشون نخونده مونده!!!!! 

نمیدونم باز همونها رو بگیرم یا عوضشون کنم؟ 

و اماااا ...... 

بریم سراغ اصل مطلب: 

در هفته های اخیر به دو بازی دیگه دعوت شدم از طرف «مانگی سو» و «آنی» که به هر حال دومیو مجبورم انجام بدم!! 

بازی «مانگی سو» شامل جواب دادن به چند سوال بود که طبق معمول چنین بازیهائی سعی نکردم براشون از قبل جوابی پیدا کنم پس همین حالا میرم میخونم و بعد جواب میدم: 

۱.بهترین فیلم: من هیچوقت نمیتونم یه فیلمو از بقیه استثناء کنم اجازه بدین دو فیلمو نام ببرم از یک کارگردان (جوزپه تورناتوره) اولی:مالنا و دومی:سینما پارادیزو 

۲.بهترین دوست: من هیچوقت یه دوست صمیمی از اونها که همه حرفهامونو به هم بگیم نداشتم. پس فکر کنم نمیتونم کسی رو جز آنی اسم ببرم. 

۳.بهترین درس: نمیدونم چرا؟ اما توی دانشگاه کلی از ژنتیک خوشم اومد اونقدر که از روی کتاب رفرنس «تامسون» خوندم و یکی از بالاترین نمرات کلاسو هم گرفتم (۱۸) 

۴.سمج ترین فرد: بی برو و برگرد پسرم «عماد». اگه به چیزی بند کنه مگه دیگه ول میکنه؟! 

۵.وحشتناکترین صحنه ای که دیدم: نمیدونم از میون خیلی از بیماران بدحال و تصادفی کدومو انتخاب کنم؟! 

۶.بهترین سفری که تا حالا رفتم: ما الان قرار بود توی اولین مسافرت خارج از کشورمون باشیم که نشد. اما توی سفرهائی که تا حالا رفتم سفر کیشو ترجیح میدم. حیف که آنی اون موقع حال پیاده روی و گردش زیاد نداشت. چرا؟ از «عماد» بپرسین که توی شکم آنی جا خوش کرده بود! 

۷.خوشمزه ترین غذا: نمیدونم چرا؟ اما من یه غذای خیلی ساده رو به خیلی از غذاها ترجیح میدم. مخلوط تخم مرغ و خرمای سرخ شده. 

۸.خوش اخلاقترین آدمی که تا حالا دیدم: خودم!!! 

۹.بدترین غذائی که تا حالا خوردم: شامی که خونه یه زن و شوهر همکار خوردیم .... مسلمان نشنود کافر نبیند!! 

۱۰.باحال ترین فرد تو اقوام: دائی وسطی اینجانب! 

۱۱.باحالترین فرد توی وبلاگستان: چون نمیخوام حرف و حدیثی پیش بیاد هیچکسیو معرفی نمیکنم. 

۱۲.شیرین ترین روز عمرم: روزی که نتایج کنکور اومد: جوون و جاهل بودیم دیگه٬ نمیدونستیم چه بلائی داره سرمون میاد!  یادمه نشستم همه روزنامه رو گشتم و اسم همه همکلاسهای آینده رو درآوردم!! 

۱۳.ورزش مورد علاقه: فوتبال (البته تماشاش نه انجامش!!) اما ورزشی که خودم انجام بدم: پینگ پنگ 

۱۴.تاثیرگذارترین فرد در زندگیم: مطمئنا پدر و مادرم که منو اینطور تربیت کردند. 

۱۵.خواننده مورد علاقه: چون غیرمجازه اسمشو نمیگم!! 

۱۶.بهترین بازیگر مورد علاقه: لئوناردو دی کاپریو 

۱۷.بهترین هنرپیشه زن مورد علاقه: کیتی هولمز (همسر فعلی تام کروز) 

۱۸.مسخره ترین ورزش: شطرنج! 

۱۹.گرانترین هدیه ای که خریدم: تردمیل برای آنی 

۲۰.کادوئی که دوست دارم بهم بدن: تراول!! و بعد از اون کتاب. 

تلخ ترین خاطره: مرگ برادرم 

خوب فکر کنم بعد از مدتها مجبورم برم به ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۶)

سلام 

وقتی از تهران برگشتم فقط یکی دوتا مطلب دیگه میخواستم برای پست جدید که خوشبختانه بیشتر از اون به دستم رسید: 

۱.گلوی بچه رو که نگاه کردم مادرش گفت: آقای دکتر! گلوش چرک داره؟ گفتم: چرکش تازه میخواد شروع بشه. گفت: این بچه همیشه همینطوره٬ همیشه عفونتش اول شروع میشه بعد زیاد میشه! 

