جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۴)

سلام

سال پیش تقریبا همه تابستونو توی طرح معاینه دانش آموزان بدو ورود به دبستان بودم. اما امسال بنا به دلایلی این امر بر عهده بعضی از ازمابهترون بود! و من فقط چند روزی توی اون قسمت بودم.

این پست هم خاطراتی از همون چند روزه:

۱. خانمه گفت: نمیدونم چرا این بچه اصلا بزرگ نمیشه؟ الان هم قدهای این بچه دوبرابر اون قد کشیدن!

۲. خانمه گفت: مطمئنین دستگاه شنوائی سنجی تون سالمه؟ گفتند بچه ام شنوائیش مشکل داره اما این بچه توی خونه از سی کیلومتری صدای منو میشنوه!

۳. به خانمه گفتم: وزن بچه تون کمه. از شربتهای تقویتی که توی بازار هست بهش دادین؟ گفت: یه بار براش خریدم. وقتی رسیدیم خونه نشست شربته رو خورد اما اصلا گرسنه اش نشد!

۴. به خانمه گفتم: فشار بچه تون پائینه گفت: اگه فشارش پائینه برای اینه که هنوز صبحونه نخورده. هیچوقت نمیتونه قبل از ساعت ده غذا بخوره!

۵. به بیشتر بچه ها وقتی میگفتم آستینتو بزن بالا، فورا اخم میکردن و دنبال آمپول میگشتن. بعد از یه مکث میگفتم: میخوام فشارتو بگیرم. اکثرا لبخند میزدند و بعضیشون میگفتند مثل پیرزن ها!

۶. خواستم فشار یکی از بچه ها رو بگیرم به روی میز اشاره کردم و گفتم: دستتو بگذار اینجا. با کلی دقت انگشتشو گذاشت دقیقا همون جا که من گذاشته بودم!

۷. درحال معاینه تیروئید به یکی از بچه ها گفتم: آب دهنتو قورت بده. وقتی داشت از اتاق میرفت بیرون، خواهرش که باهاش اومده بود به مادرش گفت: وقتی دکتر به فاطمه گفت آب دهنتو قورت بده من هم قورت دادم!

۸. یه روز یه کم دیر رسیدم به محل پایگاه و چند نفر از بچه ها و مادرهاشون منتظرم بودند. وقتی رفتم توی اتاقم دونفر با هم اومدند تو و هردو معتقد بودند نوبت اونهاست. بالاخره مسئول پایگاه مجبور شد از روی شماره سریال پرونده بهداشتیشون نفر اولو معلوم کنه. وقتی دومی اومد توی اتاق گفت: ببخشید که سر نوبت اون همه بحث کردیما! مسئله این بود که اون خانم بیرون به من توهین کرد و باید ادب می شد!

۹. به یکی از پدرها گفتند بچه تون باید بره مدرسه استثنائی. پرونده شو پاره کرد و بچه شو برد و گفت: سال دیگه میارمش!

۱۰. به خانمه گفتم: وزن بچه تون زیاد بوده. گفت: اینها خونوادگی درشتند!

۱۱. گلو یکی از بچه هارو نگاه کردم. به مادرش گفت: مامان بیا ببین چقدر بچه بستنی خوردن بعد آقای پارکی چوبهاشونو جمع کرده داده به دکتر!

۱۲. مرده وسط دیدن یکی از بچه ها اومد تو و گفت: ببخشین من عجله دارم فقط میخوام جواب آزمایش بچه مو نشون بدم. وقتی رفت بیرون به خانمی که توی اتاقم بود گفت: ببخشید مادر. خانمه گفت: وا مگه من چند ساله به نظر میام که این آقا بهم میگه مادر؟!

۱۳. خانمه بچه شو آورد پیشم. پرونده بهداشتی بچه رو نگاه کردم و گفتم: اول ببرینش شنوائی سنجی. خانمه بچه شو گذاشت و از در رفت بیرون. یک دقیقه بعد برگشت و گفت: میگه بچه ات هم باید بیاد!

