جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (۲) (شنیده بود ...)

پیش نویس: 

سلام 

وقتی برای روز پزشک داستان کوتاهی که به طور کاملا ناگهانی به ذهنم رسیده بود نوشتم و درون  وبلاگ گذاشتم با چنان لطفی روبرو شدم که تصورش را هم نمیکردم. 

و همین لطف دوستان بود که باعث شد این بار  به جای فراموش کردن این داستانچه  آن را درمعرض قضاوتشان بگذارم. 

امیدوارم که ناامیدشان نکرده باشم

در سمت چپ و راست، پشت سر و جلوتر از او، همه جا پر از شرکت کنندگان در مسابقه بود. همه مسیر پر از شرکت کنندگانی بود که تمامی آنها تنها و تنها یک هدف داشتند: اول شدن.
حتی مقام دوم هم در این مسابقه نفس گیر برای او ارزشی نداشت. او هم مانند بقیه شرکت کنندگان درانتظار باز شدن مسیر و شروع مسابقه بود و سرانجام مسابقه شروع شد.
هجوم شرکت کنندگان پشت سر او سبب شد که ناگهان به درون مسیر پرتاب شود و پس از آن با آخرین سرعتی که می توانست شروع به حرکت کرد.
این مسابقه برای او حکم مرگ و زندگی را داشت و این تصور که باید به هر قیمتی در آن اول شود تنش را لرزاند و بر سرعت حرکت خود افزود. او یکی از جوانترین شرکت کنندگان بود.
مدت زیادی از زمان شروع نمی گذشت که جلوتر از سایرین قرار گرفت و با آخرین سرعتی که می توانست حرکت می کرد. به این فکر کرد که چقدر به ورزش علاقمند است. خودش را در آینده تصور کرد، در حالی که درحال بالا بردن جام قهرمانی مسابقات دو و میدانی جهانی بود. این بالاترین آرزوی پدرش بود. گرچه درواقع همه چیز به او بستگی نداشت... در همین لحظه احساس کرد کسی به او تنه زد و از او پیش افتاد. یکی از شرکت کنندگان بود که شاید در آینده یک زندگی آرام و کارمندی را ترجیح می داد. بهرحال همه ی آنها فقط از روی اجبار در این مسابقه شرکت کرده بودند.
اما با این وجود نمی توانست ببازد. باید باز هم به سرعتش اضافه می کرد. باید برنده می شد...
***
نمیدانست چه مدتی است که درحال حرکت است اما کم کم داشت دچار ضعف می شد. استراحت در این راه مفهومی نداشت پس به حرکت خود ادامه داد. اما به تدریج ضعف به حدی رسید که دیگر قادر به حرکت نبود.
ناگهان به یاد آورد که شنیده بود در طول مسیر نوشیدنیهای تقویتی در مکانهای مخصوصی قرار داده شده اند و ناگهان چشمش به یکی از آنها افتاد. با آخرین سرعتی که برایش مانده بود آنرا نوشید و طعم شیرینش را با تمام وجود حس کرد. جان تازه ای گرفت و دوباره شروع به حرکت کرد.
از یک پیچ گذشتند و ناگهان چشمش از دور به نقطهء پایان افتاد.
چیزی به آخر راه و اول شدن باقی نمانده بود. با همه توانش شروع به حرکت کرد و حتی برای تلف نشدن وقت، از نوشیدن آخرین نوشیدنی تقویتی موجود درمسیر خودداری کرد ولی نمی دانست که این بزرگترین اشتباهش خواهد بود.
در نزدیکی نقطه پایان بود که بار دیگر احساس ضعف کرد. دیگر توانی برای حرکت نداشت. ولی جای ایستادن هم نبود. دیگران داشتند با سرعت به او نزدیک می شدند. درحالی که حتی به او نگاه هم نمی کردند و هدف همهء آنها تنها به نقطه پایان بود و بس. جای درنگ نبود. باید کاری انجام میداد. بقیه داشتند به او میرسیدند... همه توانش را جمع کرد و خودش را به سمت نقطه پایان پرتاب کرد اما...
نه!!! او نمیتوانست باور کند! نقطه پایان اجازه عبور نمی داد و او شنیده بود که این امر تنها درصورتی ممکن است که او اول نشده باشد.
باشتاب سرش را بالا آورد و به هدف نگاه کرد. متوجه شد که یکی دیگر از شرکت کنندگان پیش از او به نقطه پایان رسیده است. شرکت کننده ی پیروز با تمام وجود می خندید و به بازنده ها نگاه می کرد.
او اول نشده بود آن هم به خاطر یک اشتباه احمقانه. دیگر از دست او کاری ساخته نبود و همه چیز برایش به پایان رسیده بود.
او شنیده بود که اسپرمهای باقیمانده بیش از چند ساعت زنده نخواهند ماند...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۸)

