جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (9) (خاکسترهای هیمه ها)

سلام

از آخرین داستانچه ای که اینجا گذاشتم بیشتر از دو سال میگذره و من اصولا مورد جدیدی به ذهنم نرسیده بود تا این که یکی دو هفته پیش سرکار خانم نسرین لطف کردند و برام یه کامنت خصوصی گذاشتند و فهمیدم ایشون اصولا در همه زمینه های کار خیر فعال هستند. چه در کمک مالی به کسانی که بهش نیازمندند و چه در کمک فکری به کسانی که بهش نیازمندند! ایشون لطف کرده بودند و ایرادات چندتا از داستانچه ها را درآورده بودند و اونها را ویرایش کرده بودند و برام فرستادند. قصد داشتم داستانچه های ویرایش شده را کنار ویرایش نشده ها بگذارم که به دستور ایشون این کارو نکردم و قبلی ها را حذف کردم. (البته توی یه پست چرکنویس برای خودم نگهشون داشتم!) اما اگه قبلا داستانچه ها را خونده باشین احتمالا میتونین تشخیص بدین که تا چه حد روان تر و بهتر شدن.

چند روز پیش وقتی به وبلاگ ویژه داستان های ایشون سر زدم و به عنوان کلاس درس این داستانو خوندم، توی یه لحظه به ذهنم رسید که میشه اونو ادامه داد! پس ازشون اجازه گرفتم و بعد از نوشتن براشون فرستادم که ایشون باز هم لطف کردند و ایراداتشو گوشزد کردند. البته نه من اون لهجه توی داستان اصلیو بلد بودم و نه ایشون زبان فارسی کاراکترها را به اون لهجه برگردونده بودند.

و نهایتا این داستانچه به دست اومد. البته اگر هنوز اون داستانو نخوندین اول یه سر به لینکی که گذاشتم بزنین و بعد تشریف بیارین اینجا. با تشکر:


