جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (انتخاب اشتباه)

پیش نویس 

سلام 

در طول سالهائی که از پزشک شدن من و ویزیت بیماران میگذره٬ به جز صدها و شاید هزاران بیماری که دیدم و فراموششون کردم و صرفنظر از تعداد کمتری بیمار که میتونین اونها رو توی پستهای این وبلاگ بخونین٬ گه گاه با بیمارانی روبرو میشم که توجهمو به خودشون جلب میکنند.  

این بیماران معمولا به صورتی نیستند که بشه توی پستهائی مثل «خاطرات (از نظر خودم) جالب» درموردشون نوشت و گرچه دو سه باری چنین کاریو انجام دادم اما بیشتر این افراد بعد از مدتی فراموشم شده اند. 

اما وقتی دو سه هفته پیش مریضی که این پستو درباره اش نوشتم اومد٬ تصمیم گرفتم ماجرای اونو بنویسم حتی اگه مجبور بشم یه پست مجزا رو به اون اختصاص بدم٬ چون مطمئنا تعداد چنین بیمارانی اونقدرها زیاد نیست. 

اول تصمیم گرفتم یه اسم کلی برای پستهائی که در مورد این مریضها مینویسم انتخاب کنم اما بعد دیدم هیچ اسمی مثل «انتخاب اشتباه» به درد این پست نمیخوره. 

و اما اصل ماجرا: 

سر ظهر بود و درمانگاه تازه خلوت شده بود. رفتم توی اتاق استراحت پزشک توی درمانگاه شبانه روزی ولی به محض اینکه روی تخت دراز کشیدم زنگ زدند و فهمیدم مریض اومده. برگشتم توی مطب و با یه دختر حدودا ۲۰ ساله با لباس سرتاپا سیاه روبرو شدم که تور سیاهی که به لبه آستینها و جلو مقنعه اش دوخته بود و حرکت ظاهرا ناخودآگاهی که داشت و هر چند ثانیه لبه های مقنعه شو میگرفت و به جلو می کشید حسابی جلب توجه میکرد. تورهای سیاهرنگ چند سانتیمتری از دستهاشو میپوشوندند و صورتش هم توی اون مقنعه حالت خاصی پیدا کرده بود به طوری که آدم فکر میکرد با یه قهرمان شمشیربازی طرفه که توری فلزی جلو صورتشو برداشته. روی صندلی نشستم و اونو هم دعوت به نشستن کردم٬ اضطراب و ناراحتی از همه حرکاتش میبارید٬ دستهاش می لرزید و صورتش چین افتاده بود. وقتی ازش خواستم مشکلشو بگه٬ از حالت تهوعش گفت و از سردردهاش٬ از بی خوابی و کم اشتهائی ..... بعد از گرفتن شرح حال و معاینه بهش گفتم: تا جائی که من میبینم شما از نظر جسمی هیچ مشکلی ندارین٬ اخیرا توی خونه هیچ مشکلی یا ناراحتی نداشتین؟ احساس کردم اگه یه کلمه دیگه حرف بزنم اشکش سرازیر میشه پس ساکت موندم تا خودش حرف بزنه و چند ثانیه بعد خودش به حرف اومد: آقای دکتر! حق با شماست٬ مدتیه که من توی خونه مشکل دارم٬ من یه نامزد داشتم که اخیرا فهمیدم مشکل داره و ازش جدا شدم٬ یه خواهر کوچیکتر هم دارم که از اون موقع سر هر چیزی داره بهم نیش و کنایه می زنه٬ مرتب داره بهم سرکوفت میزنه و میگه تو نتونستی شوهر آینده تو درست انتخاب کنی٬ من هم نمیتونم بهش چیزی بگم چون ازم کوچیکتره. اگه هم شکایتشو به پدرم بکنم همیشه طرف اونو میگیره و میگه خواهرت حق داره تو انتخاب درستی نکردی باید قبلا بیشتر درباره اش بررسی میکردی. دیگه واقعا نمیدونم چکار کنم؟ الان هم به بهونه رفتن به دانشگاه از خونه اومدم بیرون و اومدم درمانگاه. آقای دکتر! من توی انتخابم اشتباه کردم٬ شما مواظب باشین توی انتخابتون اشتباه نکنین ( ) او همین طور میگفت و من هم همین طور گوش میکردم٬ توی دلم خدا رو شکر کردم که یه موقعی اومده که درمانگاه خلوته و هر لحظه این احتمال وجود نداره که یه نفر دیگه بزنه به در و بگه: چکار میکنین؟ ما هم توی نوبتیمااا... چند دقیقه ای گذشت تا اینکه آروم شد. من چندان آدم خوش صحبتی نیستم و از طرف دیگه واقعا نمیدونستم که چی باید بهش بگم؟ پس یه مشاور خوب بهش معرفی کردم و بهش توصیه کردم حتما بهش مراجعه کنه٬ یه مقدار آرامبخش ملایم هم براش نوشتم تا فعلا کمی آرومتر بشه. او هم تشکر کرد و بلند شد که بره. یکدفعه کنجکاویم گل کرد و پرسیدم: راستی نگفتین مشکل نامزدتون چی بود؟ دم در مطب ایستاد٬ یه نگاه بهم کرد و گفت: بعد از عقدمون معلوم شد تومور مغزی داره. گفتم: برای همین ازش طلاق گرفتین و دارن بهتون سرکوفت میزنن؟ گفت: آره! .... البته چون پسر خوبی بود من هم مهریه مو بخشیدم. بعد هم برگشت و رفت بیرون. یخ کردم .... چند دقیقه ای ساکت روی صندلی نشستم. واقعا اگه این دختر بعد از ازدواج متوجه تومور مغزی شوهرش می شد چکار میکرد؟ باز هم به همین راحتی ازش جدا میشد؟ اگه احیانا خودش دچار چنین مشکلی شده بود هم همین انتظارو از شوهرش داشت؟ واقعا چه کسی یه انتخاب اشتباه داشت؟؟؟