سلام: 

۱. پیرمرده طبق معمول ۶۰۰ تومن داد به پذیرش تا برای زدن آمپول قبض بگیره اما خانم پذیرش گفت: نامه اومده که دیگه ۷۰۰ تومن بگیرین. پیرمرده گفت: فکر کردین من ساده ام؟ خوب کی این نامه ها رو میزنه اینجا؟ خودتون! 

۲. برای پیرمرده نسخه نوشتم که گفت: من هربار اومدم پیش شما خوب شدم! بعد یکدفعه سرشو آورد جلو و روی سرمو بوسید و بعد هم صداشو برد بالا و گفت: درود بر موهات درود بر موهات!! (ترجمه: موهایت!) 

۳. خانمه گفت: بچه ام از دیروز میگه گوشم درد میکنه بی زحمت یه سری به گوشش بزن! 

۴. دختره گفت: من اصلا علائم سرماخوردگیو ندارم اما این ته گلوم درد میکنه انگار یه مقدار بغض مونده باشه! 

۵. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: چند روزه که شکمم خیلی گاز میده!! 

۶. نسخه پیرزنه رو که نوشتم گفت: راستی معده ام هم درد میکنه یه قرص براش بنویس .... کمرم هم درد میکنه یه چیزی بده ..... کف پام هم میسوزه یه چیز بنویس ... وقتی رفت بیرون همراهش بهش گفت: حالا اینهارو برای این میگی که چی بشه؟ یه پزشک عمومی که بیشتر نیست! 

۷. خانمه گفت: این بچه از دیشب تب کرده٬ هی براش شیاف میگذاشتم دمای بدنشو می آوردم تا ۵/۳۴ اما باز فوری برمیگشت روی ۳۷!! 

۸. ساعت ۳ صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. گوشیو برداشتم و دیدم یکی از پرسنل بازنشسته شبکه است که یه سوال پزشکی داره. جوابشو که دادم گفت: خونه که نبودی؟ گفتم: چرا! گفت: وای پس حتما بیدارت کردم ببخشید من گفتم بهش زنگ میزنم اگه سر شیفت نباشه حتما موبایلشو خاموش کرده! 

۹. میخواستم چشم یه نوزاد چهار روزه رو با انگشت باز کنم ببینم زردی داره یا نه که سرشو تکون داد. دستمو عقب کشیدم که یه وقت توی چشمش نره. مادرش گفت: وا آقای دکتر! من نمیدونستم شما از بچه میترسین! 

۱۰. به پیرمرده گفتم: سرفه تون خشکه یا خلط داره؟ گفت: فرقی نمی کنه! 

۱۱. مرده گفت: خانمم از دیروز سرما خورده. میشه من قرص سرماخوردگی بخورم که پیشگیری بشه؟! 

۱۲. به خانمه گفتم: طبق این آزمایش شما کم خونی دارین. مادرش گفت: حالا کجا ببریمش خون بده؟! گفتم: این کم خونی داره چیو خون بدین؟ گفت: خوب پس کجا بریم بهش خون بزنن؟! 

پ.ن۱: یکی از خانمهای خواننده داره آواز میخونه. عماد صدام میکنه و میگه: بیا ببین این خانمه تنهاست و داره میخونه! میگم: خوب مگه اشکالی داره؟ میگه: خوب آخه باید یکی یاشه که این عاشقش شده و براش آواز میخونه! 

پ.ن۲: با یه نظر خصوصی فهمیدم یکی از دوستان مجازی هم دچار مشکلی شده اند شبیه همون چیزی که توی این پست نوشتم.  

متاسفم و امیدوارم هرطور صلاحه همون طور بشه.

روزی که «عماد» آمد

سلام 

میخوام دوباره برگردم سراغ خاطرات عهد عتیق 

اوایل سال ۱۳۸۳ بود و حدود دو سال از ازدواجمون گذشته بود. یه ماه مربا هم که با هم رفته بودیم کلی هم فکر کرده بودیم و به این نتیجه رسیده بودیم که اون قدر با هم نقاط مشترک داریم که بتونیم یه عمر با هم زندگی کنیم. پس کم کم وقتش بود که پای یکی دیگه رو هم بکشیم توی این دنیا تا بفهمه این دنیا دنیا که میگن یعنی چه؟! 