۲.به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ با یه صدای گرفته گفت: هیچی فقط چند روزه که اصلا صدام درنمیره!! 

۳.به دختری که با استفراغ اومده بود گفتم: اسهال هم دارین؟ 

گفت: حالتشو دارم اما نمیاد!! 

۴.یه خانم حدودا ۵۰ ساله دختر حدودا ۱۸ سالشو آورده بود. به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: دلهره دارم. مادرش زد زیر خنده و بعد گفت: مامان! دل پیچه نه دلهره! 

پرسیدم: چیز ناجوری نخوردین؟ مادرش گفت: چرا «چیسپ» خورده و این بار نوبت دختر بود که بزنه زیر خنده و بگه: مامان چیپس نه چیسپ! 

۵.به آقائی که با سردرد اومده بود گفتم: قبلا هم سابقه داشتین؟ گفت: مثلا چه سابقه ای؟ بعد گفتم: توی خونه داروئی نخوردین؟ گفت: مثلا چه داروئی؟ نسخه شو که نوشتم گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: مثلا چه ناراحتی؟ 

۶.به خانمه گفتم:اشتهاتون خوبه؟ گفت: هروقت بتونم غذا بخورم میتونم بخورم! 

۷.پیرمرده گفت: همه بدنم درد میکنه غیر از آرنج دست چپم. گفتم: یعنی آرنج دست چپتون درد نمیکنه؟ گفت: نه آرنج دست چپم «خیلی» درد میکنه! 

۸.خانمه اومد و گفت: برام یه آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: نمیدونم.چندوقت بود که هر دو دستم درد میکرد. چند هفته پیش از این دستم آزمایش خون گرفتم بعد دردش افتاد حالا میخوام بگم از این دستم هم خون بگیرن ببینم دردش می افته؟! 

۹.به خانمه گفتم: باید یه آزمایش بدین. گفت: نمیدم! گفتم: چرا؟ گفت: میترسم بفهمم یه مرض ناجوری دارم! 

۱۰.برای آبسه دندون برای مریض کپسول نوشتم بعد گفت: چند روزه گلوم هم درد میکنه. گفتم: خوب اگه عفونت داشته باشه با همون کپسول بهتر میشه. گفت: اون کپسولو که برای دندونم نوشتین چکار به گلو داره؟! 

۱۱.خانمه میگفت: توی آزمایشگاه درمونگاه آزمایش دادم گفتند عفونت داری اما بیرون آزمایش دادم گفتند سالمه! آزمایشهاشو نگاه کردم دیدم توی درمونگاه آزمایش ادرار داده و بیرون آزمایش خون! 

۱۲.خانمی با مادرش نوزاد دخترشو آورده بود و میگفت: ادرار سوختگی پیدا کرده. بعد به مادرش گفت: نشونش بدیم؟ مادره گفت: اگه خانم دکتر بود میتونستیم نشونش بدیم! 

۱۳.این یکیو نمیدونم واقعا ممکنه یا نه؟: خانمه میگفت: پارسال سزارین کردم و از اون موقع وقتی ایستاده یا نشسته ام (روم به دیوار) گاز از روده ام دفع نمیشه و برای دفع گاز باید حتما دراز بکشم! 

۱۴.خانمه میگفت: فکر کنم باز گلوی بچه ام چرک کرده. گفتم: از کجا فهمیدین؟ گفت: آخه از دیروز داره دهنش بوی کپسول میده! 

۱۵.خانمه اومده بود با علائم تیپیک اضطراب. گفتم: از کی اینطوری شدین؟ گفت: از اون روز که دیدم شوهرم برای «اون زنه» پیامک میده! 

۱۶.خانمه میگفت: بچه ام چند روزه یبوست داره براش شیاف هم گذاشتم خوب نشد. گفتم: چه شیافی براش گذاشتین؟ گفت: استامینوفن! 

پی نوشت: انگار خدا تازه یادش افتاده که زمستونه از صبح امروز اینجا بارون شروع شد که از حدود نیم ساعت پیش به برف تبدیل شده ........ 

راستی حتما باید هربار بگم من اینجا هم هستم؟!

من آمده ام وای وای ....

سلام 

با تشکر از همه دوستانی که در این چند روز به من لطف داشتند 

بله با اخوی گرامی که دانشجوی دانشگاه شهید بهشتیه رفتیم تهران٬ نمینویسم چی میخونه چون قراره به زودی خودش وبلاگ بزنه و اونوقت اگه دوست داشت خودش بهتون میگه. 

