جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۹۸)

سلام 

۱. (۱۸+) مریض نداشتیم، داشتم با آقای مسئول پذیرش صحبت میکردم که احساس کردم با یکی از پرسنل سرسنگین برخورد میکنه. گفتم: چی شده؟ گفت: دیروز نزدیک بود یه دعوا اینجا درست کنه. گفتم: چطور؟ گفت: داشتم به یه نفر شماره میدادم که بره پیش پزشک، یه خانم خوش هیکل اومد توی حیاط درمونگاه، آقای..... گفت ایییینو نگااااه کن، کی اییینو م.ی....ه؟ مرده که نوبت میگرفت گفت من م.ی.....ش زنمه، فرمایش؟ به زحمت ردش کردم رفت!

۲. اول صبح رفتم توی یه مرکز شبانه روزی. مسئول پذیرش توی محل کارش نبود، زنگ اتاق استراحت پزشکو زدم تا پزشک شیفت دیشب بیاد و با راننده بره. همون موقع مسئول پذیرش اومد و گفت: دیشب تا صبح پشت سر هم مریض اومد، خانم دکتر همین نیم ساعت پیش آخرین مریضو دید و گفت شیفت عصر هم خودم شیفتم لطفا وقتی دکتر اومد الکی منو بیدار نکنین یه کم بخوابم!

۳. به همراه مریضه گفتم: ایشونو باید حتما ببرین بیمارستان. گفت: اینجا که دکتر هست کاری براش نمیکنین اونجا که دیگه چهارتا دانشجو هست!

۴. ساعت یک صبح یه مریض اومد و گفت چند روزه یه دونه روی پام زده یه مقدار خارش داره! نیم ساعت بعدش مرده اومد و گفت: توی خونه دلم درد میکرد یه قرص خوردم خوب شد حالا اومدم ببینم مشکلی نباشه! فردا صبح به مسئول پذیرش گفتم: نصف شب چه مریضهایی اومدن، گفت: ساعت دو هم که شما توی اتاق استراحت بودین یه نفر اومد یه بسته پنبه میخواست!

۵. خانمه گفت: مادرم برای فشار قرص لوزارتان ۲۵ میخورن اما انگار دیگه فشارشون با اون پایین نمیاد میشه قرص ۵۰ براشون بنویسین؟ قرصو که گرفت برگشت توی مطب و گفت: حالا از این قرصها یکی بخورن یا نصف قرص؟!

۶. داشتم برای خانمه نسخه می نوشتم و پسر پنج شش ساله اش توی مطب قدم میزد، مادره نگاه کرد و دید پسرش دستشو گذاشته روی میز، گفت: دستتو بردار! چندبار بهت بگم؟ هرچیزی که توی این اتاق میبینی پر از میکروبه!

۷. داشتم برای خانمه نسخه می نوشتم گفتم: یه پماد هم مینویسم.... خانمه گفت: میشه پمادو توی دفترچه ننویسین؟ میخوام آزاد بگیرمش!

۸. به خانمه گفتم: غذا که میخورین درد شکمتون بیشتر میشه؟ گفت: غذا که میخورم بیشتر میشه غذا که نمیخورم هم بیشتر میشه!

۹.نسخه مرده رو بهش دادم و گفتم: این دارو را داروخونه اینجا نداره باید بیرون بگیرین. گفت: اون وقت تکلیف پول ویزیتی که دادم چی میشه؟

۱۰. صبح سوار ماشین شبکه شدم، راننده بعد از سوار شدن کمربند ایمنی شو بست و من هم طبق معمول بستم. راننده گفت: دکتر من کمربند میبندم که ماشین بوق نزنه، شما لازم نیست ببندین!

۱۱. مرده گفت: ما یه حیوون توی خونه داریم دیروز منو گاز گرفت اومدیم اینجا، حالا دکتره یه گواهی برام نوشته که ببرم سر کار توش نوشته به دلیل گاز گرفتن همسر! برگه رو ازش گرفتم و نگاه کردم و گفتم: آقای ..... نوشته گاز گرفتن همستر نه همسر!

