جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (12) (آخرین فرصت)

صدای موسیقی از گروه موسیقی که از طرف دانشگاه دعوت شده بود بلند شد. گروه موسیقی اول قصد داشتند یک آهنگ شاد بزنند که با اشاره مسئولین دانشگاه به یک قطعه موسیقی سنتی تبدیل شد اما همین هم غنیمت بود. "سعید" خوشحال بود. باورش نمی شد که بالاخره درسش درحال اتمام است. یک لحظه گفت: "نکنه این بار هم دارم خواب میبینم؟" اما نه، لباس فارغ التحصیلی به تنش بود و کلاهش هم روی سرش.   ادامه مطلب ...

داستانچه (۱۱) (آخرین تیر ترکش)

سلام

از زمان نوشتن پست قبل تا الان فقط یک بیمار با سوتی قابل نوشتن اومده! پس ناچارم برم سراغ یه پست غیرخاطرات:

مرد در ماشینشو بست. در باک بنزین را باز کرد. کارت سوخت را داخل پمپ گذاشت و شروع به زدن بنزین کرد. دختر وقتی دید پدرش حواسش به آنها نیست سرش را جلو برد و به مادرش گفت: حالا واقعا راه دیگه ای نیست؟ آخه من روم نمیشه این همه وقت برم خونه عمو. مادرش گفت: مگه اونجا بهت بد میگذره؟ دختر گفت: نه! راستشو بگم؟ عمو از بابا مهربون تره. زن عمو هم خیلی خوبه. اما آخه بحث یک روز و دو روز نیست. دو هفته است. مادرش گفت: میدونم مامان، نمیدونم این مشاورش این روش درمانو  از کجا آورده؟ دو هفته توی یه ویلا توی یه جای آروم بدون هیچ ارتباطی با جهان خارج! آخه این هم شد درمان؟ گرچه ته دلم امیدوارم واقعا موثر باشه. دیگه خسته شدم از این که هر روز برم کلانتری و سند بگذارم و آقا را بیارم بیرون و بعد بیفتم دنبال گرفتن رضایت. هیچ کس نباید به حضرت آقا بگه بالای چشمت ابروئه وگرنه بهش برمیخوره و باهاش گلاویز میشه. نمیخواستم توی این سرما باهاش برم توی ویلای دوستش اون هم موقعی که اونجا پرنده هم پر نمیزنه اما دیدی که! این دفعه آخری چیزی نمونده بود چشم اون بنده خدا رو با مشت کور کنه فقط برای این که بهش گفته بود چرا یکدفعه اومدی و داری میری جلو صف؟

در همین لحظه در ماشین باز شد و مرد روی صندلی راننده نشست. بعد سرش را برگرداند و به دخترش گفت: همه چیزو برای مدرسه ات برداشتی بابا؟ چیزی رو توی خونه جا نگذاشتی؟ دختر گفت: نه بابا همه چیزو برداشتم. مرد حرکت کرد و چند دقیقه بعد ماشین دم در خانه برادرش توقف کرد. همه از ماشین پیاده شدند. در خانه باز شد و برادر کوچک تر مرد از خانه خارج شد.

- سلام داداش! بالاخره رفتنی شدین؟

+ سلام، آره دیگه. بریم ببینیم خدا چی میخواد. 

- حالا بیایین تو یه استراحتی بکنین بعد میرین.

+ قربونت داداش. با هزار بدبختی دوهفته مرخصی گرفتم. بذار درمانمو کامل کنم.

- حالا این مشاور که رفتی کارش خوب هست؟ درمان این طوری ندیده بودم تا حالا.

+ همه که خیلی دارن ازش تعریف میکنن. بنده خدا هر کاری تونست کرد اما فایده نداره. یه لحظه خون جلو چشممو میگیره و دیگه چیزی نمیفهمم.

- هرطور که میدونی. پس دو هفته دیگه منتظرتونیم.

در همان زمان زن هم درحال گفتگو با جاریش بود.

- حالا همه چیز برداشتی؟

+ آره صندوق عقب پره. مگه چقدر غذا میخوریم توی دو هفته؟

- اما نگرانتون میشیم. کاش گوشیت را میبردی گاهی یواشکی یه زنگ میزدی.

+ نه خواهر. اون وقت اگه فهمید تا آخر عمر ولمون نمیکنه هر اتفاقی که براش افتاد میگه چون تلفن آورده بودی. تازه قراره رسیدیم اونجا رادیو و تلویزیون را هم جمع کنیم.

- وا! حوصله تون سر میره که. 

+ چکار کنیم دیگه یه طوری میگذرونیم بالاخره.

مرد با برادرش دست داد و به طرف ماشین اومد. زن هم به طرف ماشین اومد اما وسط راه دخترشو بغل کرد و گفت:

- عمو و زن عمو را اذیت نکنی ها!

+ چشم. شما هم مراقب خودتون باشین.

- باشه عزیزم. ببینمت! گریه میکنی؟ مگه کجا داریم میریم؟ سه چهار ساعت بیشتر راه نیست. گریه نکن دیگه تو دیگه برای خودت خانمی شدی.

+ چشم گریه نمی کنم. 

- آفرین دخترم. خب دیگه سفارش نمیکنم. فعلا خداحافظ.

زن هم سوار ماشین شد و بعد مرد ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. به خیابان که رسید دور زد و به سمت خارج از شهر رفت. کم کم خانه های شهر به پایان رسیدند و خانه باغ های روستایی شروع شدند. درختها کاملا شکل پاییزی داشتند. بعضی کاملا برگ های خود را از دست داده بودند و بر روی بعضی از درخت ها هم برگ های رنگارنگ جلوه گری می کردند. بعد از دو سه ساعت مرد راهنما زد و چند ثانیه بعد از اتوبان خارج شد. از اینجا به بعد و در این راه روستایی جلوه گری طبیعت مشخص تر بود. زن گفت:

- حیف که قراره همه اش توی اون ویلا بمونیم. وگرنه می شد عصرها بیاییم این جاها یه چرخی بزنیم.

+ بذار این دو هفته تموم بشه و خیالم راحت بشه چشم.

مرد ماشین را جلو در یک ویلای بزرگ نگه داشت. از ماشین پیاده شد و در ویلا را باز کرد. بعد به زنش گفت: تو ماشینو بیار تو تا من درو ببندم.

زن پیاده و دوباره از سمت راننده سوار ماشین شد. بعد حرکت کرد و بطرف حیاط ویلا راند. کاملاً مشخص بود که مدتی هست کسی وارد آنجا نشده. همان جا ترمز گرفت و صبر کرد تا مرد سوار شود. بعد به راه افتاد و تا نزدیک ویلا جلو راند.

تا زن ترمز دستی را کشید هر دو پیاده شدند و زن در صندوق عقب را باز کرد تا شروع به خالی کردن وسایل بکند. چند لحظه بعد مرد به او ملحق شد و شروع به بردن وسایل به داخل ویلا کرد. کم کم همهء وسایل از ماشین تخلیه شدند.. زن در صندوق عقب را بست و وارد ویلا شد و گفت: اینجا یه نظافت اساسی لازم داره. مرد گفت: دو هفته اینجاییم. عجله نکن. همه کارها را امروز انجام بدی بعد حوصله ات سر میره. من می رم نفت بیارم بخاری را پر کنم. و از ویلا خارج شد. زن نگاهی به اطراف کرد و وارد اتاق خواب شد. با خودش گفت: این هم از آخرین تیر ترکش. اگه این بار نتونم درستش کنم دیگه هیچ وقت نمیتونم. بعد در کیفش را باز کرد. کیف وسایل آرایشش را بیرون آورد و آن را جلو میز توالت داخل اتاق گذاشت.

 ...

مرد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و آرام او را تکان داد و گفت:

- بیدار شو! کِی خوابمون رفت؟ اون هم امروز که باید برگردیم. فکر میکنی چقدر خوابیدیم؟

+ فکر کنم نصف روز یا حداکثر یک روز.

- یک روز؟ نه بابا. من فردا دیگه باید برم سر کار. پاشو باید راه بیفتیم. اگه برای خونه چیزی میخوای هم بگو تا توی راه بخرم.

...

صدای مرد سکوت پاسگاه را شکست.

- جناب سروان، مگه تقصیر منه که قیمت همه چیز گرون شده؟ تا براش کارت کشیدم بهم میگه دزد، چه میدونم مال مردم خور ... بعد هم باهام گلاویز شد. بعد دستمالش را از روی زخم سرش برداشت و به آن خیره شد.

افسر پلیس سرش را برگرداند و رو به مرد دیگر داخل اتاق کرد. مرد سرش را پایین انداخته و ساکت بود. همسرش هم روی صندلی کنار او نشسته بود.

- خارج بودی؟ 

+ نه جناب سروان خارج کجا بود؟ دو هفته توی یه ویلا خودمونو حبس کرده بودیم.

- میخواستی ترک کنی؟

+ من فقط سیگار می کشم جناب سروان. به توصیه یه مشاور توی ویلا بودیم تا آروم بشم و بتونم خودمو کنترل کنم.

- چقدر هم درمانش موثر بوده!

بعد داد زد: سرباز احمدی!

چند لحظه بعد در اتاق باز شد و یک سرباز جوان وارد اتاق شد. به جلو میز که رسید پایش را محکم به زمین کوبید و احترام نظامی گذاشت.

- ایشونو ببر بازداشتگاه تا تکلیفش مشخص بشه.

+ چشم قربان! بلند شو آقا.

زن سرش را بلند کرد و گفت: جناب سروان نمیشه یه لطفی بکنید و نبریدش بازداشتگاه؟ بعد از دو هفته داریم میریم پیش دخترمون. 

از لای در نیمه باز اتاق صدای بلند تلویزیون داخل سالن به داخل می آمد:

- من اصلا بهشون گفتم هروقت صلاح دونستین این مصوبه را اجرا کنین و به من هم نگین. من هم مثل شما صبح جمعه فهمیدم که بنزین گرون شده.

