جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «شطرنج» آمد

پیش نویس: 

سلام 

همین حالا کلی خاطره کوتاه دارم که میتونن به عنوان خاطرات (از نظر خودم) جالب نوشته بشن. اما احساس کردم دیگه خیلی وقته که از خاطرات عهد عتیق ننوشتم. بخصوص که زمان زیادی تا پایانشون هم باقی نمونده. پس با اجازه تون: 

اواسط تیرماه ۱۳۸۴ بود و باتوجه به اینکه کلاسها و امتحانات بیشتر دانشجوها تمام شده بود. درمونگاه دانشگاه به شدت خلوت و به قول همولایتی های ما کویت شده بود! به ندرت برام مریض میومد که بیشتر مریضها هم از پرسنل دانشگاه بودند. 

تا اینکه یه روز توسط مدیر دانشگاه احضار شدم. بعد از سلام و احوالپرسی آقای دکتر «پ» فرمودند: به زودی مسابقات شطرنج دانشجویان دختر دانشگاه های کشور اینجا برگزار میشه و ما میخوایم یه میزبانی داشته باشیم که هیچ نقطه ضعفی نداشته باشه. پس ازتون میخوام در طول برگزاری این مسابقات از دانشگاه بیرون نرین. 

گفتم: آقای دکتر! آخه این که نمیشه٬ ما یه بچه کوچیک داریم٬ خرید داریم و .... 

گفت: شما چند نفرین؟ گفتم: سه نفر. در کشو میزشو باز کرد و سه دسته ژتون صبحانه و ناهار و شام سلفو برای یک هفته داد دستم و گفت: دیگه خرید غذا هم ندارین. برای بچه هم هر خریدی دارین زودتر انجام بدین! 

راستش یادم نیست که مسابقات اواخر تیرماه شروع شد یا اوائل مرداد. یادمه اکثر تیمها توی یه روز جمعه رسیدند. همون روز هم یکی از خانمها اومد تا براش سرمشو بزنم. من هم چنان بلائی به سرش آوردم که دیگه هیچکدوم از شرکت کنندگان اون طرفها آفتابی نشدند! صبح روز شنبه هم که روز اول مسابقات بود همون اول صبح یه لشکر دختر از شهرهای مختلف ریختند توی درمونگاه که توی شهر خودشون نرفته بودند دکتر صلاحیت جسمانی شونو برای شرکت در مسابقات شطرنج تائید کنه. طبیعتا با توجه به خشونت این ورزش (!) این یه خطای بزرگ بود. برگه همه شونو براشون مهر کردم و رفتند و دیگه خبری نشد. 

مسابقات صبح روز اول که تمام شد با درمونگاه تماس گرفتند که از این به بعد توی مسابقات صبح و عصر شما باید با دارو توی سالن مسابقات باشید! 

اون روز عصر رفتم و از روز بعد هم صبح ها با خانم «ک» بهیار و مسئول داروخونه و عصرها به تنهائی مشغول تماشای مسابقات شطرنج می شدم. 

حتما میتونین حدس بزنین که چقدر سر ما شلوغ بود؟! بیماران ما فقط شامل دخترانی میشد که از شدت تمرکز دچار سردرد شده بودند و البته چندباری از شدت استرس دچار اسهال و یا تهوع می شدند. باتوجه به اینکه داروهائی که بهشون می دادیم هم رایگان بودند به دستور شبکه بهداشت ما حق داشتیم فقط یکی دو دونه قرص به هر مریض بدیم (دونه نه بسته!) 

در طول برگزاری مسابقات هر روز صبح و ظهر و شب سری به سلف میزدم و غذامونو میگرفتم و به عبارت دیگه در تمام این چند روز آشپزی به عهده من بود!! عماد هم که عملا غذائی نمیخورد پس ما دو نفر بودیم و سه وعده غذا. یادمه یکی دوبار هم که توی اون هفته برامون مهمون اومد با همون غذاها ازشون پذیرائی میکردیم! 

همون روز اولی که صبح با خانم «ک» رفته بودیم توی سالن از شدت بیکاری بهش گفتم: برم یه صفحه شطرنج از یکی بگیرم بیام؟ گفت: شرمنده من اصلا شطرنج بلد نیستم. 

یادمه توی تیم دانشگاه ولایت دختری بود که علی الحساب همه بازیهاشو می باخت و بیشترین زمانی که تونست توی یه بازی مقاومت کنه نیم ساعت بود. یه بار که داشتم از دستش حرص میخوردم خانم «ک» گفت: اون دخترو میبینین؟ همکلاس دخترمه. دخترم میگفت از طرف رئیس دانشگاه اومدند سر کلاس و گفتند برای ایجاد تیم شطرنج دانشگاه یه نفر کم داریم و هیچکس حاضر نیست بیاد. بالاخره این دختر داوطلب شد ولی گفت: من اصلا شطرنج بلد نیستم! در طول یک هفته پیش از مسابقات براش کلاس فشرده آموزش شطرنج گذاشته بودند! 