خودمونیم با اینکه این داداشمو چند ساله که درست نمیبینم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم تا اون یکی داداشم که توی ولایته و تازه متاهل هم شده و طبیعتا باید نزدیکی بیشتری باهاش داشته باشم. توی راه هم فیلم «کیش و مات» رو برامون گذاشتن که ایییییی بدک نبود. بعدش هم یه سر با گوشی رفتم توی نت که دیدم دوست محترممون یک دانشجوی پزشکی نوشته که امتحان ابطال شده و دیگه اگه میخواست خوابم ببره هم خواب از سرم پرید!

خلاصه٬ رفتیم تهران و رسیدیم به اون آدرسی که برای خوابگاهمون داده بودند٬ یه چهارراه بزرگ که من اصلا نمیدونستم خوابگاه کجاش هست؟! از ساعت ۵ تا ۶ صبح دونفری دور چهارراه میچرخیدیم تا اینکه به طور کاملا تصادفی پیداش کردیم و بعد اخوی گرامی رفت خوابگاه خودشون. 

با توجه به اینکه من توی ماشین هم به این راحتی خوابم نمیبره روز اول سر همایش فقط چرت میزدم (!) و فقط هر چند دقیقه یکبار کلماتی مثل «سیلیکوز» یا «آزبستوز» به گوشم میخورد و میفهمیدم که بحث درمورد این بیماریهاست! چون دوست خوبمون یک دانشجوی اقتصادی هم نوشته بود داره میاد تهران باهاش تماس گرفتم تا بعد همدیگه رو ببینیم اما متاسفانه یه کارهائی پیش اومد که دیگه حتی نشد باهاش تماس بگیرم! اقتصادی جان شرمنده. 

با توجه به اینکه قرار بود شامو هم خودمون بخریم و فاکتور بگیریم برای شام رفتم یکی از رستورانهای کلاس بالای خیابون ولی عصر و یه چلوکباب حسابی زدم توی رگ!!

اون روز فهمیدم که حضور و غیاب در این کلاسها فقط در اول وقت انجام میشود پس روز دوم حدود نیم ساعت بعد از شروع کلاس راه افتادم رفتم دفتر نشریه «سپید» و سراغ خانم دکتر خالقی. 

جای شما خالی یه چائی بهم دادند با نقل که آی خوشمزه بود آییییی!! 

با خانم دکتر و چند نفر از همکارانشون که تا حالا فقط صداشونو شنیده بودم آشنا شدم و بعد هم با یکی دیگه از دوستان که خانم دکتر باهاشون تماس گرفته بودند برای اولین بار صحبت کردم (نمیگم کی اگه دوست داشت خودش میگه!) 

شب دوم رفتم خوابگاه اخوی گرامی پیش دوستاش٬ وقتی بلند شدم که بیام تازه دوزاریم افتاد که ساعت ۱۱ و نیمه. هرچقدر هم گفتند همینجا شام بخور گفتم نه من باید فاکتور بگیرم! تا برگشتم نزدیک خوابگاه خودمون ساعت ۱۲ بود و همه رستورانها تعطیل شده بودند. رفتم سراغ فست فود ها اما اونها هم داشتند تعطیل میکردند! دردسرتون ندم اونقدر گشتم تا یه دکه باز پیدا کردم و دوتا کیک خریدم برای شام تازه فاکتور هم نداد!! 

روز سوم سالن همایش یکدفعه شلوغ شد که علتش این بود که گواهی های بازآموزی داده میشد! توی برگه نظرخواهی هم نوشتم من امروز فهمیدم که هیچ علاقه ای به طب کار ندارم!! (خدائیش هم واقعا برام خسته کننده بود این بحثها) دیروز فهمیدم که امتحان هم شده سیزدهم و هی به خودم میگفتم کاش نمیومدم الان داشتم چهار کلمه درس میخوندم!

بعد از اتمام همایش و گرفتن برگه های امتیاز برگشتم خوابگاه شام خوردم و بعد رفتم ترمینال آرژانتین و اومدم ولایت که ساعت ۵ و نیم رسیدم و چون امروز را هم از قبل مرخصی گرفته بودم الان خونه ام. توی راه هم فیلم کتاب قانونو دیدم که جالب بود و قابل تامل.

انشاءالله به زودی با یه پست به دردبخور در خدمتیم! 

پی نوشت۱: «ویدا»ی عزیز که برام نظر خصوصی گذاشتی. من هیچوقت اون ادعائی که شما گفتین رو نکردم نمونه اش نوشتن جریان عروسی که رفتم. 

ضمنا در این که «محمود» یه انسان واقعیه هیچ شکی نیست٬ امیدوارم هرجا هست موفق باشه. 

ضمنا من اون پزشکی که شما اسم بردین نیستم شرمنده! 

پی نوشت۲: این پی نوشت با درخواست کتبی فردی که درمورد ایشان صحبت شده بود حذف گردید.