۱۴. چند نفر دیگه بیشتر نمونده بودند و یکدفعه همه شون اومدند تو. من هم دیگه حالشو نکردم بهشون چیزی بگم. یکی از بچه ها شروع کرد با گچ روی تخته سیاه یه نقاشی بکشه و کم کم بقیه بچه ها هم رفتند کمکش. یکی از بچه ها گفت: نگاه کنین! من هم شماره موبایل مامانمو نوشتم روی تخته! مادرش با چنان سرعتی بلند شد و تخته رو پاک کرد که نگو!

۱۵. توی اتاقم نشسته بودم که دیدم سر و صدا میاد. رفتم بیرون دیدم خانمه پرونده بهداشتی بچه شو پاره کرده و داره داد میزنه که: بچه من استثنائیه؟ میدونی این بچه چقدر چیز بلده؟ اصلا بیا باهاش به انگلیسی حرف بزن ببینم کدومتون کم میارین؟! 

۱۶. به خانمه گفتم: قد بچه تون کوتاه بوده. گفت: عیب از خونواده پدرشه که قدکوتاهند. مثلا خود پدرش هم قد منه!

پی نوشت1:

این قدر گفتیم اول یه خونه میخریم بعد اینجارو میفروشیم آخرش برعکس شد!

توی هفته ای که گذشت یکدفعه سر و کله یه مشتری برای آپارتمانمون پیدا شد.

وقتی ازم قیمت خواست. قیمتی بهش گفتم که کلی از آخرین قیمتی که بنگاه های مختلف روی خونه گذاشته بودند بیشتر بود و وقتی اون بنده خدا فورا قبول کرد پیش خودم گفتم: حیفه که این مشتریو از دست بدم! و خونه رو بهش فروختیم رفت! به همین سادگی.

توی این چند روز هم درس و جزوه و همه چیزو گذاشتم کنار و دارم دنبال خونه میگردم.

خریدار خونه گفته: من اصلا عجله ای برای خالی کردن خونه ندارم. اما توی این مملکت ما که آدم از فردای خودش خبر نداره بهتره زودتر یه جارو پیدا کنیم دیگه!

حالا یه جا رو پیدا کردیم که گرچه مجبوریم باز چند میلیونی برای خریدش قرض بگیریم اما خونه نسبتا خوبیه. تنها مسئله اینه که نمیدونیم میشه توی تراسش د.ی.ش گذاشت یا نه؟!

قراره فردا با یه متخصص این کار بریم آپارتمانو ببینه!!

پی نوشت2: مدتی پیش حدود دویست هزار تومن از حقوقمون کم کردند.

چند روز پیش یکی از کارمندان شبکه رو دیدم که بهم گفت: هفته بعد قراره معاون وزیر بیاد اینجا و توی شبکه دارن با عجله برای پرسنل ستادی حکم جدید میزنن و اون مبلغو به حقوقشون برمیگردونن! ضمن اینکه طبق یه خبر موثق نامه محرمانه اومده که شبکه دیگه حق نداره هیچ چیزی بخره چون بودجه نیست حتی خودکار! (حالا چطور قراره ویزیت و دارو رایگان بشه خدا میدونه!)

داستانچه (۵) (راز پنهان) (۱۶+)

مرد خودشو روی صندلی جابجا کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:

_ ببینین خانم دکتر! شما پزشکین، درست. متخصص بیهوشی هم هستین، درست. اما فعلاً شما بیمارین و من معالج شما هستم. گرچه نمیدونم چرا با وجود نفرتی که از مردها دارین به من مراجعه کردین نه به یک دکتر زن! الان چهار جلسه است که داریم با هم صحبت می کنیم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. کاملاً مشخصه که شما دارین در برابر من مقاومت می کنین! باور کنین من قصد دارم به شما کمک کنم. پس سعی کنین آروم باشین و جبهه نگیرین.

