جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸۴)

سلام 

۱. خانمه گفت: از معده ام گرسنه ام ولی از دهنم اشتها ندارم! 

۲. خانمه گفت: برای تب بچه ام بهش بروفن دادم. گفتم: الان توی خونه بروفن دارین؟ گفت: داریم ولی تموم شده! 

۳. جواب آزمایش خانمه رو نگاه کردم و گفتم: فقط عفونت ادرار داشتین بقیه اش سالمه. گفت: فقط عفونت ادراری؟  خب پس خداروشکر که کلیه ها و مثانه ام سالمه! 

۴. بچه‌هه خیلی راحت دهنشو باز کرد تا گلوشو ببینم. مادرش گفت: آفرین دخترم، چه پسر خوبی!

۵. مرده گفت: دندونم از وقتی که شکسته درد میکنه. گفتم: کی شکسته؟ گفت: شب دیروز!

۶. پیرمرده گفت: بنویس برم سونوگرافی.  گفتم: از کجا سونوگرافی میخواین بگیرین؟ گفت: توی شهر!  گفتم: نه، از کجاتون سونوگرافی بنویسم؟  گفت: سونوگرافی دکتر.....  گفتم: از کجای بدنتون میخواین سونوگرافی بگیرین؟ گفت: از توش!

۷. به خانمه گفتم: توی خونه تب بر دارین؟ گفت: بله. نسخه رو که دادم دستش گفت: ببخشید تب بر همون دماسنجه؟!

۸. به خانمه گفتم: بچه تون میتونه قرص بخوره؟ گفت: نه قرص براش ننویس هنوز زیاد دندون نداره!

۹. خانمه گفت: بچه ام از دیشب هرچی که میخوره استفراغ میکنه. حتی دیشب آب دهنشو هم که قورت میداد استفراغ میکرد!

۱۰. پیرزنه گفت: من برای پادردم رفتم پیش دکتر......  خدا خیرش بده که تشخیص داد فشارم هم بالاست! 

۱۱. داشتم برای مرده نسخه مینوشتم که گفت: پماد برام ننویس، کسی خونه نیست برام بماله! 

۱۲. برای مریض سه قلم دارو نوشتم،  رفت داروخونه و اومد و گفت: میگه آخریو نداریم. عوضش کردم. رفت و اومد و گفت: میگه اولیو هم نداریم. عوض کردم. چند لحظه بعد مسئول داروخونه اومد و گفت: شرمنده داروی دومی هم موجودیمون صفره!

پ.ن۱: تقریبا همه کامنتهای پست پیش درباره پی نوشت هاش بود! اصلا کسی سفرنامه رو خونده؟!

پ.ن۲: الان توی شیفت شب دارم این پستو مینویسم تا فردا بگذارمش توی وبلاگ. پرسنل تعریف میکنن که دیشب که آقای دکتر.....  شیفت بود خانمشو هم آورده بود تازه سگشونو هم آورده بودند! 

پ.ن۳: با عسل میریم بیرون، یه خانم بهش میگه: این قدر دلم میخواد این دخترو یه گاز بگیرم. عسل سرشو میاره پایین و دست و پاشو جمع میکنه زیر شکمش، وقتی خانمه میره عسل هم بلند میشه و میگه: دیدی چکار کردم؟ از روش لاکپشت استفاده کردم تا نتونه گاز بگیره و بره!

ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۵)

سلام

شنبه چهارم شهریور ماه سال هزار و سیصد و نود و شش

صبح از خواب بیدار شدیم و طبق معمول حوالی ظهر از هتل خارج شدیم. اول نگاهی به مسجد سردار انداختیم و بعد رفتیم سراغ بازار سرپوشیده ارومیه. من نه همه بازار تبریزو دیدم و نه همه بازار ارومیه رو اما به نظر می‌رسید که بازار ارومیه کوچیک تر باشه، ضمن اینکه طرز ساخت این بازار هم متفاوت بود.

کلی توی بازار ارومیه چرخیدیم و باز هم برای بچه‌ها لباس خریدیم. من و آنی و عسل برای ناهار رفتیم سراغ فست‌فود محبوب بچه‌ها (پیتزا) ولی عماد برگشت توی بازار و از مغازه ای که اونجا دیده بود یه خوراکی خرید به نام پیتزا محلی (!) که چون من ازش نخوردم نمیدونم چه طعمی داشت! یه ظرف بزرگ فالوده هم خریدم تا بعد از ناهار بخورم اما فالوده اش به شدت بیمزه بود! بعدازظهر که برگشتم توی خیابون از فروشنده اش پرسیدم و او هم گفت: بله طعم فالوده اینجا با فالوده شیراز فرق میکنه بیشتر مسافرها طعم فالوده های اینجارو نمیپسندن.

