جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۷۴)

سلام 

۱. خانمه گفت: من مرتب دارم LED میخورم. گفتم: LED؟ گفت: آره دیگه برای جلوگیری!

۲. خانمه گفت: من به کپسول آموکسی سیلین اسهال دارم!

۳. یه دختر سی و پنج ساله گفت: من دخترم، یعنی هنوز ازدواج نکردم! (میدونم درست گفته ها!)

۴. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: یه مقدار داروی سرماخوردگی برای پسرم توی نسخه مینویسی؟ گفتم: پسرتون چند سالشه؟ گفت: پارسال پونزده سالش بود، الان نوزده سالشه!

۵. رفتم کمک یکی از خانم دکترها توی یه درمونگاه روستایی که خیلی شلوغ بود. به یکی از پرسنل گفتم: اینجا یه اتاق دیگه هست که من اونجا مریض ببینم؟ گفت: هروقت یه زن و شوهر با هم اینجا مریض میدیدن که توی یه اتاق مینشستن!

۶. به پیرزنه گفتم: بفرمائین گفت: بذار نفسم بیاد سر جاش!

۷. پیرمرده گفت: چند روزه وقتی تف میکنم یه تف میفته جلوی پام یه خلط میفته یه کم جلوتر!

۸. یه بچه رو معاینه میکردم که مادرش گفت: مریضیش واگیر هم داره؟  آخه از برادرش گرفته!

۹. خانمه گفت: با برادر شوهرم دعوام شد حالم بد شد حالا فکر نکنین سر یه چیز خاص دعوامون شده بود!

۱۰. پیرزنه گفت: یا خوبم کن یا یه سوزن بهم بزن بکشم!

۱۱. به پیرزنه گفتم: فشارتون شونزدهه. گفت: وای چقدر بالاست. خانم مسئول داروخونه که اومده بود توی مطب گفت: این دکتر فشار بیست و دو را هم میاره پایین شونزده که براش چیزی نیست!

۱۲. به پیرزنه گفتم: قرص فشار هم میخورین؟  گفت: نه فقط یه بار گولم زدن یه دونه خوردم!

پ.ن۱: شاید اگه سخت گیری های سالهای پیش نبود جشن زیبای چهارشنبه سوری از پریدن از روی آتش به مراسم انفجار ترقه های مختلف تبدیل نمیشد. امیدوارم امشب برای هیچکس اتفاق خاصی نیفته.

پ.ن۲: چند شب پیش وسط جشن تولد عماد بودیم که خبر مرگ دایی آنی حسابی زد توی حالمون. خدا رحمتشون کنه.

پ.ن۳: با پزشک طرحی گرامی صحبت کردم. حالشون کاملا خوبه و عذرشون برای ننوشتن توی وبلاگ کاملا موجه که البته من اجازه ندارم توضیح بیشتری بدم. فقط مطمئن باشید حالشون خوبه (راستی حالا فکر نکنین توی زندانی جایی هستن!)

پ.ن۴: به احتمال قوی این آخرین پست این وبلاگ در سال نود و پنجه. امیدوارم سال جدید برای همه مون سال بهتری باشه.

پ.ن۵: داریم از یه مهمونی برمیگردیم خونه که عسل آروم به آنی میگه: اونجا که بودیم.....  (پسرعموی عسل که چند ماهی ازش کوچیک تره) منو بغل عاشقانه کرد!

شعور ربطی به مدرک تحصیلی نداره

سلام

این پست شامل چند موضوع پراکنده است که مدتی بود دوست داشتم بنویسم ولی در حد یک پست مجزا نبودند.

۱. توی یه گروه تلگرامی عضوم که پر از چندین پزشک عمومی از شهرهای مختلف کشوره، همراه با چند پزشک متخصص و چند پزشک ساکن خارج از کشور. یکدفعه یکی از خانم دکترهای خیلی محترم گروه از این گروه خارج میشه. چند روز بعد که به دلیلی با ایشون صحبت می کنم ازشون میپرسم: «راستی چرا از گروه اومدین بیرون؟» میگه: «تا همین جا هم خیلی تحمل کردم. اگه بدونین دکتر.....  و دکتر..... (دوتا از پسرهای گروه) چقدر توی پی وی مزاحمم میشدند؟!