خانم دکتر چند ثانیه ای ساکت بود و بعد آروم گفت:

_ خودتون خوب میدونین که چرا من اینجام. چون به نظر مادرم شما مشاور خیلی خوبی هستین و تونستین بهش در تحمل یه پیردختر که به هیچ عنوان حاضر به پذیرش هیچ خواستگاری نیست کمک کنین. اون بیچاره هم اصلاً نمیدونه که من چرا اینکارو می کنم. خوب حالا میخواین چکار کنین؟ من خوشحال میشم اگه به مادرم بگین نمیتونین بهم کمک کنین تا برای همیشه از دستم خلاص بشین.

- این چه حرفیه که میزنین خانم دکتر؟ کمک به شما وظیفهء منه. حتی اگه خودتون چندان رغبتی به این کار نداشته باشین. امروز هم مادرتون بیرون توی اتاق انتظار هستند؟

_ بله! چطور؟

روانکاو از روی صندلی بلند شد، به طرف در رفت و آن را باز کرد و گفت:

_ سلام خانم! خوب هستین؟ یه لحظه تشریف میارین تو لطفا؟

پیرزن آرام آرام وارد اتاق شد. چهره اش به شدت پیر و شکسته به نظر می رسید. با کمک عصا به سختی راه می رفت و بعد از چندین قدم کوتاه خودش را به اولین صندلی رساند و روی آن نشست. عینک ته استکانیش را روی چشمش جابجا کرد و به چهرهء روانکاو خیره شد و گفت:

_ بفرمائید.

مشاور به چشمان پیرزن نگاه کرد. چشمانش با وجود سن بالا و عینکی که آنها را بزرگتر از حد معمول نشان می داد زیبا بودند. کاملاً مشخص بود که این زن در دوران جوانی برای خودش برو و بیایی داشته ولی حالا چه؟ تنها در یک خانهء بزرگ همراه با دختری که سالهاست از سن ازدواجش گذشته زندگی می کند. مادری بود که به شدت نگران دخترش هست که می خواهد با زندگیش چکار کند؟ بخصوص وقتی که دیگر خودش در این دنیا نباشد.

- ببینین مادر! بگذارین خیلی رک باهاتون حرف بزنم. دخترتون حاضر نیست به من، درواقع به خودش کمک کنه. برای همین من فقط یه راه دیگه بیشتر ندارم و چون میدونم که اون مخالفت میکنه خواستم جلو شما بهش بگم ... تنها راهی که برای من مونده... هیپنوتیزمه.

خانم دکتر با شنیدن این کلمه تکانی به خودش داد و گفت: نه! حتی فکرشو هم نکنین!

اما روانکاو بدون اینکه توجهی به این عکس العمل نشان بدهد، به آرامی گفت:

_ خوب چی میگین مادر؟ من برای این کار به رضایت شما و دخترتون نیاز دارم. اگه ایشون خودشون نخوان من نمیتونم هیپنوتیزمشون کنم. پس لطفا راضیشون کنین و هروقت راضی شدند تشریف بیارین.

***

چند روز بعد خانم دکتر با ظاهری آرام ولی درونی پر از اضطراب روی صندلی روبروی روانکاو نشسته بود. پیرزن هم همچنان بر روی نخستین صندلی اتاق به آن دو خیره شده بود.

مرد گفت: بسیار خوب! تو الان یه دختر بچه پنج ساله ای... خوبی؟

- نه!

- چرا؟

- آخه الان خوردم زمین دستم زخم شده!

- اشکالی نداره زود خوب میشه. خوب انگار باید چند سالی بریم جلوتر... الان شما هفده سالتونه. چکار می کنین؟

- دارم درس میخونم. به پدر قول دادم که هرطور شده همین امسال توی کنکور قبول بشم. اونم توی رشتهء پزشکی.