همون طور که پیاده از هتل خارج شده بودیم پیاده هم به هتل برگشتیم. کمی استراحت کردیم و یک بار هم من ناچار شدم به بازار برگردم چون لباسهایی که یکی از فروشنده ها برای عماد بهمون داده بود و بهمون اطمینان داده بود که اندازه اش هستند براش کوچیک بودند!

و در همین رفت و برگشت بود که بعد از چند روز موفق شدم برای دوربین دی وی دی پیدا کنم و ناچار شدم جاهایی که توی این چندروز رفته بودیم به صورت نریشن بگم! یک بار دیگه از هتل خارج شدیم البته این بار با ماشین. به یه پارک کوچیک در ساحل رودخانه رفتیم، اول بچه ها رفتند سراغ ترامپولین و بعد هم عسل طبق معمول رفت سراغ استخر توپ. در همین حال آنی هم از چند نفر پرسیده بود که کجا بریم و طبق آدرسی که اونها داده بودند به راه افتادیم. بعد از چند کیلومتر و بعد از عبور از چند پیچ یکدفعه با محله ای روبرو شدیم که به قول آنی آدمو به یاد شمال تهران می انداخت، چندین و چند آپارتمان بلند مرتبه و کلی ماشین گرون قیمت در جلو اونها به چشم می‌خورد. کم کم از شهر خارج شدیم و بعد از چند دقیقه به مقصد رسیدیم، یه روستا که به نظر می رسید در طی سالها به عنوان یه مرکز جذب توریست دراومده. یه روستای زیبا و کنار آب به نام  «بند». مقداری قدم زدیم و بعد چند بلال گرفتم که فروشنده شون اصرار داشت که بلال های کشاورزی هستند که راستش مفهومشو نفهمیدم!

با تاریک شدن هوا به سمت شهر برگشتیم که در اواسط راه یکدفعه عماد فریاد زد نگه داررر! زدم روی ترمز و گفتم: چی شده؟  گفت: اون مغازه نوشته بود اسنک موجود است! (رجوع کنید به پست قبلی)  رفتم و برای همه اسنک گرفتم که اتفاقا کیفیت خوبی هم داشتند. از یه نفر پرسیدیم چطور باید بریم شهربازی که گفت کمی جلوتر به یه دوراهی میرسید سمت چپ میره طرف شهربازی اللر باغی و سمت راست به شهر بازی پارک جنگلی. آنی گفت: بریم سمت راست ولی من گفتم توی اینترنت چیزی درباره شهربازی پارک جنگلی ندیدم ولی همه جا از اللر باغی نوشته بودند، میریم اونجا. رفتیم و با کلی دردسر پیداش کردیم ولی اعتراف میکنم که حسابی توی ذوقم خورد چون با یه شهربازی خیلی کوچیک روبرو شدم که وسایل بازی چندانی هم نداشت، گرچه عماد و عسل طبق معمول سراغ همون دو بازی محبوبشون رفتند و راضی بودند ولی دیدن وسایل بازی شهربازی جنگلی در بالای کوه که به وضوح بهتر از شهربازی بود که ما در اون حاضر بودیم واقعا برام عذاب آور بود! آخر شب هم به هتل برگشتیم و خوابیدیم.