به قول آنی «دیگه وقتش بود»!!! 

یکی دو بار به حاملگی شک کردیم و بلافاصله براش یه آزمایش نوشتم که منفی بود و خورد توی حالمون! 

تا اینکه توی خرداد سال ۱۳۸۳ یه روز پنجشنبه وقتی از سر کار برگشتم توی اون مهد کودک و داشتیم با عجله وسیله هامونو جمع میکردیم تا به سرویس برسیم و از شهر «اسمشو نبر» خودمونو به ولایت برسونیم دیدم آنی با یه لبخند خاص اومد جلو و یه کاغذو گذاشت توی دستم. 

بازش که کردم دیدم یه جواب آزمایشه که توش نوشته 146=HCG که نشون میداد الان یه نفر دیگه همراه آنیه که کمتر از یک هفته از عمرش میگذره. گفتم: من که این بار برات آزمایش ننوشتم! گفت: خودم توی دفترچه ام نوشتم و امضاء تو رو هم جعل کردم پاش و مهرش کردم! .... 

اون روز توی مسیری که حدود دو ساعت و نیم طول میکشید من و آنی کلا توی یه دنیای دیگه بودیم ... 

اون روزها توی اون شهر که ما بودیم فقط یه پزشک متخصص زنان برای کل شهرستان وجود داشت (الانو نمیدونم) و طبیعتا همیشه خدا سرش وحشتناک شلوغ بود پس شروع کردیم به جستجو برای پیدا کردن یه متخصص خوب زنان که درنهایت قرعه به نام آقای دکتر «س» توی اصفهان افتاد. 

یکی از بازمانده های پزشکان مرد متخصص زنان که خیلی ها از کارش برامون تعریف کردند (و طبیعتا همین برای من کافی بود و جنسیتش اهمیتی برام نداشت). 

از اون به بعد ماهی یکبار مزاحم پدر و مادر بزرگوار میشدیم که از ولایت می اومدند به «اسمشو نبر» و آنیو میبردند اصفهان و بعد هم برش میگردوندند.  

یه بزرگواری دیگه رو هم از دکتر «س» شاهد بودیم که وقتی توی پرونده ای که منشیش برای آنی درست کرده بود شغل منو خونده بود به هیچ عنوان حاضر به گرفتن ویزیت نشده بود و درتمام چند ماهی که آنی تحت مراقبت بود ما حتی یک ریال هم پرداخت نکردیم.

بعد از چند ماه آنی بهم گفت: وقتی بچه به دنیا اومد من دیگه نمیام اینجا و میمونم ولایت تو هم هر کاری که میخوای بکن. 

و همین تهدید جدی بود که باعث شد برای چندمین بار درخواست انتقالی بدم که همونطور که توی این پست نوشتم درنهایت با اون موافقت شد و ماه های آخر بارداری آنی توی ولایت سپری شد و چند روزی از اون هم توی جزیره کیش که از قضا اونجا هم با یه مامای مسیحی ایرانی همسفر بودیم که اولین همسفری بود که فهمیده بود آنی بارداره.

با نزدیک شدن به زمان زایمان شروع کردیم به جستجوی اسم و هرکدوممون چند اسم انتخاب کردیم که معمولا از طرف اون یکی چندان مقبول نمی افتاد تا اینکه یک شب وقتی تاریخ زایمان احتمالی آنی رو که اواخر سال 1383 بود حساب کردم و به خودش گفتم حاضر نشد قبول کنه و اصرار داشت بچه اوائل سال 1384 به دنیا میاد تا اینکه بالاخره سر این موضوع با هم شرط بستیم و قرار شد هرکسی درست گفته بود اسم بچه رو انتخاب کنه. 

آخرین باری که برای ویزیت رفتیم اصفهان یکی از چندباری بود که من هم تونستم برم. یه جعبه شیرینی خریدیم و دوتا سکه هم گذاشتیم روش و رفتیم توی اتاق انتظار مطب و طبق قرارمون مثل همیشه بیرون نشستم تا آنی صدام کنه و وقتی صدام کرد برای اولین بار وارد مطب شدم و از دکتر «س» تشکر کردم و جعبه شیرینیو تقدیم کردم. گرفتش و ازم تشکر کرد ولی وقتی چشمش به سکه ها افتاد بهش برخورد و گفت: من اگه میخواستم از شما پول بگیرم که میتونستم برش دارین ببینم! ترسیدیم یه کلمه دیگه حرف بزنیم و کتک هم بخوریم فورا برشون داشتیم! 