- این روزها از چیزی نگرانی نداری؟ البته به جز کنکور.

- نگرانی؟... نه... اون پسره عوضی که چن وقتی بود هر روز توی راه دبیرستان دنبالم راه می افتاد اما از روزی که به پدر گفتم دیگه ندیدمش. نمیدونم بهش چی گفت یا چکار کرد. اصلاً هم برام مهم نیست.

- خوب بهتره چند سال دیگه بریم جلوتر... الان کجائین؟

- دارم طرح میگذرونم. تورو خدا ببین بعد از این همه سال درس خوندن کارمون به کجا رسیده! منو فرستادن آخر دنیا! دارن زنگ میزنن. حتماً باز مریض اومده. اما راستی سرایدارمون امشب نیست. بهش خبر دادن حال مادرزنش توی بیمارستان به هم خورده او هم مجبور شد زن و بچه هاشو ببره تا شهر. مجبورم خودم برم ببینم کیه... چقدر محوطه تاریکه... لابد لامپ سوخته ... کیه؟ گفتم کیه؟ چرا جواب نمیده؟! بذار در رو باز کنم ببینم کیه؟

بفرمائین؟ شما کی هستین؟ مریض بدحال دارین؟... خوب بفرمائین.

بذارین ببینم... چرا صورتهاتونو بستین؟ ... برین بیرون آقایون! بیرون وگرنه الآن سرایدارو صدا می کنم. پاتو از لای در بردار وگرنه الان داد میزنم.

خانم دکتر نفس نفس می زد و با استرس فریاد زد: مردم... بریزن اینجا... به دادم برسییید... گفتم برو گمشو عوضی... به من دست نزن... دستمو ول کن... منو کجا میبرین؟ دهنمو ول کن آشغال... ولم کنییین... تورو خدا... التماستون می کنم... روسریمو نه... نههههههههههه...

دقایقی بعد، روانکاو که خانم دکتر را از دنیای هیپنوتیزم خارج کرده بود، همچنان بهت زده روبروی او نشسته بود. خانم دکتر همچنان با صدای بلند گریه میکرد درحالی که مادرش او را در آغوش گرفته بود و همراهش اشک می ریخت...

***

روانکاو با شرمندگی و درمانده دستهایش را در هم می مالید. نمی دانست چکار کند یا چه بگوید که میزان شرمندگی و ندامتش را نشان دهد. فقط توانست بگوید:

_ منو ببخشید، کار بدی کردم،عمل فاحشی بود که هرگز خودمو بخاطرش نمی بخشم... باور کنین از اول اصلاً چنین قراری نداشتیم. منو و دوتا از دوستام تصادفاً شنیدیم که سرایدار درمونگاه داره میره شهر. تصمیم گرفتیم نصف شب بیائیم و یه کمی سر به سرتون بذاریم. به خدا خودم هم نمیدونم چی شد و چرا کار به اونجا کشید؟

- اما کشید جناب روانکاو کشید. اون دوتا الان کجان؟

- دوهفته بعد از اون ماجرا و رفتن شما از روستامون هردوشون سوار ماشین پدر یکیشون بودند که تصادف کردند... رفتند زیر تریلی. آخه حتی گواهینامه نداشتن. نمیدونم چی شده بود و کی مقصر بود اما من فکر کردم اون هم تقاص کاری بود که با شما کردیم. خودم هم همون وقت میخواستم خودمو بکشم اما جراًت نکردم. برای فراموش کردن ماجرا خودمو توی درس غرق کردم و شدم اینی که میبینین.

بعد هم دست سرنوشت منو فرستاد به همون شهری که شما هم هستین. من وقتی ماجرا رو توی اون نامه برای شما توضیح دادم مطمئن بودم که تا نامه ام به دست شما برسه من دیگه توی این دنیا نیستم. اما ظاهراً قسمت نبود. حالا هم برای مجازات حاضرم هر کاری بگید بکنم.