مسئول برگزاری مسابقات هم خانم «ر» بود که از تهران اومده بود و گرچه من یکی دوبار راه رفتنشو (گرچه بازحمت) دیده بودم اما اکثرا ترجیح میداد سوار صندلی چرخ دار بشه. ضمن اینکه یه اضافه وزن درست و حسابی داشت. 

سه چهار شب از مسابقات گذشته بود. یه شب میخواستم برم شام بگیرم که آنی گفت: میائی به یاد دوران دانشجوئی بریم توی سلف غذا بخوریم؟ و رفتیم. همونطور که گفتم: عملا دانشجوئی توی دانشگاه نمونده بود و سلف دخترونه و پسرونه هم در هم ادغام شده بود. من و «آنی» در حالی که عماد چند ماهه رو توی صندلی مخصوصش همراهمون برده بودیم از اولین نفراتی بودیم که وارد سلف شدیم. شام اون شب سالاد اولویه با نان بود که گرفتیم٬ پشت یه میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم. 

کم کم دخترهای تیمهای مختلف یکی یکی وارد سالن شدند و برای گرفتن غذا توی صف ایستادند. هرکدوم از دخترها وقتی از کنار ما رد میشد برای عماد دستی تکان میداد و کلمه محبت آمیزی میگفت. نفرات اول غذا رو گرفتند٬ نگاهی بهش انداختند و نشستند. یکی دو دقیقه بعد یکی از دخترها وقتی چشمش به شامی که براش گذاشته بودند افتاد با صدای بلند گفت: آخه این یعنی چییییییی؟ و به تدریج صدای اعتراض بلند شد. مسئولین حاضر در آشپزخانه سعی کردند دخترها را آروم کنند اما وقتی چند نفر غذاشونو نخورده روی میز گذاشتند و رفتند بقیه هم از اونها پیروی کردند و لشکر دختران به سمت در خروجی هجوم برد. این بار وقتی دخترها از کنار ما میگذشتند متلک بارونمون کردند! ظاهرا فکر میکردند ما به دستور مسئولین دانشگاه اونجا اومدیم تا اونها هم به خوردن اون غذا تشویق بشن! 

چند دقیقه بعد هیچ کس در سالن نبود و فقط من و آنی با همراه داشتن عماد به یاد دوران دانشجویی در حال خوردن شام در سالن سلف سرویس دانشگاه بودیم! 

مسابقات تمام شد و تیم دانشگاه ولایت هیچ مقامی کسب نکرد. یکی دو هفته بعد وقتی نشریه دانشگاهو ورق می زدم چشمم افتاد به مصاحبه با خانم «ر» که در پاسخ به این سوال که: درباره میزبانی این دانشگاه چه نظری دارید؟ فرموده بودند: ترجیح می دهم سکوت کنم! 

پ.ن۱: (اینو میخواستم توی پست قبل بنویسم که یادم رفت!) نمیدونم اگه فرهاد خدابیامرز این آهنگ «بوی عیدی ...» رو نخونده بود مسئولین صدا و سیما توی ایام نوروز چکار میکردند؟! 

پ.ن۲: اگه مسئولین شبکه لطف کنند و حق مسکن مربوط به سال پیشو بهمون بدن به جز سبد غذائی نوروز ۹۰ و ۹۱ دیگه طلب چندانی نداریم. البته بگذریم از «کارانه» که با وجود همه تلاشهامون نتونستیم بگیریم. به نظر شما این جالب نیست که حقوق ما هنوز کمتر از حقوق دکتر هندی های اوائل انقلابه؟! (ماهی هزار دلار) 

پ.ن۳: من یه بار دیگه هم این خاطره رو نوشته بودم. البته زمانی که به شدت وحشت داشتم کسی کوچکترین اطلاعاتی از زندگی خصوصیم به دست بیاره برای همین حتی یه دوست خیالیو وارد ماجرا کردم. ضمن اینکه سبک نگارش این مطلب حتی خودمو هم به خنده میندازه شما رو نمیدونم ببینید!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۹)

سلام 

۱. در حال معاینه به مرده گفتم: سیگار هم میکشین؟ گفت: من نه اهل سیگارم نه اهل مشروبم نه اهل تریاکم نه اهل تماشای فیلمهای زشتم نه اهل ....! 

