جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (10) (شروع دوباره)

سلام

این داستانچه را سال 1395 نوشتم و از اون موقع تا به حال فکر میکردم توی وبلاگمه. حتی کامنتهائی که یکی دوتا از دوستان برای این پست گذاشته بودند هم یادمه. اما یه روز هرچقدر توی وبلاگ دنبالش گشتم پیداش نکردم. دیگه نمیدونم بلاگ اسکای خورده بودش؟! یا چه اتفاق دیگه ای افتاده بود.

تا این که وسط اسباب کشی تصادفا اونو درحالی که روی کاغذ نوشته شده بود پیداش کردم. خدا رو شکر کردم و نگهش داشتم که بگذارمش توی وبلاگ که ماجراهای پست پیش، پیش اومد!  و حالا میگذارمش اینجا. اگه قبلا این داستانو خونده بودین لطفا بهم خبر بدین.

                                                                                        ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++                                                                                                               

یکی از کارگرها فریاد زد: "تا مثل هرروز سهمیه مونو ندین از کار هم خبری نیست." چندتای دیگه از کارگرها هم که نزدیک او ایستاده بودند حرفشو تائید کردند. سرکارگر جلو اومد. روبروی کارگر ایستاد و گفت: "خودت هم میدونی تصمیم گرفته شده سهمیه ها قطع بشه و این کار هم به نفع شماست نه به ضررتون. دیگه اصلا حواستون به کارتون نیست و مهم ترین علتش هم همون سهمیه های روزانه است که داری این قدر براشون سروصدا به پا میکنی." کارگرگفت: "خودم همه این حرفهایی که زدی میدونم اما قبول کن وقتی یه مدت طولانی یه چیزیو به صورت روزانه به یکی میدی دیگه نمیشه به این راحتی قطعش کرد. اون از پارسال که یکدفعه سهمیه هامونو قطعش کردین و بعد از چند روز مجبور شدین دوباره وصلش کنین و این هم از حالا که میخواین کم کم قطعش کنین. سهمیه ما داره هر روز کمتر از دیروز میشه. تا امروز تحمل کردیم و چیزی نگفتیم امادیگه نمیتونیم."

سرکارگر گفت: "میدونی که تصمیم در این مورد با من نیست. هیئت مدیره این تصمیمو گرفته. هرروز سهمیه این بخش میرسه و من هم بین همه تون تقسیمش میکنم. دیگه اگه کمه یا زیاده با من نیست. اگه مشکلی دارین با هیئت مدیره مطرح کنین."

کارگر گفت: "فکر میکنین نمیدونیم؟ بهمون خبر دادن مقدار این سهمیه ها اون بیرون داره روز به روز بیشتر میشه اما فقط سهمیه ماست که داره هرروز کمتر میشه. به هرحال من نمیدونم همه بچه ها تصمیم گرفتن کارو متوقف کنن تا وقتی که سهمیه برسه."

چند ساعت گذشته بود. خیلی از کارگرهای کارخونه دست از کار کشیده و به جای کار سرجاشون ایستاده بودند و درجا میزدند. کل کارخونه از ضربات پای کارگران به لرزه دراومده بود. دیگه از دست هیچ کس کاری ساخته نبود. نه از دست سرکارگر و نه حتی از دست هیئت مدیره.

چند دقیقه بعد یکی از کارگرها فریاد زد: "نگاه کنین بچه ها! انگار سهمیه ها رسیدند." یک لحظه همه جا به هم ریخت و همه کارگرها به سمت سهمیه هاشون هجوم بردند. چند دقیقه ای همه جا آروم شد تا این که یکی از کارگرها داد کشید: "اه اه اه این دیگه چیه؟ بچه ها میخوان مارو گول بزنن. سهمیه های تقلبی برامون فرستادن. بچه ها! باز هم پاکوبیدنتونو شروع کنین."

                                                                                       *********************************************************                                                                                                                       

مرد جوان به دم در که رسید ایستاد و یک لحظه مکث کرد. بعد سرشو بالا برد و به تابلو خیره شد. آروم زیر لب گفت: "نه دکتر! از تو هم کاری برنمیاد. نه تونستم یکدفعه بگذارمش کنار، نه کم کم قطعش کنم و نه داروهای تو برام اثری داشت."

مرد جوان برگشت. از خیابان رد شد و چند لحظه بعد توی پارک روبروی خیابان بود. نگاهشو به اطراف چرخاند و وقتی چشمش به "ساقی" افتاد بی اختیار لبخند زد. دستش را داخل جیبش برد و تنها اسکناس داخل جیبش را بیرون کشید. میدانست که تا چند دقیقه دیگر لرزش بدنش متوقف خواهد شد. در طرف دیگر خیابان چراغ های تابلوی مرکز ترک اعتیاد یکی یکی روشن میشدند و با درخشش خود توجه همه را به خودشان جلب میکردند.