- مجازات؟! کدوم مجازات میتونه دل منو آروم کنه؟! چه مجازاتی میتونه درحد کاری باشه که شما کردین؟ میدونین این همه سال من چی کشیدم؟ میدونین چند وقت توی بخش روانی بستری بودم؟ بعدش هم رفتم خارج. پدر و مادرم اصرار داشتند تا برم شاید بتونم همه چیزو فراموش کنم. اونجا بیهوشی خوندم و برگشتم. اون شبو نتونستم فراموش کنم اما کم کم رفت توی هزارتوی ضمیر ناخودآگاه...

- وقتی برای اولین بار دیدمتون تعجب کرده بودم که چرا اینقدر قیافه تون برام آشناست. اما اصلاً به فکرم نرسید که ممکنه شما همون... اما یادمه که فامیلتون این نبود...

- عوضش کردم. پدرم که مُرد فامیلو هم عوض کردم. نمی خواستم چیزی منو یاد گذشته بندازه.

- حالا میخواین چکار کنین؟

- چکار می تونم بکنم؟ شما می خواید چکار کنید؟

روانکاو به او خیره ماند اما چیزی نتوانست بگوید.

***

از ICU خارج شد. قدم زنان در راهروهای بیمارستان حرکت کرد و به سلام پرسنل و بعضی از بیماران جواب داد تا بالاخره به اتاق CCU رسید و زنگ در را زد.

بلافاصله یکی از پرستارها که قصد داشت خارج بشود در را باز کرد و گفت:

_ سلام خانم دکتر! اومدین مادرتونو ببینین؟ بهترن شکر خدا.

در همین موقع یک نفر او را از پشت صدا کرد.

- ببخشید خانم دکتر سلام! شما الان شوهرمو توی ICU دیدین. ما رو نذاشتن بریم تو. میشه بگین حالش چطوره؟

خانم دکتر نگاهی به صورت زن کرد. چشمان نگران زن همچنان به او خیره بود. با لحن آرام و مهربانی جواب داد: خوب میشن نگران نباشین.

- راستش اصلاً نمیدونم چرا این کارو کرده؟ توی زندگیمون که هیچ مشکلی نداشتیم. آزارش هیچوقت به یه مورچه هم نمی رسید. یعنی شما میگین چرا او خودکشی کرد؟...

پی نوشت: این داستان چند ماه بود که ذهنمو قلقلک میداد. اما نمینوشتمش چون احساس میکردم ممکنه به بعضی از همکاران روانشناس بربخوره درحالی که به هرحال هرداستانی یه «بدمن» لازم داره و هر فردی هم بالاخره باید شغلی داشته باشه (امیدوارم نگین کاش حالا هم نمینوشتیش!) 

به هرحال اگه هنوز کسی هست که از این داستان ناراحت شده همین جا رسما ازش عذرخواهی میکنم.

راستی این داستانچه هم توسط سرکار خانم نسرین در بیست و ششم اسفند نود و نه بازنویسی شده است.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۳)

پیش نویس:

سلام

هرچند جای مناسبی نیست اما همین جا درگذشت مادر سرکار خانم دکتر خالقیو به ایشون و خانوادده محترمشون تسلیت میگم و براشون آرزوی صبر دارم

۱. به مرده گفتم: کجاتون درد میکنه؟ گفت: این کلیه ام دردو میگیره بعد میده به اون یکی اون یکی درد میگیره!

۲. به خانمه گفتم: آستینتونو بزنین بالا تا فشارتونو بگیرم. وقتی آستینشو زد بالا فشارسنجو بستم دور بازوش. خانمه گفت: من آستینمو بیشتر از اینجائی که شما فشارسنجو بستین بالازدما!

۳. یه زن و شوهر بچه ده روزه شونو آورده بودند دکتر. بچه خواب بود و با حرفهای پدر و مادرش هیچ عکس العملی نشون نمیداد. اما جالب اینکه با هر سوال من لبخند میزد! (نمیدونستم دیگه صدام هم این قدر خنده داره!)

