جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (236)

سلام

1. مرده با یبوست اومده بود. گفتم: حالت تهوع هم دارین؟ گفت: نه فقط یبوست دارم. حتی اسهال هم ندارم!

2. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: راستی چند شبه که اصلا خوابم نمیبره. چکار کنم؟ شوهرش گفت: تقصیر خودشه. هر شب بهش میگم چشمهاتو ببند ... و بخواب. گوش نمیده!

3. (12+) خانمه دختر شانزده سالشو آورده بود و میگفت: نمیدونم چرا یائسه نمیشه! با یکی دوتا سوال فهمیدم پریود نشده!

4. مرده گفت: چند روزه که دل پیچه دارم.گفتم: اسهال هم دارین؟ گفت: اصلا. گفتم: پس فقط دل پیچه دارین؟ گفت: آره و تند و تند باید برم دستشوئی!

5. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: هروقت تب میکنه باید آمپول بزنه تا خوب بشه اما دیروز خانم دکتره هرچقدر بهش گفتم آمپول ننوشت و فقط شربت نوشت این هم خوب نشد. گفتم: خب یه آمپول براش مینویسم چندتا هم شیاف که اگه تبش باز هم بالا رفت براش بگذارین. خانمه به همراهش گفت: راستی چرا اون دکتر دیروزی شیاف براش ننوشت؟ حالا آمپول نداد به شیاف هم عقلش نرسید؟!

6. مرده گفت: دیشب از خواب پریدم دیدم نفسم داره تنگی میکنه. به خودم گفتم نکنه میخوام کرونا بگیرم؟ یه ماسک زدم و خوابیدم!

7. پیرزنه گفت: چند بسته قرص ام کلثوم برام بنویس! بعد از کلی سوال و جواب فهمیدم ملوکسی کام میخواد!

8. خانم مسئول داروخونه با یکی از مریضها دعواش شد. مریضه رفت و چند دقیقه بعد با یه پلیس اومد که یه مشت سوال و جواب کرد و رفت. وقتی رفتند بیرون یکی دیگه از مریضها گفت: این پلیسه هم همولایتی این مریضهاست هم همسایه شون. حتما از خونه شون آوردنش!

9. توی یکی از مراکز دوپزشکه شیفت بودم. ماشین اول منو سوار کرد و بعد رفتیم دم خونه خانم دکتر که با یک جعبه بزرگ سوار ماشین شد و رفتیم درمونگاه. یکی دو ساعت بعد خانم دکتر اومد و گفت: بی زحمت شما امروز برین سیاری (دهگردشی) و از همون طرف هم برین خونه نمیخواد برگردین مرکز. تشکر کردم و رفتم. توی راه از راننده پرسیدم. چی بود توی اون جعبه؟ گفت: یه کیک بزرگ!

10. یه راننده جدید شرکتی از یکی از آژانس ها اومد توی شبکه که بعد از چند روز فهمیدیم پسر یکی از پزشکهاست که با پارتی پدرش اومده سر کار. نگران آینده عماد شدم! (البته با کمال احترام به همه رانندگان محترم)

11. یکی از خانمهای مسئول پذیرش همیشه میگفت: من تحصیلات دانشگاهی دارم. بعد از چند سال هم به خاطر تعدیل نیرو اخراجش کردند. او هم کلی شکایت کرد و نهایتا به جائی هم نرسید. اخیرا بعد از چند سال دیدمش که گفت: وقتی از شبکه ناامید شدم درسمو ادامه دادم و حالا هم کارآموز وکالتم!

12. پیرزنه گفت: کمرم درد میکنه. اما پماد برام ننویسی یه وقت! گفتم: چرا؟ گفت: چون یه جائیش درد میکنه که دستم نمیرسه!

پ.ن1. و سرانجام و به لطف زدن واکسن به خانواده پرسنل آنی هم نوبت اول واکسنشو زد. به امید ریشه کن شدن این بیماری که پدر همه مونو درآورده!

پ.ن2. چند هفته پیش یکی از خوانندگان محترم این وبلاگ که ساکن خارج از کشور هستند یک پیشنهاد بسیار سخاوتمندانه مالی (به عنوان قرض) بهم کردند که در این دوران افتضاح مالی برام بسیار عالی بود. اما ضمن سپاسگزاری ردش کردم. طبیعتا نمیتونم به خودم اجازه بدم که هزینه های زندگیمو از دوستانی بگیرم که حتی تا به حال از نزدیک ندیدمشون. اما یک بار دیگه ازشون تشکر میکنم. (برای این که خدای نکرده سوء تفاهمی پیش نیاد میگم که این ماجرا هیچ ارتباطی با خانم نسرین و موسسه خیریه شون نداره)

پ.ن3. عماد که مدتهاست رشته ورزشی قبلی شو رها کرده تمرینات رشته جدیدی را شروع کرده. چند روز پیش تیم نوجوانان باشگاهشون یک بازی دوستانه با تیم جوانان باشگاهی از یک شهر دیگه داشتند که تیم بزرگسالانشون توی لیگ برتر اون رشته هم حضور داره. گفتیم مثل والدین خارجی بریم و مسابقه پسرمونو ببینیم که با دیدن نتیجه و اختلافی که مرتبا در حال افزایش بود بعد از دیدن حدود نیمی از بازی فرار را بر قرار ترجیح دادیم! (اگه توی این رشته موندگار شد اسمشو هم میگم!)

