جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

از صیام تا سیام (4)

دوشنبه بیست و سوم شهریور نود و چهار 
سلام

یادتونه که توی پست های قبلی از سوتی بزرگ مسئول محترم تور در ایران حرف زدم؟ حالا وقتشه که جریانو براتون بگم:

گفتم که دو روز پیش از سفر بود که بالاخره بلیتها و واچر هتلها رو گرفتم. بعد اونها رو بردم خونه و چکشون کردم که متوجه یه مورد غیرطبیعی شدم.
بلیت هواپیمای بانکوک-پوکت برای همه ما برای روز دوشنبه صادر شده بود اما برای آنی و عماد و عسل برای ساعت یک و سی و پنج دقیقه بعدازظهر و از فرودگاه قدیمی بانکوک (دون مانگ) که دیگه فقط برای پروازهای محلی استفاده میشه و با هواپیمایی nok air و برای من برای ساعت هفت و ده دقیقه عصر و از فرودگاه بین المللی بانکوک (سواران بومی) و با هواپیمایی Thai smile! فورا با آژانس تماس گرفتم که گفتند با تهران تماس میگیریم و علتو بررسی میکنیم. بعد تماس گرفتند و گفتند تهران گفتند تازه شانس آوردین از اون پرواز هفت و ده دقیقه یه نفر بلیتشو پس داده وگرنه همونو هم نمیشد براتون بگیریم!! توی اون یکی دو روز خیلی رفتم آژانس اما درنهایت نتونستم کاری بکنم و فقط قول دادند که هم من و هم آنی و بچه ها رو رایگان ترانسفر کنن!
صبح دوشنبه ساعت حدود ده و نیم ماشین اومد دنبال آنی و بچه‌ ها. به تور لیدر گفتم: چه موقعی دنبال من میآیید؟ که فرمودند ما از تهران پرسیدیم و گفتند خانواده شما فقط یه ترانسفر دارید و شما باید خودتون برید!
آنی هم گفت حالا که من بچه ها رو میبرم پس چمدون برای تو! و فقط چند چیز ضروری را برد. ترجیح میدادم من از فرودگاه دون مانگ برم تا اون فرودگاه را هم ببینم اما ظاهرا قسمت نبود.
ساعت دوازده باید اتاقو تحویل میدادم و این کارو هم کردم اما چمدونو توی لابی به امانت گذاشتم و رفتم بیرون.
نمیدونم چرا اما بدجور هوس کرده بودم از شهر برم بیرون برای دیدن پل رودخانه کوای که توی اینترنت خونده بودم چهل کیلومتری بانکوکه اما میدونستم با این چند ساعت وقتی که من دارم عملا امکانش نیست. پس بی هدف توی خیابون به راه افتادم. به سر چهارراه که رسیدم متوجه یه ایستگاه مترو شدم و بی اراده از پله ها پایین رفتم. بعد با خودم فکر کردم میتونم توی این چند ساعت برم به بازار MBK که اینقدر درباره اش خونده بودم و فرصت نشده بود که بریم.
از ماموری که اونجا بود پرسیدم من میخوام برم MBK کدوم ایستگاه باید پیاده بشم؟ گفت مترو اونجا نمیره باید با ترن هوایی برین. آدرس ایستگاه ترن هوایی رو پرسیدم و راه افتادم تا به ایستگاه سوخوم ویت رسیدم. به ماموری که اونجا بود گفتم میخوام برم MBK کجا پیاده بشم؟ گفت ایستگاه national stadium. یه اسکناس بیست باتی بهش دادم تا بلیت بهم بده. رفت و برگشت و چند سکه بهم داد. شمردمشون و دیدم مردک فقط پولمو خرد کرده
! گفتم پس بلیت؟ با دست دستگاه فروش بلیتو بهم نشون داد.
رفتم توی صف. دیدم نفر جلویی اول روی ایستگاهی که میخواست بره کلیک کرد و بعد توی دستگاه سکه ریخت و بلیتشو گرفت. نوبتم که شد روی مانیتور نگاه کردم. باید چهار ایستگاه میرفتم بعد خطو عوض میکردم و یه ایستگاه دیگه میرفتم اما هرچقدر روی ایستگاه national stadium کلیک کردم هیچ اتفاقی نیفتاد. از پسر نوجوونی که پشت سرم بود کمک خواستم. اون هم اومد و روی ایستگاهی که خط عوض میشد کلیک کرد و بلیتمو گرفتم. بعد توی ایستگاه ایستادم و برای اولین بار سوار ترن هوایی شدم.
بعد از چهار ایستگاه خطو عوض کردم و یک ایستگاه هم توی خط جدید رفتم تا به ایستگاه national stadium رسیدم که آخرین ایستگاه اون خط هم بود.
وقتی میخواستم از ایستگاه خارج بشم متوجه شدم که باز باید بلیت ارائه بدم. بلیتمو وارد کردم اما در باز نشد. پلیسی که اونجا بود منو فرستاد به باجه ای که اونجا بود که بلیتمو چک کردند و سه بات برای یک ایستگاهی که توی این خط سوار شده بودم گرفتند و یه بلیت دیگه بهم دادند که باهاش تونستم از ایستگاه خارج بشم.
یه مسیر مخصوص از ایستگاه مستقیما به بازار وصل میشد. بازار هشت طبقه بود که تقریبا همه چیز توی اون پیدا میشد. از کفش و لباس تا مواد غذایی و از گوشی موبایل تا سی دی های بالای شونزده سال (و شاید هم بالاتر!) و از مبل تا عطر و... چند رستوران و یک مصلی هم داخل بازار بود ازجمله این رستوران جالب که هرفرد بعد از پرداخت پول میتونست تا زمان معینی اونجا بنشینه و هرچیزی از جلوش رد میشد بخوره! در بخش های بزرگی از بازار مغازه ها عملا ازهم جدا نبود و آدمو یاد بساط دستفروش ها می انداخت. طبقه آخر هم پر بود از سینماهای دو و سه بعدی و بازیهای کامپیوتری که توی بیشتر اونها بازیکن باید جلو مانیتور می ایستاد و دقیقا مشابه افراد داخل بازی می رقصید. جرات رفتن به رستوران و خوردن اون غذاها رو نداشتم پس از فروشگاه مواد غذایی یه کیک چای سبز با یه نوشیدنی خریدم و بیرون بازار خوردم. 
این عکسو  روی پل هوائی نزدیک ایستگاه ترن هوائی گرفتم. بعد با ترن هوایی به ایستگاه سوخوم ویت و از اونجا به هتل برگشتم. چمدونو با پونصد بات ودیعه (که تازه یادم بهش افتاده بود!) گرفتم و یکدفعه دیدم یه زن جوون داره چمدونشو توی یه تاکسی میگذاره. بهش گفتم اگه میرین فرودگاه منم میام و نصف کرایه رو میدم. ظاهرا خانمه اصلا نفهمید من چی گفتم چون یه نگاه کرد و رفت. از پذیرش هتل خواستم برام تاکسی خبر کنه.

