جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (۵) (راز پنهان) (۱۶+)

مرد خودشو روی صندلی جابجا کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:

_ ببینین خانم دکتر! شما پزشکین، درست. متخصص بیهوشی هم هستین، درست. اما فعلاً شما بیمارین و من معالج شما هستم. گرچه نمیدونم چرا با وجود نفرتی که از مردها دارین به من مراجعه کردین نه به یک دکتر زن! الان چهار جلسه است که داریم با هم صحبت می کنیم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. کاملاً مشخصه که شما دارین در برابر من مقاومت می کنین! باور کنین من قصد دارم به شما کمک کنم. پس سعی کنین آروم باشین و جبهه نگیرین.

خانم دکتر چند ثانیه ای ساکت بود و بعد آروم گفت:

_ خودتون خوب میدونین که چرا من اینجام. چون به نظر مادرم شما مشاور خیلی خوبی هستین و تونستین بهش در تحمل یه پیردختر که به هیچ عنوان حاضر به پذیرش هیچ خواستگاری نیست کمک کنین. اون بیچاره هم اصلاً نمیدونه که من چرا اینکارو می کنم. خوب حالا میخواین چکار کنین؟ من خوشحال میشم اگه به مادرم بگین نمیتونین بهم کمک کنین تا برای همیشه از دستم خلاص بشین.

- این چه حرفیه که میزنین خانم دکتر؟ کمک به شما وظیفهء منه. حتی اگه خودتون چندان رغبتی به این کار نداشته باشین. امروز هم مادرتون بیرون توی اتاق انتظار هستند؟

_ بله! چطور؟

روانکاو از روی صندلی بلند شد، به طرف در رفت و آن را باز کرد و گفت:

_ سلام خانم! خوب هستین؟ یه لحظه تشریف میارین تو لطفا؟

پیرزن آرام آرام وارد اتاق شد. چهره اش به شدت پیر و شکسته به نظر می رسید. با کمک عصا به سختی راه می رفت و بعد از چندین قدم کوتاه خودش را به اولین صندلی رساند و روی آن نشست. عینک ته استکانیش را روی چشمش جابجا کرد و به چهرهء روانکاو خیره شد و گفت:

_ بفرمائید.

مشاور به چشمان پیرزن نگاه کرد. چشمانش با وجود سن بالا و عینکی که آنها را بزرگتر از حد معمول نشان می داد زیبا بودند. کاملاً مشخص بود که این زن در دوران جوانی برای خودش برو و بیایی داشته ولی حالا چه؟ تنها در یک خانهء بزرگ همراه با دختری که سالهاست از سن ازدواجش گذشته زندگی می کند. مادری بود که به شدت نگران دخترش هست که می خواهد با زندگیش چکار کند؟ بخصوص وقتی که دیگر خودش در این دنیا نباشد.

- ببینین مادر! بگذارین خیلی رک باهاتون حرف بزنم. دخترتون حاضر نیست به من، درواقع به خودش کمک کنه. برای همین من فقط یه راه دیگه بیشتر ندارم و چون میدونم که اون مخالفت میکنه خواستم جلو شما بهش بگم ... تنها راهی که برای من مونده... هیپنوتیزمه.

خانم دکتر با شنیدن این کلمه تکانی به خودش داد و گفت: نه! حتی فکرشو هم نکنین!

اما روانکاو بدون اینکه توجهی به این عکس العمل نشان بدهد، به آرامی گفت:

_ خوب چی میگین مادر؟ من برای این کار به رضایت شما و دخترتون نیاز دارم. اگه ایشون خودشون نخوان من نمیتونم هیپنوتیزمشون کنم. پس لطفا راضیشون کنین و هروقت راضی شدند تشریف بیارین.

***

چند روز بعد خانم دکتر با ظاهری آرام ولی درونی پر از اضطراب روی صندلی روبروی روانکاو نشسته بود. پیرزن هم همچنان بر روی نخستین صندلی اتاق به آن دو خیره شده بود.

مرد گفت: بسیار خوب! تو الان یه دختر بچه پنج ساله ای... خوبی؟

- نه!

- چرا؟

- آخه الان خوردم زمین دستم زخم شده!