بعدنوشت: بالاخره یه اسم کلی برای این پستها پیدا کردم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۶)

سلام 

۱. مرده اومد توی مطب٬ یه دستمال کاغذی که چند بار تا شده بود از جیبش آورد بیرون و با احتیاط بازش کرد و گذاشتش روی میز. یه لکه تیره وسط دستمال کاغذی بود. میخواستم بگم: این دیگه چیه؟ که یه جواب سونوگرافی هم داد دستم که روش نوشته بود توی کلیه راست یه سنگ شش میلی متری دیده میشه. گفتم: خوب؟ گفت: کلیه ام درد میکرد٬ امروز صبح این با ادرارم دفع شد و دردم هم ساکت شد. حالا به نظر شما دیگه توی کلیه ام سنگ هست؟ گفتم: خوب یه سونوگرافی دیگه بدین. گفت: پول ندارم خو٬ اگه میشه همینو اندازه بگیرین ببینین با اندازه ای که اونجا زده میخونه؟! 

۲. برای مرده دارو نوشتم که از داروخونه بیرون بگیره٬ رفت و برگشت و گفت: مسئول داروخونه بهم میگه مهر دکتر کم رنگ خورده کامپیوتر نمیخونه برو بگو دوباره مهر کنه٬ بگو من که زیاد هم سواد ندارم میتونم بخونم کامپیوتر نمیتونه؟! 

۳. به پسره گفتم: این دفترچه که مال خودتون نیست. گفت: مال بابامه٬ به خدا من هم پسر بابامم! 

۴. ساعت دو صبح یه مردو که قرص خورده بود آوردند درمونگاه٬ یه لشگر هم همراهش. کارهای لازمو انجام دادیم و بعد به همراهش گفتم: حالا چرا خودکشی کرده؟ گفت: یه بچه ده روزه دارن از بس گریه میکرده و نتونستن با زنش آرومش کنن زده به سرش! 

۵. به مرده گفتم: سیگار هم میکشین؟ گفت: بله ولی فقط سیگار! 

