جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

من هم بلدم (۳)

پیش نوشت: 

چند روز پیش بود که احساس کردم دوز شعر (ببخشید معر!) این وبلاگ خیلی اومده پائین و تصمیم گرفتم یه معر دیگه بگم که یکدفعه به ذهنم رسید اگه میشد اسم دوستان خوب مجازیو توی یه معر بگم باحال میشه٬ پس دست به کار شدم. 

و اما چند نکته: 

۱. بعضی از اسامیو هرکار کردم توی این معر جا نشد که نشد مثل ایشون و ایشون و ایشون و ایشون و ایشون و ایشون   و ایشون و ایشون و ایشون و ایشون  و ایشون و ایشون شرمنده! 

۲. بعضی ابیات چون میخواستم هرطور شده اسم یکی از لینکهارو توش بگنجونم دچار مشکلات جدی وزنی شد. همین جا از همه کسانی که واقعا شعر میگن معذرت میخوام که پا توی کفششون کردم. 

۳. یکی دوتا از این دوستان جزء لینکهای کنار وبلاگم نیستند ولی میخونمشون. 

۴. روی کلمه «آرش» لینک نگذاشتم چون دوتا دوست مجازی با این اسم دارم٬ یکی ایشون و یکی هم ایشون

گر چو عذرا کنی تو در همه عمر               خویش را حفظ ز تردامانی 

یا چو درّی نفیس عالم را                        بکنی کور از درخشانی 

یا چو آرش که با تمام وجود                     تیر را همچو جان بپرّانی  

لژیونلا شوی و در عالم                           بکشی خلق را به آسانی 

بنشینی متین و صم بکم                        بکنی کار خود تو پنهانی 

چون شهاب از سما فرو افتی                  به میان گیاه و ریحانی 

یا چو آذر که در جهان گردی                     جمله را خشک و تر بسوزانی 

همچو بابک شوی قوی و بزرگ                یا که در این دیار ایرمانی 

یا چو ژیلا میان بیماران                          مرهم درد و رنج آنانی 

آنچنان که همه شده حیران                    آدمی تو یا که پریانی؟ 

یا چو دلژین و مدهنی دائم                     صبح تا شب به فکر دندانی 

همچو باران کنی همه سیراب                کیوی و پرتقال رویانی 

خود نمائی رها ز مکر و حیل                 نکنی هیچ فکر و ژوژمانی 

یا که باشی مثال آن آتیش                   پاره و عالمی بسوزانی 

یا کنی سعی همچو یک عاقد                مردمان را به هم برسانی 

صبح تا شب شوی خیالاتی                 نکنی خود به فکر زندانی 

یا چو من که گمان برم لابد                  شعر گفتن بود به آسانی 

شعر گفتم چنان که سعدی گفت          ببرد رونق مسلمانی! 

عاشقم من بر آنکه حافظ گفت            آنچنان که تو نیز میدانی 

او که هم مو و هم میان دارد               هم که دارد در آن میان آنی

پی نوشت: باز هم شرمنده!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۰)

سلام 

۱. چند روز پیش توی یکی از درمانگاه های شبانه روزی شیفت بودم. بعدازظهر دسته عزاداری از جلو درمونگاه رد شد و همون موقع برق قطع شد. یکی از پرسنل که دید من دارم به لامپ خاموش شده نگاه میکنم گفت: ما دیگه عادت کردیم دکترجان! هر روز دسته که رد میشه علم های دسته سیمهای برقو قطع میکنه و چند دقیقه بعد از طرف اداره برق میان و درستشون میکنن! 

۲. خانمه میگفت: چند روزه سرما خوردم طعم هیچ غذائیو نمیتونم بشنوم! 