- اشکالی نداره زود خوب میشه. خوب انگار باید چند سالی بریم جلوتر... الان شما هفده سالتونه. چکار می کنین؟

- دارم درس میخونم. به پدر قول دادم که هرطور شده همین امسال توی کنکور قبول بشم. اونم توی رشتهء پزشکی.

- این روزها از چیزی نگرانی نداری؟ البته به جز کنکور.

- نگرانی؟... نه... اون پسره عوضی که چن وقتی بود هر روز توی راه دبیرستان دنبالم راه می افتاد اما از روزی که به پدر گفتم دیگه ندیدمش. نمیدونم بهش چی گفت یا چکار کرد. اصلاً هم برام مهم نیست.

- خوب بهتره چند سال دیگه بریم جلوتر... الان کجائین؟

- دارم طرح میگذرونم. تورو خدا ببین بعد از این همه سال درس خوندن کارمون به کجا رسیده! منو فرستادن آخر دنیا! دارن زنگ میزنن. حتماً باز مریض اومده. اما راستی سرایدارمون امشب نیست. بهش خبر دادن حال مادرزنش توی بیمارستان به هم خورده او هم مجبور شد زن و بچه هاشو ببره تا شهر. مجبورم خودم برم ببینم کیه... چقدر محوطه تاریکه... لابد لامپ سوخته ... کیه؟ گفتم کیه؟ چرا جواب نمیده؟! بذار در رو باز کنم ببینم کیه؟

بفرمائین؟ شما کی هستین؟ مریض بدحال دارین؟... خوب بفرمائین.

بذارین ببینم... چرا صورتهاتونو بستین؟ ... برین بیرون آقایون! بیرون وگرنه الآن سرایدارو صدا می کنم. پاتو از لای در بردار وگرنه الان داد میزنم.

خانم دکتر نفس نفس می زد و با استرس فریاد زد: مردم... بریزن اینجا... به دادم برسییید... گفتم برو گمشو عوضی... به من دست نزن... دستمو ول کن... منو کجا میبرین؟ دهنمو ول کن آشغال... ولم کنییین... تورو خدا... التماستون می کنم... روسریمو نه... نههههههههههه...

دقایقی بعد، روانکاو که خانم دکتر را از دنیای هیپنوتیزم خارج کرده بود، همچنان بهت زده روبروی او نشسته بود. خانم دکتر همچنان با صدای بلند گریه میکرد درحالی که مادرش او را در آغوش گرفته بود و همراهش اشک می ریخت...

***

روانکاو با شرمندگی و درمانده دستهایش را در هم می مالید. نمی دانست چکار کند یا چه بگوید که میزان شرمندگی و ندامتش را نشان دهد. فقط توانست بگوید:

_ منو ببخشید، کار بدی کردم،عمل فاحشی بود که هرگز خودمو بخاطرش نمی بخشم... باور کنین از اول اصلاً چنین قراری نداشتیم. منو و دوتا از دوستام تصادفاً شنیدیم که سرایدار درمونگاه داره میره شهر. تصمیم گرفتیم نصف شب بیائیم و یه کمی سر به سرتون بذاریم. به خدا خودم هم نمیدونم چی شد و چرا کار به اونجا کشید؟

- اما کشید جناب روانکاو کشید. اون دوتا الان کجان؟

- دوهفته بعد از اون ماجرا و رفتن شما از روستامون هردوشون سوار ماشین پدر یکیشون بودند که تصادف کردند... رفتند زیر تریلی. آخه حتی گواهینامه نداشتن. نمیدونم چی شده بود و کی مقصر بود اما من فکر کردم اون هم تقاص کاری بود که با شما کردیم. خودم هم همون وقت میخواستم خودمو بکشم اما جراًت نکردم. برای فراموش کردن ماجرا خودمو توی درس غرق کردم و شدم اینی که میبینین.

بعد هم دست سرنوشت منو فرستاد به همون شهری که شما هم هستین. من وقتی ماجرا رو توی اون نامه برای شما توضیح دادم مطمئن بودم که تا نامه ام به دست شما برسه من دیگه توی این دنیا نیستم. اما ظاهراً قسمت نبود. حالا هم برای مجازات حاضرم هر کاری بگید بکنم.