داستانچه (10) (شروع دوباره)

سلام

این داستانچه را سال 1395 نوشتم و از اون موقع تا به حال فکر میکردم توی وبلاگمه. حتی کامنتهائی که یکی دوتا از دوستان برای این پست گذاشته بودند هم یادمه. اما یه روز هرچقدر توی وبلاگ دنبالش گشتم پیداش نکردم. دیگه نمیدونم بلاگ اسکای خورده بودش؟! یا چه اتفاق دیگه ای افتاده بود.

تا این که وسط اسباب کشی تصادفا اونو درحالی که روی کاغذ نوشته شده بود پیداش کردم. خدا رو شکر کردم و نگهش داشتم که بگذارمش توی وبلاگ که ماجراهای پست پیش، پیش اومد!  و حالا میگذارمش اینجا. اگه قبلا این داستانو خونده بودین لطفا بهم خبر بدین.

                                                                                        ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++                                                                                                               

یکی از کارگرها فریاد زد: "تا مثل هرروز سهمیه مونو ندین از کار هم خبری نیست." چندتای دیگه از کارگرها هم که نزدیک او ایستاده بودند حرفشو تائید کردند. سرکارگر جلو اومد. روبروی کارگر ایستاد و گفت: "خودت هم میدونی تصمیم گرفته شده سهمیه ها قطع بشه و این کار هم به نفع شماست نه به ضررتون. دیگه اصلا حواستون به کارتون نیست و مهم ترین علتش هم همون سهمیه های روزانه است که داری این قدر براشون سروصدا به پا میکنی." کارگرگفت: "خودم همه این حرفهایی که زدی میدونم اما قبول کن وقتی یه مدت طولانی یه چیزیو به صورت روزانه به یکی میدی دیگه نمیشه به این راحتی قطعش کرد. اون از پارسال که یکدفعه سهمیه هامونو قطعش کردین و بعد از چند روز مجبور شدین دوباره وصلش کنین و این هم از حالا که میخواین کم کم قطعش کنین. سهمیه ما داره هر روز کمتر از دیروز میشه. تا امروز تحمل کردیم و چیزی نگفتیم امادیگه نمیتونیم."

سرکارگر گفت: "میدونی که تصمیم در این مورد با من نیست. هیئت مدیره این تصمیمو گرفته. هرروز سهمیه این بخش میرسه و من هم بین همه تون تقسیمش میکنم. دیگه اگه کمه یا زیاده با من نیست. اگه مشکلی دارین با هیئت مدیره مطرح کنین."

کارگر گفت: "فکر میکنین نمیدونیم؟ بهمون خبر دادن مقدار این سهمیه ها اون بیرون داره روز به روز بیشتر میشه اما فقط سهمیه ماست که داره هرروز کمتر میشه. به هرحال من نمیدونم همه بچه ها تصمیم گرفتن کارو متوقف کنن تا وقتی که سهمیه برسه."

چند ساعت گذشته بود. خیلی از کارگرهای کارخونه دست از کار کشیده و به جای کار سرجاشون ایستاده بودند و درجا میزدند. کل کارخونه از ضربات پای کارگران به لرزه دراومده بود. دیگه از دست هیچ کس کاری ساخته نبود. نه از دست سرکارگر و نه حتی از دست هیئت مدیره.

چند دقیقه بعد یکی از کارگرها فریاد زد: "نگاه کنین بچه ها! انگار سهمیه ها رسیدند." یک لحظه همه جا به هم ریخت و همه کارگرها به سمت سهمیه هاشون هجوم بردند. چند دقیقه ای همه جا آروم شد تا این که یکی از کارگرها داد کشید: "اه اه اه این دیگه چیه؟ بچه ها میخوان مارو گول بزنن. سهمیه های تقلبی برامون فرستادن. بچه ها! باز هم پاکوبیدنتونو شروع کنین."

                                                                                       *********************************************************                                                                                                                       

مرد جوان به دم در که رسید ایستاد و یک لحظه مکث کرد. بعد سرشو بالا برد و به تابلو خیره شد. آروم زیر لب گفت: "نه دکتر! از تو هم کاری برنمیاد. نه تونستم یکدفعه بگذارمش کنار، نه کم کم قطعش کنم و نه داروهای تو برام اثری داشت."

مرد جوان برگشت. از خیابان رد شد و چند لحظه بعد توی پارک روبروی خیابان بود. نگاهشو به اطراف چرخاند و وقتی چشمش به "ساقی" افتاد بی اختیار لبخند زد. دستش را داخل جیبش برد و تنها اسکناس داخل جیبش را بیرون کشید. میدانست که تا چند دقیقه دیگر لرزش بدنش متوقف خواهد شد. در طرف دیگر خیابان چراغ های تابلوی مرکز ترک اعتیاد یکی یکی روشن میشدند و با درخشش خود توجه همه را به خودشان جلب میکردند.

بعدنوشت: ظاهرا خیلی از دوستان متوجه مفهوم داستان نشدن. هر سلول بدن یک آدم معتادو به یک کارگر تشبیه کردم که هرروز منتظر سهمیه موادشه و کل بدنو به یک کارخونه.

پ.ن1. حدود یک هفته است که باجناق اول دوباره راهی ویلاشون توی شمال شده (به خدا ما نرفتیم) و باتوجه به این که باجناق دوم هم هنوز نیومده فعلا توی اون آپارتمان تنهائیم. یه سری اخبار تائید نشده هم به دستمون رسیده که باجناق دوم کلا تصمیم داره خونه شونو بعد از تکمیل بفروشه و با فروختن خونه فعلی شون اصولا از ولایت بره. اگه این اتفاق بیفته رویای زندگی سه خواهر در کنار هم اصولا محقق نخواهد شد.

پ.ن2. روز جمعه گذشته به آقائی که قرار بود فیبر نوری خونه رو بکشه زنگ زدم و گفتم: قرنطینه تون تموم نشد؟ گفت: حالم بدتر شد و توی بیمارستان بستری شدم! بعد هم شماره یکی از همکارانشو داد. به ایشون زنگ زدم که اومد و برای ما و باجناق دوم سیم کشی کرد. (باجناق اول گفت ما اصولا تلفن ثابت لازم نداریم!) قراره هفته آینده شماره تلفن و بعد هم مودم ویژه فیبر نوری را بگیرم و اگه اتفاق خاصی نیفته پست بعدی با وای فای گذاشته میشه. (به قول یکی از دوستان ماجرای فیبر نوری این خونه خودش میتونست یه پست کامل باشه!) توی خونه قبل حجمی از اینترنت گرفته بودم که هیچ وقت تموم نشد ولی با اینترنت مخابرات اون حجم خیلی گرون تر بود. پس یه حجم خیلی کمتر گرفتم اما قیمتش هنوز بالاتره! اما قراره سرعتش خیلی بیشتر از خونه قبل باشه.

پ.ن3. روز دوازدهم اردیبهشت، معلم عماد (که قبلا هم درباره اش نوشتم) توی فضای مجازی درس داد و آخر درس گفت: "راستی روز معلم هم مبارک، خاک توی سرتون که یک نفرتون هم تبریک نگفت!" پس اجازه بدین همین جا روز کارگر و روز معلم و روز ماما و روز دندان پزشکو با تاخیر تبریک بگم. روزی را که یادم نرفته؟!


داستانچه (9) (خاکسترهای هیمه ها)

سلام

از آخرین داستانچه ای که اینجا گذاشتم بیشتر از دو سال میگذره و من اصولا مورد جدیدی به ذهنم نرسیده بود تا این که یکی دو هفته پیش سرکار خانم نسرین لطف کردند و برام یه کامنت خصوصی گذاشتند و فهمیدم ایشون اصولا در همه زمینه های کار خیر فعال هستند. چه در کمک مالی به کسانی که بهش نیازمندند و چه در کمک فکری به کسانی که بهش نیازمندند! ایشون لطف کرده بودند و ایرادات چندتا از داستانچه ها را درآورده بودند و اونها را ویرایش کرده بودند و برام فرستادند. قصد داشتم داستانچه های ویرایش شده را کنار ویرایش نشده ها بگذارم که به دستور ایشون این کارو نکردم و قبلی ها را حذف کردم. (البته توی یه پست چرکنویس برای خودم نگهشون داشتم!) اما اگه قبلا داستانچه ها را خونده باشین احتمالا میتونین تشخیص بدین که تا چه حد روان تر و بهتر شدن.

چند روز پیش وقتی به وبلاگ ویژه داستان های ایشون سر زدم و به عنوان کلاس درس این داستانو خوندم، توی یه لحظه به ذهنم رسید که میشه اونو ادامه داد! پس ازشون اجازه گرفتم و بعد از نوشتن براشون فرستادم که ایشون باز هم لطف کردند و ایراداتشو گوشزد کردند. البته نه من اون لهجه توی داستان اصلیو بلد بودم و نه ایشون زبان فارسی کاراکترها را به اون لهجه برگردونده بودند.