۳. پیرمرده گفت: هرچقدر روی دستم پماد مالیدم خوب نشد. گفتم: چه پمادی بهش زدین؟ گفت: پماد فاضلی! (ترجمه: وازلین) 

۴. ساعت یک بعداز نصف شب٬ یه پسر جوون اومد توی مطب. گفتم: بفرمائین. گفت: من چیزیم نیست٬ سه هفته پیش یه دونه قرص کلونازپام خوردم حالا که توی خونه گفتم به زور منو آوردند دکتر! همون موقع همراهش اومد تو و گفت: این پسر معتاده٬ یک ساعت پیش سه بسته قرص خورده آوردیمش! پا شدم و از مطب اومدم بیرون که با پرسنل برای شستشوی معده و ... هماهنگ کنم که همراهش صدام کرد و گفت: بیائین نگاه کنین! رفتم و دیدم پسره هنوز داره با صندلی من حرف میزنه! 

۵. پسره گفت: چند روزه دارم لرز میکنم. لرزم اونقدر شدیده که اصلا غیرقانونیه! 

۶. به پیرزنه گفتم: هم قندتون بالاست هم چربیتون٬ باید پرهیز کنین. گفت: دیگه چقدر پرهیز کنم؟ میدونی چند ساله حسرت یه لقمه کره و مربا به دلم مونده؟! 

۷. مرده پسرشو آورده بود دکتر٬ گفتم: این دفترچه که مال پسر شما نیست! گفت: میدونم دفترچه خودشو دادیم به بچه یکی از اقوام که میخواست بره پیش متخصص اما خودش هم یکدفعه مریض شد! 

۸. موبایل مسئول داروخونه سر شیفت زنگ خورد٬ او هم گوشیو برداشت. یکی دو دقیقه فقط گوش کرد و بعد آدرس خونه شونو داد. وقتی تماسو قطع کرد ازم پرسید: سیمکارت چیه؟ گفتم: چیزیه که الان توی گوشیته و باهاش صحبت میکنی! گفت: خوب من که یکی از اینها دارم! فکر کنم یه چیز دیگه باشه آخه الان بهم زنگ زدند و گفتند یه سیمکارت هست که شماره اش شبیه سیمکارت خودمه آدرس بدم تا برام بفرستند! 

۹. نسخه پیرمرده رو نوشتم و همراهش رفت و گرفتش. بعد اومد توی مطب و گفت: براش سرم ننوشتین؟ گفتم: نه! گفت: بی زحمت یه سرم براش بنویسین آخه امشب توی خونه تنهاست میخوایم خیالمون از جانبش راحت باشه! 

۱۰. مرده پسرشو آورده بود و گفت: براش آمپول بنویس! گفتم: تا حالا پنی سیلین زده؟ گفت: نه ولی بالاخره باید از یه جا شروع کنه! 

۱۱. به پسره گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: دیشب اسید معده ام زیاد بود شربت آلومینیوم ام جی اس خوردم. فکر کنم توی شربتش «باز» هست چون طبق کتابمون عمل کرد. آب به وجود اومد و گاز و نمک٬ آبش که با ادرارم دفع شد٬ گازش داره توی شکمم میچرخه٬ حالا میترسم نمکش به کلیه هام آسیب بزنه! 

۱۲. امروز صبح یه پیرزن متولد ۱۳۰۳ گفت: چندوقته وقتی میرم دستشوئی ازم یه صدائی میاد مثل شلیک تفنگ و آبروم میره براش دارو بنویس!!

روزی که «دانشگاه» آمد

سلام 

گفتم حالا که در آستانه روزهای عزاداری هستیم به جای نوشتن یه پست خنده دار برم سراغ خاطرات عهد عتیق: 

همونطور که قبلا گفتم بالاخره انتقالی گرفتم و برگشتیم ولایت. رفتم سراغ مهندس «ز» که اون موقع معاون پشتیبانی بود تا برگه مو امضاء کنه که گفت: حالا کجا قراره بری؟ 

گفتم: نمیدونم هنوز چیزی بهم نگفتن. 