- مجازات؟! کدوم مجازات میتونه دل منو آروم کنه؟! چه مجازاتی میتونه درحد کاری باشه که شما کردین؟ میدونین این همه سال من چی کشیدم؟ میدونین چند وقت توی بخش روانی بستری بودم؟ بعدش هم رفتم خارج. پدر و مادرم اصرار داشتند تا برم شاید بتونم همه چیزو فراموش کنم. اونجا بیهوشی خوندم و برگشتم. اون شبو نتونستم فراموش کنم اما کم کم رفت توی هزارتوی ضمیر ناخودآگاه...

- وقتی برای اولین بار دیدمتون تعجب کرده بودم که چرا اینقدر قیافه تون برام آشناست. اما اصلاً به فکرم نرسید که ممکنه شما همون... اما یادمه که فامیلتون این نبود...

- عوضش کردم. پدرم که مُرد فامیلو هم عوض کردم. نمی خواستم چیزی منو یاد گذشته بندازه.

- حالا میخواین چکار کنین؟

- چکار می تونم بکنم؟ شما می خواید چکار کنید؟

روانکاو به او خیره ماند اما چیزی نتوانست بگوید.

***

از ICU خارج شد. قدم زنان در راهروهای بیمارستان حرکت کرد و به سلام پرسنل و بعضی از بیماران جواب داد تا بالاخره به اتاق CCU رسید و زنگ در را زد.

بلافاصله یکی از پرستارها که قصد داشت خارج بشود در را باز کرد و گفت:

_ سلام خانم دکتر! اومدین مادرتونو ببینین؟ بهترن شکر خدا.

در همین موقع یک نفر او را از پشت صدا کرد.

- ببخشید خانم دکتر سلام! شما الان شوهرمو توی ICU دیدین. ما رو نذاشتن بریم تو. میشه بگین حالش چطوره؟

خانم دکتر نگاهی به صورت زن کرد. چشمان نگران زن همچنان به او خیره بود. با لحن آرام و مهربانی جواب داد: خوب میشن نگران نباشین.

- راستش اصلاً نمیدونم چرا این کارو کرده؟ توی زندگیمون که هیچ مشکلی نداشتیم. آزارش هیچوقت به یه مورچه هم نمی رسید. یعنی شما میگین چرا او خودکشی کرد؟...

پی نوشت: این داستان چند ماه بود که ذهنمو قلقلک میداد. اما نمینوشتمش چون احساس میکردم ممکنه به بعضی از همکاران روانشناس بربخوره درحالی که به هرحال هرداستانی یه «بدمن» لازم داره و هر فردی هم بالاخره باید شغلی داشته باشه (امیدوارم نگین کاش حالا هم نمینوشتیش!) 

به هرحال اگه هنوز کسی هست که از این داستان ناراحت شده همین جا رسما ازش عذرخواهی میکنم.

راستی این داستانچه هم توسط سرکار خانم نسرین در بیست و ششم اسفند نود و نه بازنویسی شده است.

نظرات 70 + ارسال نظر
نسرین شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 10:03 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

حیف.
اولین نکته ای که در کلاس یاد گرفتم این بود که: اگر می خواید نویسنده بشید، انتقاد پذیر باشید. روش فکر کنید حتی اگر ناراحتتون کنه. بعد تصمیم بگیرید که اون انتقاد را انجام بدید یا نه؟
و شما این خصلت را دارید.

از لطف شما سپاسگزارم

نسرین جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 11:33 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

شرمنده ولی این داستانتون خیلی خامه. سوژه تون عالیه کاش حوصله کنید بازنویسیش کنید.
یه پیشنهاد دیگه، حتما برای داستانهاتون اسم انتخاب کنید. ذهن خواننده را برای هسته ی داستان آماده می کنه.
کلا اسم مهمه

کاملا حق با شماست
مسئله اینه که فکر نمیکنم بتونم چیز بهتری ازش دربیارم!
چشم

[ بدون نام ] دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 08:29 ب.ظ

؟

maryam.k دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:55 ب.ظ http://ashkiyesargardan.blogfa.com