۶. چندتا از مریضهائی که توی یکی از شیفتهای ماه رمضون اومدند: 

موقعی که اذان مغرب پخش میشد: یه دختر ۱۰ ساله که از سه هفته پیش یه لکه توی صورتش زده 

ساعت یک و نیم صبح: یه پسر جوون که از سه روز پیش سرما خورده 

ساعت دو و نیم صبح: یه خانم ۴۰ ساله که چند ساعت پیش توی شهربازی سوار تاب زنجیری شده ولی هنوز سرگیجه داره 

ساعت سه صبح: یه بچه که یک هفته است اسهال و استفراغ داره! 

۷. یه بچه چهار روزه رو برای معاینه اولیه آوردند. به مادرش گفتم: شکمش خوب کار میکنه؟ گفت: روز اول سه بار کار کرد٬ روز دوم دو بار٬ روز سوم یک بار٬ امروز هم هنوز کار نکرده! 

۸. به پیرزنه گفتم: فشارتون ۱۴ است٬ گفت: پس فقط یکی بالا رفته همیشه ۱۲ بود! 

۹. به خانمه گفتم: براتون یه آزمایش مینویسم. گفت: من هربار مریض میشم با آزمایش خوب نمیشم بی زحمت برام دارو بنویس! 

۱۰. یه پسر جوونو که از یک ساعت پیش با پای خودش رفته بود کمپ ترک اعتیاد و بستری شده بود با علائم اوردوز (مصرف بیش از حد) مواد آوردند. وقتی حالش جا اومد گفتم: چقدر مواد مصرف کرده بودی؟ گفت: هرچقدر توی خونه داشتم مصرف کردم. گفتم: چرا؟ گفت: پیش خودم فکر کردم حالا که دارم میرم ترک کنم حیفن بمونن! 

۱۱. یه مرد که فامیلش با خودم یکی بود اومد پیشم. وقتی نسخه شو مهر کردم یه نگاه به فامیل من کرد و گفت: خونواده شما خیییلی روی زنهاشون تعصب دارن؟! گفتم: این طور که شما میگین «خیییلی» نه اما درحد معقولش چرا. گفت: خوب پس ما از یه فامیل نیستیم! 

۱۲. به مرده گفتم: چه عجب قندتون مدتیه داره میاد پائین چکار کردین؟ گفت: هیچی مدتیه دارم دندونهامو میکشم دیگه درست نمیتونم غذا بخورم! 

روزی که «ولایت» آمد

پیش نویس: 

سلام 

بعد از مدتها میخوام برم سراغ خاطرات عهد عتیق. 

دوستان قدیمی تر احتمالا این دست خاطراتو که از زمان شروع دوره دانشجوئیم شروع شد به خاطر دارند. خاطراتی که با پایان دوره دانشجوئی هم ادامه پیدا کرد و به جائی رسید که قرار بود انتقالیمونو بگیریم و برگردیم ولایت. اما با ماجراهائی که پیش اومد و با حذف بعضی از پستها (فعلا) تموم شد٬ کلا دیگه حال و حوصله نوشتن ادامه شو نداشتم. اما فکر کنم دیگه وقتش باشه چگونگی برگشتن به ولایتو براتون بگم: 

حدود سه سال توی شهر «اسمشو نبر» بودیم. یکی دوبار درخواست انتقالی داده بودم که موافقت نشد و گرچه دیگه امتیازم به میزان مورد نیاز برای انتقالی رسیده بود هنوز خبری نبود. 

در همین زمانها بود که  آنی ازم خواست با توجه به اینکه ماه عسل ما تبدیل به ماه مربا شد (راستش یادم نیست اون پستو هم حذف کردم یا نه؟ دوستان قدیمیتر یه کم به حافظه شون فشار بیارن لطفا!)

اون موقع هم طبق معمول شبکه کمبود پزشک داشت اما با هر زحمتی که بود تونستم چند روزی مرخصی بگیرم و یه تور جزیره کیش گرفتیم. 

چند روز پیش از رفتن به سفر بود که از شبکه بهم زنگ زدند و گفتند با انتقالی من موافقت شده و برم دنبال کارهاش! 

با حداکثر سرعت کارهای انتقالی و تسویه حسابو انجام دادم و اومدم شبکه بهداشت ولایت که امیدوار بودند هرچه سریعتر کارمو شروع کنم چون اینجا هم کمبود پزشک وجود داشت و بالاخره با زحمت موفق شدیم بریم مرخصی. 

وقتی رسیدیم کیش متوجه شدیم به جز ما فقط یه زن و شوهر جوون دیگه با این تور اومده اند که از قضا خانم همراهمون یکی از همکاران جدیدمون از آب دراومد که البته از وقتی که بخشی از شهرستانمون بخشی از یک شهرستان جدید شده به شبکه بهداشت اون شهرستان منتقل شد. 

کیش جای زیبائی بود. صرفنظر از هوای نسبتا گرم (حتی در آبان ماه) و نبودن میوه و سبزی مناسب و گرونی بعضی از چیزهای روزمره واقعا بهمون خوش گذشت. 

تور لیدرمون گفت: اگه بخوایم بریم پارک دلفینها بلیتش ۲۵۰۰۰ تومنه (الان چقدره؟) گفتیم صبرکن فکرهامونو بکنیم ..... روز بعد چهار نفرمون گفتیم باشه بریم که گفت: این هفته دیگه برنامه نداره! 

اما از اون کشتی که باهاش میشد کف دریا رو دید و ساختمون کاریز و اون درخت انجیر معابد و نبودن سیم های آویزون برق توی جزیره و ممنوعیت بوق زدن و اون ماشینهای مدل بالا و .... واقعا لذت بردم. از بعضی از تفریحات (مثل اون دوچرخه های دونفره) هم نتونستیم استفاده کنیم (علتشو از عماد بپرسین که از چند ماه پیش همراه آنی بود!) (درباره عماد به زودی یه پست کامل میگذارم) ضمن اینکه توی رستوران مجاور بازار مریم خوشمزه ترین ماهی کباب همه عمرم تا حالا رو خوردم. 

درنهایت و بعد از اتمام تعطیلات برگشتیم ولایت و کارمونو اینجا شروع کردیم که به زودی درباره اش مینویسم. 

پ.ن۱: ببخشید این پست خیلی بی مزه شد اما باید مینوشتمش تا بتونم به خاطرات ادامه بدم. 

پ.ن۲: مدتی بعد فهمیدم دلیل اصلی مهربون شدن مسئولین شبکه بهداشت «اسمشو نبر» و دادن انتقالی به من این بود که امتیاز من از اونها بیشتر بود و اونها نمیتونستند پیش از من انتقالی بگیرند. 

پ.ن۳: وقتی از اونجا اومدیم تا حدود یکسال آنی همچنان مسئول اون مهدکودک بود و هر چند هفته به اونجا سر میزد ولی بالاخره از خیرش گذشت و اونجا رو واگذار کرد به شبکه. 

پ.ن۴: خواهش میکنم از نوشتن اسم شهر توی نظراتتون خودداری کنید حال و حوصله فحش و درگیری دوباره رو ندارم. 

پ.ن۵: مامورین محترم درحال جمع آوری آنتنهای ماهواره توی محله مون هستند. عماد ازم میپرسه: بابا اگه بریم بهشون بگیم الان میریم به پلیس زنگ میزنیم فرار نمیکنند؟! میگم: اینها خودشون پلیسند. با تعجب میگه: پس چرا آنتنهارو میدزدند؟ میگم: چون دولت گفته کسی اجازه نداره ماهواره داشته باشه. میگه: پس با اینکه دولت اجازه نداده مردم دوست دارند ببینند؟ میگم: آره میگه: اینترنت هم ممنوعه؟ میگم: هنوز نه!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۵)

سلام: 

۱. برای پیرمرده قطره نوشتم و به پسرش گفتم: این قطره رو چند روز میریزین توی گوششون بعد میبرین تا گوششونو شستشو بدن. گفت: پس اگه فقط با قطره شنوائیشون درست شد دیگه نمیبرم بشورنش! 

۲. مریض یه دختر جوون بود که از سه کیلومتری مشخص بود خودشو زده به غش بازی. ۴۹ نفر از ۵۰ همراهشو کردیم بیرون اما یه پسر جوون موند توی اتاق. بهش گفتم: قبلا هم سابقه داشت که اینطور بشه؟ یه نگاه به من و بعد به دختره کرد و بعد گفت: چی؟ بگیرمش تو بغلم؟! 

۳. داشتم مریض میدیدم که مَرده سرشو کرد توی مطب و گفت: ببخشید برای دیدن شما کجا باید بلیت بخریم؟! 

۴. به مرده گفتم: شما احتیاجی به دارو ندارین. گفت: اقلا اونقدر دارو توی دفترچه ام بنویسین که تفاوت قیمتش با آزاد به اندازه ۱۱۰۰ تومن پول ویزیتم بشه! 

۵. یه دختر غش کرده رو آورده بودند. به پدرش گفتم: چی شده؟ گفت: هیچی توی خونه یه مریض درحال اهتزاز داریم اونو دیده (ترجمه: احتضار)! 

۶. یه زن و شوهر جوون اومدند توی مطب. بهشون گفتم: بفرمائین بشینین. مرده به خانمش گفت: تو اول بشین٬ میخوام تو زودتر خوب بشی بهم برسی! 

۷. یه نوزادو معاینه کردم و به مادرش گفتم: ظاهرا که هیچ مشکلی نداره خودتون متوجه مشکلی نشدین؟ گفت: وقتی ادرار میکنه ادرارش تا حدود یک متر جلو میره٬ مشکلی نداره؟ 

۸. حدود ساعت سه و نیم بعدازظهر بود که یه مریض اومد. وقتی دیدمش یه پیرمرد اومد توی مطب و گفت: الان یک ساعته که بیرون نشستم. گفتم: خوب میگفتین تا صدام کنن. گفت: من دخترم سال آخر پزشکیه٬ گفتم شاید الان خواب باشین عمدا صداتون نکردم تا سال دیگه یه روز یکی دخترمو از خواب بیدار نکنه!  

۹. خانم بهیارمون میگفت: امروز یه پسر هست که هروقت میخوام به خانمها آمپول بزنم میاد از لای پرده نگاه میکنه! به مسئول پذیرش گفتم و او هم مچشو گرفت. پسره میگفت: آخه مگه این زنها چی دارن که من بخوام یواشکی نگاه کنم؟ خیال کردین من تا حالا چیزی ندیدم؟ من حتی یه بار اوکراین هم رفتم! 

۱۰. خانمه میگفت: بچه ام سه روزه که اسهال و استفراغ داره٬ آوردمش براش دارو بنویسین یه وقت اسهال و استفراغی نشه! 

۱۱. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: خارش ادرار دارم! 

۱۲. به پیرزنه گفتم: اون قرصو باید روی غذا بخورین. گفت: اون یکیو زیر غذا بخورم؟!

«راه» مرا خواند (۲)

سلام 

هرطور بود نشستم و یه بار دیگه ماجرا رو نوشتم امیدوارم باز حوصله کنم که با همون جزئیات بنویسم: 

قرار بود صبح روز سه شنبه 22 شهریور راه بیفتیم اما تا اومدیم به خودمون بجنبیم ظهر شد و بعد از خوردن ناهار حرکت کردیم. 

برخلاف چندبار اخیر که از اتوبان کاشان راهی تهران می شدیم این بار از مسیر قدیمی تر میمه-دلیجان رفتیم. چندبار هم توی راه توقف کردیم و بالاخره زمان نسبتا طولانی بعد از تاریکی هوا به تهران رسیدیم و از شدت خستگی توی اولین هتلی که اتاق خالی داشت یه اتاق گرفتیم. 

با وجود اینکه سفر ما تفریحی بود هر کدوم از ما کارهائی توی تهران داشتیم که بهترین فرصت برای انجام دادنشونو به دست آورده بودیم. روز چهارشنبه 23 شهریور درحالی که آنی مشغول یکی از کارهاش بود من برای دومین بار و این بار همراه با عماد راهی دفتر نشریه سپید شدم. 

ما زمانی به اونجا رسیدیم که شماره 269 درحال برده شدن به اداره پست برای توزیع بود و کارکنان نشریه کار بر روی شماره 270 رو شروع کرده بودند. 

خانم دکتر خالقی لطف کردند و به من اجازه دادند توی مطلبی که قرار بود از من چاپ بشه تغییراتی بدم و در این مدت عماد مشغول بازی با کامپیوترهای موجود در دفتر نشریه بود! 

درنهایت ناهار رو هم مهمون نشریه بودیم. وقتی از عماد پرسیدند چی میخوره فورا گفت: پیتزا با یه فانتا!! و اونها هم مجبور شدند براش بگیرند.  

یواشکی بگم همونجا از طرف یک نشریه دیگه هم دعوت به کار شدم که هرچقدر مطالب وبلاگو نگاه میکنم شباهتی به مطالب اون نشریه نداره! (فکر کنم کم کم باید از کارم استعفا بدم و فقط مشغول نوشتن بشم :دی)

صبح روز جمعه بود که تصمیم گرفتیم تهرانو ترک کنیم و از راه چالوس بریم شمال. راهی کرج شدیم و هرچند دقیقه از کنار قطارهای زیبای شهری عبور میکردیم (فکر کنم ایران تنها کشوری باشه که مرکز دو استان مختلفو با مترو به هم وصل کرده اند). 

به کرج که رسیدیم تازه فهمیدیم جاده چالوس تا 12 شب بسته است! بعضی راننده ها همونجا موندند تا جاده باز بشه ولی ما این کارو نکردیم بخصوص که تا اون موقع تماشاچیان داربی هم مطمئنا جاده رو شلوغ میکردند. پس رفتیم قزوین و از اونجا راهی رشت شدیم. وقتی هم عماد شنید داریم میریم رشت گفت: شما به من قول دادین منو ببرین شمال پس چرا میریم رشت؟! 

شب رو اونجا موندیم و روز بعد گشتی توی شهر زدیم. خیلی دوست داشتم فیلم «ورود آقایان ممنوع» رو توی سینما ببینم ولی بالاخره ترجیح دادیم به سفرمون برسیم و فیلمو بگذاریم برای بعد که میاد توی کلوپ. ضمن اینکه تنها جریمه سفر رو هم توی شهر رشت شدم به خاطر چند متر رفتن توی یک کوچه یک طرفه!  

هتلو تحویل دادیم و راهی انزلی شدیم. تنی به آب زدیم و شب رفتیم هتل که از ویلاهائی که قبل از اون دیده بودیم ارزونتر بود (البته اگه تعدادمون بیشتر بود احتمالا ویلا به صرفه تر بود)  اجازه بدین یادی از فکر جالب صاحب پیتزا ایتالیای انزلی کنم که همه دیوارهای مغازه رو از عکسهای هنرپیشه های قدیمی و نسبتا قدیمی پر کرده بود. از جمله این عکس که تا حالا ندیده بودم و درگیری دوستانه (!) دو هنرپیشه مشهورو بر سر مجسمه اسکار نشون میده. البته عکسو با موبایل گرفتم و کیفیت خوبی نداره.

من تا اون روز از انزلی اون طرفتر رو ندیده بودم پس روز بعد دوباره راهی شدیم. طبق نقشه میخواستیم شبو توی تالش بمونیم اما خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردیم به اونجا رسیدیم!! و درنهایت تصمیم گرفتیم راهمونو تا آستارا ادامه بدیم. پس توی تالش فقط کلی کلوچه برای سوغات خریدیم و توی «لوندویل» کمی به کنار آب رفتیم و رفتیم آستارا و توی یه هتل آپارتمان کاملا نوساز در همون اول شهر ساکن شدیم که اسمش (ایساتیس) درواقع هیچ ربطی به این شهر نداشت!  هتل اونقدر نو بود که شماره کنتور گاز بعضی از اتاقهاش هنوز دورقمی بود.

روز بعد رو تقریبا به طور کامل توی بازار ساحلی آستارا بودیم و باید بگم ناامید شدم. چون درانتظار اجناس متعلق به سمت دیگر ارس بودم اما درعوض با کلی اجناس چینی روبرو شدم که برای پیدا کردن یه جنس خوب باید کلی میگشتیم. درنهایت اون شب رو هم توی آستارا موندیم درحالی که تقریبا در تمام مدت این دو روز باران درحال باریدن بود.

راستی من تا اون روز نمیدونستم که مردم آستارا هم ترکند و فکر میکردم گیلکی هستند. 

توی هتل یک دستگاه مبدل دیجیتال به تلویزیون وصل بود که فقط چند شبکه ایرانو میگرفت. جدا کردن آنتن از دستگاه و وصل کردن مستقیم اون به تلویزیون باعث شد چند شبکه از جمهوری آذربایجان رو هم دریافت کنیم. شبکه هائی که خیلی از مغازه دارها هم اونهارو تماشا میکردند. 

بالاخره صبح سه شنبه از آستارای بارانی و تمیز راهی اردبیل شدیم. مسیر این دو شهر (گردنه حیران) عبارت بود از یک راه کوهستانی، پر پیچ و خم، و احتمالا بسیار زیبا. میگم احتمالا چون ما همه این مسیرو به زحمت در یک مه غلیظ طی کردیم تا بالاخره از «نمین» به یک اتوبان رسیدیم. 

هدف اصلی ما رفتن به سرعین بود پس ترجیح دادیم همون شب بریم اونجا و هتل بگیریم که قیمت هتلهاش از شمال خیلی ارزونتر بود. 

از هتل رفتم بیرون و چرخی توی شهر زدم. هوا خیلی از شمال خنکتر بود و درصد بالائی از مغازه ها هم یا عسل فروشی بودند یا سرشیر فروشی! همون شب یکی از خوانندگان پاپ کشور هم اونجا کنسرت داشت که ما نه حس کنسرت رفتنو داشتیم و نه حالشو! 

روز بعد از صبح تا ظهر توی آب گرم بودیم. بعد دیدیم اگه بخوایم بریم توی اتوبان باید تا حوالی تبریز بریم پس اول برگشتیم اردبیل. تصمیم گرفتم سری هم به بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی بزنیم که آدرس دادن بدون نقص هموطنان ساکن اونجا باعث شد یک ساعتی دور خودمون بچرخیم و بالاخره از خیرش بگذریم! 

به جای رفتن توی اتوبان یه راه نزدیکترو انتخاب کردیم و از اردبیل راهی میانه شدیم اما سر از یک جاده خراب درآوردیم که چند متر آسفالت بود و چند متر خاکی و بسیار خلوت! 

بعد از رسیدن به نزدیکیهای میانه هم وارد جاده قدیم زنجان شدیم و بعد از چند ده کیلومتر بالاخره وارد اتوبان شدیم. 

به زنجان رسیدیم. از شانس ما چند گروه ورزشی هم همون شب اومده بودند زنجان و دوساعتی توی شهر چرخ زدیم تا یه اتاق خالی توی یکی از هتلها پیدا کردیم. 

صبح پنجشنبه بعد از گردش کوتاهی توی زنجان راهی همدان شدیم. 

از سلطانیه و مقبره سلطان محمد خدابنده گذشتیم و به قیدار رسیدیم که مدفن حضرت قیدار نبی (ع) بود که طبق نوشته اونجا پسر حضرت اسماعیل بود و سی امین جد پیامبر اسلام. یکدفعه یاد کتابی افتادم که اسم کلی از اجداد پیامبرو توش نوشته بود و هرچقدر فکر کردم چنین اسمی رو یادم نیومد. دوستان اگه اطلاع درست تری دارند لطفا خبر بدن. 

من توی استان خودمون هم روستای «شوراب» رو دیدم و هم «تلخاب» رو. «ترشاب» و «شیرین سو» رو هم بین زنجان و همدان دیدیم! 

بعد از شیرین سو به جای اینکه راه همدانو ادامه بدیم راهی روستای علیصدر شدیم و از غار معروف اون بازدید کردیم و بعد به همدان رفتیم. دو روز تعطیل باعث شلوغی زیاد همدان شده بود و باز کلی دنبال هتل گشتیم. نمیدونم چرا مردم اونجا طوری آدرس میدادند که انگار ما اسم همه میادین و خیابونهای اونجارو از حفظیم! بالاخره از یه پلیس آدرس یه هتلو پرسیدیم که اسم چند هتلو گفت و ما هم گفتیم همه اینهارو رفتیم و جا نداشتن. او هم درنهایت گفت: پس برین «گور بابا طاهر!!» و ما هم درنهایت رفتیم همونجا و توی هتل نزدیک قبر باباطاهر! 

روز بعد هم اولین جائی که دیدیم همون مرقد بابا طاهر بود. جالب بود که بخشی از سنگ نوشته اونجا که نشون میداد اونجا در چه زمانی ساخته شده تخریب شده بود و درعوض مسئولین محترم قصد داشتند با چند داستان کوتاه قاب شده فرهنگ سازی کنند! 

توی مقبره ابن سینا وضع از این هم بدتر بود و اواخر سطر سوم و همه سطر چهارم سنگ نوشته اونجا با رنگی که کمی متفاوت از بقیه سنگ نوشته بود جایگزین شده بود! 

خیلی دوست داشتم بعد از دیدن نقاط مقدسی از دین اسلام (مشهد و ....)، مسیحیت (یکی دو کلیسا در استانبول)، و دین زردشت (نقش رستم) یک مکان مذهبی یهودی رو هم ببینم. پس رفتم سراغ قبر استر و مردخای که متاسفانه گفتند تعطیله و راهمون ندادند و من فقط این عکسو از بیرون از محوطه گرفتم.  

یکی از نکات جالب درمورد همدان اینه که خیلی از آثار تاریخیش توی میدونهاست مثل شیر سنگی یا مقبره باباطاهر و ابن سینا. کاش مسئولین این شهر یکدفعه غار علیصدر رو هم میبردند و میگذاشتند وسط یکی از فلکه ها که کلی راه ملتو نزدیک میکرد!

و درنهایت از طریق نزدیکترین راهی که توی نقشه پیدا کردیم و از ملایر و دورود و بروجرد و الیگودرز میگذشت راهی ولایت شدیم و بقیه اش رو هم که توی پست قبل نوشتم. 

این هم یکی از عکسهائی که عماد موقع برگشتن توی راه گرفت. 

شرمنده که حوصله تون سررفت!

«راه» مرا خواند!

سلام 

اولا از محبت های همه دوستان ممنون 

ثانیا جمعه شب و نیمه های شب بود که رسیدیم و بیهوش شدیم. صبح هم چون فکر میکردم شیفتم بیدار شدم و آماده تا برم سر شیفت که دیدم خبری از ماشین نشد و بعد فهمیدم که اشتباه متوجه شده ام و دوشنبه شیفتم! آی زورم آورد آیییییییییی!!  

و اما وحشتناک تر از همه این که کلی سفرنامه نوشتم و کلی عکس آپلود کردم که همه اش پرید و خدائیش قدرت اینکه دوباره بنویسمشون ندارم! 

پس به طور خلاصه مینویسم که مسیر ما عبارت بود از: 

اصفهان-میمه-دلیجان-تهران-قزوین-رشت-انزلی-آستارا-اردبیل-سرعین-زنجان-همدان-ولایت 

ممنون از دوستانی که کامنت گذاشتند. 

اگه تا چند روز دیگه حالشو کردم دوباره بنویسم که هیچی وگرنه شرمنده 

پی نوشت: عماد دیروز رفت کلاس اول و من باز شیفت بودم. 

مثل اولین روز پیش دبستانیش! 

بعدنوشت:امیدوارم در مدتی که نبودیم ابلاغیه دادگاه نیومده باشه در خونه مون :دی