سوار تاکسی شدم راه افتادیم. از شهر که خارج شدیم توی ترافیک گیر کردیم. چند دقیقه که آروم آروم جلو رفتیم راننده گفت اگه از اتوبان برم عوارضشو میدین؟  گفتم بله. رفت توی اتوبان و دم عوارضی گفت بیست و پنج بات بده!
به فرودگاه رسیدیم و پیاده شدم. چمدونو تحویل دادم که مسئولش گفت شما اضافه بار دارین! اصلا حواسم نبود که من فقط حق داشتم بیست کیلو بار داشته باشم. منو فرستادند دفتر ایرلاین تا برای پنج کیلو اضافه بار سیصد و پنجاه بات جریمه بدم و بعد کارت پروازو بهم دادند. خانمه ازم پرسید میخواین کنار پنجره بشینین؟ گفتم اگه امکانش هست که بله!
بالاخره سوار هواپیما شدم و راه افتادیم چند لحظه بعد چند تلویزیون کوچیک در جاهای مختلف هواپیما از سقف پایین اومد و در طول مسیر برامون دوربین مخفی پخش کرد.
در فرودگاه پوکت به زمین نشستیم. میدونستم که ترانسفر ندارم پس رفتم سراغ مردی که میگفت تاکسی و اتوبوس داره. گفت کدوم هتل میری؟ هتل پوکت رو گذاشته بودیم به عهده تور و اسم هتلیو گفتم که تور برامون گرفته بود یعنی Ashley Plaza.
مرده گفت من که چنین هتلیو بلد نیستم! از هر کس دیگه ای هم که پرسیدم بلد نبود!  به آنی زنگ زدم و شماره تورلیدر پوکت رو ازش گرفتم و بهش زنگ زدم که گفت حق دارند نشناسند چون فقط بیست روزه که اسم هتل عوض شده و همه هنوز اونو به اسم قدیمش میشناسند یعنی citin Plaza گفتم آدرسش کجاست گفت توی منطقه پاتونگ.
پوکت یه شهر متمرکز نیست و شهر در کل جزیره پراکنده است. یه چیزی شبیه جزیره کیش.
رفتم سراغ جایی که ماشین های پاتونگ بودند و دیدم نوشته تاکسی تا پاتونگ هشتصد بات مینی ون دویست بات. طبیعتا مینی ون را انتخاب کردم بخصوص که چند نفر دیگه هم توش نشسته بودند و فورا راه افتاد.
طبق معمول من یکی از آخرین نفراتی بودم که پیاده شدم! و رفتم توی هتل که پذیرش هتل یه فرم ثبت نام جلوم گذاشت. به زحمت بهش حالی کردم که خانواده ام اونجان و همون وقت عماد هم پایین اومد و باهم رفتیم توی اتاق.
وقتی دیدم در اتاق به جای کلید با یه کارت باز میشه احساس کردم باید توی یه هتل باکلاس باشیم اما در که باز شد حالم گرفته شد. اتاق با یه راهرو باریک شروع میشد که دستشویی و حمام کنارش بود. بعد یه اتاق با سه تا تخت و جلوش هم یه تراس. یخچال خیلی کوچیک بود و بیشتر یخدون بود تا یخچال. اما تلویزیون بهتر از بانکوک بود. تعداد کانالهای بیشتر به زبانهای بیشتر حتی عربی. جالب این که زبان فارسی هم توی منو تلویزیون بود.
آنی گفت آدرس یه رستوران ایرانیو از تورلیدر گرفته پس راه افتادیم و بعد از کلی پیاده‌روی و درحالی که بیشتر مردمی که ازشون پرسیدیم حتی نمیتونستن از روی نقشه بگن کجا باید بریم به رستوران ایرانی پادایران رسیدیم. اما زمانی که رستوران داشت تعطیل میشد. خوشبختانه مسئولش گفت میتونم بهتون غذا بدم ببرین. ماهم دو پرس برنج و قورمه سبزی گرفتیم پونصد بات و برگشتیم. وقتی به عسل گفتم بیا بریم با تعجب نگاهم کرد و گفت پس شام خوردیم؟!
برای برگشتن کلی خسته بودیم پس برای اولین بار سوار توک توک شدیم و دویست بات دادیم. کرایه ای که ظاهرا مخصوص سوار شدن به توک توک بود و ربطی به مبداء و مقصد نداشت! (شرمنده برای کیفیت پائین عکس دیگه درحال حرکت بهتر از این نمیشد)
یکی دیگه از برتریهای هتل پوکت اینترنت سریعترش بود به طوری که برخلاف بانکوک تونستم شبکه های تلویزیونی ایرانو به راحتی ببینم پس بعد از شام نشستم پای نود. اما هر کاری که کردم نشد جواب مسابقه شو با سیمکارت تایلندی بدم.

پ.ن1: اینو اینجا مینویسم تا دیگه نخوام هی تکرار کنم. توی ایامی که ما توی تایلند بودیم به جز روز جمعه (اولین روز سفر و روز یکشنبه بقیه روزها بارون اومد که بیشتر روزها شدید بود اما خوشبختانه بعد از مدت نسبتا کوتاهی خود بخود قطع می شد.

