جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (144)

سلام 

1. توی یه مرکز روستائی بودم. نسخه مرده رو که نوشتم گفت: تو که دکتر به این خوبی هستی میگم حیف این روستا نیست که تو اومدی توش؟! 

2. خانمه دفترچه بیمه روستائی شو داد و گفت: برای متخصص اطفال مهرش کن. وقتی مهر کردم نگاهش کرد و گفت: گفتم اطفال نه کودکان! 

3. (15+) به خانمه گفتم: برای عفونتتون پماد استفاده میکنین بنویسم؟ گفت: نه هروقت از پماد استفاده می کنم حالت تهوع میگیرم! 

4. به خانمه گفتم: فشارتون بالاست حرص خوردین؟ گفت: من بیشتر حرص میدم! 

5. معاینه بچه که تموم شد به پدرش گفت: بریم دیگه! باباش گفت: یه کم صبر کن توی دفترچه تو خط خطی کنه! 

6. به پیرزنه گفتم: فشارتون الان پونزدهه. همیشه چند بود؟ گفت: بین دو تا سه! 

7. مرده گفت: میتونم این بخیه ها رو بکشم؟ گفتم: بله میتونین گفت: پس دو روز دیگه هم صبر می کنم! 

8. خانمه گفت: من هروقت داد میزنم گلوم عفونت می کنه! 

9. پیرمرده گفت: فشارم چنده؟ گفتم: 14 گفت: پائینیش چنده؟ گفتم: هشت. گفت: اون وقت میانگینش چند میشه؟! 

10. برای بچه آمپول نوشتم. بچه شروع کرد به گریه کردن و به پدرش گفت: بابا بزنش! پدرش گفت: باشه حالا بیا با هم بریم نسخه تو بگیریم بعد میائیم با هم دکترو میزنیمش! 

11. خانمه دوید توی مطب و گفت: مادرم الان آزمایششو میاره پیشتون. لطفا اگه چیزی هم توی آزمایشش هست شما بگین چیزی نیست چون خیلی میترسه! 

12. به پسره گفتم: یه پلیسه توی چشمتونه. گفت: ببخشین من نمیفهمم این وسیله ای که شما میگین چی هست؟! 

پ.ن1: یه بنده خدائی ترجمه عربی این وبلاگو خونده بود. خودم هم خوندم و خنده ام گرفت وقتی دیدم مثلا همه مرده (marde) ها رو مرده (morde) ترجمه کرده! 

پ.ن2: دارم از رتبه ارشد به خبره ارتقاء پیدا میکنم برای همین باید کل بازآموزیهامو بزنم توی سایت اما هرچقدر توی سایت میگردم نمیفهمم کجاش؟! 

پ.ن3: برای عسل یه سی دی باب اسفنجی خریدم. داشتیم میدیدیمش که متوجه شدم با کامپیوتر برای «سندی» لباس درست کردن! خدائیش کلی فکر کردم تا یادم اومد لباسش توی ماهو.اره چطوری بود؟! 

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (6)

سلام 

تا همین الان هم که دارم شروع به نوشتن می کنم دارم فکر می کنم که کدوم یکی از دو خاطره ای که توی ذهنم اومده براتون بنویسم؟ 

خب بالاخره تصمیممو گرفتم. هرچند ممکنه خیلی از شما از این پست خوشتون نیاد و بگین بعد از دوهفته آپ کرده و حالا هم ببین چی نوشته! اون یکی رو که جالب تره میگذارمش برای یک دفعه دیگه! 

چند سال پیش بود. نمیگم چند سال چون خدائیش خودم هم یادم نمیاد. مطمئنا این وبلاگو هنوز درست نکرده بودم پس خیلی سال میشه. 

زمستون بود و هوا به شدت سرد. یه لایه برف روی زمین بود که همه جا رو سفید سفید کرده بود. ساعت حدود یک و نیم صبح یه روز جمعه بود و من درحال دیدن مریضی که همین چند دقیقه پیش منو برای دیدنش از خواب بیدار کرده بودند. 