۴. (15+) خانمه چندتا شیاف واژینال پروژسترون آورده بود و میگفت: اینو متخصص برای دخترم نوشته. اما چون حامله است میترسه استفاده کنه. گفت از دکتر بپرس ببین میشه از پ.ش.ت استفاده شون کنم؟! (راستی خودمونیم مگه پروژسترون توی حاملگی جزء گروه ایکس نبود؟)

۵. مرده بچه شو آورده بود و گفت: از دیشب تا حالا دوبار استفراغ کامل کرده و سه بار هم یک چهارم!

۶. خواستم برای مرده نسخه بنویسم که دیدم عکسش روی دفترچه هست اما اسمی که توی دفترچه نوشته شده اسم یه خانمه. بهش گفتم: انگار اسمتونو توی دفترچه اشتباه نوشتن. گفت: آره اسم خانممه. توی دفترچه اون هم اسم منو نوشتن. فکر کنم برای اینکه نتونیم دفترچه مونو به خونواده های دیگه بدیم!

۷. پیرمرده گفت: انسولینم تموم شده برام بنویسین. بعد گفت: البته اینو هم بگم که من بیماری دیابتو توی جبهه گرفتم!!

۸. به خانمه گفتم: بچه تون دیگه هیچ ناراحتی نداره؟ گفت: سرش هم درد میکنه. بچه گفت: من سرم درد نمیکنه. مادرش گفت: پس چرا بروفن میخوری؟ گفت: چون تو بهم میدی!

۹.مرده گفت: چند روزه از این داروهای اعصاب میخورم و احساس میکنم خیلی ریزبین شدم تا حدی که گاهی مولکولها رو هم می بینم!

۱۰. به پیرزنه گفتم: آخرین برگ دفترچه تونه باید عوضش کنین. گفت: خوبه اومدم اینجا بهم گفتین وگرنه نمیفهمیدم دفعه بعد دفترچه ام برگ نداشت!

۱۱. یه پسر جوونو با شکایت تشنج آوردند درمونگاه. بعد از گرفتن شرح حال و توصیف کامل پدر و مادرش از نوع تشنج و زمانش فرستادمش اورژانس. بهیارمون که باهاشون رفته بود وقتی برگشت گفت: اونجا دکتر ازشون پرسید: پسرتون چه اش شده؟ هردوشون گفتند: قرص خورده!

۱۲. خانمه بچه چندماهه شو آورده بود و گفت: خیلی خراب کاری کرده بود. اون قدر که از لباسش بیرون ریخته بود. گفتم: خب؟! گفت: خب میترسم از خراب کاریش خورده باشه!

پ.ن۱: باتوجه به اینکه خیلی از بنگاه های خونه میگفتند اول باید خونه مونو بفروشیم تا بعد دنبال خونه بگردیم، دیروز اولین مشتری برای دیدن خونه مون اومد. اما ظاهرا که نپسندید (ادامه گزارش فروش خونه در پستهای بعد اعلام خواهد شد!)

پ.ن۲: یکی از پسرخاله های گرامی غریق نجاته و توی استخر کار می کنه. چند روز پیش دیدمش و گفت: پسرتو توی استخر دیدم. بهش میگم منو میشناسی؟ میگه: فکر کنم تو هم یکی از اونهائی هستی که توی اینترنت باهامون آشنا شدی! 

پ.ن۳: چند ماه پیش و درست پیش از انتخابات مجلس حدود سیصد هزار تومن با عنوان حق جذب به حقوقمون اضافه شد و جالبه که حالا میخوان حذفش کنن. 

به نظر شما چرا آیا؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۲)

سلام

۱. به مرده گفتم: آمپول میزنین؟ گفت: بله من حتی آمپول پنادر بدون بی حسیو هم تحمل میکنم!