پ.ن2: وقتی از رستوران برمیگشتیم عسل ازم پرسید: میریم خونه عماد؟ به آنی گفتم: چی میگه؟ گفت: وقتی رفتیم توی هتل عماد بهش گفت اینجا خونه منه. دیگه هم هرکار کردم بهش بگم اینجا هم خونه خوشگله است نه خونه عماد قبول نکرد. هنوز هم وقتی ازش میپرسم میگه خونه خوشگله خوب بود اما خونه عماد نه!

پ.ن3: این هم یه تصویر از هال محل اقامتمون توی بانکوک (همون هتل آسوک رزیدنس)

پ.ن4: این عکسو هم توی بانکوک گرفتم. اما توی پوکت هم همین وضع بود. آخرش هم نفهمیدم این همه سیم مال چیه؟

پ.ن5: راستی خاله آنی هم روز دوشنبه فوت کرد. :(

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۵۹)

سلام

پیش خودم فکر کردم همون طور که بیشتر از سه پست خاطرات پشت سر هم نمیگذاشتم شاید نباید بیشتر از سه پست سفرنامه ای هم پشت سر هم بگذارم. ضمن اینکه بعضی از دوستان هم دلشون برای این پستها تنگ شده بود 

انشاءالله ادامه سفرنامه حوصله سربر ما هم بمونه برای پست بعد  

1. پیرمرده گفت: من یبوست دارم. هرچقدر هم که غذا میخورم روده هام متوجه نمیشن!

2. به خانمه گفتم: کجای سرت درد میکنه؟  گفت: کله ام!

3. نسخه دختره رو که نوشتم مادرش گفت: ببخشید میشه یه آزمایش کم خونی هم براش چک آپ کنین؟!

4. به خانمه گفتم: آزمایش قند و چربی شوهرتون خوبه قرص قند و چربی که نمیخورن؟ گفت: قرص قند و چربی که نمیخورن قرص فشار هم نمیخورن!

5. پیرمرده گفت: دیروز دفترچه مو نبرده بودم پیش دکتر برام سونوگرافی آزاد نوشت. میشه بنویسینش توی دفترچه؟ وقتی نوشتم گفت: یعنی دیگه لازم نیست این برگه آزادو ببرم؟ آباریکلا!

6. پیرزنه گفت: قرصهایی که میخوردم نیاوردم حالا شما برام قرص بنویسین بعد میرم خونه دفترچه مو میارم میبرم داروخونه تون اگه داروها مثل هم بودن میگیرمشون!

7. خانمه گفت: بی زحمت دفترچه مو مهر کنین میخوام برم پیش زنان متخصص!

8. خانمه گفت: دفترچه مو مهر کنین برم دکتر کلیه. مهر کردم و نوشتم اورولوژی و رفت. یک ساعت بعد پسرش اومد و گفت: مادرم گفته میخوام برم دکتر ادرار چرا نوشتین رادیولوژی؟!

9. پیرزنه گفت: دفترچه مو مهر کنین برم پیش متخصص. مهر که کردم گفت: میشه برام یه نوبت هم بگیرین؟!

10. پیرزنه گفت: این قرصهارو متخصص برام نوشته ببین به درد میخورن بخورمشون؟!

11. مرده نصف شب پسرشو با سرماخوردگی آورده بود. گفتم: آمپول میزنه؟ گفت: من نمیدونم یه چیزی بنویس که پسرت ازش نگیره آخه همکلاسی شه!

12. نسخه یه بچه رو مینوشتم که مادرش گفت: راستی مسواک هم نمیزنه. بچه به مادرش گفت: مگه من هیچوقت بهت میگم چرا مسواک نمیزنی؟!

 پ.ن۱: شنیده بودم پول خریدن خونه و عروسی جور میشه اما نمیدونستم این ضرب المثل درمورد سفر هم صدق میکنه. درصد قابل توجهی از حقوقمو که از فروردین بهمون نداده بودند و همین چند روز پیش به حساب ریختند. جالب این که موجودی حساب من الان دقیقا با مقداری که قبل از سفر توی حساب بود برابره! شیطونه میگه یه تایلند دیگه بریم بخصوص که ویزامون هنوز معتبره.

پ.ن۲: وقتی سال پیش میخواستم برای اولین بار گوشی هوشمند بخرم کلی توی نت تحقیق کردم تا یکیشونو پسندیدم و خریدم. اما خیلی زود فهمیدم که اشتباه کردم و برخلاف تصور من یه گیگابایت حافظه داخلی برای گوشی اصلا کافی نیست!

بالاخره هفته پیش مجبور شدم گوشیمو عوض کنم. حالا میتونم با خیال راحت چهارتا نرم افزار به درد بخور دانلود کنم!

پ.ن۳: بعد از دو سه سال یه فرصت کوتاه برام پیش اومد تا بتونم کمی هم مطالعه غیر درسی داشته باشم. پس رفتم سراغ چند کتاب الکترونیکی کم حجم که از مدتی پیش توی گوشیم بودند. از خلقیات جامعه ایرانی محمدعلی جمالزاده تا دموکراسی یا دموقراضه و از بیشعوری تا پرتقال کوکی که امروز تمام شد. این فرصت کوتاه استراحت به زودی تمام میشه پس کتابهای وزینی مثل سینوهه که از سالها پیش توی کتابخونه خونه ام مونده بازهم موند برای یه فرصت دیگه.

پ.ن۴: آنی رفته بود سر کار. قرار شد عصر من عسلو ببرم خونه خاله اش و برم ترک اعتیاد. وقتی رسیدیم دم خونه خواهر آنی عسل گفت: بابا! منو میگذاری خونه خاله و خودت زود میری.تو نمیایی ها!

از صیام تا سیام (3)

سلام

توی راه هتل سوار مینی ون، من ردیف جلو نشسته بودم. و چون جایی بودم که همیشه فرمون ماشین جلوم بود احساس سواری با ماشین هوشمند بدون راننده را داشتم! یه بار هم نگاه کردم تا ببینم جای گاز و کلاچ ماشین هم جابجا هست یا نه؟ که نبود. اما بی شک اگه قرار باشه من روزی با چنین ماشینی رانندگی کنم مشکل اصلیم تعویض دنده با دست چپ خواهد بود.