همیشه برام سواله,که جرا با وجود ف.ا.ح.ش.ه ها به زنان پاک تجاوز میشه؟؟؟
اخه این جه کاریه؟هم زندگی خودشون رو خراب میکنن هم اون خانم بدبخت رو...
داستانتون موضوعش خیلی تازه بود

چی بگم؟
واقعا
ممنونم

مریم پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:51 ق.ظ http://dayereye-kamel.persianblog.ir

با اینکه خیلییی مونده تا بخام به طرح فک کنم....ولی همیشه دوس داشتم جاهای محروم برم!الان این داستان منو ترسوند!!

شرمنده

باران یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:22 ق.ظ http://baranbanoo.persianblog.ir

کاش در دنیای واقعی هم میرفتن زیر تریلی اینجور آدما...

واقعا
اما این فقط مال قصه هاست

پزشک طرحی سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ق.ظ http://www.pezeshketarhi.blogfa.com

قصه پر غصه طرح ....

واقعا

dr88 جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ق.ظ

slm. nemidonam chera payame dovomam bedastetoon nareside ya har chize dgee ....man bishtar darbareye adab va roosum shahrekord /nahve barkhord ba pezeshkan/va darmored edame tahsil dar kharej/usmle/tarh haye tahghighati/va kolan inke chetory ye pezeshk ba savad bashim mikham k rahnamaeim konid
mamnoon

سلام
از لطفتون ممنون
اما باور کنین معلومات من به درد شما نمیخوره چون دیگه مال عهد عتیقه
ما دیگه فسیل شدیم رفت
بهتر نیست از دانشجویان فعلی اینجا بپرسین؟
مثلا از
www.cafekolangi.com

ani سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:53 ق.ظ http://blueberries.blogfa.com

ممکنه واقعی هم باشه
چقدر قشنگ نوشته بودین ممنون

نه دقیقا به همین صورت ولی ممکنه
خواهش می کنم

dr88 جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:02 ب.ظ

سلام منظورم کمک کردن در دروس ،آشنایی با شهرکرد،بیمارستان و بخشها،سرمایه گذاری توی این شهرو ازمون usmleو هر چه که مربوط به رشته ی پزشکیه....؟

سلام
دروس که فکر کنم همه شون عوض شدن!
درمورد آزمون هم باید بگم موقع ما از این سوسول بازیها نبود!

دکتر قرمزی جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:02 ب.ظ

سلام دکتر جان. ورودی چه سالی هستید؟

سلام
من دیگه پیرمردیم برای خودم
ورودی 1371

زهره جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:27 ب.ظ http://pezeshkekhanevade89.blogfa.com/

واقعیتی بس غم انگیز و تاسف بار بود ،با قلم زیبای شما...

ممنون

مهسانه جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:29 ق.ظ http://mahsanekh.mihanblog.com

داستان قشنگی بود از بس عجله داشتم بفهمم آخرش چی میشه نفهمیدم چی شد مجبور شدم از اول بخونم تا بفهمم

ممنون از لطفتون

مهاجر زمان پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:42 ب.ظ http://mohajerezaman.persianblog.ir

واااااااااااااااااااااااای چقد سخت!
همه شو خوندم
عالی نوشتید

خوندنش سخت بود آیا؟!!
ممنون

طاها پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:08 ب.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com/

سلام
داستان زیبایی نوشتین

سلام
ممنون

هشت الهفت پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:34 ب.ظ http://hashtalhaft.persianblog.ir

یاد سریال ترکیه ای کلید اسرار افتادم

از روی داستانچه های من درستش میکنن!!

سحر چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:43 ب.ظ http://saheledeltangy.blogfa.com

سلام
خیلی جال بود
جالب تر برام این بود که شما پزشکین
من تازه اول راهم یعنی امسال پزشکی قبول شدم به یک نفر باتجربه احتیاج دارم که هم زبون باشه یعنی همین راهو طی کرده باشه
از شما دعوت می کنم به وب من تشریف بیارین وموافقتتون رو اعلام کنین

سلام
ممنون
یعنی اینقدر جالبه؟!
مزاحم میشم

سارای چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:41 ب.ظ http://dumaaan.blogfa.com/

سلام اقای دکترررر
خوبین؟
دیشب نتایج اومد
از ولایت خودم قبول شدمیعنی اولویت اولم ولایتم بود!!