۲. توی یه گروه دیگه ام که مشابه گروه قبلیه. یه آقای دکتر عضو گروه میشه و چند روز بعد توسط مدیر گروه از گروه حذف میشه. علتو که میپرسم متوجه میشم که تک تک به پی وی همه خانم دکترهای گروه سر زده و بعد از سلام و علیک نوشته میدونین من نهصد میلیون تومن بهم ارث رسیده؟

بقیه پیامشو ترجیح میدم که ننویسم!

۳. تابستان امسال خواهر آنی و شوهرش با یه تور رفتند مشهد و برگشتند. وقتی که برگشتند رفتیم دیدنشون. خواهر آنی گفت: چندتا پسر توی هواپیما بودند که بعدا فهمیدیم دانشجویان ممتاز دانشگاه ولایت هستند اما اگه بدونین چه رفتاری داشتند؟ اول که کلی متلک بار مهمانداران خوش چهره هواپیما کردند بعد هم یکی از مهماندارها رفت و گارد پروازو آورد و فهمیدیم پسرها یواشکی ازش عکس میگرفتند! گارد پرواز هم موبایل پسرهارو ازشون میگیره و همه اون عکس هارو پاک میکنه!

خواهر آنی کلی از رفتارهای این پسرها توی هتل مشهد گفت و درنهایت جمله مسئول اردو رو که گفته بود: «حالا فکر نکنین که فقط پسرها اینطورند، دو هفته پیش دخترها رو آورده بودیم، اونها هم همین طور بودند!»

۴. کارم تموم شده، با ماشین اداره یه سر میرم شبکه بهداشت و بعد میخوام برم خونه که نگهبان در ورودی شبکه میگه: «شیفت من هم تموم شده تا یه جایی منو میبرین؟» سوار که میشه میگه: «آخیششش تا دو سه روز نه شیفت دارم نه کلاس» میگم: «چه کلاسی؟» میگه: «مگه جریان منو نمیدونی؟» میگم: «نه! چه جریانی؟» میگه: «من با مدرک سوم راهنمایی توی اداره استخدام شدم. چند سال پیش بود که تصمیم گرفتم متفرقه امتحان بدم و دیپلم بگیرم تا حقوقم یه کم بیشتر بشه، همون زمانی که دکتر..... رییس شبکه بود یه روز توی نگهبانی شبکه نشسته بودم و درس میخوندم که دکتر....  رسید و گفت داری درس میخونی؟ گفتم بله. گفت لابد میخوای بری دکترا هم بگیری؟ از حرفش خوشم نیومد اما چیزی نگفتم، فقط گفتم خدارو چه دیدی شاید یه روز دکترا هم گرفتم.

دکتر..... دستشو از پنجره نگهبانی آورد تو و گفت دست منو بگیر! وقتی دستشو گرفتم گفت آفرین دکترا (دکتر را) گرفتی! خب دیگه لازم نیست درس بخونی! و رفت.

این کارش دیگه خیلی بهم برخورد. درسمو با جدیت بیشتری خوندم و دیپلم گرفتم، بعد کنکور دادم و فوق دیپلم گرفتم، بعد دوباره امتحان دادم و الان دارم لیسانس میگیرم اما میگن رشته ات به درد اداره ما نمیخوره تا ببینیم چی میشه؟»

جالب این که دکتر....  رو مدتی بعد از ریاست برداشتند و الان داره توی یه درمونگاه مریض میبینه.

۵. شیفت صبح یه مرکز شبانه روزیم. راننده آمبولانس میگه: «دیروز یه مریض اهل روستای...  اومد، بهش میگم خب همون جا که دکتر دارین چرا اومدین اینجا؟ میگه آخه ساعت نه میریم میگن دکتر نیومده

ساعت ده میریم میگن دکتر چای میخوره

ساعت یازده میریم میگن دکتر رفته سیاری (دهگردشی)

ساعت دوازده میریم میگن دکتر رفته! 

پ.ن۱: برخلاف میل باطنی دوتا از لینکهای وبلاگو که حدود یک سال بود آپ نکرده بودند حذف کردم. البته دوتا به جاشون اضافه کردم تا تعداد ثابت بمونه!

پ.ن۲: (۱۲+) با عسل توی اتاق نشستیم که یکدفعه لباسشو میزنه بالا و میگه ببین من هم م.م.ه دارم! میگم زشته بابا لباستو بیار پایین. میگه آخه مامان گفته اینها رو فقط باید به من و بابا نشون بدی بقیه نباید ببینن!