یکشنبه پنجم شهریور ماه سال هزار و سیصد و نود و شش

امروز صبح از خواب بیدار شدیم و تا صبحانه خوردیم و بچه ها رو آماده کردیم ظهر شد. اتاق هتلو تخلیه کردیم و به راه افتادیم. اول یکی دو جا ایستادیم و برای سوغات نقل و حلوا گرفتیم و به هر فلاکتی بود توی ماشین جاشون دادیم، من هم رفتم سراغ یه کافه تا برای اولین بار در طول تاریخ شیرپسته بخرم که گفتند در ایام گرم سال شیرپسته موجود نیست. بعد هم راهی شدیم. مستقیم به طرف پل روگذر دریاچه ارومیه رفتیم. به آنی گفتم: تا کاملا خشک نشده بریم ببینیمش. همون اول پل ایستادیم ولی عملا از دریاچه خبری نبود. چیزی که من دیدم یه زمین خشک بود که فقط مشخص بود زمانی آب اونجا بوده. یه نکته عجیب دیگه هم برای من اصولا چگونگی ساخت این پل بود که عملا دریاچه رو به دو قسمت تقسیم کرده بود بدون هیچ گونه ارتباطی با همدیگه و به نظر من همین پل هم با مختل کردن جریان طبیعی آب در دریاچه میتونه باعث اختلال در روند احیای دریاچه باشه، ای کاش این پل با زدن پایه هایی درون آب ساخته میشد و نه به صورت فعلی. با ورود به بخش شرقی پل به بخش حاوی آب دریاچه رسیدیم. چند نفر مشغول شنا و حتی قایق سواری بودند. عماد چند دقیقه ای پاهاشو توی آب گذاشت و وقتی از آب بیرون اومد پاهاش پر از شوره شد. من هم نوک انگشت دستمو توی آب زدم و بعد انگشتمو روی زبونم گذاشتم که باعث شد تا چند دقیقه در حال تف کردن باشم! اون آب شورترین و تلخ ترین آبی بود که دیده بودم. در پایان پل هم از یه باجه عوارضی گذشتیم و دوباره وارد آذربایجان شرقی شدیم. ماشین جلوتر از ما هم یه پراید ایران سیزده بود که به مسئول باجه گفت من پول نقد ندارم اگه میخوای کارت بکش و ظاهرا از شانس خوبش اونجا دستگاه کارتخوان هم وجود نداشت! هدف من دیدار از مراغه بود و میخواستم بعدا از طریق هشترود خودمونو به اتوبان زنجان برسونیم،  اما با واکنش شدیداللحن آنی روبرو شدم که: «وانی منتظره، هر چه زودتر باید برسی به زنجان!» پس مستقیم رفتیم طرف تبریز و حتی جرات نکردم به آنی بگم شاید دکتر نفیس از مرخصی برگشته باشه! چند ده کیلومتر توی اتوبان زنجان رانندگی کرده بودم که آنی گفت: «تندتر برو وانی منتظره،  اصلا بلند شو خودم بشینم!» و به این ترتیب تا نزدیکی زنجان آنی پشت فرمون ماشین بود. 

باوجود همه عجله ها به خاطر توقف در کنار دریاچه و ناهار و زدن بنزین و....  حدود ساعت ده شب بود که به زنجان رسیدیم. آنی و وانی توی راه هم با هم در تماس بودند و بالاخره با ورود به شهر زنجان موفق به دیدار یکی از دوستان بسیار محترم و نسبتا قدیمی مجازی شدیم. همسر محترم خانم وانی گفتند: میخواین بریم یه جا که فست‌فودهای خیلی خوبی داره؟ اما آنی گفت: شرمنده توی این چندروز اون قدر فست‌فود خوردم که دیگه نمیخوام! (به خدا دیگه اون قدر هم بهشون فست‌فود نداده بودم!) پس میزبانان گرامی ما، مارو به یه رستوران مرتب و تمیز راهنمایی کردند که به گفته خودشون یه جای دنج و بی سروصدا بود اما وقتی رسیدیم با چند خانواده همراه با هم روبرو شدیم که چندتا از میزهای رستورانو به هم چسبونده بودن و بقیه مشتریان با حداکثر فاصله ممکن از اونها نشسته بودند! یکی دیگه از مشتریان اون شب این رستوران هم برادر محترم خانم وانی بودند. اون شب هم طبق معمول ترجیح دادم غذایی بخورم که تا به حال نخوردم

پس چلوکباب یونانی سفارش دادم که درواقع چیزی نبود جز قطعات گوشت کباب شده و یکی در میان گوسفند و مرغ روی یک سیخ. آنی و وانی غرق صحبت شدند ولی من و همسر محترم ایشون (چون مطمئن نیستم که راضی هستند یا نه اسمشونو نمینویسم) مثل بقیه مردهایی که برای اولین بار همدیگه رو میبینند به جز وضعیت هوا و ماشین و جاده و امثالهم حرفی برای گفتن نداشتیم و فکر کنم حوصله شون حسابی سررفته بود! شامو خوردیم و جای یکی دیگه از دوستان مجازی ساکن زنجان که نتونسته بودند تشریف بیارن و مارو سورپرایز کنند خالی کردیم. درمجموع حدود دو ساعت اونجا بودیم و در حوالی نیمه شب بلند شدیم و همسر گرامی خانم وانی هم با همکاری کارکنان رستوران اجازه ندادند پول شامو حساب کنیم و مارو شرمنده کردند. بیرون از رستوران هم با دیدن مقداری خوراکی که برای توی راهمون آماده کرده بودند بیشتر شرمنده شدیم، بویژه باید از بطری شربت بسیار غلیظ و خوشمزه ایشون یاد کنم. طبیعتا اگه میخواستیم خونه شون هم بریم که دیگه از شرمندگی آب میشدیم پس ازشون خداحافظی کردیم و جدا شدیم و قول گرفتیم که دفعه بعد توی ولایت در خدمتشون باشیم.