۲. خانمه گفت: میخوام برام ماموگرافی بنویسین. گفتم: از دوطرف دیگه؟ گفت: چی؟ گفتم: ماموگرافی از هر دو طرف دیگه؟ گفت: شرمنده من هرچقدر فکر میکنم نمیفهمم منظورتون چیه؟!

۳. مرده خانمشو آورده بود و گفت: براش یه سونوگرافی بنویس. گفتم: از کجا؟ گفت: قبلا سابقه کیست تخمدان داشت. فکر کنم نافش هم افتاده بعد دفترچه شو گذاشت جلوم و درست مثل حالت گفتن املا گفت: بنویس .... سونوگرافی .... از ..... کیست .... و ..... ناف!

۴. خانمه دخترشو آورده بود و گفت: این دختر رشته تجربی میخونه. شاگرد اول کلاسشون هم هست. حالا مونده توی کنکور پزشکیو بزنه یا دندونپزشکیو؟ گفتم: خوب به کدوم علاقه داره؟ گفت: به هردوشون! گفتم: به نظر من اگه بره دندونپزشکی بعد راحت میتونه بره سر کار اما اگه پزشکی بخونه تازه میشه یه پزشک عمومی دوباره باید امتحان تخصص بده. گفت: شما نگران اینش نباشین. این اگه شروع کرد به درس خوندن یه سره تا آخرش میره!

۵. مرده گفت: آقای دکتر! به نظر شما چرا بیشتر داروهائی که دکتر .... (متخصص مغز و اعصاب) مینویسه یه طوری به اعصاب ربط داره؟!

۶. نسخه پیرزنه رو که نوشتم گفت: خیلی ممنون خدا عوضی بهت بده!

۷. جواب آزمایش خانمه رو دیدم و بهش گفتم: حامله نیستین. مگه پریودتون عقب افتاده؟ گفت: نه اما الان دو هفته است که جلوگیری نکردیم گفتم شاید حامله شده باشم!

۸. به دختره گفتم: دستتونو بزنین بالا تا فشارتونو بگیرم. مادرش گفت: دست راستشو بزنم بالا؟ گفتم: بله. رفت جلو دخترش و آروم ازش پرسید: دست راستت کدومه؟!

۹. مرده بچه شو آورده بود. گفتم: سرفه هاش خلط داره؟ گفت: نمیدونم، یه کم صبر کنین .... بلند شد و رفت در مطبو باز کرد و به خانمش گفت: من نمیدونم تو بیا حالیش کن!

۱۰. نسخه خانمه رو نوشتم. میخواست از روی صندلی بلند بشه که عطسه کرد. همراهش گفت: صبر اومده باید یه کم همین جا بمونی!

۱۱. پیرزنه گفت: هربار با شربت ماستی (آلومینیم ام جی اس) درد معده ام خوب میشد اما این بار مجبور شدم بیام دکتر. گفتم: این بار خوب نشد؟ گفت: نه این بار نداشتم!

۱۲. پیرزنه گفت: اونقدر سر درد دارم که از خونه تا اینجا رو با سرم راه می رفتم!

پ.ن.۱: رفتم توی یه بنگاه و بهش میگم: یه خونه داریم با این شرایط و اینقدر پول نقد. میخوایم خونه رو با یه بزرگتر عوض کنیم. گفت: از من میشنوی راحت بشین سرجات زندگیتو بکن!!

پ.ن.۲: (۱۴+) یکی از دخترهای دانشجوی فامیل به آنی گفته: فکر کنم .... (یکی از اقوام) حامله باشه آنی بهش گفته: نه چند روز پیش که اومده بودند خونه ما پریود بود. دختره گفته: خوب چه ربطی داره؟!

پ.ن.۳: از همه دوستانی که روز پزشکو تبریک گفتند ممنونم. امیدوارم روز پزشک همه پزشکان محترم مبارک باشه. ضمنا از همین حالا روز داروساز هم مبارک.