گفت: خودت جای خاصیو در نظر نداری؟ 

گفتم: نه ولی توی این چند سال به اندازه کافی توی روستاها بودم اگه میشد توی شهر بمونم خیلی خوب میشد. 

یه فکری کرد و بعد گفت: همه درمانگاه های شهری که پر شدن٬ اما همین چند روز پیش یه قرارداد با دانشگاه اینجا بستیم که امسال به جای بخش خصوصی از پزشکهای شبکه استفاده کنن حاضری بری اونجا؟ 

گفتم: آره! 

و به این ترتیب منو فرستادن پیش مسئولین دانشگاه ولایت تا باهاشون آشنا بشم (لازمه توضیح بدم که توی ولایت ما دانشگاه و دانشگاه علوم پزشکی کاملا از هم جدا هستند). 

رئیس دانشگاه هم بهم خوش آمد گفت و بعد گفت: میدونی پزشک قبلی رو چرا اخراج کردیم؟ چون بدون اجازه ما با یه روزنامه مصاحبه کرده بود! 

بعد هم مارو فرستادن تا پانسیون اونجا رو ببینیم. وقتی از دفتر رئیس اومدیم بیرون آنی گفت: اینجا انگار خیلی مسئولیت داره میخوای قیدشو بزنیم؟ 

گفتم: حاضری بریم توی یه روستای دورافتاده زندگی کنیم؟ 

رفتیم و پانسیونو دیدیم که همه چیزش مرتب بود ولی یه عیب عجیب داشت که من هنوز نفهمیدم چطور پیش از ما اونجا زندگی میکردن؟ و اون عیب این بود که اون خونه ..... حمام نداشت!!!! 

بالاخره ابلاغمونو برای اونجا زدند و رفتیم توی پانسیون و اونقدر پیگیری کردم که بالاخره یه دوش حمام برامون توی دستشوئی اونجا نصب کردند (!) که باتوجه به اندازه کوچیک دستشوئی حمام رفتنو گاهی برامون عذاب آور میکرد بخصوص بعد از اینکه عماد به دنیا اومد که واقعا حمام کردنش اونجا عذاب آور بود. 

پیش از اینکه ما بریم اونجا هرسال دانشگاه با یکی از پزشکان بخش خصوصی قرارداد میبستند و یکی از دانشجوهای دامپزشکی (نزدیکترین رشته اونجا به پزشکی) می اومد توی داروخونه بعنوان کار دانشجوئی. اما قرار بود این بار یکی از بهیارهای شبکه رو بفرستند که تا یک هفته خبری  نشد و بالاخره رفتم پیش مهندس «ز» و بست نشستم تا بالاخره یه بهیار گرفتم. 

ساعت کاری من اونجا از هشت صبح تا دوازده ظهر بود و از چهار تا هشت بعدازظهر. 

اجازه داشتم از ۱۲ تا ۴ کاملا درمانگاهو تعطیل کنم و از هشت شب تا صبح فردا هم برای ویزیت موارد اورژانسی اونجا بیتوته بودم! ضمن اینکه بهیار هم فقط تا ۱۲ اونجا بود. 

خلاصه که این توی شهر موندن کلی هزینه برام داشت! 

پ.ن۱: خاطرات چند ماه حضورم توی این دورمانگاهو انشاءالله توی پست بعد مینویسم که کمی بامزه تر از این پستند. 

پ.ن۲: آنی کلمه «مامان» رو مینویسه و به عماد میگه اینو بخون! 

عماد میگه: آخه ما که هنوز «ن» رو نخوندیم که بتونیم «مامان» رو بخونیم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۹)

سلام: 

۱. دختره گفت: اون قدر دلم درد میکنه که دیگه از دل پیچه گذشته الان دیگه دل قروچه دارم! 

۲. یکی از خانمهای فامیل تعریف میکرد: بچه مو بردم دکتر. دکتر گفت: براش یه آمپول ۶.۳.۳ مینویسم. بچه ام گفت: نمیشه یه آمپول ۱.۱.۱ بنویسین کمتر درد بیاد؟! 