و نهایتا این داستانچه به دست اومد. البته اگر هنوز اون داستانو نخوندین اول یه سر به لینکی که گذاشتم بزنین و بعد تشریف بیارین اینجا. با تشکر:


                                                                                           +++++++++++++++++++++++++++++
- بیدار شدی دخترخاله؟ ببخش بیدارت کردم.
- نه "گلنار" جان! دیگه باید بیدار می شدم. تا کی بخوابم آخه؟ چهار روز دیگه میذارنم یه جا که برای ابد بخوابم. بذار این چند صباحی که زنده ایم بیدار باشیم.
- این چه حرفیه "آتش" جان؟ کسی ندونه فکر میکنه چند سالته؟ دیگه این روزا شصت سالگی اول جوونیه.
- آره اول جوونی! حتماً من شصت ساله هم الآن چهارده سالمه!
و در ادامه ریز خندید.
- ای قربونت برم دخترخاله چه عجب که بعد از مدتها ما خندهء تو رو هم دیدیم. یادش به خیر یه زمانی هیچ کس شادتر از تو نبود. کی فکر میکرد دنیا این طور بگرده و این طور خانه خراب بشیم؟ میگم دخترخاله جان... وای خدا مرگم بده، داری گریه میکنی؟ تقصیر من شد؟ آخخخخ ببخشید... آتش جان باز تو رو یاد اون خدا بیامرز انداختم؟
- آآآیییی "یوسفم" کجائی؟ چقدر دلتنگتم. چرا نمیائی دنبالم؟ مگه دفعهء آخر که دیدمت نگفتی میرم سور و سات عروسیو جور کنم و زود میام تا عروسی بگیریم؟ اینه زود اومدنت؟ تو که بدقول نبودی یوسفم. خدا قطع کنه دست اون دزدی که برا صنّار سه شاهی پول، عروسی یه شبه مو کرد عزای یه عمر...
شانه های آتش تکان می خورد و صدای هق هقش تمام خانه را برداشت. اشک هایش سرازیر و بر روی گونه هایش روان شدند. گلنار با عجله از جا بلند شد. در حین بلند شدن ناگهان پایش از درد تیر کشید و وسط راه متوقف شد.
- آتش جان به خدا غلط کردم. گریه نکن. جان گلنار دیگه گریه نکن. دیگه اسمشو نمیارم. مگه نشنیدی دکترت گفت گریه برات سمّه؟
آتش آهی کشید و با سوز دل گفت:
- ای کاش زودتر اثر می کرد این سم. اگه از گناهش نمی ترسیدم، همون موقع که خبر یوسفمو برام آوردن کار خودمو تموم کرده بودم. منو از چی می ترسونی؟ از مردن؟ فکر می کنی این دنیا بعد از یوسفم ارزشی داره برام؟
- فدات بشم دخترخاله... صبر کن الان میرم قرصاتو برات میارم.
پای راست گلنار همچنان در موقع راه رفتن تیر می کشید اما با آخرین سرعتی که برایش ممکن بود حرکت می کرد. هر طور که بود خودش را به کمد کنار اتاق رساند، درش را باز کرد و یک کیسه پلاستیک بزرگ از داخل آن برداشت. چند لحظه داروهای داخل پلاستیک را زیر و رو کرد و بالاخره یکی از قرصها را برداشت و لنگان لنگان به طرف آشپزخانه رفت. چند لحظه بعد صدای شیر آب بلند شد و لیوان آب به دست وارد اتاق شد.
- بیا دخترخاله جان، بیا قرصتو بخور. دیگه اسمشو نمیارم. دیگه تو رو به یادش نمیندازم.
- فکر می کنی اگه تو اسمشو نیاری من دیگه به یادش نمی افتم؟! فکر می کنی ساعتی هست که من به یادش نباشم؟ اصلاً مگه توی این خونه فقط منم که گریه می کنم؟ چند بار نصف شبها با صدای گریه ات بیدار شده باشم خوبه؟
- باشه باشه... قرصتو بخور آتش جانم تا یه کم آروم بشی. بیا، قرصو بذار توی دهنت... آ باریکلا.
آتش لبهای خیسش را با پشت دست پاک کرد و حس قدردانی گفت:
- گلنارجان! من که تا عمر دارم شرمندهء تو ام. الآن به جز تو کی مونده برام؟ برادرم از وقتی رفت خارج، اول هر دو سه روز یکبار زنگ می زد. بعد شد هفته ای یک بار بعد ماهی یک بار و کم کم حالا که دیگه شده سالی دو سه بار. میدونی چند ساله که ندیدمش؟... فکر کنم از موقع مرگ بابا. دفعه آخری که زنگ زد اصلاً نصف حرفاشو نمی فهمیدم. هر چهار کلمه که می گفت یه کلمه خارجکی می پروند...
در اینجا مکثی کرد و به چشمان قشنگ گلنار خیره شد و پرسید:
میگم دخترخاله! من که بعد از یوسفم اصلاً نمی تونستم به کس دیگه ای فکر کنم. تو چرا هیچ وقت شوهر نکردی!؟ تو چرا به پای من سوختی و ساختی!؟ دلت سوخت برام؟
- این چه حرفیه آتش جان؟ اونی که داره توی این خونه تحمل میکنه تویی نه من! فکر نکنم اگه شوهر کرده بودم می تونست تا این سن منو تحمل کنه! بذار برم سفره را بیارم ناهار بخوریم بعد واسه هم درد دل می کنیم.
در آنی بلند شد و لنگ لنگان به آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد، سفره کوچک پلاستیکی در دست وارد اتاق شد. آن را یکی دوبار آرام تکاند و بعد یک تکان محکم به آن داد و روی زمین پهنش کرد. بعد از مکثی که از درد بود صاف ایستاد و به سمت آشپزخانه رفت، اما در وسط راه ناگهان متوقف شد! دست راستش را روی قفسهء سینه اش گذاشت، چند نفس عمیق کشید و ناگهان روی زمین افتاد. آتش با دیدن آن صحنه از جا پرید و خودش را بدون توجه به درد استخوانهایش به گلنار رساند.
-چی شد گلنارجان؟ چرا بدنت این قدر عرق کرده؟ کجات درد میکنه؟ وای خدا مرگم بده. این قرصهای زیر زبونیت کجان؟
کمی با عجله و اضطراب لابلای قرصها گشت اما چیزی را که به دنبالش می گشت پیدا نکرد. با آخرین سرعتی که می توانست خودش را به ایوان خانه رساند و داد زد: یکی به دادم برسه... همسایه ها... به دادم برسید... گلنار... گلنارم ...
***
صدای نوار هنوز بلند بود و برای چندمین بار عبدالباسط "اذا الشمس کوّرت" را می خواند. آتش همچنان روی صندلی نشسته بود و بدون این که حرکتی بکند به روبرو خیره شده بود. چشمانش مثل دو کاسه خون شده بود. برادرش سیاوش که بتازگی بخاطر خبر مرگ دختر خاله به ایران آمده بود با شرمندگی گفت:
-شرمنده ام خواهر. ببخش که این چند سال فرصت نشد بیایم ایران. اگه بدونی اون طرف چه خبره؟ از همون اول صبح که بیدار میشی باید بدوی دنبال یه لقمه نون تا وقتی سرتو میذاری زمین. بذار این نوارو خاموش کنم دیگه، خیلی وقته مهمونا رفتن.
"سیاوش" با چابکی از جا بلند شد. به سمت ضبط صوت رفت تا آن را خاموش کند که نگاهش به دیوار افتاد و پرسید:
-این کلیدِ کجاست که آویزون کردی به دیوار؟ همون کلیده که گفتی همیشه به گردن دخترخاله خدابیامرز بوده؟
آتش با بغض تایید کرد: همونه.
پسر بچه ی سیاوش پرسید:
*What a beautiful box! who's the owner dad ?
سیاوش نگاهی به پسرش و جعبه ی چوبی زیبایی که در دست او بود انداخت و گفت:
I don't know! where did you find it?
Under the aunt Golnar's bed_
give it to me... let see... it's locked! where is the key?
سیاوش فکری کرد و فوراً نگاهش به کلید روی دیوار برگشت. آن را از روی میخ برداشت و به سراغ جعبه آمد. پسرک داشت جعبه را تکان می داد. صدای چیزی که به دیواره های درون جعبه برخورد می کرد شنیده می شد. سیاوش جعبه را از او گرفت و کلید را در قفل آن چرخاند. در جعبه با صدای خشکی باز شد و ناگهان در میان چشمان حیرت زدهء همه، چاقوی بزرگی از داخل جعبه بیرون افتاد. چند قطره خون خشک شده روی تیغه چاقو دیده می شد. پسرک با دیدن چاقوی خونین شوکه شده و به پای پدر چسبید. دستهای سیاوش لرزید و یک برگ کاغذ به دنبال چاقو روی زمین افتاد.
سیاوش تقریباً فریاد زد:
-یا ابالفضل!... این چاقو چیه اینجا؟!!! این کاغذ دیگه چیه!؟ بذار ببینم؟
و با صدای بلند خواند:
"گلنار! این دفعه اول و آخرت باشه که برام نامه می نویسی. تو که خوب میدونی من و آتش با هم نامزد کردیم. یعنی چی که نوشتی: اگه مال من نشی نمیذارم مال کس دیگه ای باشی"؟ من فردا صبح دارم میرم شهر سور و سات عروسیو بخرم. ببینم چطور نمیذاری مال کس دیگه ای بشم؟"
سر آتش گُر گرفت... نفسش گرفته بود. انگار هوا نبود... کاغذ را از دست برادرش با خشم کشید... نگاهی به آن کرد و زار زد: این خط یوسف منه!
پایان
14 اسفند 99

* ترجمه به فارسی:
_ چه جعبه ی قشنگی! صاحبش کیه بابا؟
_ نمی دونم، کجا پیداش کردی؟
_ زیر تخت خاله گلنار.

_ اونو بده من... بذار ببینم... قفله! کلیدش کجاست؟

                                                                                      ++++++++++++++++++++++++++++

پ.ن1. قصد داشتم امروز پست خاطرات بگذارم و توی پی نوشتها ماجرای لطف خانم نسرین و توی پست بعد این داستانچه را. اما به دلایلی این اتفاق نیفتاد. علتشو توی پست بعدی میفهمین

پ.ن2. بعد از مدتها همکارانمون توی شبکه بهداشت یه تکونی به خودشون دادن! چند هفته پیش یکدفعه سرویس ایاب و ذهاب پرسنل برای رفتن به روستاها حذف شد و گفتند علتش اینه که حق ایاب و ذهاب میگیرین! حالا مبلغ این حق ایاب و ذهاب چقدره؟ ماهی سی هزار تومن! زمان پرداختش؟ با تاخیر چندین ماهه! اما بچه ها اون قدر اعتراض و نامه نگاری و ... کردند که بعد از چند روز سرویسها برگشتند!