۲. ساعت دو صبح توی اتاق استراحت خواب بودم که با صدای کشیده شدن صندلی های اتاق انتظار روی زمین از خواب پریدم اومدم بیرون دیدم دوتا سرباز دارن صندلیها رو به هم میچسبونن. منو که دیدن یکیشون گفت: ببخشین بیدارتون کردیم. ما باید تا صبح اون بیرون راه بریم اما هوا خیلی سرده با اجازه تون میخواستیم اینجا بخوابیم صبح زود هم میریم لطفا شما هم به کسی نگین! 

۳. به پیرزنه گفتم: فشارتون بالاست توی خونه قرص فشار دارین؟ گفت: بله گفتم: روزی چندتا میخورین؟ گفت: خیلی وقته نمیخورم! 

۴. نسخه مرده رو نوشتم و دادم دستش که گفت: بی زحمت چندتا قرص معده هم برام بنویسین آخه من گناه دارم بچه یتیمم! 

۵. مرده گفت: دیروز یه آمپول هم زدم اما خوب نشدم نمیدونم آمپوله کجام رفته؟! 

۶. نسخه پیرزنه رو دادم دستش گفت: ممنون دست و پات درد نکنه! 

۷. مرده پرسید: ممکنه قند هم جزء ارثیه آدم باشه؟! 

۸. مرده بچه سرماخورده شو آورده بود و میگفت: ما که بچه بودیم مریض نمیشدیم شاید هم یادمون نمیموند یا زود خوب می شدیم! 

۹. پیرزنه گفت: تا حالا برای فشارم پیش چندتا دکتر رفتم که هرکدوم یه جور قرص دادند. بعد دست کرد توی کیفش و چند مدل قرص لوزارتان ساخت کارخونه های مختلف آورد بیرون. گفتم: اینها همه شون یکیند کارخونه هاشون با هم فرق میکنه. گفت: واقعا؟ اون وقت کدومشون قوی ترند؟! 

۱۰. خانمه گفت: رفتم دکتر بهم گفته پلاکت خونت پائینه. حالا پلاکت یه نوع گلبول قرمزه یا یه نوع گلبول سفید؟! 

۱۱. به خانمه گفتم: سابقه هیچ بیماری نداشتین؟ گفت: من فشار عصبیم پائینه! 

۱۲. پسره گفت: چند روزه دارم سرفه میکنم. بعد به همراهش گفت: راستی سرفه درست بود یا سفره؟!! 

پ.ن۱: من خاطراتو به ترتیب مینویسم. ظاهرا این بار نوبت بی مزه هاش بود ببخشید! 

پ.ن۲: خواننده محترمی که با یه کامنت خصوصی یه سوال پزشکی پرسیدین. ببخشید که جواب ندادم چون من چندتا دوست مجازی با این اسم دارم و شما هم هیچ ایمیل یا آدرس وبلاگی نگذاشته بودین. به هر حال با شرائطی که شما گفتین مراجعه تون به یه متخصص لازمه. 

پ.ن۳: توی ایام سال نو به ندرت فیلم خوب دیدم. از جمله فیلم «به همین سادگی» که برخلاف ساده بودن ظاهری اونقدر برام ارزش داشت که بعد از دیدن کلی مریض توی شیفت از ساعت حدود دو و نیم صبح بشینم و نگاهش کنم. هرچی بود بهتر از فیلمی مثل اخراجی های ۳ بود که (به نظر من) اصولا ارزش دیدن نداشت یا ملک سلیمان که من ازش توقع بیشتری از مبارزه با چندتا «زامبی» و سوار شدن به کشتی «یوگی» داشتم. شاید هم باید منتظر قسمت دوم این فیلم بمونیم.

پ.ن۴: بالاخره بعد از چند روز گوگل پلاس باز شد. بریم دوباره بشیم جاسوس موساد و سیا! 

پ.ن۵: داریم سه نفری تلویزیون می بینیم که یه مجلس عروسیو نشون میده. آنی به عماد میگه: کی میشه برای تو عروسی بگیریم؟ عماد آروم برمیگرده. یه نگاهی به ما میکنه و میگه: شبی که من دارم عروسی میکنم شما هر دوتون مُردین و باز برمیگرده و به صفحه تلویزیون خیره میشه! 

البته اینو هم بگم که پریشب بهم گفت: یکی از آرزوهای من اینه که شما دوتا هیچوقت نَمیرین! حالا نمیدونم اون یکی یه پیش بینی صحیح بود یا .....

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۸)

سلام 

یکی دو روزه که میخوام آپ کنم و وقت نمیشه شرمنده. 