سلام
ممنون
خوب خدا رو شکر

سارا چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:26 ب.ظ http://tajrobe2010ss.blogfa.com

___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█

ممنون

ممول چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:52 ق.ظ http://www.dejapense.blogfa.com

بابادکترجون ماهمینجوریش تواین طرح دلمون میگیره شمام که ایناروبنویسین دیگه واویلامیشه که.استادبفکرنوچه هایی مث مام باشین

شرمنده که دلتنگتون کردم
اما ما هنوز خودمون نوچه ایم

عطیه چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 ق.ظ

دقیقا یادم نیست 4 یا 5 روز پیش وبلاگتون رو از کجا پیدا کردم ولی ظرف سه روز گذشته تمام آرشیوتون رو خوندم و لذت بردم... خیلی خوب می نویسید اکثرا...

داستان جالبی بود، وبلاگ جالبتری دارین... همیشه موفق باشین و شاد و سلامت.

شما لطف دارین
باز هم منتظرتون هستم

ترنم سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:16 ب.ظ

یعنی میاد اون روزی که دیگه هیچ وقت تو هیچ جای جهان از این اتفاقا نیفته ؟
خیلی غم انگیز بود
چقدر بعضی از مردها کثیفن ، چه راحت با روح و روان و آینده یک زن بازی میکنن

بعید میدونم متاسفانه
قبول دارم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:13 ب.ظ


از خوندن بخش اول گلوم خشک شد! هیچ کلمه ی اضافه تری نمی تونم بگم الان... ولی قسمت دوم غیر واقعی بود!

شرمنده
قبول دارم
اما باید یه طوری تمومش میکردم دیگه!

نجمه رستمی سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:14 ب.ظ

مهم رعایت روش های نگارشه که شما عالی بودین.
دربرابراینهمه داستان های آبکی الکی که کلی هزینه برداره داستان نویسی شمافوق العاده است.

ممنون
اینجوری میگین یه وقت باورم میشه ها!

کیمیاگر سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ب.ظ http://parsartist.blogfa.com

سلام.من یه جاهای داستان یه خورده گیج شدم که البته وقتی چند خط دیگه خوندم فک میکنم تقریبا فهمیدم که چی شد .در هر صورت خوب بود.موفق باشید.

سلام
شرمنده که گیجتون کردم
ممنون

هانیه سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:06 ق.ظ

سلام چرا خانم دکتره نرفته بود شکایت کنه

سلام
میدونین چند درصد این افراد شکایت نمیکنن؟
تازه شکایت هم میکرد کیو متهم میکرد؟

مریم سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:43 ق.ظ http://soir.blogfa.com

سلام چرا مثل کلید اسرار تمومش کردین؟
کلا شما استعداد قصه گویی دارین ... ولی اصول داستانویسی رو هم بهتر رعایت کنید تا بتونید یه جایی چاپشون کنید.

سلام کلید اسرار؟!
مسئله اینه که من اصول داستان نویسیو بلد نیستم که بخوام رعایت کنم!

masi سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:05 ق.ظ http://www.yasyas-66.blogfa.com

سلام دکتر جان خسته نباشى خیلى خیلى قشنگ نوشتین تبریک میگم

سلام سلامت باشید ممنون از لطف شما

ماما ی مهربون سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:48 ق.ظ http://midwife40.blogfa.com

سلام
یه سوال.پماد تتراسایکلین بزنم روش؟مشکلی پیش نمیاد؟ممنونم

سلام
مشکلی که پیش نمیاد اما ممکنه فایده ای هم نداشته باشه!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ق.ظ

man ke chizi nafahmidam! kheng shodam yani?!
khodaeesha asan nafahmidam ki be ki bod.
changiz

آره دیگه
همون که خودت گفتی صحیحه!

miss-apple دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 ب.ظ

می دونم ربطی نداره! گفتم که یعنی نمونه واقعی زیاد داریم!!
در ضمن تو اون پست اون کامنت خالی واسه این بود که ببینم هنوز تاییدی هستین!!! البته موضوع واضحی بودا!!