پ.ن3. عسل وسط اتاق خوابش برده. بغلش میکنم و میگذارمش توی تختش. وقتی بیدار میشه بهش میگم: تو که وسط اتاق خوابیده بودی، چطور رفتی توی تختت؟ میگه: یه فرشته چاق اومد و بغلم کرد و بردم روی تخت! (فکر کنم عسل تنها فردی روی کره زمین باشه که منو چاق میدونه!)

بعدنوشت: یه لطف دیگه از سرکار خانم نسرین

 

همین داستان با لهجه شیرین عشایر فارس

 

- بیدار شدی دخترخاله؟ ببخش بیدارت کِردم.

- نه گلنار جان! دیه باید بیدار می شدُم. تا کی بخووسُم آخه؟ چار روز دیگه میذارنُم یه جا که برا ابد بخووسُم. بذار ای چن صباحی که زنده ایم بیدار باشیم.

- ای چه حرفیه آتش جان؟ کسی ندونه فکر میکنه چند سالته؟ دیه ای روزا شصت سالگی اول جوونیَه.

- ها اول جوونی! حُکماً من شص ساله هم الآن چارده سالُمه!

و در ادامه ریز خندید.

- ای قربونت برُم دخترخاله چه عجب که بعدِ مدتا ما خندهء تو رَم دیدیم. یادش به خیر ی وقتی هیشکی شادتر از تو نبو. کی فکر می کِرد دنیا ای طو بگرده وُ ای طو خونه خراب شیم؟ میگم دخترخاله جان... وای خدا مرگُم بده، داری گِریه می کنی؟ تخصیر من شد! آخخخخ ببخشی... آتش جان باز تو ر ِ یاد او خدا بیامرز اِنداختُم؟

- آآآیییی یوسفُم کجائی؟ چقدر دلتنگتُم. چرو نمیوی دنبالُم؟ مَی دفهء آخِر که دیدُمت نگفتی میرُم سور و سات عروسی سیت جور کنُم و زود میام تا عروسی بیگیریم؟ ایه زود اومدنِت؟ تو که بدقول نبودی یوسفُ جانُم... خدا قط کنه دس او دُزی که برا صنّار سه شِی پول، عروسی یه شبه مِه کِرد عزوی یه عمرُم...

شانه های آتش تکان می خورد و صدای هق هقش تمام خانه را برداشت. اشک هایش سرازیر و بر روی گونه هایش روان شدند. گلنار با عجله از جا بلند شد. در حین بلند شدن ناگهان پایش از درد تیر کشید و وسط راه متوقف شد.

- آتش جان به خدا غلط کردُم. گِریه نکن. جان گلنار دیه گِریه نکن. دیه اسمشه نمیارُم. مَی نشنیدی دکترت گفت گِریه سیت سمّه خو؟

آتش آهی کشید و با سوز دل گفت:

- ای کاش زودتر اثر می کِرد ای سم. اَی از گناهش نمی ترسیدُم، همو موقع که خبر یوسفمِه سیم آوردن کار خودمه تموم کِرده بودُم. منه از چیچی می ترسونی؟ از مردن؟ فکر می کنی ای دنیا بعد از یوسفُم بها داره سیم؟

- فدات بشُم دخترخاله... صب کن الان میرُم قرصاته سیت میارُم.

پای راست گلنار همچنان در موقع راه رفتن تیر می کشید اما با آخرین سرعتی که برایش ممکن بود حرکت می کرد. هر طور که بود خودش را به کمد کنار اتاق رساند، درش را باز کرد و یک کیسه پلاستیک بزرگ از داخل آن برداشت. چند لحظه داروهای داخل پلاستیک را زیر و رو کرد و بالاخره یکی از قرصها را برداشت و لنگان لنگان به طرف آشپزخانه رفت. چند لحظه بعد صدای شیر آب بلند شد و لیوان آب به دست وارد اتاق شد.

- بیو، بیو قرصته بُخور. دیگه اسمشه نمیارُم. دیگه تو رِه به یادش نمیندازُم.

- فکر می کنی اَی تو اسمشه نیاری مُ دیه به یادش نَمی اُفتُم؟! فکر می کنی ساعتی هس که مُ به یادش نباشُم؟ اصلاً مَی تو ای خونه فقط مُنُم که گِریه می کنُم؟ چن بار نصف شوا با صدوی گِریَت بیدار شده باشُم خوبه، ها؟

- باشه باشه... قرصته بخور آتش جانُم تا یه کم آروم شی. بیو، قرصِ بذار تو دَنِت... آ باریکلو.

آتش لبهای خیسش را با پشت دست پاک کرد و حس قدردانی گفت:

- گلنارجان! مُ که تا عمر دارُم شرمندهء توم. الآن به جز تو کی مونده برام؟ برارُم از وقتی رفت خارج، اول هر دو سه روز یه بار تیلفون می زد. بعد شد هفته ای یی بار بعد ماهی یی بار و حالام که دیگه شده سالی دو سه بار. میدونی چن ساله که ندیدُمش؟... فکر کنُم از موقع مرگ بابا. دفه آخِری که تلفون کِرد اصلاً نصف حرفاشه نمی فهمیدُم. هر چار کلمه که می گفت یی کلمه خارجکی می پروند وسطش...

در اینجا مکثی کرد و به چشمان قشنگ گلنار خیره شد و پرسید:

_میگُم دخترخاله! مُ که بعد از یوسفم اصلاً نمی تونُسُم به کس دیگِی فکر بُکُنم. تو چرو هیچ وقت شووَر نکِردی!؟ تو چرو به پوی مو سوختی و ساختی!؟ دلت سیم سوخت؟

- ای چه حرفیه آتش جان؟ اویی که داره تو ای خونه تحمل میکنه تویی نه مو! فکر نکنُم اَی شووَر کِرده بودُم می تونُس تا ای سن مونِه تحمل بُکنه! بذار برُم سفره ره بیارُم ناهار بُخوریم بعد واسه هم درد دل می کنیم.

در آنی بلند شد و لنگ لنگان به آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد، سفره کوچک پلاستیکی در دست وارد اتاق شد. آن را یکی دوبار آرام تکاند و بعد یک تکان محکم به آن داد و روی زمین پهنش کرد. بعد از مکثی که از درد بود صاف ایستاد و به سمت آشپزخانه رفت، اما در وسط راه ناگهان متوقف شد! دست راستش را روی قفسهء سینه اش گذاشت، چند نفس عمیق کشید و ناگهان روی زمین افتاد. آتش با دیدن آن صحنه از جا پرید و خودش را بدون توجه به درد استخوانهایش به گلنار رساند.

-چه شد گلنارجان؟ چرو بدنت ای قد عرق کِرده؟ کجات درد میکنه؟... دردت به جونوم... ای قرصای زیر زبونیت کجان؟

کمی با عجله و اضطراب لابلای قرصها گشت اما چیزی را که به دنبالش می گشت پیدا نکرد. با آخرین سرعتی که می توانست خودش را به ایوان خانه رساند و داد زد: یکی به دادُم برسه... همسایه ها... به دادُم برسید... گلنار... گلنارم ...

***

صدای نوار هنوز بلند بود و برای چندمین بار عبدالباسط "اذا الشمس کوّرت" را می خواند. آتش همچنان روی صندلی نشسته بود و بدون این که حرکتی بکند به روبرو خیره شده بود. چشمانش مثل دو کاسه خون شده بود. برادرش سیاوش که بتازگی بخاطر خبر مرگ دختر خاله به ایران آمده بود با شرمندگی گفت:

-شرمنده م خواهر. ببخش که ای چند سال رخصت نشد بیایم ایران. اَی بودونی او طرف چه خبره؟ از همو اول صبح که بیدار میشی باید بُدوی دنبال یه لقمه نون تا وقتی سرِتِ میذاری زمین. بذار ای ضبطو رِه خاموش کنُم دیه، خیلی وقته مهمونا رفتن.

سیاوش با چابکی از جا بلند شد. به سمت ضبط صوت رفت تا آن را خاموش کند که نگاهش به دیوار افتاد و پرسید:

-ای کلیدِ کجان که آویزون کِردی بر ِ دیوار؟ همو کلیدووه که گفتی همیشه به گردن دخترخاله خدابیامرز بود؟

آتش با بغض تایید کرد: همویه.

پسر بچه ی سیاوش پرسید:

*What a beautiful box! who's the owner dad ?

سیاوش نگاهی به پسرش و جعبه ی چوبی زیبایی که در دست او بود انداخت و گفت:

I don't know! where did you find it?

Under the aunt Golnar's bed_

give it to me... let see... it's locked! where is the key?

سیاوش فکری کرد و فوراً نگاهش به کلید روی دیوار برگشت. آن را از روی میخ برداشت و به سراغ جعبه آمد. پسرک داشت جعبه را تکان می داد. صدای چیزی که به دیواره های درون جعبه برخورد می کرد شنیده می شد. سیاوش جعبه را از او گرفت و کلید را در قفل آن چرخاند. در جعبه با صدای خشکی باز شد و ناگهان در میان چشمان حیرت زدهء همه، چاقوی بزرگی از داخل جعبه بیرون افتاد. چند قطره خون خشک شده روی تیغه چاقو دیده می شد. پسرک با دیدن چاقوی خونین شوکه شده و به پای پدر چسبید. دستهای سیاوش لرزید و یک برگ کاغذ به دنبال چاقو روی زمین افتاد.

سیاوش تقریباً فریاد زد:

-یا ابوالفضل!... ای چاقو چیچیه اینجو؟!!! ای کاغذ دیه چیه!؟ بذار ببینُم؟

و با صدای بلند خواند:

"گلنار! این دفعه اول و آخرت باشه که برام نامه می نویسی. تو که خوب میدونی من و آتش با هم نامزد کردیم. یعنی چی که نوشتی: اگه مال من نشی نمیذارم مال کس دیگه ای باشی"؟ من فردا صبح دارم میرم شهر سور و سات عروسیو بخرم. ببینم چطور نمیذاری مال کس دیگه ای بشم؟"

سر آتش گُر گرفت... نفسش گرفته بود. انگار هوا نبود... کاغذ را از دست برادرش با خشم کشید... نگاهی به آن کرد و زار زد: این خط یوسف مونه!