۱۲. سوار ماشین شبکه شدم و راه افتادیم، دندان پزشک مرکز و یه نفر دیگه  هم توی ماشین بودند. اما یک چهارراه پایین تر ماشین تصادف کرد و ناچار شدیم یه ماشین دیگه از شبکه بگیریم و بریم. توی راه هم کلی با این ماجرا شوخی کردیم و خندیدیم! وقتی به مرکز رسیدیم و ماجرا رو تعریف کردیم یکی از پرسنل گفت: شما دیگه چقدر ساده این! من اگه به جای شما بودم خودمو زده بودم به غش بازی و تا دو سه هفته استعلاجی جور نکرده بودم ول نمی کردم!

پ.ن۱: چند روز پیش وقتی با ماشین شبکه رفتیم دنبال یه خانم طرحی که اهل یه شهر دیگه است (اجازه بدین روز و شهرشو ننویسم) ایشون با یه پلاستیک بزرگ پر از جعبه های شیرینی سوار ماشین شد و وقتی به درمونگاه رسیدیم به هر اتاق یه جعبه شیرینی دادند‌. تشکر کردم و گفتم: حالا به چه مناسبتی هست؟ گفت: مگه نمیدونین؟ عمرکشونه! (خداییش نمیدونستم هنوز هم چنین تفکراتی وجود دارن)

پ.ن۲: (۱۲+) عسل داد میزنه: باباااا کجایییی؟ میگم: دستشوئیم. میاد پشت در دستشویی و میزنه به در و میگه: تنهایی؟!

سیاه و سفید

سلام

عموی گرامی اولین فرد فامیل بود که تلویزیون رنگی خریده بود. یه تلویزیون رنگی چهارده اینچ پارس، با جلد لاکی قرمز رنگ که یه مستطیل سیاه رنگ در سمت چپش خالی بود و توی اون پر از دکمه های سفید رنگ. یه کنترل از راه دور کوچک هم داشت با هشت دکمه بزرگ روی اون، هفت تا سیاه و یکی قرمز برای روشن و خاموش کردن تلویزیون. کنترلی که برای من یه وسیله پر رمز و راز بود. درست برخلاف تلویزیون بزرگ و مبله و سیاه و سفید ما (و بیشتر اعضای فامیل) با مارک شهاب.

پدرم تعریف میکرد هر هفته صبح های جمعه اول برنامه های تلویزیون استان مجاور (اون موقع برنامه‌های استانی فقط از صبح تا ظهر جمعه روی همون فرکانس شبکه یک که اون موقع برنامه ای نداشت پخش می شد و استان خودمون هم برنامه خاصی نداشت) یه قطعه حرکات موزون(!) پخش میکرد و عمو که خیلی دوست داشت این برنامه را به صورت رنگی تماشا کنه پولهاشو جمع کرد و یه تلویزیون رنگی خرید، اما پیش از این که جمعه اون هفته برسه انقلابیون مسلمان در سال پنجاه و هفت صدا و سیمای استانو تصرف کردند و دیگه از پخش حرکات موزون هم خبری نشد! هروقت تلویزیون قرار بود یه فیلم خوب پخش کنه (چند بار در هر سال) خونه عمو بودیم تا اونو رنگی ببینیم. یادمه یه بار صبح جمعه وقتی مجری شبکه اعلام برنامه کرد قرار شد در پایان برنامه ها فیلم سینمایی ماجرای ایکس بیست و پنج پخش بشه. پدر بزرگوار هم فرمودند: حتما از اون فیلم فضایی هاست بریم خونه عمو و رفتیم. فیلم که شروع شد مجری اعلام کرد: این فیلم به طریقه سیاه و سفید پخش میگردد لطفا به گیرنده های خود دست نزنید! و بعد فهمیدیم ایکس بیست و پنج اسم رمز یه جاسوسه توی جنگ جهانی دوم! اولین تماشای ویدیو را هم خونه عمو تجربه کردیم، وقتی چندین نفر از فامیل گوش تا گوش اتاق مهمون خونه نشسته بودند و اول یه مقدار از شوهای رنگارنگو دیدیم و بعد هم چند فیلم هندی.