بعدنوشت: ظاهرا خیلی از دوستان متوجه مفهوم داستان نشدن. هر سلول بدن یک آدم معتادو به یک کارگر تشبیه کردم که هرروز منتظر سهمیه موادشه و کل بدنو به یک کارخونه.

پ.ن1. حدود یک هفته است که باجناق اول دوباره راهی ویلاشون توی شمال شده (به خدا ما نرفتیم) و باتوجه به این که باجناق دوم هم هنوز نیومده فعلا توی اون آپارتمان تنهائیم. یه سری اخبار تائید نشده هم به دستمون رسیده که باجناق دوم کلا تصمیم داره خونه شونو بعد از تکمیل بفروشه و با فروختن خونه فعلی شون اصولا از ولایت بره. اگه این اتفاق بیفته رویای زندگی سه خواهر در کنار هم اصولا محقق نخواهد شد.

پ.ن2. روز جمعه گذشته به آقائی که قرار بود فیبر نوری خونه رو بکشه زنگ زدم و گفتم: قرنطینه تون تموم نشد؟ گفت: حالم بدتر شد و توی بیمارستان بستری شدم! بعد هم شماره یکی از همکارانشو داد. به ایشون زنگ زدم که اومد و برای ما و باجناق دوم سیم کشی کرد. (باجناق اول گفت ما اصولا تلفن ثابت لازم نداریم!) قراره هفته آینده شماره تلفن و بعد هم مودم ویژه فیبر نوری را بگیرم و اگه اتفاق خاصی نیفته پست بعدی با وای فای گذاشته میشه. (به قول یکی از دوستان ماجرای فیبر نوری این خونه خودش میتونست یه پست کامل باشه!) توی خونه قبل حجمی از اینترنت گرفته بودم که هیچ وقت تموم نشد ولی با اینترنت مخابرات اون حجم خیلی گرون تر بود. پس یه حجم خیلی کمتر گرفتم اما قیمتش هنوز بالاتره! اما قراره سرعتش خیلی بیشتر از خونه قبل باشه.

پ.ن3. روز دوازدهم اردیبهشت، معلم عماد (که قبلا هم درباره اش نوشتم) توی فضای مجازی درس داد و آخر درس گفت: "راستی روز معلم هم مبارک، خاک توی سرتون که یک نفرتون هم تبریک نگفت!" پس اجازه بدین همین جا روز کارگر و روز معلم و روز ماما و روز دندان پزشکو با تاخیر تبریک بگم. روزی را که یادم نرفته؟!


نظرسنجی (پست ثابت سابق)


سلام

از زمانی که این وبلاگو افتتاح کردم گه گاه بعضی از خوانندگان محترم کامنت میگذارن و از فاش شدن اسرار بیماران ابراز نارضایتی میکنن. نمونه اش کامنتهای بعضی از دوستان در پست آخرم. درحالی که من مطالب این وبلاگ را فاش کردن اسرار بیماران نمیدونم.

بنا به پیشنهاد خانم نسرین (که من به تجربه شون ایمان دارم) تصمیم گرفتم این موضوع را به نظرسنجی بگذارم.

 

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (230)

سلام

1. توی مرکز کرونا مرده چهارتا دفترچه گذاشت روی میز و گفت: من سه روز پیش تست دادم و جوابش مثبت بود. گفتن خانواده تو هم بیار تست بدن. برای خانمش و دوتا بچه هاش نوشتم و دفترچه چهارمو باز کردم که دیدم مال خودشه. گفتم: شما که سه روز پیش تست دادین و مثبت بوده. دیگه برای چی میخواین تست بدین؟ گفت: خب مگه رایگان نیست؟!

2. مرده اومد مرکز کرونا و گفت: من مسئول تاسیسات بانک ... هستم. دیروز رفتم توی یکی از شعب چندتا از لامپهاشون که سوخته بود را هم عوض کردم. همون موقع یکی از پرسنلشون اومد و سلام و علیک کرد و رفت. بعدا فهمیدم جواب تستش مثبت شده. البته هردومون ماسک داشتیم اما گفتم بیام تست بدم!

3. توی مرکز کرونا به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: میخوام تست کرونا بدم!

4. به خانمه که در طول دوران کرونا حالش بد شده بود گفتم: باید برین بیمارستان. گفت: نه اونجا آلوده است!

5. به مرده گفتم: آبریزش بینی هم دارین؟ گفت: اون قدر که دیگه دستمال جوابگو نیست، حوله میگذارم توی جیبم!

6. به پیرمرده گفتم: دستتون چطور زخمی شد؟ گفت: یه نجسّی داشتیم خواستیم ببندیمش چنگ زد! (ترجمه: سگ)

7. به خانمه گفتم: بچه تونو پیش کدوم متخصص میخواین ببرین دفترچه شو مهر کنم؟ گفت: پیش اطفالِ کودکان!