مسافرها یکی یکی و دم هتلهایی که معمولا ایرانیها میرفتند پیاده شدند و فقط ما توی ماشین موندیم. راننده مسافت طولانی را به حرکتش ادامه داد تا به هتلی برسه که من پیدا کرده بودم. این هتل کوچیک و چهارستاره جمع و جور ته یه کوچه بن بست. پاسپورتهارا تحویل دادیم که صفحه اولشو اسکن کردند و بهمون پس دادند. بعد گفتند پونصد بات (واحد پول تایلند که هربات حدود صد تومن بود) بدین. گفتم چرا؟ گفتند اگه روز آخر آسیبی به هتل نزده بودین پستون میدیم! خوب شد توی فرودگاه یه مقدار از دلارهارو چنج کرده بودم!

مستخدم هتل چمدونو تا اتاقمون آورد. منتظر بودم مثل فیلمها انعام بخواد که خوشبختانه این طور نشد! از انتخابم راضی بودم. اتاق هتل درواقع یه آپارتمان یه خوابه بود که همه اش با چوب کف پوش شده بود. با آشپزخونه، و دستشویی و حمام مشترک. یه تلویزیون که بیست شبکه رو میگرفت توی هال بود و کنارش یه دستگاه دی وی دی که البته چون ما سی دی نبرده بودیم به دردمون نخورد. اتاقمون دو تراس مجزا در دوطرف داشت.

یه استخر هم توی حیاط بود با یه سالن بدنسازی ( که البته من هیچوقت ندیدم مسافری توش باشه).

تازه سیمکارت تایلندیو توی گوشیم گذاشته بودم که گوشیم زنگ خورد. تور لیدرمون پشت خط بود که گفت تا چند دقیقه دیگه میاد هتل. وقتی رسید اولین سوالش این بود: شما قبلا هم اینجا اومدین؟ گفتم نه چطور؟ گفت ایرانیها معمولا اینجا نمیان.

بعد هم توضیحی درباره بازارها و جاهای دیدنی بانکوک داد و قرار شد برای رفتن باهاش هماهنگی کنیم چون تور شهری رایگان بانکوکمون لغو شده! ضمنا گفت این سیمکارتها کلا اینترنت ندارند و ما فقط میتونیم با وای فای هتل به نت وصل بشیم.

وقتی برگشتم توی اتاق عسل برای سومین بار ازم بستنی خواست! بغلش کردم و از هتل زدیم بیرون عماد هم دنبالمون اومد. سر کوچه یه فروشگاه بود بنام هفت یازده. حدس زدم منظور از هفت باز بودنش در هفت روز هفته است اما مفهوم یازده رو نفهمیدم چون هم بعد از ساعت یازده باز بود و هم بیشتر از یازده ساعت در روز.

بعدا متوجه شدم که هفت یازده یه فروشگاه زنجیره ایه که همه جا شعبه داره ضمن این که همه جا از فروشگاه های زنجیره ای بین المللی مثل مارت و تسکو هم پر بود.

عسل دو سه نوع بستنی خرید و عماد شیر مخلوط شده با عصاره میوه ها. جالب این که هیچکدومشونو هم نخوردند چون از طعمشون خوششون نیومد! اما بازحمت تونستم به خانم فروشنده حالی کنم که میخوام سیمکارتمو شارژ کنم و جالب این که ساعتی شارژ میکردند. من دوساعت سیمکارتهامونو شارژ کردم که شد پنجاه بات و چون اکثر تماسهامون اینترنتی بود تا روز آخر هم برامون کافی بود.

شنبه بیست و یکم شهریور نود و چهار:

صبح بچه ها رو بیدار کردیم و رفتیم سالن غذاخوری. صبحانه حالت سلف سرویس داشت با انواع غذاهای پختنی که هیچکدومو برنداشتیم. خوشبختانه تخم مرغ و نون و پنیر و مارمالاد هم بود که برداشتیم.

بعد لباس پوشیدیم تا بریم بیرون. رفتیم لب خیابون و یه تاکسی گرفتیم. سوار که شدیم گفتم مارو ببر بازار! گفت میرین خرید؟ گفتم بله. راه افتادیم. چندبار توی ترافیک های چند دقیقه ای موندیم و چندبار پشت چراغ قرمز ایستادیم تا اینکه بعد از حدود نیم ساعت رسیدیم. تاکسی متر 117 بات را نشون میداد که بهش دادم و رفتیم توی بازار (اگه اشتباه نکنم) پلاتینوم یا یک چنین چیزی که از اون بازارهای لوکس و گرون قیمت نبود اما به درد خرید میخورد. گرچه آنی زیاد خرید نکرد و گفت خریدو بگذاریم برای پوکت. اما وقتی رفتیم پوکت و دیدیم اجناس اونجا چقدر گرون تره پشیمون شدیم.

بازارو گشتیم تا ظهر و برای ناهار رفتیم به رستوران داخل بازار. غذارو از روی منویی که به زبون تایلندی بود و از روی عکسهاشون انتخاب کردیم. اما وقتی غذاهامونو آوردند با خوردن اولین لقمه سر جامون خشک شدیم. طعم غذاها افتضاح بود. همه شون یا تند بودند یا خام! بعدا که دقت کردم متوجه شدم از اغذیه فروشی ها به جای بوی اشتها آور غذا بوی گند بیرون میاد (البته این سلیقه شخصی ماست!) تنها بخشی از غذا که همه مون تونستیم بخوریم برنج سفید پخته شده بود که توی یه پلاستیک پیچیده شده بود و باید باز میکردیم و گاز میزدیم.

یه مقدار دیگه چرخیدیم و به محض این که از بازار بیرون اومدیم راننده های توک توک محاصره مون کردند. یه وسیله نقلیه در انواع و اندازه های مختلف. این یه نوع خیلی بزرگه که ظاهرا بیشتر حالت دکور داشت و من هیچوقت توک توک اینقدری توی خیابون ندیدم.

آنی گفت من که سوار اینها نمیشم! یه تاکسی گرفتم که گفت من تاکسیمتر ندارم اگه دویست بات میدین تا برم! همه مون خسته بودیم پس قبول کردیم. راننده تاکسی هم کارت هتلو که دست من بود گرفت، نزدیکترین مسیرو از توی اینترنت پیدا کرد و در کمتر از پنج دقیقه دم هتل پیاده مون کرد! هرکار کردم همه دویست باتو هم برد! فکر کنم فقط عسل از این تاکسی سواری لذت برد چون رنگ تاکسی صورتی بود!