تا اینکه اسفند 1383 از راه رسید و اون روز به یاد موندنی. روزی که هنوز حسش به خوبی یادمه و گاهی که عماد شیطنت میکنه و اعصابمو خرد میکنه فقط کمی فکر کردن به اون روز میتونه اعصابمو سر جاش بیاره. 

یادمه وقتی یکی از خانمهای پرسنل بیمارستان منو برد تا برای اولین بار پسرمو ببینم داشتم برای چند نفر اس ام اس میزدم و بهشون خبر میدادم و گوشیم توی دستم مونده بود. وقتی عمادو دیدم و کمی برام توضیح داد (که الان اصلا یادم نیست در چه موردی بود؟!) یکدفعه متوجه گوشیم شد و گفت: تو داری از من فیلم میگیری؟؟! و وقتی باورش شد این کارو نمیکردم که متوجه شد گوشی من (که اون موقع داشتم) اصولا دوربین نداره. 

برگشتیم خونه و موقع وفای به عهد بود. طبق شرطی که بسته بودیم انتخاب نام بچه با من بود و بنابراین آنی هم دو اسم بهم داد و گفت: حق داری هرکدوم از این دوتا رو که خواستی انتخاب کنی!!! 

و به این ترتیب عماد متولد شد و زندگیشو جائی شروع کرد که به زودی یه پست درباره اش مینویسم ....

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۷)

سلام: 

۱. رفتم نقلیه یه ماشین ازشون بگیرم برم سر کار دیدم همه دارن میخندن. پرسیدم چی شده؟ رئیس نقلیه گفت: آقای .... (یکی از راننده ها) صبح اومد سر کار و چند دقیقه بعد گفت: من حالم خوب نیست میرم خونه امروزو برام مرخصی رد کنین. نیم ساعت بعد خانمش زنگ زده و میگه چرا همین طوری به شوهر من مرخصی میدین؟ من برای امروز کلی برنامه داشتم!! 

۲. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: سرم درد میکنه اون قدر درد میکنه که سرم درد میاد! 

۳. به پیرزنه گفتم: برای شما گوشت قرمز خوب نیست سعی کنین بیشتر گوشت سفید بخورین. گفت: ما که پول نداریم گوشت بخریم چه سفیدش چه قرمزش!  

۴. خانمه بچه شو آورد و با نگرانی گفت: این بچه ۱۵ ماهشه اما دو سه قدم بیشتر نمیتونه راه بره مشکلی داره؟ گفتم: از کی راه رفتنو شروع کرده؟ گفت: یک هفته است! 

۵. به پیرمرده گفتم: سینه تون هم درد میکنه؟ گفت: نه شاید هم درد میکنه من الان حالیم نیست! 

۶. به پسره گفتم مشکلتون چیه؟ گفت: کمرم درد میگیره بعد درد از اونجا پمپ میشه توی پاهام! 

۷. به پیرزنه گفتم: قرصهای فشارتون چه رنگی بودند؟ گفت: رنگ هویج!! 

۸. خانمه گفت: احساس میکنم خون درست توی قفسه سینه ام نمیچرخه درست مثل وقتی که مخلوط کف و خون توی یه لوله است بعد توی لوله که فوت میکنی درست حرکت نمیکنه!  

۹. مرده گفت: شما کجا مطب دارین؟ گفتم: من مطب ندارم. گفت: امیدوارم که خدا بهتون مطب هم بده! 

۱۰. به یه خانم حامله گفتم: چند ماهتونه؟ گفت: دو روزه که افتادم توی ماه ششم! 

۱۱. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: دو روزه که یه سرماخوردگی سختی افتاده دنبالم! 

۱۲. خانمه گفت: از دیروز درد از قفسه سینه ام شروع میشه و میاد تا سینه ام! 

پ.ن: چند روز پیش صبح میخواستم عمادو بیدار کنم که بره مدرسه گفت: بابا! من باید چند روز دیگه برم مدرسه تا بعدش تعطیل بشم؟ گفتم: تا چهارشنبه. گفت: نه! چند روز دیگه باید برم مدرسه تا دیگه تا آخر عمرم لازم نباشه برم مدرسه؟!