داستانچه (۸) (مرد سیاه پوست)

سلام 

بعضی وقتها یه چیزهایی میاد توی سرم که تا انجامشون ندم ولم نمیکنن. مثلا همین داستانچه که از مدتها پیش ایده اش توی ذهنم بود درحالی که هیچ شباهتی به داستانچه هایی که قبلا توی این وبلاگ نوشته ام نداره و درواقع دو تفاوت عمده با اونها داره. ببینم کی این دو تفاوتو کشف میکنه؟! ضمنا در این موارد دنبال دلیل برای این کارها نگردین چون چیزی پیدا نمیکنین! من این داستانچه بیمزه رو نوشتم چون دوست داشتم اونو بنویسم و نه منظور خاصی داشتم و نه میخوام پیام خاصی رو برسونم.

و اما داستانچه: (خاک عالم! از سال ۹۲ دیگه داستانچه ننوشته بودم!)

وای خدای من! قیافه اش رو ببین! دماغ بزرگ، لبهای ورم کرده، حالت چشمهاش؟! پوستش اون قدر سیاهه که فکر نکنم اگه توی شب برهنه بیرون بیاد کسی اونو ببینه! و بعد ناخودآگاه خنده اش گرفت: برهنه... هه هه هه فکر کن، نصف شب توی میدون شهر بربخوری به... هاهاهاهاهاهاها...

مجله قدرت سفید از دستش افتاد. خم شد و مجله رو برداشت و دوباره از پنجره کوپه اش به بیرون نگاه کرد اما اثری از اون مرد سیاه پوست نبود. لبخندی زد و با خودش فکر کرد: خداروشکر امیدوارم یه روز همه این سیاها ناپدید بشن. بعد چمدونشو بلند کرد و داخل محل مخصوص گذاشت. هنوز در همین فکرها بود که در کوپه باز شد و صدای مردونه و محکمی به گوشش رسید که: ببخشید، میتونم اینجا بشینم؟ مرد به طرف صدا برگشت... جا خورده بود اما ناخودآگاه گفت: بله البته... و بلافاصله پشیمون شد.《اّه، چرا گفتم بیاد تو؟! امیدوار بودم ناپدید بشه و حالا مجبورم چند ساعت با این سیاه عوضی سر کنم. اما شاید زودتر از من پیاده بشه، البته امیدوارم》با همین امید از او پرسید: ببخشید آقا! شما کجا پیاده میشین؟ مرد سیاهپوست سرشو به طرف او خم کرد و گفت: چطور؟ مزاحم شدم؟ مرد آروم گفت: نه نه، همین طوری پرسیدم. مرد سیاهپوست با همون صدای محکم گفت: من آخر این خط پیاده میشم. نیویورک... شما چطور آقا؟

- گفتین نیویورک؟ پس تا اونجا هم سفریم.

_ واقعا؟ چه جالب! خب پس چند ساعتی در خدمت شما هستم. اجازه بدین خودمو معرفی کنم، ریچاردسون، توماس ریچاردسون.

- شوخی میکنین!

_ نه اصلاً، چرا باید شوخی کنم؟ چه چیز خنده داری توی اسم من هست؟

- آخه شما اسم منو گفتین!

_ اسم شما؟ جدی میگین؟ یعنی ما همنامیم؟! جالب شد. نه آقا، من اصلا اسم شما رو نمیدونستم. اسم من واقعاً توماسه، توماس ریچاردسون. این هم کارت شناسایی من، ملاحظه کنید.

- بله بله حق با شماست. توماس ریچاردسون، نام پدر... ادوین؟

_ بله ادوین. نکنه میخواین بگین اسم پدر شما هم ادوینه؟

- بله!

_ چی میگین؟ به مسیح قسم که در تمام عمر چهل و سه ساله ام چنین چیزی نشنیدم.

- چهل و سه؟... کافیه آقا! بهتره این شوخی رو تمومش کنین. مشخصات منو از کجا گیر آوردین؟ بهتره همین الان تمومش کنین وگرنه ماًمور قطار رو صدا میزنم.

_ آقای ریچاردسون باور کنید قصد من تمسخر شما نبوده و نیست. این ماجرا برای من هم خیلی عجیبه.

- به هرحال بهتره بدونین من شخص محترمی هستم. یه مرد تحصیلکرده. شما نمیتونین با یک دکترای شیمی این طور رفتار کنین.

_ نه!... دکترای شیمی؟ خدای من!

توماس ریچاردسون سیاه پوست از جا بلند شد، انگشتان بلند و کشیده سیاه رنگ خودشو توی جیبش کرد. دستمالی از جیبش بیرون آورد و پیشانی عرق کرده اش رو پاک کرد و با بی تابی پرسید:.

- یعنی شما هم...؟

_ بله... پنج سال پیش مدرکمو گرفتم. از دانشگاه کلمبیا.

- این دیگه غیرممکنه. در این صورت ما باید سر یک کلاس نشسته باشیم! خدای من دستمالتون!

توماس ریچاردسون سفیدپوست با عجله دستمال خودشو از جیبش بیرون کشید. حالا هر دو مرد دو دستمال هم رنگ در دست داشتند. بعد از چند لحظه توماس ریچاردسون سفیدپوست با اضطراب دستمالو باز کرد.

- این دستمالو همسرم برام خریده. اسمشو هم گوشه دستمال گلدوزی کرده. ببینین... م..ا..ر..ل..ی..ن. و بعد به توماس ریچاردسون سیاه پوست خیره شد.

توماس ریچاردسون سیاه پوست نفس نفس میزد، تپش قلب هر دو مرد شنیده می شد. آروم دستمالشو باز کرد و گلدوزی کنارشو نشون داد.

- ببخشید آقا اما من واقعا نمیدونم چی شده. دیگه نمیتونم تحمل کنم. بهتره یه کم استراحت کنیم بعداً... درباره...‌‌ اش... بیشتر... صحبت... میکنی...م.

دست هر دو مرد تقریباً به طور همزمان وارد جیب بغلشون شد و چند لحظه بعد با یه اسپری بیرون اومد. هر کدوم چندبار دستشونو بالا و پایین بردند و بعد اسپری رو دم دهانشون گذاشتند و یه نفس عمیق کشیدند.

***

توماس ریچاردسون از خواب بیدار شد. چند لحظه طول کشید تا به یاد بیاره چه اتفاقی افتاده. به سرعت به اطراف کوپه نگاه کرد. او تنها مسافر اون کوپه بود. به خودش دلداری داد که: همه اش کابوس بود! یعنی... آه خدای من، واقعاً ترسیده بودم. دستشو بالا آورد و ناگهان سر جای خودش خشک شد. انگشتان بلند، کشیده و سیاهی که میدید مال او نبود!

در همین لحظه در کوپه باز شد و یه صدای آشنا پرسید:

_ ببخشید، میتونم اینجا بشینم؟

پ.ن۱: همون طور که اول پست گفتم این داستانچه از چند ماه پیش توی ذهنم وول می خورد! من نه ادعای داستان نویسی دارم نه منظور خاصی از نوشتن این پست. 

پ.ن۲: مامان از بیمارستان مرخص شد. به گفته پزشکش دیگه بدنش میتونه خودش پلاکت بسازه. زخمهای ناجوری که توی دهنش زده بودند هم دارن کمتر میشن. حتی بعد از ماهها یه سر اومد خونه ما. اما به قول یکی از دوستان دیگه باید مراقب لنگه کفش های بعدی باشیم.

پ.ن۳: توی کلاس عسل هر کدوم از بچه‌ها که نوشتن اسم خودشو یاد میگیره روز بعد باید شیرینی ببره! یکی دو هفته پیش عسل گفت: امروز 《س》 رو یاد گرفتیم. همه مون به خانم گفتیم فردا باید صبا و ثنا شیرینی بیارن اما خانم گفت نه اونها با یه 《س》 دیگه ان، مگه چندتا 《س》 داریم؟! (خودمونیم این  چه زبونیه ما داریم؟ سه نوع س، چهار نوع ز، دو نوع خا، ...)

داستانچه (۷) (مقایسه)


صورت پدر قرمز شده بود. معلوم بود تیرش بزنی، خونش در نمی :آید. نگاهی به پسرش انداخت و گفت

_ خب آقای به اصطلاح دکتر! حالا دیگه بدون اینکه به ما چیزی بگی میری کنکور میدی؟! مگه چند بار بهت نگفتم توی همین چند متر حُجره اونقدر پول در میاد که هزارتا دکتر و مهندس اونقدر در نمیارن؟ مگه نگفتم تو هم مثل داداشت از فکر درس و دانشگاه بیا بیرون، بیا پیش خودم هر چقدر هم پول بخوای میریزم به پات به شرطی که کارت خوب باشه؟ گفتم یا نه؟

صورت پسر هم قرمز شد، اما نه از سر خشم. نگاهش را به زمین دوخت و به آرامی گفت:

_ من پزشکیو دوست دارم بابا. چند بار دیگه هم اینو بهتون گفتم، پولش برام مهم نیست.

پدر صدایش را بالا برد که:

_ مهم نیست؟! برای تو مهم نیست، واسه اون بدبختی که قراره چهار سال دیگه بیاد باهات زیر یه سقف زندگی کنه که مهمه! حالا یه نفر از صفر شروع میکنه میره دکتر میشه تا به جایی برسه، تو چرا؟! تو که می تونی اینجا روزی به اندازهء یک ماه حقوق یه دکتر درآمد داشته باشی چرا؟! دوست داری؟... برو دم نونوایی بگو من پزشکیو دوست دارم، اگه یه نون بهت داد؟ اصلاً برو همون ده کوره ای که قبول شدی با عشق و علاقه ات زندگی کن. فقط اگه جرآًت داری بیا بگو بابا پول لازم دارم. و به دنبال این حرف ها سرش را به طرف پسر بزرگتر کرد و گفت:

_ یه زنگ بزن فرانفکفورت ببین فرشها رسیده یا نه؟

پسر آرام و ساکت بر جای مانده بود.