رفتیم توی اتاقمون. یه استراحت کوچیک و بعد عماد و عسلو بردم به استخر هتل که بیشترین عمقش صد و بیست سانتیمتر بود. البته بچه ها مدتها هم با گربه ای که همه اش توی حیاط هتل پلاس بود بازی می کردند.

برای شب یه تور گرفته بودیم. گردش با کشتی روی رودخانه چائوپرایا.

شب ماشین تور اومد دنبالمون بعد هم به چند هتل دیگه رفتیم و کلی هندی سوار کردیم و رفتیم. توی راه یه بارون شدید شروع شد که خوشبختانه زود قطع شد. به محض این که رسیدیم یه برچسب روی لباسمون چسبوندند که بعدا فهمیدیم روال همیشگی اونجاست.

وارد کشتی شدیم و سرجای خودمون نشستیم. خانم خواننده نگاهی به اطرافش کرد و گفت سلام ایرانی! و حدود نصف مسافرها با هم گفتند سلام! ظاهرا نوع آهنگها بستگی به مسافرها داشت و اون شب هم برنامه با اجرای آهنگ ای ایران....  شروع شد و بعد از یه شام سلف سرویس با همون غذاهای عجیب که ما فقط تونستیم مرغشو بخوریم با چند آهنگ تایلندی و انگلیسی ادامه پیدا کرد و بعد آهنگهای ایرانی شروع شد که بیشترین تکرار متعلق بود به ملودی و تکون بده از آرش که کلی از مسافرها هم به حرف آرش گوش دادند!

در پایان برنامه براساس برچسبهای روی لباسمون سوار ماشینها شدیم و برگشتیم هتل.

درمجموع خوش گذشت اما نورپردازیهای اطراف رودخونه و زیبایی محل به پای گردش روی تنگه بسفر درسال 89 نمیرسید.

یکشنبه بیست و دوم شهریور نود و چهار:

وقتی پیش از سفر توی سایتهای مختلف دنبال جاهای دیدنی بانکوک میگشتم خیلی از سایتها دیدن کاخ پادشاه و مجسمه بودای خوابیده را توصیه کرده بودند. اما هرچقدر با آنی فکر کردیم دیدیم تماشای چنین جاهایی جذابیت چندانی برامون نداره. پس تصمیم گرفتیم امروزو به بچه ها اختصاص بدیم. یه تور باغ وحش بانکوک گرفته بودم. صبح زود ماشین اومد دنبالمون و بعد از رفتن به چند هتل دیگه از شهر خارج شدیم. حدود چهل دقیقه توی راه بودیم تا رسیدیم.

تا اون روز باغ وحشی به اون بزرگی ندیده بودم. ورود برای افراد زیر 130 سانتیمتر (اگه درست یادم مونده باشه) رایگان بود! با ماشین وارد باغ وحش شدیم و دور اون چرخیدیم و در هر قسمت باغ وحش با یه نوع حیوون روبرو شدیم که آزادانه برای خودشون میچرخیدند به جز حیوانات درنده که در محوطه بزرگشون زندانی بودند. البته یادم نمیاد به جز ببر و تمساح حیوون درنده ای دیده باشم! در جای جای باغ وحش تابلوهایی نصب بود که روی اونها نوشته بود: در این باغ وحش حق تقدم با حیوانات است.

این هم چند عکس از باغ وحش: 1 و 2 و و 4

بعد از گردش با ماشین به دور باغ وحش از ماشین پیاده شدیم و شروع به تماشای حیواناتی شدیم که در قفسهای کوچکتر نگهداری میشدند. درحالی که خانم راهنمای ما  جلوتر از ما درحال حرکت بود و مرتبا چترشو بالا میبرد تا گمش نکنیم. درطول راه بارها به گروههای دیگه ای برمیخوردیم که راهنماهاشون اونهارو به مسیر دیگه ای هدایت میکردند. ازجمله گروهی که همه اعضا و حتی راهنماش خانمهای محجبه بودند و علامت دست راهنماشون پرچم ایران بود.

بعد از اون برنامه ما عبارت بود از حضور در نمایشهای حیواناتی مثل اورانگوتانها و دلفینها و فیلها و...  دانه دادن به پرنده ها،  غذا دادن به زرافه ها و....  و خوردن ناهار که کلی تعجب کردیم وقتی همون موزهای کوچکی را سر میز غذا دیدیم که چند دقیقه پیش عماد به زرافه ها داده بود!

تصمیم داشتیم اون شب بچه هارو سورپرایز کنیم و ببریمشون dream land شهربازی مشهور بانکوک اما وقتی بعدازظهر برگشتیم هتل بچه ها از هوش رفتند و بعد هم رفتند استخر و حاضر نشدند بیرون بیان! ماهم دیگه صداشو درنیاوردیم! فقط تا بچه ها توی استخر بودند رفتم و برای شام پیتزا خریدم که حتی اونهارو هم از شدت تندی به زور خوردیم!

پ.ن1: مغز اقتصادی مردم تایلند فوق العاده بود. مثلا توی باغ وحش پنجاه بات میگرفتند و مقداری تخمه آفتابگردان میدادند که به پرنده ها بدین یا صدبات بابت چند موز کوچیک دادیم تا عماد و عسل اونهارو به زرافه ها بدن. موقع بیرون اومدن هم متوجه بشقابهایی میشدید که عکسهایی که بی خبر ازتون گرفتن توشون چاپ کردن و بهتون میفروشن.

پ.ن2: یه چوب نوک تیزو توی موزها فرو میکردیم و جلو زرافه ها میگرفتیم. وقتی موزها تمام شد عماد برای شوخی چوب خالی رو جلو یکیشون گرفت که زرافه بیچاره هم چوبو با زبونش گرفت و برد توی دهنش و شروع کرد به جویدن و هرکار کردیم نتونستیم بیرونش بیاریم!