حالا توی این سال ۵/۱۳۹۰ (بعد از ساعت ۱۲ و پیش از سال تحویل) بالاخره یه فرصت پیدا شد: 

۱. به مرده گفتم: تا حالا پنی سیلین زدین؟ گفت: من با پنی سیلین بزرگ شدم! 

۲. پیرزنه گفت: دکتر! یه آزمایش چربی برام بنویس چند روزه کلیه هام خیلی درد میکنن! 

۳. به خانمه گفتم: وقتی سرتونو میارین پائین سردردتون بیشتر میشه؟ سرشو آورد پائین و باتعجب گفت: آره ... دستت درد نکنه! 

۴. داشتم یه مریض میدیدم که یه مرد سرشو آورد تو و بعد رفت و شماره گرفت و اومد توی مطب و نشست. بعد هم گفت: خانمم بهم گفت برم پیش دکتر .... اما وقتی اومدم دیدم شما شیفتین دیگه نرفتم اونجا. وقتی نسخه شو نوشتم و رفت از مطب اومدم بیرون که مسئول پذیرش بهم گفت: این مَرده بود الان اومد پیشتون اومد پیش من گفت: خانمم بهم گفته برم پیش دکتر .... اما من زیاد پول ندارم. حالا این دکترتون خوب هست؟ به قیافه اش که نمیاد چیزی حالیش باشه! 

۵. میخواستم نوشتن نسخه یه پسر ۶-۵ ساله رو شروع کنم که گفت: من شربت خوشمزه نمیخواما! 

۶. یه زوج جوون جواب سونوگرافی خانمو آوردند پیشم که توش نوشته بود: یه ساک حاملگی در حد پنج هفته توی رحم دیده میشه ولی جنین کاملی توش دیده نمیشه. یه سونوگرافی کنترل دوهفته دیگه توصیه میشه. وقتی خوندمش مَرده گفت: میبینین چی نوشته؟ نمیدونم دکتره منگ بود .... چی بود؟ گفتم: چطور؟ گفت: نوشته بچه کاملا تشکیل نشده٬ این بچه الان چند روزه که از صبح تا شب توی شکم این زن «لول» میخوره!! 

۷. پیرزنه رو معاینه کردم و میخواستم نسخه شو بنویسم که همراهش گفت: راستی ایشون مادر دکتر .... هستند که اون طرف خیابون داروخونه دارند. پیرزنه فورا گفت: البته من مادرش نیستم زن باباش هستم! 

۸. به پیرزنه گفتم: وقتی کار میکنین درد دستتون بیشتر میشه؟ گفت: نمیدونم تنها کار من توی خونه وضو گرفتنه! 

۹. برای خانمه به درخواست خودش آزمایش قند و چربی نوشتم٬ گفت: من الان ناشتا هستم طوری نیست؟! 

۱۰. یه بچه چهار ماهه رو معاینه کردم و به مادرش گفتم: مشکلی نیست٬ فقط یه کمی سرماخوردگی داره. گفت: چطور ممکنه؟ من از بدو تولد دارم هر روز بهش شربت سرماخوردگی میدم که یه وقت سرما نخوره! 

۱۱. خانمه نوزادشو آورده بود و میگفت: دهنش برفک زده. دهنشو با آبسلانگ باز کردم که دیدم زبونشو برده بالا و دهنش پیدا نیست. مادرش گفت: حالا این هم برام زبونشو برده بالا .... کثافت! 

۱۲. داشتم وارد یه سوپرمارکت می شدم که دم در به یکی از بچه های هم دانشکده ای برخوردم. با هم سلام و احوالپرسی کردیم و بعد هردو وارد مغازه شدیم. یه مقدار جنس خریدم و بعد به فروشنده گفتم: ببخشین «پودر کاری» دارین؟ یه نگاهی به من و توی مغازه کرد و گفت: ببینین آقای مهندس! درست همونجا که اون آقای دکتر ایستاده! 

پ.ن۱: آنی بالاخره عنوان پست جدیدشو انتخاب کرده. مژده که به زودی آپ می کنه! 

پ.ن۲: برام پیامک اومده که مثل بچه آدم برم و از دریافت یارانه انصراف بدم. من که چنین کاری نمیکنم. نمیگم وضع مالیمون بده. شکر خدا اما مسئله اینه که خودم چندین نفرو توی شهر خودمون میشناسم که وضع مالیشون از من بهتره. ظاهرا مشکل فقط اینه که ما یه حقوق مشخص داریم. 

پ.ن۳: سال نو بر همه شما دوستان و خوانندگان روشن و خاموش و استندبای مبارک. 

پ.ن۴: آنی داره صدام میکنه که آخرین ریزه کاری ها رو انجام بدیم. پس تا پست بعد ...