درحال نوشتن نسخه بودم که در درمونگاه باز و بسته شد. پیش خودم گفتم: باز خدا پدرشو بیامرزه که همین حالا که بیدارم اومد و صبر نکرد برم و بخوابم و بیاد. نسخه مریضو نوشتم و به دستش دادم. اون هم تشکر کرد و رفت. چند لحظه صبر کردم تا مریض جدید بیاد توی مطب. اما خبری نشد. بالاخره خودم از مطب بیرون رفتم. دو پسر حدودا هجده ساله وسط درمونگاه ایستاده بودند و با پرسنل صحبت می کردند. جلوتر رفتم و گفتم: چی شده؟ مسئول پذیرش گفت: اومدن و میگن یه نفر افتاده سر کوچه! یکی از پسرها اومد طرف من. گفت: حالش خیلی بده افتاده بود سر همین کوچه. برین بیارینش. گفتم: ما که نمیتونیم آمبولانسو بیرون بفرستیم. واقعا سر همین کوچه است؟ گفت: آره. اما لطفا زودتر به دادش برسین. بعد هم هردوپسر سر و صورتشونو با شال بستند و از درمونگاه رفتند بیرون. سوار موتورشون شدند و راه افتادند. 

رفتم نزدیک بخاری سالن و پیش خودم گفتم: خدائیش عجب قدرتی دارند که توی این سرما سوار موتور میشن! راننده آمبولانس اومد جلو و گفت: چکار کنم دکتر؟ شما که میدونین ما نمیتونیم آمبولانسو ببریم مریض از بیرون بیاریم. میخواین زنگ بزنم 115؟ گفتم: نه! میترسم سرکاری باشه. خودتون برین. اگه سر همین کوچه است که مشکلی نداره. 

راننده از درمونگاه رفت بیرون. آمبولانسو روشن کرد و از حیاط درمونگاه هم خارج شد. ما هم منتظر موندیم. حتی بهیار شیفتو هم بیدار کردم و گفتم که منتظر باشه. اما چند دقیقه بعد آمبولانس درحالی برگشت که خبری از مریض توش نبود. از راننده پرسیدم: چی شد؟ گفت: هم سر این کوچه رو نگاه کردم هم سر کوچه بالائی اما هیچ خبری از هیچ مریضی نبود. گفتم: دقیق نگاه کردی؟ گفت: آره هیچکس نبود. بعد هم راه افتاد و رفت طرف اتاق استراحتش. 

خودم هم یکی دو قدم رفتم طرف اتاق استراحتم اما خدائیش نتونستم جلوتر برم. با خودم گفتم: اگه واقعا کسی باشه چی؟ اگه راننده حواسش نبوده یا میخواسته توی این سرما زودتر برگرده و بخوابه چی؟ یه نگاه روی ساعت کردم. دیگه ساعت دو بود. باید زودتر تصمیم می گرفتم. 

اما به کی باید خبر می دادم؟ 115؟ نه اون وقت اگه خبری نبود دیگه هربار برامون مریض می آوردن بهمون چپ چپ نگاه می کردند. یکدفعه یه چیزی توی ذهنم جرقه زد. گوشی تلفن درمونگاهو برداشتم. اول یکو گرفتم، بعد یه یک دیگه و بعد صفر. 

تلفن دو سه تا زنگ خورد و بعد یه نفر گوشیو برداشت و باصدای خواب آلود گفت: «پلیس 110 بفرمائین» 

خودمو معرفی کردم و جریانو توضیح دادم. با دقت گوش داد و بعد گفت: شما فکر می کنین واقعا یه نفر اونجا باشه؟ گفتم: من مطمئن نیستم. اما میترسم واقعا یکی اونجا باشه و راننده ما اونو ندیده باشه. گفت: باشه یه واحد میفرستم. 