***

چهرهء پدر باز قرمز بود، نگاهی به پسرش انداخت و با عصبانیت گفت:

_ آقای دکتر... این جفنگیات رو هم توی دانشگاه یاد گرفتی؟ یکی از افتخارات من اینه که توی این سالهایی که از خدا گرفتم یه بار هم پیش دکتر نرفتم. حالا شما می فرمایید برم فلان آزمایش و بهمان؟ که چی مثلاً بشه؟ اگه فکر کردی من میشم موش آزمایشگاهیت که هر روز یه فیلمی سرم در بیاری، کور خوندی!

اگه ده دقیقه پیش اومده بودی اینجا داداشتو می دیدی... هزااار ماشالله! چه خونه و زندگی! چه ماشینی! عروسم هم که از هر انگشتش یه هنر میریزه. ببین او به کجا رسیده و تو کجا؟!

میای به من التماس می کنی تا بیام برات آزمایش بدم؟ لابد معلمتون گفته هر کی باباشو بیاره روش آزمایش بکنیم یه نمره بهش اضافه می کنیم، آره؟ پسر ساکت ماند و چیزی نگفت.

***

پدر با عصبانیت نگاهی به پسرش انداخت و پرسید:

_ خب آقای دکتر، لابد به آرزوت رسیدی!... آره؟ همینو می خواستی؟ که منو پابند دکتر و دوا و مریضخونه کنی؟! دکترم گفت کلیه هام داغون شدن. یا باید هی مرتب دیالیز بشم یا کلیه پیوند کنم... کور خونده اگه فکر کرده من هر روز خدا میام می خوابم روی تخت بیمارستان که هی سوزن به دستم فرو کنن. ماشالله اون پسرم از صبح تا حالا دنبال کلیه هست و داره مثل ریگ پول خرج میکنه. ولی این پسرم که به اصطلاح دکتره و قراره اینجا حرفشو بخونن اصلاً پیداش نیست... اصلاً برو همون جا که صبح تا حالا بودی، دیگه نمی خوام ریختتو ببینم! پسر ساکت و آرام فقط نگاهش کرد و چیزی در جواب نگفت.

***

_خب آقای دکتر! حاشا به غیرتت! معلوم هست کجایی و چه غلطی می کنی!؟ یه بنده خدایی کلیه شو داد به من و رفتم اتاق عمل. خیلی درد داشتم ولی داداشت و عروسم مثل پروانه دورم می چرخیدند اما تو بعد از سه روز که از عملم گذشته سر و کله ات پیدا شده که چی؟ تا حالا کدوم گوری بودی؟!

در ادامه صحبتش، دسته گلی که برایش آورده بود را در حد توانش به طرف او پرت کرد و با صدای بلندتری گفت:

_ از اینجا گمشو بیرون... دیگه نمی خوام اسمتو هم بشنوم... اصلاً اسمتو از توی شناسنامه ام خط می زنم... برو بیرون تا هر چی از دهنم در میاد بهت نگفتم!

پسر رنگ به چهره و توان پاسخ به حرف های پدر را نداشت، آرام به راه افتاد و از اتاق خارج شد. صدای زنانه ای از پشت سر شنید که با دلسوزی به او گفت:  آقای دکتر...! شما اینجا چکار می کنید؟! چرا لباستونو عوض کردین؟ نکنه با رضایت شخصی دارید از اینجا میرید؟.. اشتباه نکنید، خودتون هم می دونید که باید دو سه روز دیگه تو بیمارستان بستری باشید. اهدای کلیه عمل ساده ای نیست. شما که بهتر از من این چیزا رو می دونید!

پ.ن1: از همه دوستان مجازی که درمورد امید به ما لطف داشتند

 از صمیم قلب تشکر میکنم.

پ.ن2: یکی از دوستان مجازی یه کامنت خصوصی گذاشته که: من ترم دوم پزشکی هستم. لطفا منو راهنمائی کنین.  ! 

کسی میدونه چه راهنمایی باید به ایشون کرد؟! 

پ.ن3: دکتر «و» یکی از پزشکان استخدامی شبکه سال پیش رزرو یکی از رشته های رزیدنتی بود و باهاش تماس گرفتند که بره ولی چون باز داشت درس میخوند نرفت و خوند و خوند و خوند ...

حالا امسال توی امتحان رزیدنتی قبول شده. دقیقا در همون شهر و همون رشته!

پ.ن4: روز پزشک بر همه همکاران مبارک

سلام دوباره + داستانچه (۶) (شروع دوباره)

سلام سلام سلام

شرمنده که غیبتم این قدر طول کشید.

یه وقت فکر نکنین که هر هفته توی ولایت ما این قدر طول میکشه! 

الان دیدم یکی از دوستان نوشته چرا وبلاگمو عوض کردم! کی میگه عوضش کردم؟!!

اگه بخوام به طور کاملا خلاصه براتون بگم باید بگم ما خونه جدیدو با خط تلفنش خریدیم. اما درست همون روزی که رفتیم تا خط تلفنو بزنن به اسمم پسر صاحبخونه گفت: من این خطو وقتی دانشجو بودم روش اینترنت پرسرعت گرفتم و حالا که فارغ التحصیل شدم اگه بخوام از اول اینترنت بگیرم قیمتش خیلی گرون تره پس ما این خطو میبریم و به جاش برای شما یه خط تلفن جدید میگیریم.

یه خط تلفن برام خریدند که وصل کردنش یک هفته ای طول کشید. و بعد وقتی رفتم روش اینترنت بگیرم گفتند نمی شه چون روی خط PCM  هست!

دوهفته ای هم هرروز میرفتم مخابرات تا بالاخره PCM را از روی خط برداشتند و بعد اینترنت روش گرفتم.

توی محله قبل فقط یکی از سرویس دهنده های اینترنتی سرویس میداد و من مجبور بودم که از اونجا بگیرم اما این بار اول یه چرخی توی سرویس دهنده های مختلف زدم و ارزونترینشونو انتخاب کردم.

شاید باورتون نشه اما من از این به بعد با ماهی دو هزار تومن بیشتر از خونه قبل از اینترنتی استفاده میکنم که سرعتش چهار برابر اونجاست!

اما وصل شدن اینترنت هم از شنبه تا امروز طول کشید.

خلاصه که شرمنده.

دو سه بار هم خواستم با گوشی کانکت بشم که مدیریت مرکزیو باز میکرد اما کامنتهارو نه! احتمالا علتش فرم جدید بلاگ اسکای باشه.

توی اسباب کشی یکدفعه یه داستانچه توی ذهنم جرقه زد که توی ورد نوشتمش و حالا توی ادامه مطلب کپیش میکنم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب هم برای پست بعد. شرمنده اما همین حالا کلی نظر از شما دارم که باید برم و تائیدشون کنم.

راستی حذف شدن لینکهای گوشه وبلاگ هم مال حذف شدن گوگل ریدره. فردا که شیفتم. انشاءالله شنبه درستش میکنم اما دیگه فکر نکنم بتونم جوری درستش کنم که با آپ کردن اسم وبلاگها بولد بشن.

راستی خدائیش فکرشو هم نمی کردم که بعد از این تعطیلی چند هفته ای هنوز این وبلاگ این همه بازدید کننده داشته باشه.

حسابی شرمنده ام کردین.

راستی رفتیم از آنت مرکزی استفاده کنیم که دیدیم یکی از سه تا دیش غیب شده!

ترجیح دادم یه دیش بگذارم توی حیاط مثل خان ازش استفاده کنیم!

خب تا عماد و آنی از بیرون نیومدند اون داستانچه رو هم بزنم توی ادامه مطلب! که البته با ویرایش خانم نسرین در بیست و ششم اسفند ماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه میباشد.

ادامه مطلب ...

فقط در یک شیفت

پیش نویس

سلام

هرکسی که توی شیفت کار کرده باشه (بخصوص هم رشته ای های ما) حتما تصدیق میکنه که شلوغی و خلوتی هر شیفت (گرچه به خوش کشیکی یا بدکشیکی آدم هم مربوطه!) تا حدود زیادی شانسیه. گاهی اونقدر شلوغ میشه که نمیتونی سرتو بخارونی و گاهی اونقدر خلوته که حوصله ات سر میره. با توجه به اینکه بعضی از دوستان فکر میکنن همه شیفتهای ما پره از خاطرات (از نظر خودم) جالب، این بار تصمیم گرفتم همه خاطرات یکی از شیفتهامو بنویسم که مال چند هفته قبله. شیفتی که جزء شیفتهای شلوغ تقسیم بندی میشه.

از همون ساعت دو بعدازظهر که شیفتو تحویل گرفتم حمله مریضها شروع شد و همین طور ادامه داشت تا حدود چهار و نیم که یه کمی خلوت تر شد. ساعت حدود پنج و نیم بود که یه پسرو آوردند و گفتند با موتور زمین خورده. مشکل خاصی نداشت. به بهیارمون گفتم زخمشو پانسمان کنه و برن برای احتیاط یه عکس هم بگیرند.

چند دقیقه بعد دیدم همراه مریض داره دنبالم میگرده. گفتم: بفرمائین. گفت: پس بهمون آمبولانس نمیدین؟ گفتم: نه این به آمبولانس احتیاجی نداره، آمبولانس مال مریضهای بدحاله. همراه مریض رفت پیش مریضشو و یکی دودقیقه بعد دیدم مریض خودشو زده به غش بازی و داد و فریاد که: وقتی زمین خوردم سرم هم ضربه خورد. حالا سرم داره گیج میره و حالت تهوع دارم و ....