داستانچه (۱۱) (آخرین تیر ترکش)

سلام

از زمان نوشتن پست قبل تا الان فقط یک بیمار با سوتی قابل نوشتن اومده! پس ناچارم برم سراغ یه پست غیرخاطرات:

مرد در ماشینشو بست. در باک بنزین را باز کرد. کارت سوخت را داخل پمپ گذاشت و شروع به زدن بنزین کرد. دختر وقتی دید پدرش حواسش به آنها نیست سرش را جلو برد و به مادرش گفت: حالا واقعا راه دیگه ای نیست؟ آخه من روم نمیشه این همه وقت برم خونه عمو. مادرش گفت: مگه اونجا بهت بد میگذره؟ دختر گفت: نه! راستشو بگم؟ عمو از بابا مهربون تره. زن عمو هم خیلی خوبه. اما آخه بحث یک روز و دو روز نیست. دو هفته است. مادرش گفت: میدونم مامان، نمیدونم این مشاورش این روش درمانو  از کجا آورده؟ دو هفته توی یه ویلا توی یه جای آروم بدون هیچ ارتباطی با جهان خارج! آخه این هم شد درمان؟ گرچه ته دلم امیدوارم واقعا موثر باشه. دیگه خسته شدم از این که هر روز برم کلانتری و سند بگذارم و آقا را بیارم بیرون و بعد بیفتم دنبال گرفتن رضایت. هیچ کس نباید به حضرت آقا بگه بالای چشمت ابروئه وگرنه بهش برمیخوره و باهاش گلاویز میشه. نمیخواستم توی این سرما باهاش برم توی ویلای دوستش اون هم موقعی که اونجا پرنده هم پر نمیزنه اما دیدی که! این دفعه آخری چیزی نمونده بود چشم اون بنده خدا رو با مشت کور کنه فقط برای این که بهش گفته بود چرا یکدفعه اومدی و داری میری جلو صف؟

در همین لحظه در ماشین باز شد و مرد روی صندلی راننده نشست. بعد سرش را برگرداند و به دخترش گفت: همه چیزو برای مدرسه ات برداشتی بابا؟ چیزی رو توی خونه جا نگذاشتی؟ دختر گفت: نه بابا همه چیزو برداشتم. مرد حرکت کرد و چند دقیقه بعد ماشین دم در خانه برادرش توقف کرد. همه از ماشین پیاده شدند. در خانه باز شد و برادر کوچک تر مرد از خانه خارج شد.

- سلام داداش! بالاخره رفتنی شدین؟

+ سلام، آره دیگه. بریم ببینیم خدا چی میخواد. 

- حالا بیایین تو یه استراحتی بکنین بعد میرین.

+ قربونت داداش. با هزار بدبختی دوهفته مرخصی گرفتم. بذار درمانمو کامل کنم.

- حالا این مشاور که رفتی کارش خوب هست؟ درمان این طوری ندیده بودم تا حالا.

+ همه که خیلی دارن ازش تعریف میکنن. بنده خدا هر کاری تونست کرد اما فایده نداره. یه لحظه خون جلو چشممو میگیره و دیگه چیزی نمیفهمم.

- هرطور که میدونی. پس دو هفته دیگه منتظرتونیم.

در همان زمان زن هم درحال گفتگو با جاریش بود.

- حالا همه چیز برداشتی؟

+ آره صندوق عقب پره. مگه چقدر غذا میخوریم توی دو هفته؟

- اما نگرانتون میشیم. کاش گوشیت را میبردی گاهی یواشکی یه زنگ میزدی.

+ نه خواهر. اون وقت اگه فهمید تا آخر عمر ولمون نمیکنه هر اتفاقی که براش افتاد میگه چون تلفن آورده بودی. تازه قراره رسیدیم اونجا رادیو و تلویزیون را هم جمع کنیم.

- وا! حوصله تون سر میره که. 

+ چکار کنیم دیگه یه طوری میگذرونیم بالاخره.

مرد با برادرش دست داد و به طرف ماشین اومد. زن هم به طرف ماشین اومد اما وسط راه دخترشو بغل کرد و گفت:

- عمو و زن عمو را اذیت نکنی ها!

+ چشم. شما هم مراقب خودتون باشین.

- باشه عزیزم. ببینمت! گریه میکنی؟ مگه کجا داریم میریم؟ سه چهار ساعت بیشتر راه نیست. گریه نکن دیگه تو دیگه برای خودت خانمی شدی.

+ چشم گریه نمی کنم. 