8. پیرمرده گفت: همه مفاسدم (مفاصلم) درد میکنه چند بسته قرص معده برام بنویس!

9. ساعت یک و نیم صبح زنگ اتاق استراحتو زدند. اومدم بیرون و گفتم: بفرمائید. مرده گفت: دو هفته پیش کف پامو بخیه زدم گفتن دوهفته دیگه بازشون کن. الان هم دارم راه میفتم برم تهران گفتم پیش از رفتن اینهارو هم سر راه بکشم و برم!

10. (12+) خانمه گفت: شیاف دیکلوفناک هم برام بنویس. فقط از نوع مقعدیش!

11. برای خانمه دارو نوشتم و دفترچه شو دادم بهش. گفت: یه آزمایش کامل هم میخوام بدم. نوشتم. گفت: یه سونوگرافی از پستان هم برام مینویسی؟ نوشتم. گفت: یه سونوگرافی تیروئید هم بنویس اما توی یه برگ دیگه. گفتم: خب چرا یک جا انجامشون نمیدین؟ گفت: آخه مرکزی که برای سونوگرافی پستان میرم فقط مخصوص پستانه. نوشتم. گفت: حالا توی یه برگ دیگه یه سونوگرافی رحم و ضمائم بنویس. گفتم: اینو دیگه چرا جدا بنویسم؟ گفت: اون مرکزی که برای سونوی تیروئید میرم اصلا دستگاه سونوی رحمشو قبول ندارم!

12. به مرده گفتم: آمپول میزنین یا کپسول بنویسم؟ گفت: هردوشونو بنویس. از یکی شون استفاده میکنم، اون یکی هم چهار روز دیگه گرون تر میشه!

پ.ن1. روز سی و یکم فروردین رفتم برای زدن دوز دوم واکسن کرونا که متوجه شدم همه کسانی که قرار بوده روز سی ام یا سی و یکم واکسن بزنن اومدن. حسابی غلغله شده بود! جالب این که دو نفر از خانم دکترها توی یکی دو روز گذشته مبتلا شدن! به جز درد مختصر محل تزریق و کمی درد بین دو کتف هم هیچ عارضه ای نداشتم. شرمنده اگه برای زدن واکسن مورد نفرت بعضی دوستان قرار میگیریم. (دارای مخاطب خاص )

پ.ن2. درنهایت ناچار شدیم برای فیبر نوری درخواست بدیم. مسئولین محترم مخابرات هم گفتند: باشه براتون میاریم اما فعلا چون پول شرکت تولید فیبر نوری را ندادیم بهمون فیبر نمیده باید صبر کنین! دیروز بالاخره تا دم در خونه برامون فیبر نوری کشیدن اون هم به حساب مخابرات گرچه کسی که قرار بود داخل خونه را برامون فیبر بکشه هم چندبار پیغام فرستاده بود که اگه عجله دارین قسمت بیرون خونه را هم خودم براتون میکشم و پولشو میگیرم! حالا دیروز که بهش زنگ زدم و گفتم فیبر تا دم در خونه اومده بیا داخل خونه را بکش گفت: من تا هفته آینده توی قرنطینه ام! به اون فامیلی که برای سیم مسی پارتی شده بود گفتم: حالا چقدر فرق هست بین سیم مسی و فیبر نوری؟ گفت: فیبر نوری سرعت اینترنتش بیشتره! گفتم: خب پس مشکلش کجاست؟ گفت: گرون تره! (البته یه مورد دیگه اش هم همون انحصار در گرفتن اینترنته).

پ.ن3. آنی تبلت عسلو داده و میگه نگاه کن! میبینم کلّی گروه توی واتس آپ با همکلاسی هاش درست کردن. یه نفر گروه درست کرده و چند نفرو اد کرده. بعد از چند ساعت مدیر گروه (!) با یکی شون دعواش شده و اونو از گروه بیرون کرده و بعد بقیه شون هم یکی یکی از گروه خارج شدن. تقریبا توی همه گروهها فقط عسل باقی مونده بود! به عسل گفتم: خب تو چرا از گروهها خارج نمیشی؟ گفت: دلم نمیاد! جالب این که خیلی از این بچه ها را هم تا به حال از نزدیک ندیده. آنی هم همه گروهها را پاک کرد. گروه هائی مثل:

گروه ارسال استیکر

گروه گذاشتن عکس

گروه گذاشتن فیلم

گروه مرگ بر آمریکا

گروه صحبت درباره بیماری کرونا

گروه صحبت درباره گرانی مرغ

گروه حرف زدن درباره موهای زشت ...! (اسم یکی از دوستانشون جای نقطه چین بود که سانسورش کردم!)