پ.ن3: اون روز برای اولین بار با دو مرد (مرد؟) ایرانی آشنا شدیم که توی یه کارخونه بزرگ توی ایران کار میکردند و گفتند هرسال از طرف کارخونه به یه سفر داخلی یا خارجی میرن. اما در روزهای بعد اعتراف کردند این دروغیه که به خانواده هاشون میگن تا بتونن مجردی برن سفر! جالب این که توی پوکت هم توی هتل ما بودند و با یه پرواز هم برگشتیم.

پ.ن4: رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی هم قابل تحسین بود. مثلا من هرگز اونجا کسیو ندیدم که از جایی به جز محل خط کشی از خیابون رد بشه. 

پ.ن5: حتما تصدیق میکنید که این پست هم خیلی طولانی شد. بقیه اش باشه برای پست بعد و از جمله سوتی مسئولان محترم تور در ایران.

البته این پستو چند روزه که نوشتم اما نمیدونم چرا تا امشب عکسها درست آپلود نمی شدند شرمنده.

از صیام تا سیام (2)

سلام

قصه به اینجا رسید که ما به فرودگاه رسیدیم. با رسیدن به فرودگاه امام خمینی ما وارد یک بازی شدیم به نام پارکینگ خالی را پیدا کن!

بازی به این صورت بود که یکی یکی به پارکینگها مراجعه میکردیم و مسئولان پارکینگها هم میگفتند جا نداریم! تا این که بالاخره توی پارکینگ شماره پنج یه جای خالی پیدا شد. وقتی به مسئول پارکینگ گفتم اگه ماشینو اینجا بگذارم که ماشینهای پشت سرم نمیتونن بیان بیرون گفت: خب ترمز دستیو بخوابون و دنده رو خلاص کن تا هروقت لازم شد ماشینو به جلو یا عقب هل بدیم!

بعد از پارک ماشین اومدیم سر خیابون و مثل خیلی های دیگه منتظر اتوبوس رایگان فرودگاه شدیم. تا اون موقع هیچوقت اون همه چمدونو توی یه اتوبوس ندیده بودم.

بالاخره وارد فرودگاه شدیم. اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد پله برقی بود که اونو بارها توی اخبار ورزشی و موقع بازگشت تیمهای ورزشی دیده بودم. یه نگاه به تابلو نشون دهنده پروازها کردم. پرواز ما هنوز به انتهای تابلو هم نرسیده بود. چند دقیقه ای نشستیم تا پروازمون روی تابلو به نمایش دراومد و همون موقع بلندگو هم برای اولین بار ازمون دعوت کرد که برای تحویل بارمون مراجعه کنیم. هرچقدر از سر تا ته سالنو نگاه کردم نفهمیدم کجا باید بریم؟ رفتم سراغ خانمی که توی اطلاعات نشسته بود و پرسیدم: ببخشید ما کجا باید بریم؟ و ایشون فرمودند: باید برین اون ور!

وقتی به آنی گفتم گفت: حتما درست نپرسیدی بعد خودش رفت و پرسید و عینا همون جوابو شنید! از یکی از پرسنل دیگه اونجا پرسیدم که گفت: پروازتون مال چه ساعتیه؟ گفتم: دو ساعت دیگه. گفت: الکی نرین دیگه به پرواز نمیرسین همین حالا برگردین! گفتم: همین حالا اسم پروازمونو از بلندگو صدا کرد. گفت: مگه به صدا کردنه؟!

از پرسنل اونجا که ناامید شدیم خودمون شروع به گشتن کردیم و بالاخره راهرویی رو پیدا کردیم که از همون کنار اطلاعات به سالن پشتی میرفت و وقتی رفتیم اون طرف تازه فهمیدیم که اصل فرودگاه اون طرفه.

اول گیتمونو پیدا کردیم و چمدونو تحویل دادیم و همون جا کارت پرواز هردو پروازو گرفتیم. بعد به جایی هدایت شدیم که مسافرین پروازهای مختلف توی چند صف ایستاده بودند تا پاسپورتشون مهر خروج بخوره و فیش عوارض خروج از کشورو تحویل بدن. بعد هم حواله دلارهامونو دادیم و دلار گرفتیم و توی سالن نشستیم.

صدای اذان صبح که بلند شد همه برای دقایقی کارو قطع کردند و البته هیچکدوم مشغول نماز نشدند. فقط این وسط پرواز ما چند دقیقه تاخیر پیدا کرد. بعد یکی یکی کارت پروازو نشون دادیم و از طریق یه راهرو بزرگ که مستقیما به در هواپیما وصل شده بود وارد هواپیمای ایرباس الاتحاد شدیم که سه صندلی در هر طرف داشت.

عماد کنار پنجره نشست. عسل کنارش و من روی صندلی اول. آنی هم ردیف پشت سر ما بود و همه راهو مشغول صحبت با یه خانم ایرانی ساکن آمریکا که داشت میرفت خونه اش.

چند لحظه بعد یکی از خانمهای قرمزپوش مهماندار درحالی که دو دستشو مثل یه ضربدر روی سینه گذاشته بود از سر تا ته هواپیما رفت و برگشت درحالی که توی هر دستش یه اسپری بود که یه ماده کاملا بی رنگ و بی بو ازش خارج میشد و من که نفهمیدم چی بود.

بعد از اون سخنرانی همیشگی دو در در جلو.......  که البته توی مانیتورهای جلومون پخش میشد و از اون نمایش همیشگی مهماندارها خبری نبود هواپیما بالاخره از زمین بلند شد. جلو هر مسافر یه مانیتور بود که میتونست با اون فیلم ببینه یا بازی کامپیوتری انجام بده یا مسیر حرکت یا تصویر بیرونو تماشا کنه. امکان کانکت شدن با گوشی و تبلت هم بود که ظاهرا پولی بود و از خیرش گذشتم. به هرنفر یه هدفون هم داده شد. اما از هدفون من هیچ صدایی بیرون نیومد. هدفونو با عماد عوض کردم اما ظاهرا عیب از چیز دیگه ای بود. به یکی از مهماندارها گفتم که گفت: صبر کنید تا هواپیما از زمین بلند بشه. دفعه بعد هم گفت الان برمیگردم اما رفت و دیگه برنگشت!

خستگی چند ساعت رانندگیو به شدت احساس میکردم پس بی خیال فیلم شدم و درحالی که عماد مشغول بازی کامپیوتری بود و عسل درحال تماشای فیلم باب اسفنجی بیرون از آب بعد از خوردن صبحانه ای که بهمون دادند از هوش رفتم.

یکدفعه از خواب پریدم و دیدم عماد داره بهم ضربه میزنه. گفتم: چیه؟ گفت: صدای هدفونت درست شد؟!

یه نگاه به مانیتور کردم. هنوز روی آسمان ایران بودیم. بعد یه نگاه به اطراف کردم و ناخودآگاه خنده ام گرفت. خانمهای مسافر دیگه مهلت نداده بودند از مرز رد بشیم!

دیگه خوابم نبرد و مشغول تماشای بیرون و درون(!) هواپیما شدم تا لحظه فرود توی فرودگاه ابوظبی. خوشبختانه نیازی به ایستادن توی صف برای زدن مهر ورود و خروج امارات نبود و فقط یه بار دیگه کیف و کمربند و..... را از زیر اشعه رد کردیم و به یه سالن دیگه رفتیم. توی مسیر هم پر از مغازه های فرودگاهی و صرافی و..... بود.

عسل یکدفعه هوس بستنی کرد. بردمش دکه ای که اونجا بود و یه صددلاری دادم. گفت: پول خرد ندارم بعد هم تا اومدیم پول خرد کنیم موقع رفتن شد!

برام جالب بود که فرودگاهی با این عظمت برخلاف تهران (و بعد بانکوک و پوکت) از اون راهروهای متصل شونده به در هواپیما (اسمشو نمیدونم خب!) نداشت و مسافرهارو با اتوبوس جابجا میکردند. خداییش کلی راه هم با اتوبوس رفتیم تا به هواپیما رسیدیم.

موقع بالا رفتن از پله ها متوجه شدم هواپیما متعلق به هواپیمایی jet airways هست و نه الاتحاد و کلی تعجب کردم، البته بعدا سرچ کردم و فهمیدم الاتحاد شش فروند بویینگ 777 از این هواپیمایی هندی اجاره کرده.

وارد هواپیما که شدیم داشتم ذوق مرگ می شدم. صندلیها عالی بود. اما چند قدم که برداشتم متوجه شدم اونجا قسمت فرست کلاس بوده!

هواپیما از هواپیمای قبل خیلی بزرگتر بود. در کنار هر پنجره سه صندلی بود و اون وسط چهار صندلی دیگه. آنی و بچه ها کنار یکی از شیشه ها نشستند و من کنارشون روی اولین صندلی وسط هواپیما. عسل هم گفت: نوبت منه کنار پنجره بشینم!

هواپیما از زمین بلند شد. مهماندارها هر چند دقیقه یک بار ظاهر می شدند و هربار چیزی می آوردند. یه بار نوشیدنی ( که برخلاف هواپیمای قبل شامل نوشیدنی های ال.کل.ی هم میشد، یه بار یه دستمال مرطوب یه بار دو کیف حاوی کتاب و اسباب بازی برای عماد و عسل و...  

حدود نیم ساعت بعد از پرواز یکدفعه یکی از مهماندارها ظاهر شد و دو پرس غذا به من و آنی داد و رفت. دیگه هم خبری از غذا نشد. دیگه کم کم به این نتیجه رسیده بودیم که باید همین دو غذا رو بخوریم که برامون منو آوردند تا ناهارمونو انتخاب کنیم و فهمیدیم اونها غذای بچه ها بوده.

من میخواستم چیزیو امتحان کنم که تا به حال نخوردم پس برنج مصریو با مرغ انتخاب کردم اما برنجش تفاوت چندانی با برنج ایرانی و هندی نداشت! اما سبک پختنش فرق میکرد.

به پایین که نگاه میکردیم ارتفاع اون قدر زیاد بود که عملا چیزی دیده نمیشد. این بار دیگه هدفونم هم کار میکرد پس رفتم سراغ فیلمها. بیشتر از صد فیلم قابل دیدن بود، اما بیشترشون فیلمهای مطرحی نبودند. بالاخره فیلم the evil wears prada با بازی مریل استریپ را دیدم و وقتی دیدم تازه داریم از روی هند رد میشیم فیلم دومو کاملا شانسی انتخاب کردم که فیلم خاصی هم نبود با نام aloha.

با نزدیک شدن به مقصد خلبان چند بار از مسافران خواست که بشینند و کمربندهارو ببندند و هربار هواپیما برای چند ثانیه تکان تکان میخورد.

نزدیکیهای بانکوک هم یه فرم دوقسمتی بهمون دادند تا پر کنیم. شامل مشخصات شخصی، شماره پرواز، هدف از سفر، و... 

نصف فرمو توی فرودگاه بانکوک ازمون گرفتند و نیمه دومشو موقع ترک این کشور.

بالاخره به بانکوک رسیدیم. هواپیما به تدریج ارتفاعشو کم کرد و به زمین نشست. توی بانکوک که اختلاف دو و نیم ساعته با تهران داشت هوا دیگه تاریک شده بود. پاسپورتمونو مهر کردند و نصف فرمی که گفتم گرفتند. از چشممون عکس گرفتند و بعد رفتیم و چمدونمونو گرفتیم و رفتیم پیش یه خانم تایلندی که اسم تور مارو صدا میزد. بعد به هرنفر یه سیمکارت تایلندی true move داد که همه جای این کشور روی رومینگ بود و من نفهمیدم خودش جایی آنتن میداد یا نه؟! بعد از هر خانواده یه عکس گرفت. عسل باز بستنی میخواست که هیچکدوم از مغازه های توی فرودگاه نداشتند! یکی از آقایون همراهمون لطف کرد و در چمدونمونو که قفل شده بود و رمزشو یادمون رفته بود برامون باز کرد و بعد سوار یه مینی ون شدیم و درحالی که من برای اولین بار سوار ماشینی می شدم که فرمونش سمت راست بود هر مسافرو دم هتلش پیاده کردند و ماهم که تنها مسافرین اون شب هتل خودمون بودیم که از توی نت پیداش کرده بودم.

پ.ن1: میخواستم تا آخر بانکوک رو توی همین پست بنویسم اما دیگه خیلی طولانی میشه شرمنده.

پ.ن2: روز جمعه رفتم سر قرار. اما بیشتر بچه ها نبودند. بد نبود اما اگه بچه های بیشتری میومدند بهتر بود.

پ.ن3: پست بعد عکس هم داره قول میدم! 

ادامه مطلب ...

از صیام تا سیام (1)

سلام

درحال مرتب کردن عکسهای سفر بودم ببینم کدومشون به درد وبلاگ میخوره و تصمیم داشتم مثل سفرهای قبل یه پست سفرنامه بگذارم. اما وقتی یه نگاه به اون پستها انداختم متوجه شدم کلی از اتفاقات ریز و درشت توی اون سفرها افتاده که به تدریج خودم هم دارم فراموششون میکنم. پس درنهایت تصمیم گرفتم سفرنامه را در بیشتر از یک پست بنویسم اما مفصل تر.  دوستانی هم که منتظر خاطرات هستند باید کمی صبر کنند شرمنده. اگر هم فکر کردین که من یه آدم ندید بدید هستم کاملا درست فکر کردین!

ماجرای این سفر ما درواقع از بهار سال پیش شروع شد. از یه روز که داشتم به تقویم نگاه میکردم و یکدفعه به ذهنم رسید که عسل داره دوسالش تموم میشه و بعدش اگه خواستیم ببریمش سفر باید هزینه خیلی بیشتری براش بدیم. بعد دیدم باتوجه به مدرسه عماد و ماه رمضون و تولد عسل فقط چند هفته برای این سفر وقت داریم پس دست به کار شدم. اما یکدفعه یه اتفاقی افتاد که باعث شد سفرمون در اون زمان غیرممکن بشه. بعد هم که عسل دوسالش تموم شد تصمیم گرفتیم مسافرتو به امسال موکول کنیم.

بعداز بررسی‌ های لازم مقصد سفر هم مشخص شد، تایلند.

احتمالا داستان اون خارپشت ها رو شنیدین که یا سردشون میشد و یا تیغهاشون توی تن همدیگه فرو میرفت. سفر ما هم همین طور بود. من باید راهیو پیدا میکردم که هم هزینه سفرو بتونم تامین کنم و هم خانواده ام اذیت نشن. گرچه وقتی چندمورد که کمی هزینه رو بالا بردند قبول کردم درنهایت هزینه بیشتر از چیزی بود که انتظار داشتم.

پروازهای ایرانی هم ارزون تر بود و هم زمان کمتری داشت اما وقتی با مسئول تور پروازهای مختلفو چک کردیم من درنهایت پرواز هواپیمایی الاتحاد را انتخاب کردم. هرچند یه توقف توی مسیر داشت و هزینه اش هم بالاتر بود اما هم امکاناتش بیشتر بود و هم تنها ایرلاینی بود که مستقیما مارو از پوکت برمیگردوند و نه ازطریق بانکوک و تعداد توقفش موقع برگشت با پروازهای ایرانی برابر بود.

موقع انتخاب هتل هم یه مشکل دیگه داشتیم. به دلایلی که جای گفتنش اینجا نیست نمیتونستیم هیچکدوم از هتلهایی که تور با اونها قرارداد داشت انتخاب کنیم درنهایت بعد از گشتن توی اینترنت یه هتل چهارستاره کوچیک و جمع و جور پیدا کردم که هم امکانات خوبی داشت و هم هزینه اش یه چیزی بین هتلهای سه ستاره و چهار ستاره بود گرچه وقتی رفتیم متوجه شدیم کمی هم بدمسیره!

وقتی به مسئول تور گفتم این هتلو میخوام گفت هتل به این خوبیو چطور پیدا کردین؟

به ما گفتند ویزای تایلند یک هفته ای میاد اما من برای اطمینان سه هفته زودتر مدارکو دادم ولی وقتی ویزاها اومد خبری از ویزای عسل نبود و بعد از کلی پیگیری چندروز مونده به سفر گرفتمش. واچر هتل و بلیتها هم دو روز پیش از سفر به دستم رسید. البته مسئول محترم تور یه گاف بزرگ هم دادند که باعث شد آنی هم متقاعد بشه برای سفرهای بعد خودمون بریم بهتر از توره. که به موقع میگم جریان چیه.

پرواز ما صبح جمعه بیستم شهریور بود و من صبح پنجشنبه رفتم سراغ گرفتن دلار و دادن عوارض خروج از کشور و... 

بانک که فقط به من و آنی دو حواله سیصد دلاری داد تا توی فرودگاه نقدش کنیم و گفت به بچه های زیر دوازده سال ارز تعلق نمیگیره! پس رفتم صرافی. برای اطمینان بیشتر از چیزی که حدس میزدم خرجمون بشه دلار خریدم گرچه کلیشونو برگردوندیم و با مقداری ضرر فروختیم.

و سرانجام عصر پنجشنبه نوزدهم شهریور نود و چهار از ولایت حرکت کردیم و بعد از طی کردن یه مسیر طولانی با ماشین حدود ساعت دو و نیم صبح برای اولین بار به فرودگاه امام رسیدیم.

وای خداییش فکر نمیکردم این مقدمه این قدر طولانی بشه! بقیه اش برای پست بعد! شرمنده

پی نوشت: چند هفته پیش تصادفا یکی از خانمهای همکلاسم توی دانشگاهو توی وایبر پیدا کردم. بعد از یه مقدار صحبت بهم پیشنهاد داد یه گروه از بچه های کلاسمون درست کنم. گروهو توی واتس آپ درست کردم که بعد از چندروز به تلگرام منتقل شد و کم کم تعداد اعضاش بالاتر رفت. بعضی ها گفتند اهل نت نیستند چند نفرو هنوز پیدا نکردیم و بعد از یه بحث کوچیک و ترک چند نفر از اعضاء تعداد الان به سی و چهار نفر از چهل و پنج عضو کلاسمون رسیده. خلاصه که شما الان دارین وبلاگ یه مدیر گروهو میخونین! حالا با همت یکی از بچه های اصفهانی قراره جمعه اونجا دور هم جمع بشیم اما چون پنجشنبه رو شیفت بیست و چهار ساعته ام شک دارم که حالشو میکنم برم یا نه؟! اصلا شاید همین دیدار هم تبدیل به یه پست دیگه بشه!