- آفرین دخترم. خب دیگه سفارش نمیکنم. فعلا خداحافظ.

زن هم سوار ماشین شد و بعد مرد ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. به خیابان که رسید دور زد و به سمت خارج از شهر رفت. کم کم خانه های شهر به پایان رسیدند و خانه باغ های روستایی شروع شدند. درختها کاملا شکل پاییزی داشتند. بعضی کاملا برگ های خود را از دست داده بودند و بر روی بعضی از درخت ها هم برگ های رنگارنگ جلوه گری می کردند. بعد از دو سه ساعت مرد راهنما زد و چند ثانیه بعد از اتوبان خارج شد. از اینجا به بعد و در این راه روستایی جلوه گری طبیعت مشخص تر بود. زن گفت:

- حیف که قراره همه اش توی اون ویلا بمونیم. وگرنه می شد عصرها بیاییم این جاها یه چرخی بزنیم.

+ بذار این دو هفته تموم بشه و خیالم راحت بشه چشم.

مرد ماشین را جلو در یک ویلای بزرگ نگه داشت. از ماشین پیاده شد و در ویلا را باز کرد. بعد به زنش گفت: تو ماشینو بیار تو تا من درو ببندم.

زن پیاده و دوباره از سمت راننده سوار ماشین شد. بعد حرکت کرد و بطرف حیاط ویلا راند. کاملاً مشخص بود که مدتی هست کسی وارد آنجا نشده. همان جا ترمز گرفت و صبر کرد تا مرد سوار شود. بعد به راه افتاد و تا نزدیک ویلا جلو راند.

تا زن ترمز دستی را کشید هر دو پیاده شدند و زن در صندوق عقب را باز کرد تا شروع به خالی کردن وسایل بکند. چند لحظه بعد مرد به او ملحق شد و شروع به بردن وسایل به داخل ویلا کرد. کم کم همهء وسایل از ماشین تخلیه شدند.. زن در صندوق عقب را بست و وارد ویلا شد و گفت: اینجا یه نظافت اساسی لازم داره. مرد گفت: دو هفته اینجاییم. عجله نکن. همه کارها را امروز انجام بدی بعد حوصله ات سر میره. من می رم نفت بیارم بخاری را پر کنم. و از ویلا خارج شد. زن نگاهی به اطراف کرد و وارد اتاق خواب شد. با خودش گفت: این هم از آخرین تیر ترکش. اگه این بار نتونم درستش کنم دیگه هیچ وقت نمیتونم. بعد در کیفش را باز کرد. کیف وسایل آرایشش را بیرون آورد و آن را جلو میز توالت داخل اتاق گذاشت.

 ...

مرد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و آرام او را تکان داد و گفت:

- بیدار شو! کِی خوابمون رفت؟ اون هم امروز که باید برگردیم. فکر میکنی چقدر خوابیدیم؟

+ فکر کنم نصف روز یا حداکثر یک روز.

- یک روز؟ نه بابا. من فردا دیگه باید برم سر کار. پاشو باید راه بیفتیم. اگه برای خونه چیزی میخوای هم بگو تا توی راه بخرم.

...

صدای مرد سکوت پاسگاه را شکست.

- جناب سروان، مگه تقصیر منه که قیمت همه چیز گرون شده؟ تا براش کارت کشیدم بهم میگه دزد، چه میدونم مال مردم خور ... بعد هم باهام گلاویز شد. بعد دستمالش را از روی زخم سرش برداشت و به آن خیره شد.

افسر پلیس سرش را برگرداند و رو به مرد دیگر داخل اتاق کرد. مرد سرش را پایین انداخته و ساکت بود. همسرش هم روی صندلی کنار او نشسته بود.

- خارج بودی؟ 

+ نه جناب سروان خارج کجا بود؟ دو هفته توی یه ویلا خودمونو حبس کرده بودیم.

- میخواستی ترک کنی؟

+ من فقط سیگار می کشم جناب سروان. به توصیه یه مشاور توی ویلا بودیم تا آروم بشم و بتونم خودمو کنترل کنم.

- چقدر هم درمانش موثر بوده!

بعد داد زد: سرباز احمدی!

چند لحظه بعد در اتاق باز شد و یک سرباز جوان وارد اتاق شد. به جلو میز که رسید پایش را محکم به زمین کوبید و احترام نظامی گذاشت.

- ایشونو ببر بازداشتگاه تا تکلیفش مشخص بشه.

+ چشم قربان! بلند شو آقا.

زن سرش را بلند کرد و گفت: جناب سروان نمیشه یه لطفی بکنید و نبریدش بازداشتگاه؟ بعد از دو هفته داریم میریم پیش دخترمون. 

از لای در نیمه باز اتاق صدای بلند تلویزیون داخل سالن به داخل می آمد:

- من اصلا بهشون گفتم هروقت صلاح دونستین این مصوبه را اجرا کنین و به من هم نگین. من هم مثل شما صبح جمعه فهمیدم که بنزین گرون شده.