هرطور که بود ردش کردیم رفت. حدود یک ساعت بعد دیدیم یه نفر دویده توی درمونگاه و میگه: ویلچرتون کو؟ کجاست این ویلچر؟ گفتم: ایناهاش کنار دیوار. گفت: پس بیائین کمک. رفتیم بیرون و دیدیم یه پیرزنو پشت یه سواری خوابوندن و حالا میخوان از ماشین بیارنش بیرون. گفتم مشکلشون چیه؟ گفتند: سابقه مرض قند داره. حالا هم نمیدونیم قندش رفته پائین یا بالا؟

مریضو گذاشتند روی ویلچر و خواستند بیارنش تو که دیدیم ویلچر خراب شده و یکی از چرخهاش به راحتی نمیچرخه. گفتم: این چرا اینجوری شده؟ مسئول داروخونه گفت: قرار بود مسئول امور عمومی بده عوضش کنن فرصت نشد. هرطور بود مریضو آوردیمش توی درمونگاه. طبق کتاب باید یه نمونه خون از این مریضها گرفت برای آزمایش و بعد بهشون قند زد تا وقتی جواب آزمایش بیاد چون مقدار قندی که توی یه سرم قندی هست اونقدر نیست که اگه مریض به خاطر بالا رفتن قند خون مشکل پیدا کرده باشه حالشو خیلی بدتر کنه. اما مسئله اینه که همراهان محترم مریض نمیگذاشتند بهش سرم قندی بزنیم و انتظار هم داشتند هرچه زودتر کاری کنیم تا حالش خوب بشه! یکدفعه یادم افتاد اخیرا یه گلوکومتر برامون اومده. به مسئول داروخونه گفتم: گلوکومترو بده. گفت: کاغذ نداره! قرار بود امروز مسئول امور عمومی بره براش از شبکه کاغذ بگیره یادش رفت!

همراه مریض گفت: پس آمبولانسو بدین ببریمش بیمارستان. گفتم: خودتون هم میتونین ببرینش. همراه مریض فرمودند: این از ویلچرتون این هم از گلوکومترتون این هم از دکترتون. بعد هم ویلچرو بلند کرد و یه نگاه به من کرد و یه نگاه به بهیار مرکز و یکدفعه ویلچرو پرت کرد طرف بهیارمون که خوشبختانه بهش نخورد. از ترس جونمون مریضو گذاشتیم توی آمبولانس و ردش کردیم رفت!

ادامه مطلب ...

داستانچه (۵) (راز پنهان) (۱۶+)

مرد خودشو روی صندلی جابجا کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:

_ ببینین خانم دکتر! شما پزشکین، درست. متخصص بیهوشی هم هستین، درست. اما فعلاً شما بیمارین و من معالج شما هستم. گرچه نمیدونم چرا با وجود نفرتی که از مردها دارین به من مراجعه کردین نه به یک دکتر زن! الان چهار جلسه است که داریم با هم صحبت می کنیم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. کاملاً مشخصه که شما دارین در برابر من مقاومت می کنین! باور کنین من قصد دارم به شما کمک کنم. پس سعی کنین آروم باشین و جبهه نگیرین.

خانم دکتر چند ثانیه ای ساکت بود و بعد آروم گفت:

_ خودتون خوب میدونین که چرا من اینجام. چون به نظر مادرم شما مشاور خیلی خوبی هستین و تونستین بهش در تحمل یه پیردختر که به هیچ عنوان حاضر به پذیرش هیچ خواستگاری نیست کمک کنین. اون بیچاره هم اصلاً نمیدونه که من چرا اینکارو می کنم. خوب حالا میخواین چکار کنین؟ من خوشحال میشم اگه به مادرم بگین نمیتونین بهم کمک کنین تا برای همیشه از دستم خلاص بشین.

- این چه حرفیه که میزنین خانم دکتر؟ کمک به شما وظیفهء منه. حتی اگه خودتون چندان رغبتی به این کار نداشته باشین. امروز هم مادرتون بیرون توی اتاق انتظار هستند؟

_ بله! چطور؟

روانکاو از روی صندلی بلند شد، به طرف در رفت و آن را باز کرد و گفت:

_ سلام خانم! خوب هستین؟ یه لحظه تشریف میارین تو لطفا؟

پیرزن آرام آرام وارد اتاق شد. چهره اش به شدت پیر و شکسته به نظر می رسید. با کمک عصا به سختی راه می رفت و بعد از چندین قدم کوتاه خودش را به اولین صندلی رساند و روی آن نشست. عینک ته استکانیش را روی چشمش جابجا کرد و به چهرهء روانکاو خیره شد و گفت:

_ بفرمائید.

مشاور به چشمان پیرزن نگاه کرد. چشمانش با وجود سن بالا و عینکی که آنها را بزرگتر از حد معمول نشان می داد زیبا بودند. کاملاً مشخص بود که این زن در دوران جوانی برای خودش برو و بیایی داشته ولی حالا چه؟ تنها در یک خانهء بزرگ همراه با دختری که سالهاست از سن ازدواجش گذشته زندگی می کند. مادری بود که به شدت نگران دخترش هست که می خواهد با زندگیش چکار کند؟ بخصوص وقتی که دیگر خودش در این دنیا نباشد.

- ببینین مادر! بگذارین خیلی رک باهاتون حرف بزنم. دخترتون حاضر نیست به من، درواقع به خودش کمک کنه. برای همین من فقط یه راه دیگه بیشتر ندارم و چون میدونم که اون مخالفت میکنه خواستم جلو شما بهش بگم ... تنها راهی که برای من مونده... هیپنوتیزمه.

خانم دکتر با شنیدن این کلمه تکانی به خودش داد و گفت: نه! حتی فکرشو هم نکنین!

اما روانکاو بدون اینکه توجهی به این عکس العمل نشان بدهد، به آرامی گفت:

_ خوب چی میگین مادر؟ من برای این کار به رضایت شما و دخترتون نیاز دارم. اگه ایشون خودشون نخوان من نمیتونم هیپنوتیزمشون کنم. پس لطفا راضیشون کنین و هروقت راضی شدند تشریف بیارین.

***

چند روز بعد خانم دکتر با ظاهری آرام ولی درونی پر از اضطراب روی صندلی روبروی روانکاو نشسته بود. پیرزن هم همچنان بر روی نخستین صندلی اتاق به آن دو خیره شده بود.

مرد گفت: بسیار خوب! تو الان یه دختر بچه پنج ساله ای... خوبی؟

- نه!

- چرا؟

- آخه الان خوردم زمین دستم زخم شده!

- اشکالی نداره زود خوب میشه. خوب انگار باید چند سالی بریم جلوتر... الان شما هفده سالتونه. چکار می کنین؟

- دارم درس میخونم. به پدر قول دادم که هرطور شده همین امسال توی کنکور قبول بشم. اونم توی رشتهء پزشکی.

- این روزها از چیزی نگرانی نداری؟ البته به جز کنکور.

- نگرانی؟... نه... اون پسره عوضی که چن وقتی بود هر روز توی راه دبیرستان دنبالم راه می افتاد اما از روزی که به پدر گفتم دیگه ندیدمش. نمیدونم بهش چی گفت یا چکار کرد. اصلاً هم برام مهم نیست.

- خوب بهتره چند سال دیگه بریم جلوتر... الان کجائین؟

- دارم طرح میگذرونم. تورو خدا ببین بعد از این همه سال درس خوندن کارمون به کجا رسیده! منو فرستادن آخر دنیا! دارن زنگ میزنن. حتماً باز مریض اومده. اما راستی سرایدارمون امشب نیست. بهش خبر دادن حال مادرزنش توی بیمارستان به هم خورده او هم مجبور شد زن و بچه هاشو ببره تا شهر. مجبورم خودم برم ببینم کیه... چقدر محوطه تاریکه... لابد لامپ سوخته ... کیه؟ گفتم کیه؟ چرا جواب نمیده؟! بذار در رو باز کنم ببینم کیه؟

بفرمائین؟ شما کی هستین؟ مریض بدحال دارین؟... خوب بفرمائین.

بذارین ببینم... چرا صورتهاتونو بستین؟ ... برین بیرون آقایون! بیرون وگرنه الآن سرایدارو صدا می کنم. پاتو از لای در بردار وگرنه الان داد میزنم.

خانم دکتر نفس نفس می زد و با استرس فریاد زد: مردم... بریزن اینجا... به دادم برسییید... گفتم برو گمشو عوضی... به من دست نزن... دستمو ول کن... منو کجا میبرین؟ دهنمو ول کن آشغال... ولم کنییین... تورو خدا... التماستون می کنم... روسریمو نه... نههههههههههه...

دقایقی بعد، روانکاو که خانم دکتر را از دنیای هیپنوتیزم خارج کرده بود، همچنان بهت زده روبروی او نشسته بود. خانم دکتر همچنان با صدای بلند گریه میکرد درحالی که مادرش او را در آغوش گرفته بود و همراهش اشک می ریخت...

***

روانکاو با شرمندگی و درمانده دستهایش را در هم می مالید. نمی دانست چکار کند یا چه بگوید که میزان شرمندگی و ندامتش را نشان دهد. فقط توانست بگوید:

_ منو ببخشید، کار بدی کردم،عمل فاحشی بود که هرگز خودمو بخاطرش نمی بخشم... باور کنین از اول اصلاً چنین قراری نداشتیم. منو و دوتا از دوستام تصادفاً شنیدیم که سرایدار درمونگاه داره میره شهر. تصمیم گرفتیم نصف شب بیائیم و یه کمی سر به سرتون بذاریم. به خدا خودم هم نمیدونم چی شد و چرا کار به اونجا کشید؟

- اما کشید جناب روانکاو کشید. اون دوتا الان کجان؟

- دوهفته بعد از اون ماجرا و رفتن شما از روستامون هردوشون سوار ماشین پدر یکیشون بودند که تصادف کردند... رفتند زیر تریلی. آخه حتی گواهینامه نداشتن. نمیدونم چی شده بود و کی مقصر بود اما من فکر کردم اون هم تقاص کاری بود که با شما کردیم. خودم هم همون وقت میخواستم خودمو بکشم اما جراًت نکردم. برای فراموش کردن ماجرا خودمو توی درس غرق کردم و شدم اینی که میبینین.