۳. پیرزنه میگفت: توی این چند ماه چند بار آزمایش قند دادم که همه شون بالا بودند اما یه بار بعد از خوردن صبحونه آزمایش دادم که قندم از بقیه آزمایشهام بالاتر بود نمیدونم چرا؟! 

۴. بچه به محض اینکه اومد توی مطب به مادرش گفت: من برم روی این تخت بخوابم؟ برم؟ برم؟ مادرش گفت: اینجا نه اما الان میبرمت توی یه اتاق دیگه که روی تختش بخوابی بعد سرشو آورد جلو و گفت: این تا آمپول نزنه خوب نمیشه! 

۵. (۱۳+) به خانمه گفتم: توی آزمایش ادرارتون عفونت ندارین ولی خیلی خون توی ادرارتون هست که باید علتش معلوم بشه. گفت: اون خونو ولش کن دکتر مال ادرارم نیست مال یه جای دیگه است! 

۶. برای مرده نسخه مینوشتم که گفت: ببخشید فشار و قند با هم یکیند یا با هم فرق میکنند؟ گفتم: نه با هم فرق میکنند. گفت: آهان راستی فشار همون چربیه! 

۷. خانمه پسرشو آورده بود و میگفت: این هر روز از صبح تا شب هی خلط میاد توی گلوش و همه اش صدای کانگورو درمیاره! 

۸. مرده اومد توی مطب و گفت: من دو روزه که تحت فشارم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دو روزه که هی میام فشارمو میگیرم چون گفتن چند روز پشت سر هم بیا فشارتو بگیر تا ببینیم باید قرص فشار بهت بدیم یا نه؟! 

۹. یه بچه سرماخورده به محض اینکه اومد توی مطب به مادرش گفت: من آمپول میخوام ... بگو برام آمپول بنویسه .... وقتی هم براش آمپول نوشتم گفت: من بی حسی میخوام .... بگو آمپولو با بی حسی بزنه ...! 

۱۰. میخواستم برای مرده داروی سرماخوردگی بنویسم که گفت: برای من بیخود قرص و شربت ننویس. من هروقت سرما میخورم یه پنادر میزنم اول دو سه روز مینالم بعد خوب میشم! 

۱۱. مرده دفترچه خانمشو آورد و گفت: این آزمایشو یه خانم ماما برای خانمم نوشت ولی آزمایشگاه قبولش نکرد و گفت این آزمایشو حتما باید یه دکتر بنویسه ببخشید مگه لیسانسیه های مامائی دکتر نیستن؟! 

۱۲. مریض نداشتیم و داشتم با مسئول پذیرش صحبت میکردم که تلفن زنگ زد و خودم گوشیو برداشتم. یه خانمی گفت: بهداری؟ گفتم: بفرمائین گفت: بهداشت اونجاست؟! (ترجمه: کاردان بهداشت محیط)  

پ.ن۱: میدونم که قرار بود آخر این پستهای خاطرات چیزی ننویسم اما الان چند ماهه که میخوام اینو بنویسم و یادم میره پس مینویسم: 

دکتر «م» رو یادتون هست؟ همونی که توی این پست و چند پست دیگه درباره اش نوشتم. 

الان چند ماهه که دخترشون اومده طرح (چه خبر مهمی بالاخره نوشتمش راحت شدم!)  

اتفاقا ایشون بسیار دختر منطقی و آرومی هستند! 

پ.ن۲: حالا که اونو نوشتم اینو هم بنویسم که روز پنجشنبه گذشته فهمیدم خانم دکتر «ح» که از چند ماه پیش اومده طرح درواقع خواهر ...... (اسمشو کامل نمینویسم چون نمیخوام با سرچ اسمش بیان اینجا گرچه احتمالا همه تون میشناسینش)