آهان از اون نظر!

دنیا دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:30 ب.ظ http://www.donyawinter1978.blogfa.com

سلام آقای دکتر . عادت کرده بودم که با خوندن خاطرات بانکتون بخندم اما اینبار لبخند رو لبام خشکید(لطفا عذرخواهی نکنین چون این درد جامعه ما هستش) شاید فقط دخترخانمها بتونن حس اون خانم دکترو درک کنن و یک نکته مهم دیگه کاش از این قبیل فجایع فیلم تهیه بشه تا فاسقان واز خدا بی خبران بفهمن که خدا بد جوری جای حق نشسته حتی اگر نا خواسته به کسی آسیب برسونی چوبشو میخوری چه برسه به عمد دیگرانو آزار دادن. ممنونم از شما وخوشحالم که وب شمارو میخونم. پاینده باشین با عزیزانتون

سلام
ای بابا خیلی از فیلمها به خاطر چیزهای خیلی پیش پا افتاده تر توقیف میشن شما هم چه انتظاراتی دارینا!
ممنون از لطفتون

یک معلم دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:01 ب.ظ http://jafari58.blogfa.com/

من همیشه دوست داشتم که خدا تقاص بگیره تو همین دنیا . این یه نمونه اشه

اما همیشه اینطور نیست

ماما ی مهربون دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:23 ب.ظ http://midwife40.blogfa.com

سلام دکتر
وای چقد غمگین بود
امیدوارم تو واقعیت اتفاق نیفته.
بالاخره روانشناسی مرد یا نه؟

سلام
شرمنده
امیدوارم دیگه اتفاق نیفته
نه اگه میمرد زنش چکار میکرد؟ قرار شد زنده بمونه و تا آخر عمرش زجر بکشه!

عاطفه دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:00 ب.ظ http://www.ati-91.blogfa.com

سلام
چه داستان غم انگیزی..
به من هم سر بزنید خوشحال میشم
با اجازتون لینکتون کردم

سلام
واقعا
چشم
اجازه ما هم دست شماست

yasna دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:04 ب.ظ http://delkok.blogfa.com

سلام
چه دردناک واقع هیچ قشری از ادمهای بیمار در امان نیست .. این داستان واقعی بود درسته؟
با پی نوشت تون موافقم تو قشری از جامعه ممکنه آدم خوب و بد پیدا بشه (فقط آقای روانشناس همون متجاوز بوده؟)

سلام
واقعا .... چنین اتفاقاتی افتاده اما نمیدونم دقیقا داستانش چطور بوده؟
درسته (درسته)

آنا دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ق.ظ http://www.anna1980.persianblog.ir

نگران نباشید..من از این داستان ناراحت که هیچ نشدم..خیلی هم خوشحال شدم....خوبیش اینه کهبد من داستان زیستشناس نبوده......ازشوخی گذشته..خیلیداستان جالبیبود...


شما لطف دارین

دلی دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ق.ظ http://1donyasargarmi.persianblog.ir/

سلام

این خانم دکتر بیهوشی بوده بعد چه ربطی داشته اونو از مرگ نجات داده؟؟
وقتی مرده میپرسه چرا منو از مرگ نجات دادین میگه وظیفم بوده..ولی دکتر انگیزه شما چی بوده که ناجی رو همون قربانی قرار دادید؟؟؟
نمیشد اخرشو هندی کنید مثلا باهم ازدواج کن؟؟

دکتر چندوقت پیش این مرضیه اعلام کرد پزشک خانواده هایی که ثبتنام کردن برای ورود به دوره رزیدنتی پزشک خانواده نیاز به آزمون ندارن.میگم راه خوبیه واسه اینکه اون هنوز بالای وبلاگ بره ها؟؟

سلام
وظیفه درمان مسمومیت با داروها با متخصصین بیهوشیه.
حالا این کجائی بود آیا؟
این مرضیه؟؟!!!
من هم شنیدم اما وقتی هنوز خود این برنامه روی هواست دیگه رزیدنتیش که ....
تازه فرضا رفتم و تخصصشو هم خوندم
آخرش که چی؟

نگار دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:09 ق.ظ http://drnegar.lxb.ir

قشنگ بود.زیبایی غمگین کننده ای داشت.