بعد هم دست سرنوشت منو فرستاد به همون شهری که شما هم هستین. من وقتی ماجرا رو توی اون نامه برای شما توضیح دادم مطمئن بودم که تا نامه ام به دست شما برسه من دیگه توی این دنیا نیستم. اما ظاهراً قسمت نبود. حالا هم برای مجازات حاضرم هر کاری بگید بکنم.

- مجازات؟! کدوم مجازات میتونه دل منو آروم کنه؟! چه مجازاتی میتونه درحد کاری باشه که شما کردین؟ میدونین این همه سال من چی کشیدم؟ میدونین چند وقت توی بخش روانی بستری بودم؟ بعدش هم رفتم خارج. پدر و مادرم اصرار داشتند تا برم شاید بتونم همه چیزو فراموش کنم. اونجا بیهوشی خوندم و برگشتم. اون شبو نتونستم فراموش کنم اما کم کم رفت توی هزارتوی ضمیر ناخودآگاه...

- وقتی برای اولین بار دیدمتون تعجب کرده بودم که چرا اینقدر قیافه تون برام آشناست. اما اصلاً به فکرم نرسید که ممکنه شما همون... اما یادمه که فامیلتون این نبود...

- عوضش کردم. پدرم که مُرد فامیلو هم عوض کردم. نمی خواستم چیزی منو یاد گذشته بندازه.

- حالا میخواین چکار کنین؟

- چکار می تونم بکنم؟ شما می خواید چکار کنید؟

روانکاو به او خیره ماند اما چیزی نتوانست بگوید.

***

از ICU خارج شد. قدم زنان در راهروهای بیمارستان حرکت کرد و به سلام پرسنل و بعضی از بیماران جواب داد تا بالاخره به اتاق CCU رسید و زنگ در را زد.

بلافاصله یکی از پرستارها که قصد داشت خارج بشود در را باز کرد و گفت:

_ سلام خانم دکتر! اومدین مادرتونو ببینین؟ بهترن شکر خدا.

در همین موقع یک نفر او را از پشت صدا کرد.

- ببخشید خانم دکتر سلام! شما الان شوهرمو توی ICU دیدین. ما رو نذاشتن بریم تو. میشه بگین حالش چطوره؟

خانم دکتر نگاهی به صورت زن کرد. چشمان نگران زن همچنان به او خیره بود. با لحن آرام و مهربانی جواب داد: خوب میشن نگران نباشین.

- راستش اصلاً نمیدونم چرا این کارو کرده؟ توی زندگیمون که هیچ مشکلی نداشتیم. آزارش هیچوقت به یه مورچه هم نمی رسید. یعنی شما میگین چرا او خودکشی کرد؟...

پی نوشت: این داستان چند ماه بود که ذهنمو قلقلک میداد. اما نمینوشتمش چون احساس میکردم ممکنه به بعضی از همکاران روانشناس بربخوره درحالی که به هرحال هرداستانی یه «بدمن» لازم داره و هر فردی هم بالاخره باید شغلی داشته باشه (امیدوارم نگین کاش حالا هم نمینوشتیش!) 

به هرحال اگه هنوز کسی هست که از این داستان ناراحت شده همین جا رسما ازش عذرخواهی میکنم.

راستی این داستانچه هم توسط سرکار خانم نسرین در بیست و ششم اسفند نود و نه بازنویسی شده است.

داستانچه (۴) (شغل جدید)

 دیوار تمام کاشی سالنِ تشریح، باعث می شد صدای خشمناک استاد بلندتر از چیزی که هست به نظر برسد. بویژه وقتی که گفت:
ـ امروز این سومین باره که دارین همین اشتباهو تکرار میکنین خانم دکتر. دو دفعه پیش هم گفتم! این «اکستنسور کارپی رادیالیس برویس» بود نه «اکستنسور کارپی رادیالیس لونگوس» حتی اگه ترتیبشون یادتون رفته باشه باید اونقدر دقت داشته باشید که «لونگوس» بلند معنی میده و «برویس» کوتاه.
استاد همچنان ادامه می داد، اما مخاطب او که با روپوش سفید و مقنعه سیاه روبرویش ساکت ایستاده بود، در حالیکه سرش را از شرم پایین گرفته و به موزائیک های کف سالن خیره و قرمز شده بود. کم کم چشمهایش نمناک شدند. طوری که مجبور شد عینکش را از چشمها بردارد و نم آنها را با دستمال بگیرد.
به جز استاد همه ی کلاس ساکت بودند. بیشترِ پسران دانشجو که در طرف راست جسد ایستاده بودند هم سرشان پائین بود اما یک نگاه کافی بود تا هر کسی متوجه لبخندهای ریز و بیگاه آنها بشود.
در طرف چپ جسد گروه دخترها ایستاده بودند که هیچکدام نمی خندیدند و بیشترشان حالتی شبیه به دلسوزی به خود گرفته بودند. میان سالن، یک جسد طاقباز روی تخت تشریح خوابیده بود. بدنش کاملا خشک و رنگ پوستش تیره شده بود.
صدای استاد همچنان در فضا می پیچید:
ـ من واقعاً نمیفهمم... شما که این چیزهای ابتدائی رو نمیتونین یاد بگیرین چهار روز دیگه توی دوره استاژری و اینترنی میخواین چکار کنین؟!
در گوشه ی سالن مرد جوانی با حیرت مشغول گوش دادن به این حرف های عجیب و غریب بود که به هیچ عنوان مفهومشان را درک نمی کرد.
صدای آهسته ی پیرمردی در کنارش او را به خود آورد:
ـ براکیورادیالیس، اکستنسور کارپی رادیالیس لونگوس، اکستنسور کارپی رادیالیس برویس، اکستنسور دیژیتوروم، اکستنسور دیژیتی مینیمی، اکستنسور کارپی آلناریس، آنکونئوس...
مرد جوان با حیرت از گفته های پیرمرد که به نظر نمی رسید حتی سواد داشته باشد گفت:
ـ ببخشید، میشه بگین اینها که گفتین چی هستن؟
پیرمرد نگاهی به یونیفورم مشابه خودش به تن او کرد و با لبخندی گفت:
ـ اولین باریه که میای اینجا درسته؟ تعجب نکن. من هم اولین بار که اینها رو شنیدم تعجب کردم. اما بعد از سالها که اینجا دارم کار می کنم اونقدر به گوشم خوردن که همه رو از حفظ شدم. جواب سوالت اینه که اینها عضلات کمپارتمان پوستریور... ببخشید، عضلات پشت ساعد دست هستن.
بعد از مکث کوتاهی دوباره با خنده ی تمسخر آمیزی ادامه داد:
ـ اما خودمونیم، دانشجوهای قدیمی تر خیلی از دانشجوهای این دوره باهوشتر بودن. خیلی زودتر یاد میگرفتن. بهتون خوش آمد نگفتم... خوش اومدین. جای بدی نیست. گرچه اگه توی دوران جوونیم بود عمراً پام رو اینجا نمیذاشتم. اما الاًن دیگه چاره ای ندارم.
مرد جوان خوشحال از اینکه بالاخره فردی را پیدا کرده که می تواند کمی با او صحبت کند گفت:
ـ ببخشید حالا من باید اینجا چکار کنم؟
ـ نمیدونم... با من که نیست. دست آقای دکتره. همون که الان داره سر اون دختره داد میزنه...
مرد جوان گفت:
ـ ممنون پس منتظر میمونم. حالا با صدامون مزاحم درس اینها نشیم؟
ـ پیرمرد باز خنده ای کرد و گفت:
ـ نترس جوون. اونها الان اونقدر توی کار خودشون غرق شدن که حواسشون به ما نیست. بهتره صبر کنیم درسشون تموم بشه تا معلوم بشه کارت اینجا چیه؟
***
یک ساعت بعد دیگر دانشجویی در سالن باقی نمانده بود. استاد به سمت آنها آمد، دستش را روی شانه ی پیرمرد گذاشت و گفت:
ـ خسته نباشی پیرمرد. یادم رفته بود بهت بگم دیگه آخرین روزهای کارته و این جوون رو به جای تو اینجا فرستادن. دیگه وقت استراحتته.
بعد لای در را باز کرد و با فریاد گفت:
ـ آهای! پاشین بیایین کمک این جسدو بذارین توی فرمالین تا برای تشریح آماده بشه...                                         ************** 
پ.ن1: چند روز پیش یه پسر کلاس پنجم دبستان اومد پیشم و گفت: معلممون گفته تحقیق کنین یه زخم کوچیک عمقی خطرناک تره یا یه زخم وسیع سطحی؟! خدائیش هنوز شک دارم جوابی که بهش دادم درست بوده یا نه؟! نظر شما چیه؟ (شما که انتظار ندارین بگم بهش چی گفتم؟!) 
پ.ن2: مریض شماره هفت این پستو یادتونه؟! چند روز پیش اومده بود و میگفت: با داروهای متخصص هم خوب نشدم حالا چکار کنم؟!  
پ.ن3: اخیرا چندتا از پروازهای فرودگاه ولایتو حذف کردند. وقتی اخوی گرامی از یکی از کارمندان فرودگاه علتو پرسیده فرموده اند: چون به خاطر این پروازها فرودگاه ..... (یه شهر بزرگ که نزدیک ولایت ماست) خلوت شده بوده دستور داده اند این پروازهارو حذف کنیم تا اون فرودگاه اقتصادی بشه!!  
پ.ن4: هفته پیش که عماد اومد خونه گفت: امروز توی زنگ ورزش جزء گروه تبریزیها بودم. گفتم: یعنی چه؟ گفت: یعنی بچه ها میرفتند فوتبال هرکدوم که خسته می شدند من به جاش میرفتم توی زمین!! 
پ.ن5: یه خواهش کوچیک از دوستانی که این وبلاگو با گوگل ریدر یا سایتهای مشابه میخونن: یه کلیک روی تیتر وبلاگ کنین تا خود وبلاگ باز بشه میخوام ببینم این وبلاگ حدودا چندتا خواننده داره؟ (گرچه این پست چندان خوندنی نبود!!)