بگذریم، گذشت و فامیل یکی یکی تلویزیون رنگی خریدند تا اینکه پدر بزرگوار هم تصمیم به خرید تلویزیون رنگی گرفتند و یادمه که من ناراحت بودم و میگفتم: الان هرجا بریم مهمونی یا تلویزیونشون مثل ماست یا بهتر از ما، اما اگه تلویزیون رنگی بخریم بعضی از جاهایی که میریم تلویزیونشون بدتر از ماست و سیاه و سفیده و حوصله ام سر میره!

چندروزی از خریدن تلویزیون رنگی گذشته بود که پسرخاله گرامی که چندسال از من کوچکتر بود اومد خونه ما. چند دقیقه به تلویزیون خیره شد و بعد از مادرم پرسید: پس چیو هی الکی میگفتن تلویزیون شما رنگیه؟ مادرم گفت: نیست؟ ببین گلها قرمزند، درختها سبزند، ... پسرخاله گرامی هم فرمودند: خب گل که خودش قرمز هست درخت هم که خودش سبز هست. این چه ربطی به تلویزیون شما داره؟!

پسرخاله گرامی بزرگ شد، دانشگاه رفت و مدرک زبان انگلیسی گرفت اما این خاطره توی ذهن ما موند که موند.

درس پسرخاله گرامی که تموم شد شروع کرد به گشتن دنبال کار و بالاخره یه جایی توی ولایت استخدام شد. (نمی گم کجا تا شناخته نشه) بعد از یه مدتی خودشو نشون داد و مدیر داخلی اونجا شد. بعد از مدتی بخاطر درآمد پایین از اونجا بیرون اومد و چند جای مختلف کار کرد تا این که توی آزمون استخدامی یه شرکت خارجی شرکت کرد و به خاطر سابقه کاری مرتبطش توی ولایت و دونستن زبان استخدام شد. اول مدیر داخلی شعبه اصفهان و بعد مدیر داخلی شعبه تهران، و بعد چون از کارش راضی بودند برای کار در شعبه های خارج از کشور انتخاب شد. اما بهش گفتند هر کشوری که گفتیم باید بری.

اول رفت گرجستان که کلی هم خوششون اومده بود(با زن و بچه اش) و حتی به امید اخذ اقامت و عضویت قریب الوقوع در اتحادیه اروپا همون جا خونه هم خرید. اما یکهو مجبور شد خونه رو بده اجاره و راهی سفر بشه و این بار به کنیا. و از چند هفته پیش هم که با خانواده ساکن اوگاندا هستند. تا ببینیم در آینده چی میشه.

این هم از ماجرای پسرخاله گرامی که ساکن کشور آفریقایی کنیا بود و برای بعضی از دوستان جالب بود.

پ.ن۱: (اینو باید پست قبل میگفتم اما یادم رفت) مراسم پنجاه و یکمین سالگرد ازدواج پدر و مادر بزرگوارو برگزار کردیم، با همه اتفاقات تلخ و شیرینی که در طول این یک سال گذشت و امیدوارم این جشن در سالهای آینده هم برقرار باشه.

پ.ن۲: مامان همچنان در حال شیمی درمانیه و اخیرا میزان حساسیتی که به یکی از داروها داشت هم با تغییر کارخونه سازنده دارو کمتر شده.

پ.ن۳: آنی داره درباره یه بچه دارای مشکل ذهنی حرف میزنه و میگه: هشت سالشه اما تازه میره پیش دبستانی. عسل میگه: چرا؟ نیمه سومیه؟!