با آنی قرار گذاشتیم که تا جایی که کشش داریم بریم. اما حدود ساعت دو و به محض اینکه از شهر قیدار خارج شدیم با غرغرهای بچه‌ها روبرو شدیم که نمیتونستن دونفره روی صندلی عقب ماشین بخوابن. تصمیم گرفتم به داخل شهر برگردم و بریم هتل ولی آنی گفت بریم و توی اولین هتل نگه داریم. از چند روستا گذشتیم و آنی هم مرتب میگفت چرا بین دو شهر بزرگ زنجان و همدان اتوبان نیست؟ (قابل توجه مسئولین محترم وزارت راه و شهرسازی!) حدود ساعت سه صبح به کبودرآهنگ رسیدیم و رفتیم داخل شهر. از یه مغازه دار آدرس هتل پرسیدم که آدرس یه مسافرخونه رو بهمون داد و رفتیم. به یه تالار رسیدیم که دو اتاق بالای تالارو کرایه میداد که یکیشون کولر نداشت و اون یکی دستشویی! به صاحبش گفتم توی این شهر هیچ جای دیگه ای برای موندن نیست؟  گفت من اصالتا مال این شهر نیستم!

آنی گفت ولش کن بابا یکدفعه میریم تا همدان! حدود ساعت چهار صبح بالاخره به همدان رسیدیم و با دیدن چند جوون که اتاق اجاره میدادند ایستادیم. با یکیشون کلی چونه زدیم که اول مقداری از پولو کم کرد و درنهایت هم گفت اصلا شما کمیسیون منو هم ندین از صاحبخونه میگیرم. بعد هم با موتوسیکلت به راه افتاد و ما هم با ماشین به دنبالش. بعد هم یه آپارتمان دوخوابه با چهار تخت بهمون تحویل داد و کارت ملی منو گرفت و رفت. وسایل ضروریو از ماشین پیاده کردیم و بیهوش شدیم.

دوشنبه ششم شهریور ماه سال هزار و سیصد و نود و شش 

حدود ظهر از خواب بیدار شدیم، رفتم و چرخی زدم و نون و خوراکی های لازم برای صبحانه رو خریدم و برگشتم. بعد هم وسایلو جمع کردیم و گذاشتیم توی ماشین. بعد هم به صاحبخونه که اومده بود اتاقو تحویل بگیره گفتم اجازه بدین با اون پسر دیشبی تماس بگیرم تا کارت ملیمو بگیرم که گفت لازم نیست کارت ملیتون پیش منه، اونی که دیشب شمارو آورد اینجا پسر خودم بود!

تصمیم گرفتیم حالا که اینجاییم یکی از جاهای دیدنی همدانو هم که توی سفر قبلی ندیدیم ببینیم پس رفتیم گنجنامه. رفتیم آکواریوم که انواع مختلفی از ماهی ها و خزندگان و پرندگان توی آکواریوم بودند. این هم یه خزنده دیگه.

ناهار خوردیم و گشتی زدیم. سوار تله کابین نشدیم چون چند روز پیش توی تبریز سوار شده بودیم اون هم با بلیت ارزون تر. سورتمه و زیپ لاین هم سوار نشدم چون نه بچه ها حاضر شدن سوار بشن و نه آنی و تنهایی هم که حال نمیداد.

سوار ماشین شدیم و به راهمون ادامه دادیم،  از پالایشگاه شازند تا الیگودرز باز هم آنی پشت فرمون بود. و سرانجام در حوالی نیمه شب به ولایت رسیدیم. 

والسلام علیکم و رحمت الله 

پ.ن۱: ادامه خاطرات در پست بعدی 

پ.ن۲: درحال نوشتن این پست سر کار بودم که یه مریض اهل آذربایجان اومد پیشم (شهر صوفیان)

پ.ن۳: الان که داشتم دنبال عکس برای این پست میگشتم متوجه شدم دوعکس هم از کلیسای سنت استپانوس جلفا آماده کرده بودم که نگذاشتم و حالا اینجا میگذارمشون. اولی و دومی!

پ.ن۴:  توی بازار ارومیه بودیم که عسل صدام کرد و گفت: بابا! اینجا گوشت دایناسور میفروشن! رفتم جلو و این صحنه رو دیدم!