ساعت از دو و نیم گذشته بود. یه ماشین پلیس چند دقیقه پیش اومده بود توی درمونگاه و وقتی یه بار دیگه جریانو برای مامورین توضیح دادم رفته بودند سر کوچه اما برنگشته بودند. کم کم مسئول پذیرش هم رفت بخوابه. بعد از اون هم مسئول داروخونه اما من و بهیار مرکز همچنان کنار بخاری نشسته بودیم. 

بالاخره صدای ماشین پلیس بلند شد. ایستاد کنار درمونگاه و چندتا بوق زد. ما هم رفتیم بیرون. یکی از مامورین پلیس کمی شیشه ماشینو پائین کشید و سرشو از شیشه بیرون آورد و گفت: ما همه جارو گشتیم اما هیچکس نبود. احتمالا یکی سر به سرتون گذاشته. بعد هم راه افتاد و رفت. 

دیگه خیالم تقریبا راحت شده بود که خبری نیست. پس رفتم اتاق استراحت و افتادم روی تخت و از هوش رفتم. تا صبح یکی دوتای دیگه هم مریض اومد اما هیچکس نگفت کسیو سر کوچه دیده. 

هوا دیگه روشن شده بود و شیفتم داشت تموم می شد. به لطف ماجرای دیشب و مریضهائی که اومده بودند اصلا نتونسته بودم بخوابم. چشمهام از بیخوابی به شدت قرمز شده بود و داشت میسوخت. دیگه حتی حال و حوصله شانه کردن موهامو هم نداشتم. وقتی پزشک شیفت جمعه اومد با هم سلام و علیکی کردیم و پریدم توی ماشین تا برم خونه. خدارو شکر کردم که جمعه است و لازم نیست تا ظهر هم مریض ببینم. به سر کوچه که رسیدیم راننده گفت: اونجا چه خبره؟ چشمهامو باز کردم. سی چهل نفر سر کوچه کناری ایستاده بودند. راننده سرشو از شیشه بیرون و پرسید ببخشید چی شده؟ یکی از جوونهائی که اونجا بود گفت: یه جسد افتاده توی جوی آّب! 

بدنم لرزید. یعنی خودش بود؟ همونی که دیشب نه راننده آمبولانس پیداش کرد و نه مامور 110؟ یعنی همون موتوریها بهش زده بودند؟ یعنی کوتاهی از من بود؟ اما دیگه چکار باید میکردم؟ 

تا چند هفته منتظر بودم تا از پلیس بیان سراغم و ازم مشخصات اون دوتا موتوریو بپرسند. اما هیچ خبری نشد! خدائیش الان که دارم این پستو مینویسم دیگه حتی یادم نمیاد اون شب دقیقا چه زمانی بود یا حتی با کی شیفت بودم. چه برسه به این که بخوام قیافه اون دو موتورسوارو به یاد بیارم. 

پ.ن1: بالاخره بعد از کلی نامه نگاری باز بهمون کارانه دادند. 117 هزار تومن برای سه ماه! 

پ.ن2: از اداره بیمه اومدند بازدید و کلی گیر دادند که چرا پزشک خانواده شهریو شروع نکردیم. گفتیم: با کدوم امکانات اون وقت؟ گفتند: آخه شبکه بهداشت رسما به ما اعلام کرده که از اول دی شروع شده! 

پ.ن3: عماد ازمون خواست یه چیزی براش بخریم اما نخریدیم. گفت: حالا که این طور شد میرم یه پست توی وبلاگم میگذارم و به همه میگم ربولی حسن کور درواقع کیه؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (143)

سلام 

شرمنده به خاطر تاخیر 

1. (13+) داشتم برای یه بچه نسخه مینوشتم. مادرش گفت: بی زحمت چندتا شیاف هم براش بنویسین. بچه گفت: آخ جون شیاف! 

2. مرده گفت: چند روزه روی دستم قارچ زده. نگاهش کردم و گفتم: نه قارچ نیست. گفت: چرا واگیر داره خودم تشخیص دادم! 