                                                                                           +++++++++++++++++++++++++++++
- بیدار شدی دخترخاله؟ ببخش بیدارت کردم.
- نه "گلنار" جان! دیگه باید بیدار می شدم. تا کی بخوابم آخه؟ چهار روز دیگه میذارنم یه جا که برای ابد بخوابم. بذار این چند صباحی که زنده ایم بیدار باشیم.
- این چه حرفیه "آتش" جان؟ کسی ندونه فکر میکنه چند سالته؟ دیگه این روزا شصت سالگی اول جوونیه.
- آره اول جوونی! حتماً من شصت ساله هم الآن چهارده سالمه!
و در ادامه ریز خندید.
- ای قربونت برم دخترخاله چه عجب که بعد از مدتها ما خندهء تو رو هم دیدیم. یادش به خیر یه زمانی هیچ کس شادتر از تو نبود. کی فکر میکرد دنیا این طور بگرده و این طور خانه خراب بشیم؟ میگم دخترخاله جان... وای خدا مرگم بده، داری گریه میکنی؟ تقصیر من شد؟ آخخخخ ببخشید... آتش جان باز تو رو یاد اون خدا بیامرز انداختم؟
- آآآیییی "یوسفم" کجائی؟ چقدر دلتنگتم. چرا نمیائی دنبالم؟ مگه دفعهء آخر که دیدمت نگفتی میرم سور و سات عروسیو جور کنم و زود میام تا عروسی بگیریم؟ اینه زود اومدنت؟ تو که بدقول نبودی یوسفم. خدا قطع کنه دست اون دزدی که برا صنّار سه شاهی پول، عروسی یه شبه مو کرد عزای یه عمر...
شانه های آتش تکان می خورد و صدای هق هقش تمام خانه را برداشت. اشک هایش سرازیر و بر روی گونه هایش روان شدند. گلنار با عجله از جا بلند شد. در حین بلند شدن ناگهان پایش از درد تیر کشید و وسط راه متوقف شد.
- آتش جان به خدا غلط کردم. گریه نکن. جان گلنار دیگه گریه نکن. دیگه اسمشو نمیارم. مگه نشنیدی دکترت گفت گریه برات سمّه؟
آتش آهی کشید و با سوز دل گفت:
- ای کاش زودتر اثر می کرد این سم. اگه از گناهش نمی ترسیدم، همون موقع که خبر یوسفمو برام آوردن کار خودمو تموم کرده بودم. منو از چی می ترسونی؟ از مردن؟ فکر می کنی این دنیا بعد از یوسفم ارزشی داره برام؟
- فدات بشم دخترخاله... صبر کن الان میرم قرصاتو برات میارم.
پای راست گلنار همچنان در موقع راه رفتن تیر می کشید اما با آخرین سرعتی که برایش ممکن بود حرکت می کرد. هر طور که بود خودش را به کمد کنار اتاق رساند، درش را باز کرد و یک کیسه پلاستیک بزرگ از داخل آن برداشت. چند لحظه داروهای داخل پلاستیک را زیر و رو کرد و بالاخره یکی از قرصها را برداشت و لنگان لنگان به طرف آشپزخانه رفت. چند لحظه بعد صدای شیر آب بلند شد و لیوان آب به دست وارد اتاق شد.
- بیا دخترخاله جان، بیا قرصتو بخور. دیگه اسمشو نمیارم. دیگه تو رو به یادش نمیندازم.
- فکر می کنی اگه تو اسمشو نیاری من دیگه به یادش نمی افتم؟! فکر می کنی ساعتی هست که من به یادش نباشم؟ اصلاً مگه توی این خونه فقط منم که گریه می کنم؟ چند بار نصف شبها با صدای گریه ات بیدار شده باشم خوبه؟
- باشه باشه... قرصتو بخور آتش جانم تا یه کم آروم بشی. بیا، قرصو بذار توی دهنت... آ باریکلا.
آتش لبهای خیسش را با پشت دست پاک کرد و حس قدردانی گفت:
- گلنارجان! من که تا عمر دارم شرمندهء تو ام. الآن به جز تو کی مونده برام؟ برادرم از وقتی رفت خارج، اول هر دو سه روز یکبار زنگ می زد. بعد شد هفته ای یک بار بعد ماهی یک بار و کم کم حالا که دیگه شده سالی دو سه بار. میدونی چند ساله که ندیدمش؟... فکر کنم از موقع مرگ بابا. دفعه آخری که زنگ زد اصلاً نصف حرفاشو نمی فهمیدم. هر چهار کلمه که می گفت یه کلمه خارجکی می پروند...
در اینجا مکثی کرد و به چشمان قشنگ گلنار خیره شد و پرسید:
میگم دخترخاله! من که بعد از یوسفم اصلاً نمی تونستم به کس دیگه ای فکر کنم. تو چرا هیچ وقت شوهر نکردی!؟ تو چرا به پای من سوختی و ساختی!؟ دلت سوخت برام؟
- این چه حرفیه آتش جان؟ اونی که داره توی این خونه تحمل میکنه تویی نه من! فکر نکنم اگه شوهر کرده بودم می تونست تا این سن منو تحمل کنه! بذار برم سفره را بیارم ناهار بخوریم بعد واسه هم درد دل می کنیم.
در آنی بلند شد و لنگ لنگان به آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد، سفره کوچک پلاستیکی در دست وارد اتاق شد. آن را یکی دوبار آرام تکاند و بعد یک تکان محکم به آن داد و روی زمین پهنش کرد. بعد از مکثی که از درد بود صاف ایستاد و به سمت آشپزخانه رفت، اما در وسط راه ناگهان متوقف شد! دست راستش را روی قفسهء سینه اش گذاشت، چند نفس عمیق کشید و ناگهان روی زمین افتاد. آتش با دیدن آن صحنه از جا پرید و خودش را بدون توجه به درد استخوانهایش به گلنار رساند.
-چی شد گلنارجان؟ چرا بدنت این قدر عرق کرده؟ کجات درد میکنه؟ وای خدا مرگم بده. این قرصهای زیر زبونیت کجان؟
کمی با عجله و اضطراب لابلای قرصها گشت اما چیزی را که به دنبالش می گشت پیدا نکرد. با آخرین سرعتی که می توانست خودش را به ایوان خانه رساند و داد زد: یکی به دادم برسه... همسایه ها... به دادم برسید... گلنار... گلنارم ...
***
صدای نوار هنوز بلند بود و برای چندمین بار عبدالباسط "اذا الشمس کوّرت" را می خواند. آتش همچنان روی صندلی نشسته بود و بدون این که حرکتی بکند به روبرو خیره شده بود. چشمانش مثل دو کاسه خون شده بود. برادرش سیاوش که بتازگی بخاطر خبر مرگ دختر خاله به ایران آمده بود با شرمندگی گفت:
-شرمنده ام خواهر. ببخش که این چند سال فرصت نشد بیایم ایران. اگه بدونی اون طرف چه خبره؟ از همون اول صبح که بیدار میشی باید بدوی دنبال یه لقمه نون تا وقتی سرتو میذاری زمین. بذار این نوارو خاموش کنم دیگه، خیلی وقته مهمونا رفتن.
"سیاوش" با چابکی از جا بلند شد. به سمت ضبط صوت رفت تا آن را خاموش کند که نگاهش به دیوار افتاد و پرسید:
-این کلیدِ کجاست که آویزون کردی به دیوار؟ همون کلیده که گفتی همیشه به گردن دخترخاله خدابیامرز بوده؟
آتش با بغض تایید کرد: همونه.
پسر بچه ی سیاوش پرسید:
*What a beautiful box! who's the owner dad ?
سیاوش نگاهی به پسرش و جعبه ی چوبی زیبایی که در دست او بود انداخت و گفت:
I don't know! where did you find it?
Under the aunt Golnar's bed_
give it to me... let see... it's locked! where is the key?
سیاوش فکری کرد و فوراً نگاهش به کلید روی دیوار برگشت. آن را از روی میخ برداشت و به سراغ جعبه آمد. پسرک داشت جعبه را تکان می داد. صدای چیزی که به دیواره های درون جعبه برخورد می کرد شنیده می شد. سیاوش جعبه را از او گرفت و کلید را در قفل آن چرخاند. در جعبه با صدای خشکی باز شد و ناگهان در میان چشمان حیرت زدهء همه، چاقوی بزرگی از داخل جعبه بیرون افتاد. چند قطره خون خشک شده روی تیغه چاقو دیده می شد. پسرک با دیدن چاقوی خونین شوکه شده و به پای پدر چسبید. دستهای سیاوش لرزید و یک برگ کاغذ به دنبال چاقو روی زمین افتاد.
سیاوش تقریباً فریاد زد:
-یا ابالفضل!... این چاقو چیه اینجا؟!!! این کاغذ دیگه چیه!؟ بذار ببینم؟
و با صدای بلند خواند:
"گلنار! این دفعه اول و آخرت باشه که برام نامه می نویسی. تو که خوب میدونی من و آتش با هم نامزد کردیم. یعنی چی که نوشتی: اگه مال من نشی نمیذارم مال کس دیگه ای باشی"؟ من فردا صبح دارم میرم شهر سور و سات عروسیو بخرم. ببینم چطور نمیذاری مال کس دیگه ای بشم؟"
سر آتش گُر گرفت... نفسش گرفته بود. انگار هوا نبود... کاغذ را از دست برادرش با خشم کشید... نگاهی به آن کرد و زار زد: این خط یوسف منه!
پایان
14 اسفند 99

* ترجمه به فارسی:
_ چه جعبه ی قشنگی! صاحبش کیه بابا؟
_ نمی دونم، کجا پیداش کردی؟
_ زیر تخت خاله گلنار.

_ اونو بده من... بذار ببینم... قفله! کلیدش کجاست؟

                                                                                      ++++++++++++++++++++++++++++

پ.ن1. قصد داشتم امروز پست خاطرات بگذارم و توی پی نوشتها ماجرای لطف خانم نسرین و توی پست بعد این داستانچه را. اما به دلایلی این اتفاق نیفتاد. علتشو توی پست بعدی میفهمین

پ.ن2. بعد از مدتها همکارانمون توی شبکه بهداشت یه تکونی به خودشون دادن! چند هفته پیش یکدفعه سرویس ایاب و ذهاب پرسنل برای رفتن به روستاها حذف شد و گفتند علتش اینه که حق ایاب و ذهاب میگیرین! حالا مبلغ این حق ایاب و ذهاب چقدره؟ ماهی سی هزار تومن! زمان پرداختش؟ با تاخیر چندین ماهه! اما بچه ها اون قدر اعتراض و نامه نگاری و ... کردند که بعد از چند روز سرویسها برگشتند!

پ.ن3. عسل وسط اتاق خوابش برده. بغلش میکنم و میگذارمش توی تختش. وقتی بیدار میشه بهش میگم: تو که وسط اتاق خوابیده بودی، چطور رفتی توی تختت؟ میگه: یه فرشته چاق اومد و بغلم کرد و بردم روی تخت! (فکر کنم عسل تنها فردی روی کره زمین باشه که منو چاق میدونه!)

بعدنوشت: یه لطف دیگه از سرکار خانم نسرین

 

همین داستان با لهجه شیرین عشایر فارس

 

- بیدار شدی دخترخاله؟ ببخش بیدارت کِردم.

- نه گلنار جان! دیه باید بیدار می شدُم. تا کی بخووسُم آخه؟ چار روز دیگه میذارنُم یه جا که برا ابد بخووسُم. بذار ای چن صباحی که زنده ایم بیدار باشیم.

- ای چه حرفیه آتش جان؟ کسی ندونه فکر میکنه چند سالته؟ دیه ای روزا شصت سالگی اول جوونیَه.

- ها اول جوونی! حُکماً من شص ساله هم الآن چارده سالُمه!

و در ادامه ریز خندید.

- ای قربونت برُم دخترخاله چه عجب که بعدِ مدتا ما خندهء تو رَم دیدیم. یادش به خیر ی وقتی هیشکی شادتر از تو نبو. کی فکر می کِرد دنیا ای طو بگرده وُ ای طو خونه خراب شیم؟ میگم دخترخاله جان... وای خدا مرگُم بده، داری گِریه می کنی؟ تخصیر من شد! آخخخخ ببخشی... آتش جان باز تو ر ِ یاد او خدا بیامرز اِنداختُم؟

- آآآیییی یوسفُم کجائی؟ چقدر دلتنگتُم. چرو نمیوی دنبالُم؟ مَی دفهء آخِر که دیدُمت نگفتی میرُم سور و سات عروسی سیت جور کنُم و زود میام تا عروسی بیگیریم؟ ایه زود اومدنِت؟ تو که بدقول نبودی یوسفُ جانُم... خدا قط کنه دس او دُزی که برا صنّار سه شِی پول، عروسی یه شبه مِه کِرد عزوی یه عمرُم...

شانه های آتش تکان می خورد و صدای هق هقش تمام خانه را برداشت. اشک هایش سرازیر و بر روی گونه هایش روان شدند. گلنار با عجله از جا بلند شد. در حین بلند شدن ناگهان پایش از درد تیر کشید و وسط راه متوقف شد.

- آتش جان به خدا غلط کردُم. گِریه نکن. جان گلنار دیه گِریه نکن. دیه اسمشه نمیارُم. مَی نشنیدی دکترت گفت گِریه سیت سمّه خو؟

آتش آهی کشید و با سوز دل گفت:

- ای کاش زودتر اثر می کِرد ای سم. اَی از گناهش نمی ترسیدُم، همو موقع که خبر یوسفمِه سیم آوردن کار خودمه تموم کِرده بودُم. منه از چیچی می ترسونی؟ از مردن؟ فکر می کنی ای دنیا بعد از یوسفُم بها داره سیم؟

- فدات بشُم دخترخاله... صب کن الان میرُم قرصاته سیت میارُم.

پای راست گلنار همچنان در موقع راه رفتن تیر می کشید اما با آخرین سرعتی که برایش ممکن بود حرکت می کرد. هر طور که بود خودش را به کمد کنار اتاق رساند، درش را باز کرد و یک کیسه پلاستیک بزرگ از داخل آن برداشت. چند لحظه داروهای داخل پلاستیک را زیر و رو کرد و بالاخره یکی از قرصها را برداشت و لنگان لنگان به طرف آشپزخانه رفت. چند لحظه بعد صدای شیر آب بلند شد و لیوان آب به دست وارد اتاق شد.

- بیو، بیو قرصته بُخور. دیگه اسمشه نمیارُم. دیگه تو رِه به یادش نمیندازُم.

- فکر می کنی اَی تو اسمشه نیاری مُ دیه به یادش نَمی اُفتُم؟! فکر می کنی ساعتی هس که مُ به یادش نباشُم؟ اصلاً مَی تو ای خونه فقط مُنُم که گِریه می کنُم؟ چن بار نصف شوا با صدوی گِریَت بیدار شده باشُم خوبه، ها؟

- باشه باشه... قرصته بخور آتش جانُم تا یه کم آروم شی. بیو، قرصِ بذار تو دَنِت... آ باریکلو.

آتش لبهای خیسش را با پشت دست پاک کرد و حس قدردانی گفت:

- گلنارجان! مُ که تا عمر دارُم شرمندهء توم. الآن به جز تو کی مونده برام؟ برارُم از وقتی رفت خارج، اول هر دو سه روز یه بار تیلفون می زد. بعد شد هفته ای یی بار بعد ماهی یی بار و حالام که دیگه شده سالی دو سه بار. میدونی چن ساله که ندیدُمش؟... فکر کنُم از موقع مرگ بابا. دفه آخِری که تلفون کِرد اصلاً نصف حرفاشه نمی فهمیدُم. هر چار کلمه که می گفت یی کلمه خارجکی می پروند وسطش...

در اینجا مکثی کرد و به چشمان قشنگ گلنار خیره شد و پرسید:

_میگُم دخترخاله! مُ که بعد از یوسفم اصلاً نمی تونُسُم به کس دیگِی فکر بُکُنم. تو چرو هیچ وقت شووَر نکِردی!؟ تو چرو به پوی مو سوختی و ساختی!؟ دلت سیم سوخت؟

- ای چه حرفیه آتش جان؟ اویی که داره تو ای خونه تحمل میکنه تویی نه مو! فکر نکنُم اَی شووَر کِرده بودُم می تونُس تا ای سن مونِه تحمل بُکنه! بذار برُم سفره ره بیارُم ناهار بُخوریم بعد واسه هم درد دل می کنیم.

در آنی بلند شد و لنگ لنگان به آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد، سفره کوچک پلاستیکی در دست وارد اتاق شد. آن را یکی دوبار آرام تکاند و بعد یک تکان محکم به آن داد و روی زمین پهنش کرد. بعد از مکثی که از درد بود صاف ایستاد و به سمت آشپزخانه رفت، اما در وسط راه ناگهان متوقف شد! دست راستش را روی قفسهء سینه اش گذاشت، چند نفس عمیق کشید و ناگهان روی زمین افتاد. آتش با دیدن آن صحنه از جا پرید و خودش را بدون توجه به درد استخوانهایش به گلنار رساند.

-چه شد گلنارجان؟ چرو بدنت ای قد عرق کِرده؟ کجات درد میکنه؟... دردت به جونوم... ای قرصای زیر زبونیت کجان؟

کمی با عجله و اضطراب لابلای قرصها گشت اما چیزی را که به دنبالش می گشت پیدا نکرد. با آخرین سرعتی که می توانست خودش را به ایوان خانه رساند و داد زد: یکی به دادُم برسه... همسایه ها... به دادُم برسید... گلنار... گلنارم ...

***

صدای نوار هنوز بلند بود و برای چندمین بار عبدالباسط "اذا الشمس کوّرت" را می خواند. آتش همچنان روی صندلی نشسته بود و بدون این که حرکتی بکند به روبرو خیره شده بود. چشمانش مثل دو کاسه خون شده بود. برادرش سیاوش که بتازگی بخاطر خبر مرگ دختر خاله به ایران آمده بود با شرمندگی گفت:

-شرمنده م خواهر. ببخش که ای چند سال رخصت نشد بیایم ایران. اَی بودونی او طرف چه خبره؟ از همو اول صبح که بیدار میشی باید بُدوی دنبال یه لقمه نون تا وقتی سرِتِ میذاری زمین. بذار ای ضبطو رِه خاموش کنُم دیه، خیلی وقته مهمونا رفتن.

سیاوش با چابکی از جا بلند شد. به سمت ضبط صوت رفت تا آن را خاموش کند که نگاهش به دیوار افتاد و پرسید:

-ای کلیدِ کجان که آویزون کِردی بر ِ دیوار؟ همو کلیدووه که گفتی همیشه به گردن دخترخاله خدابیامرز بود؟

آتش با بغض تایید کرد: همویه.

پسر بچه ی سیاوش پرسید:

*What a beautiful box! who's the owner dad ?

سیاوش نگاهی به پسرش و جعبه ی چوبی زیبایی که در دست او بود انداخت و گفت:

I don't know! where did you find it?

Under the aunt Golnar's bed_

give it to me... let see... it's locked! where is the key?

سیاوش فکری کرد و فوراً نگاهش به کلید روی دیوار برگشت. آن را از روی میخ برداشت و به سراغ جعبه آمد. پسرک داشت جعبه را تکان می داد. صدای چیزی که به دیواره های درون جعبه برخورد می کرد شنیده می شد. سیاوش جعبه را از او گرفت و کلید را در قفل آن چرخاند. در جعبه با صدای خشکی باز شد و ناگهان در میان چشمان حیرت زدهء همه، چاقوی بزرگی از داخل جعبه بیرون افتاد. چند قطره خون خشک شده روی تیغه چاقو دیده می شد. پسرک با دیدن چاقوی خونین شوکه شده و به پای پدر چسبید. دستهای سیاوش لرزید و یک برگ کاغذ به دنبال چاقو روی زمین افتاد.

سیاوش تقریباً فریاد زد:

-یا ابوالفضل!... ای چاقو چیچیه اینجو؟!!! ای کاغذ دیه چیه!؟ بذار ببینُم؟

و با صدای بلند خواند:

"گلنار! این دفعه اول و آخرت باشه که برام نامه می نویسی. تو که خوب میدونی من و آتش با هم نامزد کردیم. یعنی چی که نوشتی: اگه مال من نشی نمیذارم مال کس دیگه ای باشی"؟ من فردا صبح دارم میرم شهر سور و سات عروسیو بخرم. ببینم چطور نمیذاری مال کس دیگه ای بشم؟"

سر آتش گُر گرفت... نفسش گرفته بود. انگار هوا نبود... کاغذ را از دست برادرش با خشم کشید... نگاهی به آن کرد و زار زد: این خط یوسف مونه!

نظرات 36 + ارسال نظر
سحر اخلاقی یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 06:03 ب.ظ

خسته نباشید همون جور که تو کارتون شوخی تو داستان هاتون هم همین طور

ممنونم
اما چندان شوخی هم توش نبودها!

الهه پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 12:39 ق.ظ

سلام موفق باشین در داستان نویسی .به نظرم برای شروع خوبه .حتما ادامه بدین .نمیدونم چرا یادوبلاگ خانم فیروزه گلسرخی که دندانپزشکن و نویسنده افتادم .

سلام
از لطف شما سپاسگزارم
متاسفانه این خانم دکتری که فرمودین نمیشناسم

.. دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 10:06 ق.ظ

سلام آقای دکتر، پس کی خاطرات از نظر خودم جالب بعدی رو مینویسید خیلی باحالن

سلام
احتمالا روز پنجشنبه درخدمتم

انه دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 08:16 ق.ظ http://manopezeshki69.blogsky.com

فرشته چاق

Marjan شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 09:55 ق.ظ

سلام آقای دکتر. خیلی داستان قشنگی بود. ممنون

سلام خانم مهندس
ممنون از لطف شما

همنشینِ خوبان شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 12:08 ق.ظ https://hamneshinkhoban.blogsky.com/

دکتر من هنوز درگیر مورچه های بودم ! از الان باید درگیر گلنار باشم

شرمنده
اما یه لحظه فکر کردم صابون گلنارو می گین

زری .. جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 11:06 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

سلام مجدد، در خصوص سوالتون که بنظرم خوب بود یا نه؟
باید بگم من دوست داشتم بیشتر شخصیت پردازی میشد، ببینید منظورم فضاسازی یا توصیفات نیستا، منظورم دقیقا شخصیت پردازی هست یعنی جوری شخصیت افراد پردازش میشد که وقتی میخوندم بفهمم نویسنده برای مثلا آتش یه فایل تو ذهنش باز کرده که هزار تا خصلت و ویژگی مرتبط به هم برای این آدم تو ذهنش هست که بعد بعدش هر حرف و حرکت این آدم ناشی از همون شخصیتش هست و همینطور برای سایر افراد. اما خب شما داستانک نوشتی شاید واقعا نباید همچین کاری تنجام بشه؟ ها؟ من بلد نیستم. اما در مجموع من خیلی با توصیفات طولانی و فضاسازی های توصیفی توی داستان ها حال نمیکنم اما به شدت عاااشق شخصیت پردازی هایی هستم که با خودم میگم خداااایا این نویسنده انگار روانشناس، مردم شناس؛ جمعیت شناس و حتی فیلسوف خیلی قوی ای بوده است. باز هم بگم من واقعا بلد نیستم فقط نظر شخصی ام در حد یه خواننده معمولی :)

سلام
فهمیدم چی میگین
ممنون از نظر شما

رافائل پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 09:28 ب.ظ http://raphaeletanha.blogsky.com

سلام.
هنوز دارم فکر میکنم که چی بگم!
راستش داستان رو تا اونجا که صرفا یه عاشقانه بود دوست نداشتم. شاید چون خیلی تکراری بود. البته متن خوبی داشت. اما پایان داستان رو دوست داشتم با وجود اینکه متنش ضعیف تر بود و شببه فیلم های تلویزیونی شده بود. فقط تحولات داستان خیلی زیاد بود. اول حس ایلیاتی و روستایی، بعدش شهرنشینی و خارج گردی! راستی این چه رسمیه از تلویزیون مد شده تا یکی حالش بد میشه میرن دنبال کیسه ی داروهاش. مگه دارو وقت مشخص نداره؟ بعد هر وقت بخوریم در جا اثر میگذاره؟

باید بگم کاملا مشخص بود که داستان توسط دو شخص متفاوت نوشته شده.
اوف. من خیلی حرف دارم ولی ...
خوب خوبه دیگه. اینم یه هنر دیگه!
موفق باشید.

سلام
این که نظر واقعی تونو گفتین عالی بود ممنون
متاسفانه من اون لهجه را بلد نبودم و شهرنشینشون کردم
راستی خدایی قرص زیرزبونی ساعت مشخصی نداره
بله توسط یک استاد و شاگردش نوشته شده بود
ممنون

زری .. چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 01:49 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

اووووه من شوک شدم اصلا انتظار این پایان را نداشتم ...

حالا خوب بود یا نه؟

تیلوتیلو چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 01:08 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

توسن چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 08:59 ق.ظ http://mehrnaz19brz.blogfa.com/

یا ابولفضل
چرا هرچی میرم پایین تموم نمیشه
خدایی چن ماه وقت گذاشتی تا ای پستو نوشتی؟؟

واقعا؟
به خدا یک روز!

نسرین چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 12:56 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

در ضمن دوستم قبیله را قبلیه تایپ کرده بود که یه نمره ازش کم میشه

بله متوجه شدم
حالا من میخوام این عادت ملا لغتی (نقطی) بودنو ترک کنم
اگه گذاشتین!

نسرین چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 12:51 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

منظورش این بود که فضاسازی ایراد داشت. باید چند سطر بیشتر فضاسازی میشد.
یک نکته:
اگر روزی خواستید این داستان را دوباره نویسی، چاپ در مجله ای که چند بار اسم بردید یا کتاب چاپ کنید، بدون معرفی داستان کوتاه من و بی مقدمه تحویل بدید.
البته با خوندن نظر رفیعه می بینم زیباتر میشد اگر از سالخوردگی و وضعیت جسمانی افراد قصه هم فضاسازی می کردید. موقع ویرایش به ذهنم نرسید وگرنه بهتون پیشنهادش را داده بودم.
هنوز هم دیر نیست. قسمت اول و بدون لهجه را یکبار دیگه باز نویسی کنید. میگم بدون لهجه چون خوانش روانتری برای عموم داره.
هانی شاعر عزیز هم بله یکی از عزیزان من هست. با فکری باز و قلمی قوی.

ممنون از توضیحات شما
اون نشریه هم رئیسش عوض شد و رئیس جدید نوشته های منو دوست نداشت!

نسرین سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 02:21 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

با سلام و خسته نباشید، دوست شاعر و نویسنده ای دارم که ازش خواستم وبلاگتونو بخونه. متاسفانه در وبلاگ من براتون کامنت گذاشته.
کپی اونو براتون میگذارم چون شک ندارم ترجیح میدید کارتون نقد بشه تا بتونید بهتر و بهتر بنویسید. وقتی مشکلی هست، دارو ممکنه تلخ باشه اما درمان خوبیه.

خوندمش نسرین جان
بنظر من این داستان نبود ؛ فقط دو محاوره و تمام !! نه فضاسازی داشت و نه توصیف روشنی از افراد و توضیحی از وضعیتشون..
تو در داستانت خواننده را به اون قبلیه می بردی ؛ با تمام مشخصات افراد و محیط . اگر ایشون می خواست همون داستان رو ادامه بده باید همون روال را ادامه میداد که درینمورد موفق نبود . برای مثال می تونست از تغییر و چروک های روی دستها بگه یا تغییر رنگ موها . از چشمایی که روزی درخشنده بودن و حالا کم سو شده ((بخصوص با گریه مویه های بعد از مرگ یار)) و ایشون هیچکدوم را انجام نداده بود .منظورم فقط در حد چند سطر فضاسازی هست و بس..
فکری به ذهنشون رسیده , موضوع را شروع و تموم کرده بودن .
کامنتها را هم خوندم و متاسفانه باید بگم بیشتر افراد برای ""دوستشون" نظر داده بودند تا اینکه بخوان روی "داستان" تمرکز کنند.
ایشون بنظرم زمینه برای نویسندگی دارن اما مطالعه شون کمه . برای بهتر نوشتن باید بیشتر کتاب خوند . کتابهای خوب برای آموزش نویسندگی در ایران زیاده
پاسخ:
ممنون وقت گذاشتی و با دقت خوندیش رفیعه جان. فکر می کنم این کامنت بیشتر از نظر من به درد دوستم بخوره. ازت ممنونم
بخصوص که می دونم ایشون انتقاد پذیر هست و مایله اشکال کارش گرفته بشه تا بتونه جلو بره نه در جا بزنه.

سلام
ایشون کاملا حق دارند
من خودم هم قبول دارم داستان نویس حرفه ای نیستم
اتفاقا بعضی از مواردی که ایشون گفتند را میخواستم بنویسم اما دیدم دیگه خیلی طولانی میشه
راستی بالاخره فضاسازی خوبه یا بد؟!

.. سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 01:40 ب.ظ

یه پایان تلخ بهتر از تلخیه بی پایانه!!
اینو تو یه فیلیمی می گفت خواستم یه جا استفاده کرده باشم

ممنون
دیالوگ شهاب حسینی بود
توی فیلم درباره الی

هانی سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 12:08 ب.ظ http://www.hanihastam.blog.ir

چقد قشنگ بود و چه پایان غافلگیر کننده‌ای.
درود بر شما

شما همون هانی دوست خانم نسرین هستین؟
سپاسگزارم

شادی سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 10:23 ق.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

عالی بود مخصوصا که پایان زیبایی داشت

سپاسگزارم

سینا سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 09:48 ق.ظ

نه منظورم ویرایش ایرادات ادبی بود خیلی زیادن فلذا حذف متن کار بهتریه ولی قلم شما خیلی خوبه

شکسته نفسی می کنید دیگه؟
الانه که نسرین خانم بیاد سراغتون

نسرین دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 11:28 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

با سلام خدمت شما دوست عزیز باید بگم شکسته نفسی می کنید. اینکار درست نیست. قلم شما خوبه.
در مورد این قصه باید بگم همیشه داستان هایی که با یک پایان خوب تمام میشن را دوست داشتم. پایان این داستان خیلی محکم و شوکه آور بود. بنظرم عالی تمومش کردین.

کامنت منجوق عزیز بجاست. می تونید یک: اوکی؟ یا: یس؟ وسط یا آخر یکی از جملات اضافه کنید.
اما جواب شما هم به او بجاست. من هنوز بعد از سی و چهار سال دوری، وقتی زیادی شوکه میشم به عادت میگم: یا علی!
حالا یه نکته به منجوق عزیزم:
ابوالفضل هم یه اسم خارجیه خب. نیست؟
در آخر از محبتی که در جواب مهربانوی گلم کردین بینهایت سپاسگزارم

سلام
در برابر آدم رک باید رک بود!
ممنون از لطف شما

ویرا بانو دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 10:56 ب.ظ http://bano-vira.blog.ir/

البته بگم که شاید خاصیت داستان کوتاه این باشه و من نمیدونم

اختیار دارین شما بزرگوارین

ویرا بانو دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 10:50 ب.ظ http://bano-vira.blog.ir/

سلام داستان و ادامه داستان توسط شما جالب بود
من خیلی تخصصی ندارم ولی بنظرم اگه از سمت نویسنده اول داستان عاشقی هر دو طرف آتشین و طولانی تر بود پایانش واقعیتر بنظر میرسید. من اولاش فکر میکردم یوسف عاشق گلناره بعد یهو اتفاقی آتش متوجه میشه عشقشون دو طرفه س، از اون طرفم گلنار معلوم نیست چجوری و چقدر یوسف رو دوست داشته (مبهم بوده) که تونسته اونو بکشه
دیگه ببخشید

سلام
بله البته بخش اولش به من مربوط نمیشه

غزال دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 06:45 ب.ظ https://otaaaq.blogsky.com/

سلام جناب دکتر،

این داستانِ نسرین جان رو نخونده بودم. وقتی پایان خوشش رو دیدم یه نفس راحتی کشیدم. اما خب داستان شما سرنوشت دیگه ای رو برای این عشق رقم زده بود. زیبا بود داستانتون و تلخ مثل داستانهای واقعی. ایده و قلمتون رو دوست داشتم خیلی.

عسل جان به همون شیرینیِ اسمش هست واقعا

سلام
شما لطف دارین
ممنونم

طیبه دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 05:28 ب.ظ http://parandehdararamesh.blogfa.com/

سلام آقای دکتر
با این پایان تلخ ، قلبم رو تیکه تیکه کردید
قبول دارم داستانه و می خواستید به واقعیت امروز جامعه نزدیک ترش کنید اما خیلی بی رحمانه بود
درباره ی من حتی پی نوشت عسل جان هم از تلخی داستان کم نکرد.
به نوشتن مانا باشید و برقرار

سلام
شرمنده
ممنونم

سهیلا دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 05:28 ب.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

قبلا این جا نذاشته بودید؟ من به شدت احساس میکنم قبلا خوندم.دژاوو؟

حالا سفر در زمان نباشه؟!

منجوق دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 01:19 ب.ظ

عالی بود
انگار اگر این داستان شما نبود داستان نسرین ناتمام مانده بود
ولی یک تناقض دیدم . یک جایی اتش می گوید برادرش یک درمیان ارجی حرف میزند اما یک جای دیگه می شنویم که سیاوش میگه یا ابالفضل
به نظرم جور در نمیادها! بازم دوستان خارج نشین اظهار نظر کنن بهتره شاید اونوری ها هم به اندازه ما یا ابالفضل میگن
شاید بهتر بود میگفت یا خدا!

ممنون
حق با شماست
اما آدم مواقع استرس برمیگرده به تنظیمات کارخونه

یاسی دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 01:10 ب.ظ

چقدر قشنگ نوشتی....آخه چطوری تونسته اینکارو بکنه؟؟!!مگه آدم میتونه عشقش رو با دستهای خودش بکشه؟؟!!

ممنون
اگه نمرده بود که خودم می کشتمش

مهربانو دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 10:25 ق.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

در بازی های روزگار چه تناقضات عجیبی میبینیم .
عشق آمیخته با خودخواهی .. این چیه؟ چه حسیه؟ چطور میشه هضمش کرد؟ دوست داشتن و حس مالکیت ؟ نمیدونم، نمیفهممش . ولی میدونم خیلی خیلی زیاد اتفاق افتاده
از اینا بگذریم چقدر زیبا به قلم کشیدین . گذشت سالها و تبدیل زندگی زیبای عشایری که پر از جوانی و سرور و تازگیه(گاهی باورم نمیشه تو زندگی عشایری پیری و سالمندی هم وجود داره، انگار همه جوان میمونند) به زندگی سرد و ملال آور شهری که همراه با کهولت و قرص و ناتوانیه، بدون اینکه نامربوط و غیر ملموس بشه .
عااالی بود آقای دکتر مرررسی از شما و مرسی از نسرین خیرخواه عزیزم
پ ن دوم : این که عسل نیست .. جامِ عسله .. جااانم ، بمونید برای هم هر چهارتاییتون تن درست و خوشبخت باشید

سپاسگزارم
تازه میفهمم چرا ارتباطتون با خانم نسرین این قدر ریشه داره
قدر ایشونو باید دونست

سهیلا دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 10:01 ق.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

سلام بر فرشته چاق.قبلا هم این داستانک رو خونده بودم و لذت بردم.اما نفهمیدم کجاش ویرایش شده.هم اون دفعه قشنگ بود هم الان.

سلام
دیروز برای اولین بار گذاشتمش توی وبلاگ شما قبلا خونده بودین؟

یک دکتر ادبیات دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 01:38 ق.ظ

سلام
چطور دلتون اومد اون یوسف را بکشید، گلنار را دق بدهید و آتش را بسوزونید؟
البته فکر کنم این، به واقعیت تراژیک این جهان نزدیکتره تا اون داستان اصلی
الهی که همه عاقبت به خیر شوند. آمین

سلام
شرمنده اما خودتون جواب خودتونو دادین
تائید شما هم برام مهمه

Par دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 01:00 ق.ظ http://doctorakk1664.blogfa.com

چه داستان قشنگی ،من همیشه داستانایی رو که نمیشه آخرش و حدس زد و تهِ داستان انگار خودش تازه اولِ یه داستان دیگه اس رو دوس دارم
قلمتون سبز دکتر

+یه فرشته ی چاق ،از دست این عسل که الحق اسمش برازندشه

سپاسگزارم

. دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 12:29 ق.ظ

ولی قبول داری همینقدر ک تو وبلاگ نویسی پیگیری تو پزشکی بودی الان تخصص گرفته بودی!!!
اصلا تیکه و کنایه نبودا خودمم همین طورم!

اون که صددرصد
تازه تلگرام و ... را هم اضافه کن!
یه چیزی میدونم که اینستاگرامو نصب نمیکنم دوست ناشناس من!

نسرین یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 11:29 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

در مورد پ.ن اول، قابل شما رو نداشت.
دوم، اینا فقط بلدند بگیرند. کم و زیاد براشون فرق نداره. خوشم آمد پس گرفتید.
پ.ن سوم: خوش بحالتون دختر هم دارید. دخترا همشون عسلند. عسل شما که قند عسله انگار.
آرزو می کنم کل خانواده همیشه شاد و سلامت باشید.

اختیار دارین
واقعا ممنون
سپاسگزارم

مریم یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 10:18 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام برشما
خدا قوت و پرتوان باشید
چقدر قشنگ داستان رو ادامه دادید ،
میشه هم پزشک بود و هم در کنارش یه نویسنده ی موفق ، ان شالله از هر فرصتی که گیر آوردید برای نوشتن استفاده کنید ذره ذره جمع میشه و تبدیل به کتاب برای چاپ ان شالله
در پناه خدا برای خودتون و عسل جون و سایر اعضای خانواده از خدای بزرگ آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت روز افزون رو خواستارم

سلام
ممنون
بله میشه اما مسئله اینه که من نه پزشک خوبی شدم نه نویسنده موفقی!
سپاسگزارم

.. یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 10:15 ب.ظ

چه ماجرای وحشتناکی
جل الخالق مگه میشه طرف اونی که دوسش داشته کشته باشه!

حالا که شده

سینا یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 07:52 ب.ظ http://sinadal.blogsky.com

دکتر باورتون میشه من هیچکدوم از نوشته های خودمو ویرایش نمیکنم؟ چون ممکنه کلن حذفش کنم! پس آدم ایرادگیری مثل من درمورد نوشته کلن نظر نده بهتره!

پ.ن: نیمه پر لیوان اینکه شما رو فرشته دونسته...

واقعا؟ خب اول یه کپی ازش بگیرین!
اون که بله

سارا یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 07:24 ب.ظ Http://15azar59.blogsky.com

سلام
اولش یه خورده گیج شدم فکر میکردم اتش اسم مرد هستش ...یعنی گلناز یوسف رو کشته بود و اون همه سال حرفی نزده بود؟
قشنگ بود داستان
....
یعنی شما یه بابای چاق نیستید؟؟ مگه میشه ؟ مگه داریم؟؟ اصلا همه باباها باید تپل باشن

سلام
یعنی اعتراف کردین که داستان اصلیو نخونده بودنا!
ممنون
یه بار که تشریف آوردین ولایت با خانواده تشریف بیارین منزل خودتون قضاوت کنین!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد