جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

پایان یک پایان (۲)

سلام 

به همین زودی سه هفته گذشت.

انگار همین دیروز که نه همین یک ساعت پیش بود که مامان برای سومین بار ارست کرد و این بار دیگه با احیا هم برنگشت.

قسمت این بود که هر سه احیا زمانی انجام بشه که من توی بیمارستان نبودم و برای این موضوع خدا رو شکر میکنم. وگرنه نمیدونم چه عکس العملی نشون میدادم. برگشتن چند ساعته یه زن بیهوش که سرطان کل حفره شکمشو  گرفته به جز عذاب بیشتر چه نتیجه ای داشت؟ اما از طرف دیگه میشد جلو تیم احیا رو گرفت و ازشون خواست به کارشون ادامه ندن؟

همین حالا توی این چند روز اون قدر حرف و حدیث های خاله زنکی از فامیل دیدم که حیرت کردم. اون هم سر موضوعاتی که هیچ وقت باور نمی کردم کسی وقتشو براشون صرف کنه. اگه قرار بود چنین کاری بکنم که لابد توی ذهن بعضی از فامیل تا آخر عمر به یه قاتل بالفطره تبدیل میشدم.

الان توی مراسم سومین شب جمعه توی خونه پدری نشستیم. هروقت هم که احساس دلتنگی میکنم به خودم میگم: مامان الان توی بیمارستانه. توی راه خونه میرم یه سر بهش میزنم.

خیلی سخت بود

خییییلی وقتی می دیدم و میدونستم به زودی این اتفاق میفته ولی مجبور بودم به بقیه خانواده دلداری و امید الکی بدم. روزی نبود که بابا در حالی که توی چند هفته آخر عملا توی بیمارستان زندگی میکرد ازم نپرسه: اگه راه صفراش باز بشه بهتر میشه دیگه؟ بعد میشه مرخصش کرد؟ و من هربار فقط میتونستم بگم: انشاالله.

ببخشید که این پست سر و ته درست و حسابی نداره یکدفعه تصمیم گرفتم که بنویسم. وظیفه ام بود که از همه دوستانی که در این چند روز بهم لطف داشتند تشکر کنم. شرمنده که نتونستم به کامنتهاتون تک تک جواب بدم.

نمیدونم کی دوباره بتونم پست جدید بگذارم. توی این چند روز توی درمونگاه هایی بودم که به طور معمول معدن اصلی سوتی های بیماران بودند اما دیگه کی حال و حوصله نوشتن و به خاطر سپردن اونها رو داره؟

پ.ن: توی مراسم عسل و پسرعموشو (که هشتاد روز ازش کوچیک تره) در حالی توی یه اتاق پیدا کردیم که به قول خودشون خاطرات مادر رو برای هم تعریف میکردند و گریه میکردند. دلم گرفت.

پایان یک پایان

و راه بهشت بر روی من بسته شد.

راهی که از زیر پای مادر می گذشت......