3. به خانمه گفتم: توی آزمایش ادرارتون خون هست. گفت: یعنی باز هم باید برم سونوگرافی؟ گفتم: قبلا رفتین؟ گفت: نه هیچوقت! 

4. خانمه گفت: میشه ناشتا هم بریم آزمایش؟! 

5. مرده ساعت دو و نیم صبح منو از خواب بیدار کرد و گفت: دو سه روزه خلط سینه دارم. نسخه شو که نوشتم رفت داروخونه و برگشت و گفت: میشه ویزیتشو رایگان کنین؟ این قدر هول کردم بیام که یادم رفت پول بیارم! 

6. پسره رو که با درد شکم اومده بود معاینه کردم. مادرش گفت: آپاندیس نیست؟ گفتم: نه. گفت: خودم هم فهمیدم. ازش پرسیدم وقتی خمیازه میکشی دلت درد میگیره گفت نه! 

7. یه بچه یک ساله رو فرستادند پیشم چون دور سرش بزرگتر از حد معمول بود. به مادرش گفتم: بقیه بچه هاتون هم همین طورند؟ گفت: نه ولی میگن جد پدریش هم سرش بزرگ بوده! 

8. به مرده گفتم: چربی تون بالاست. سعی کنین غذای چرب نخورین. گفت: دکتر به من بگو چی میتونم بخورم نه چی نباید بخورم! 

9. مرده اومد بره پیش دندونپزشک که گفتیم: خانم دکتر رفت. گفت: یعنی باز یه روز دیگه بیام برای یه دندون؟ میخوام این دندونو نباشه! 

10. مرده گفت: چند روز پیش سگم دستمو گاز گرفت. گفتم نمیام واکسن بزنم اما حالا میبینم دورش داره سیاه میشه ترسیدم اومدم! 

11. پیرمرده آستینشو بالا زد تا فشارشو بگیرم. بعد گفت: میبینی دکتر؟ من دیگه همه جام «پیرپیری»ه! 

12. یه نوزادو برای معاینه اولیه آوردند. به مادرش گفتم: چشمهاشو که باز میکنه زرد نیستن؟ گفت: من سر درنمیارم خودتون ببینین. بعد شروع کرد بچه رو مالش دادن اما بچه چشمشو باز نکرد. مادرش گفت: این بچه اصفهان به دنیا اومده. بچه شهریه دیگه برات فیس کرده! 

پ.ن1: روز پنجشنبه یکی از خانمهای همکارو به خاطر سرطان از دست دادیم. و خدا میدونه هر روز و هرهفته و هرماه چند بیمار سرطانی دیگه توی این کشور دارن میرن اون دنیا اما کسی به جز فامیل و همکارانشون اونهارو نمیشناسه.

پ.ن2: از مدتها پیش امروزو به عنوان اولین روز شروع پزشک خانواده شهری اعلام کرده بودند. اما امروز هم رسید و هیچ چیزی با روزهای قبل تغییر نکرد! 

پ.ن3: یه شبکه نمایش توی گیرنده های دیجیتال بود که برنامه هاش به درد میخورد. خدا میدونه حالا با ادغامش با شبکه تماشا چه بلائی سرش بیارن. اگه راست میگین شبکه بازارو حذف کنین که تعداد بیننده هاش از کارکنانش کمتره! 

پ.ن4: میخواستم برم خرید که عسل گفت: من هم میام. نشوندمش توی ماشین و کمربندشو بستم تا «دولومبی» نیفته! بعد هم راه افتادم. اول دنده یک و بعد دنده دو و بعد سه و رفتیم توی جاده اصلی. چند دقیقه بعد دیدم عسل داره داد میزنه و میگه: بابا! دیگه خودت بگیرش من دیگه خسته شدممممم. نگاه کردم و دیدم از روی صندلی خم شده و دستشو گذاشته روی دنده ماشین!