ممنون

سمان دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:36 ق.ظ http://www.milapila.blogfa.com

هر عمل کز نیک و بد از ادمی سر میزند
ان عمل مزدش به زودی بشت در.در میزند

احسنت
صحیح است

نایس دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:33 ق.ظ http://parvaze-lahzeha.mihanblog.com

سلام
با اینکه خیلی طولانی بود و به علت خستگی چشامم به زور باز نگه داشته بودم ولی کنجکاو شدم ببینم چی میشه تا آخر خوندمش.
حقتونو خوردن در عرصه ی داستان نویسیا آقای دکتر
قشنگ بود.

سلام
شرمنده
آره الان من باید برنده نوبل ادبیات باشم!

سارای یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 ب.ظ http://dumaaan.blogfa.com/

من 18 سالمه
راستش واسه من چند روز پیش ی اتفاقی افتاد ک باعث شد از هرچی روانشناسو روانپزشک متنفر شم!!
اه!
ممنون بابت داستان خیلییییییییی قشنگتون

خوب خدا رو شکر دست کم این داستان باعثش نبوده!
راستی همکار ما شدین یا نه؟

x یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:27 ب.ظ

مثل این داستان ولی واقعیش خیلی زیاده با اجازه دکتر یه واقعیشو میگم که حواس بچه های دبیرستانی بیشتر جمع بشه.من یه معلم مرد داشتم که تو مدرسه معلممون بود چون خیلی باهام مهربون بودو خوب کار میکرد از مامانم اینا خواستم که بیاد خونمون خصوصی کار کنه واسه همین خیلی باهاش صمیمی شده بودم یه روز اومد خونمون مامانم اینا رفته بودن مهمونی منم امتحان داشتم اون اقا هم واسه رفع اشکال اومدن و...منم چون آسم داشتم حالم بد شدو اون فرار کرد ولی من حتی به جز خواهرم نتونستم به کسی بگم

واقعا؟
متاسفم
اما بهتر نیست شکایت کنین؟

پری خاموش یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:54 ب.ظ

.

داستان یا نویسنده اش؟!

نجمه رستمی یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:19 ب.ظ http://roshana14.persianblog.ir

این داستان اشک من و در اورد...
چه واقعی چه خیالی......
میگم بجای طبابت قلم به دست شین.فوق العاده تاثیرگذاربود.

شرمنده که ناراحت شدین
ممنون از لطفتون اما واقعا فکر میکنین کسی بابت این نوشته ها پول هم بده؟!

dr88 یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:19 ب.ظ

سلام . ممنون از مطالب جالبتون. من تازه با وب شما اشنا شدم .من دانشجوی دانشگاه شهرکرد ورودی 88 هستم چون توی مطالبتون اسمی از شهرکرد و روستاهای اطراف اورده بودید فکر کردم شاید بتونید به من کمک کنید .اگر حاضر به همکاری از طریق ایمیل یا...جهت پاسخ دهی به سوالات من هستید نظرتون را بفرمایید .ممنون از مطالب زیبای شما

سلام. خواهش
کاش میفرمودین منظورتون چه نوع همکاری و چه نوع سوالاتیه؟

باران یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:30 ب.ظ http://barane-deltangiha.blogfa.com

سلام دکتر خوبید..
خیلی قشنگ بود ...ناراحت کننده بود اما خوشم اومد
مرسی

سلام ممنون
شما لطف دارین
خواهش میشود

ایرمان یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:09 ب.ظ

یاد قضیه اون خانم دکتری افتادم که پارسال در محل طرحش بهش تجاوز شد.....

شرمنده که ناراحتتون کردم

هزارپا یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 ق.ظ http://1hezarpa.persianblog.ir/

بسیار داستان جالبی بود وخیلی هم خوب نوشتید .

ممنون

موشی و پیشی یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:38 ق.ظ http://mushipishi.persianblog.ir

ته دلمون خالی شد....

شرمنده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد