جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خونه (3)

سلام

نشسته ام پشت میز مطب توی یکی از درمونگاههای شبانه روزی. هربار که مریض میاد و به طرفش میچرخم عضلات ران هردوپام تیر میکشه. هربار که بلند میشم تا از مطب بیرون برم هم عضلات ساق پام. و در ادامه خجالت میکشم! حالا اگه نفهمیدین جریان چیه ادامه پست را بخونین!

وقتی همراه با دو باجناق گرامی هفتصد و پونزده میلیون تومن پول روی هم گذاشتیم و یک خونه کلنگی را خریدیم، باجناق اول گفت: از این به بعد با صد و پنجاه میلیون تومن میتونین این خونه رو تکمیل کنین! اما اواسط ساخت و ساز ما بود که یکدفعه اون موج گرونی دلار و طلا و به دنبال اون تورم شدید از راه رسید. چیزهائی که قیمت مشخصی داشت ظرف چند هفته قیمتشون حداقل دوبرابر شد. و همین موضوع برای چند ماه ادامه ساخت و ساز رو متوقف کرد. اما نهایتا دیدیم هرچقدر طولش بدیم اجناس گرون تر میشه و نه ارزون تر پس دوباره دست به کار شدیم. برای باجناق اول که شغل آزاد داره و کرایه چندتا مغازه را هم میگیره اوضاع چندان بد نبود. اما من و باجناق دوم شروع کردیم به گرفتن وام. الان با وجود این که یکی دوتا از وامها تموم شدن توی اسفند سه تا قسط وام دادم که توی فروردین میشن چهارتا. یکی از اقوام که همزمان مشغول بنائی بود به آنی گفته بود: بالاخره مجبور میشین این خونه رو بفروشین تا خونه جدیدو تکمیل کنین حالا ببین! و ما هم قسم خوردیم که هر طور شده این خونه را هم حفظ کنیم!

بالاخره قسمتهای عمومی ساختمون تموم شدن و قرار شد هرکسی داخل خونه خودشو هرطور که دوست داره تکمیل کنه. دروغ چرا؟ توی قسمتهای عمومی سلیقه باجناق اول تقریبا در همه جای خونه دیده میشه که علتش هم حضوردائمی ایشون در محل ساختمان بود. درمورد وسائل داخلی خونه هم عملا همه چیز با سلیقهء آنی خریداری شد. من که هر روز سر کار بودم و خیلی از عصر و شب ها را هم سر شیفت و در همون زمان آنی مشغول انتخاب شیر آب و دوش حمام و پرده و کاغذ دیواری و ... گرچه بعضی شون با سلیقه من جوردرنمیان اما به خودم اجازه اعتراض ندادم. خدائی خیلی از زحمتهائی که آنی توی این خونه کشید درواقع وظیفه من بود اما خوشبختانه آنی اون قدر شعور داره که بدونه شیفت های پشت سر هم من درواقع برای تکمیل همین خونه است. البته یه دلیل دیگه اش هم اینه که از نظر من این که مثلا شیر آب چه شکلی و چه رنگی باشه هیچ اهمیتی نداره. مهم اینه که ازش آب بیاد! و دقیقا به همین دلیل همه چیزو آنی انتخاب کرد. چند هفته پیش رفتم از بانک مسکنی که اخیرا وام ده ساله خرید خونه را توش تمام کرده بودیم وام بگیرم که گفتند وام تعمیرخونه داریم چهل میلیون. مدارک بردم و ضامن پیدا کردم که یه روز گفتند باید حدود پنج میلیون تومن اوراق بخری. گفتم: بعد از اتمام وام این پولو بهم پس میدین؟ گفتند: نه! گفتم: سود وامتون چقدره؟ گفتند: تا پنج سال باید ماهی یک میلیون قسط بدی! خدائی هرچقدر فکر کردم دیدم ارزششو نداره و از گرفتن وام انصراف زدم! خب حالا ما مونده بودیم و کلی خرج و مخارج و یه حساب بانکی خالی. کی فکرشو میکرد که ناچار بشیم حدود هجده میلیون تومن فقط برای پرده های خونه پول بدیم! اینجا بود که آنی یه فکر بکر کرد. یادتونه چند ماه پیش یه مراسم عقدکنون دعوت شدیم؟ آنی با داماد مراسم تماس گرفت و طی یک سری مذاکرات فشرده مقررشد که ایشون خونه ما رو رهن کنن و پولشو هم پیشاپیش بهمون بدن (البته خدائی ما هم حسابی مراعاتشونو کردیم و یه تخفیف اساسی بهشون دادیم) اینطوری کلی از مشکلات حل شد (البته حل که نه یه روزی باید پولشونو پس بدیم)

خونه جدید دیگه به این شکل دراومده بود. از یه طرف درگیری های کاری با کابینت ساز و نصاب کاغذ دیواری و ... را داشتیم و از اون طرف نزدیک شدن دوباره کفگیر به ته دیگ. این بار پدر بزرگوار به دادمون رسید و همین الان درحال اقدام برای گرفتن یه وامه. ازش خواستم که اجازه بده خودم اقساط وامو بدم اما قبول نکرد و گفت: هروقت داشتین فقط اصل پولو بهم بدین. از طرف دیگه کلی از کارهای خونه هم برعهده برادر آنیه که توی کارهای فنی رودست نداره و قرار شده دستمزدشو هروقت که داشتیم بهش بدیم. چند هفته پیش با آنی حساب کردیم و دیدیم تا به حال (البته با محاسبه پول زمین) چیزی حدود یک میلیارد تومن توی این خونه خرج کردیم و هردومون انگشت بر دهان موندیم که ما این همه پولو از کجا آوردیم؟! (البته کلی هم چک دادیم که توی سال آینده باید اونها رو پاس کنیم) اما وقتی برای واحد یکی از باجناق ها مشتری پنج میلیاردی اومده پس کار درستی انجام دادیم.

اول هفته باجناق اول بالاخره خونه را افتتاح کرد و اسباب کشی کرد. ما هم توی این چند شب درحال کارتن کردن وسایل خونه و بردن خرده ریزها و شکستنی ها و ... بودیم که منجر به درد عضلات شد. امروز هم عروس و دامادی که قراره بیان توی خونه ما اونجا هستن و دارن به آنی کمک میکنن تا ما زودتر از اونجا بریم و خودشون بیان به جای ما! درحالی که درواقع این هم وظیفه من بود. خدا خیر به خانم "ر" (مسئول امور درمان شبکه) بده که هرطور بود شیفت فردا صبح تا ظهر منو حذف کرد. به حساب یکی از باربری ها هم پول ریختیم که قراره فردا صبح بیان و باقیمونده وسایلو ببرن خونه جدید که حالا این شکلی شده. (دست و جیغ و هورا!)

پ.ن1. نمیدونم چرا اما اون احساسی که همیشه موقع اسباب کشی ها داشتم این بار ندارم. شاید علتش اینه که این خونه رو نفروختیم.

پ.ن2. رفتم برای خونه جدید خط تلفن بگیرم که گفتند باید فیبر نوری بکشین. اما شرکتی که ازش اینترنت گرفتیم گفته اگه فیبر نوری بکشین ما دیگه حق نداریم بهتون اینترنت بدیم و میشه انحصاری مخابرات! از اون طرف مسئول فیبر نوری هم گفته حدود سی چهل متر فیبر نوری باید بکشیم تا از جعبه تقسیم برسیم به خونه شما و پولشو هم شما باید بدین! و ما هم قبول نکردیم و به همین دلیل خونه جدید هنوز تلفن (و به تبع اون وای فای) نداره. تا ببینیم چی میشه.

پ.ن3. محله فعلیمون از محله جدید بهتره و برای همین کمی ناراحتم اما مشکلی نیست. حداقل وقتی میرم شیفت خیالم راحته که آنی و بچه ها تنها نیستن. اما خودمونیم  درمورد زندگی کردن با باجناقها یه کم یاد سریالهای مهران مدیری می افتم!

پ.ن4. خونه هنوز کمی نقص داره. مثلا در اتاقها هنوز نصب نشدن اما انشاءالله پولشونو که بدیم نصب میشن! یا مثلا نتونستیم جکوزی بخریم. باوجود این ترجیح دادیم خرجهائی بکنیم که به نظر من میشد بگذاریم برای بعد مثلا بازنشسته کردن تلویزیونی که بیشتر از ده سال از عمرش میگذره و دفعه آخری که بردمش تعمیر، تعمیرکار گفت: چطور روت شد بیاریش تعمیر؟ باید میگذاشتیش سر کوچه!

پ.ن5. دختر باجناق دوم دو شب پیش میگفت: برای اومدن به خونه خاله همیشه کلی ذوق داشتیم اما از این به بعد دیگه ذوق نداره چون فوری میرسیم در خونه تون! (البته اونها هنوز خونه شون کمی کار داره)

پ.ن6. آنی با ماشین جائی رفته بود و من باید عسلو میبردم بیرون. اسنپ گرفتم و وقتی دیدم ماشین اسنپ وارد کوچه شد با عسل رفتیم بیرون که دیدم یه ماشین روشن جلو خونه ایستاده. در ماشینو باز کردم و عسلو سوار کردم و بعد هم خودم سوار شدم که دیدم همسایه مون داره بهت زده بهم نگاه میکنه و میگه: جائی تشریف میبرین آقای دکتر؟! و چند لحظه بعد ماشین اسنپ هم از راه رسید و ایستاد!

پ.ن7. سال نو بر همه دوستان عزیز مجازی مبارک.

داستانچه (9) (خاکسترهای هیمه ها)

سلام

از آخرین داستانچه ای که اینجا گذاشتم بیشتر از دو سال میگذره و من اصولا مورد جدیدی به ذهنم نرسیده بود تا این که یکی دو هفته پیش سرکار خانم نسرین لطف کردند و برام یه کامنت خصوصی گذاشتند و فهمیدم ایشون اصولا در همه زمینه های کار خیر فعال هستند. چه در کمک مالی به کسانی که بهش نیازمندند و چه در کمک فکری به کسانی که بهش نیازمندند! ایشون لطف کرده بودند و ایرادات چندتا از داستانچه ها را درآورده بودند و اونها را ویرایش کرده بودند و برام فرستادند. قصد داشتم داستانچه های ویرایش شده را کنار ویرایش نشده ها بگذارم که به دستور ایشون این کارو نکردم و قبلی ها را حذف کردم. (البته توی یه پست چرکنویس برای خودم نگهشون داشتم!) اما اگه قبلا داستانچه ها را خونده باشین احتمالا میتونین تشخیص بدین که تا چه حد روان تر و بهتر شدن.

چند روز پیش وقتی به وبلاگ ویژه داستان های ایشون سر زدم و به عنوان کلاس درس این داستانو خوندم، توی یه لحظه به ذهنم رسید که میشه اونو ادامه داد! پس ازشون اجازه گرفتم و بعد از نوشتن براشون فرستادم که ایشون باز هم لطف کردند و ایراداتشو گوشزد کردند. البته نه من اون لهجه توی داستان اصلیو بلد بودم و نه ایشون زبان فارسی کاراکترها را به اون لهجه برگردونده بودند.

و نهایتا این داستانچه به دست اومد. البته اگر هنوز اون داستانو نخوندین اول یه سر به لینکی که گذاشتم بزنین و بعد تشریف بیارین اینجا. با تشکر:


                                                                                           +++++++++++++++++++++++++++++
- بیدار شدی دخترخاله؟ ببخش بیدارت کردم.
- نه "گلنار" جان! دیگه باید بیدار می شدم. تا کی بخوابم آخه؟ چهار روز دیگه میذارنم یه جا که برای ابد بخوابم. بذار این چند صباحی که زنده ایم بیدار باشیم.
- این چه حرفیه "آتش" جان؟ کسی ندونه فکر میکنه چند سالته؟ دیگه این روزا شصت سالگی اول جوونیه.
- آره اول جوونی! حتماً من شصت ساله هم الآن چهارده سالمه!
و در ادامه ریز خندید.
- ای قربونت برم دخترخاله چه عجب که بعد از مدتها ما خندهء تو رو هم دیدیم. یادش به خیر یه زمانی هیچ کس شادتر از تو نبود. کی فکر میکرد دنیا این طور بگرده و این طور خانه خراب بشیم؟ میگم دخترخاله جان... وای خدا مرگم بده، داری گریه میکنی؟ تقصیر من شد؟ آخخخخ ببخشید... آتش جان باز تو رو یاد اون خدا بیامرز انداختم؟
- آآآیییی "یوسفم" کجائی؟ چقدر دلتنگتم. چرا نمیائی دنبالم؟ مگه دفعهء آخر که دیدمت نگفتی میرم سور و سات عروسیو جور کنم و زود میام تا عروسی بگیریم؟ اینه زود اومدنت؟ تو که بدقول نبودی یوسفم. خدا قطع کنه دست اون دزدی که برا صنّار سه شاهی پول، عروسی یه شبه مو کرد عزای یه عمر...
شانه های آتش تکان می خورد و صدای هق هقش تمام خانه را برداشت. اشک هایش سرازیر و بر روی گونه هایش روان شدند. گلنار با عجله از جا بلند شد. در حین بلند شدن ناگهان پایش از درد تیر کشید و وسط راه متوقف شد.
- آتش جان به خدا غلط کردم. گریه نکن. جان گلنار دیگه گریه نکن. دیگه اسمشو نمیارم. مگه نشنیدی دکترت گفت گریه برات سمّه؟
آتش آهی کشید و با سوز دل گفت:
- ای کاش زودتر اثر می کرد این سم. اگه از گناهش نمی ترسیدم، همون موقع که خبر یوسفمو برام آوردن کار خودمو تموم کرده بودم. منو از چی می ترسونی؟ از مردن؟ فکر می کنی این دنیا بعد از یوسفم ارزشی داره برام؟
- فدات بشم دخترخاله... صبر کن الان میرم قرصاتو برات میارم.
پای راست گلنار همچنان در موقع راه رفتن تیر می کشید اما با آخرین سرعتی که برایش ممکن بود حرکت می کرد. هر طور که بود خودش را به کمد کنار اتاق رساند، درش را باز کرد و یک کیسه پلاستیک بزرگ از داخل آن برداشت. چند لحظه داروهای داخل پلاستیک را زیر و رو کرد و بالاخره یکی از قرصها را برداشت و لنگان لنگان به طرف آشپزخانه رفت. چند لحظه بعد صدای شیر آب بلند شد و لیوان آب به دست وارد اتاق شد.
- بیا دخترخاله جان، بیا قرصتو بخور. دیگه اسمشو نمیارم. دیگه تو رو به یادش نمیندازم.
- فکر می کنی اگه تو اسمشو نیاری من دیگه به یادش نمی افتم؟! فکر می کنی ساعتی هست که من به یادش نباشم؟ اصلاً مگه توی این خونه فقط منم که گریه می کنم؟ چند بار نصف شبها با صدای گریه ات بیدار شده باشم خوبه؟
- باشه باشه... قرصتو بخور آتش جانم تا یه کم آروم بشی. بیا، قرصو بذار توی دهنت... آ باریکلا.
آتش لبهای خیسش را با پشت دست پاک کرد و حس قدردانی گفت:
- گلنارجان! من که تا عمر دارم شرمندهء تو ام. الآن به جز تو کی مونده برام؟ برادرم از وقتی رفت خارج، اول هر دو سه روز یکبار زنگ می زد. بعد شد هفته ای یک بار بعد ماهی یک بار و کم کم حالا که دیگه شده سالی دو سه بار. میدونی چند ساله که ندیدمش؟... فکر کنم از موقع مرگ بابا. دفعه آخری که زنگ زد اصلاً نصف حرفاشو نمی فهمیدم. هر چهار کلمه که می گفت یه کلمه خارجکی می پروند...
در اینجا مکثی کرد و به چشمان قشنگ گلنار خیره شد و پرسید:
میگم دخترخاله! من که بعد از یوسفم اصلاً نمی تونستم به کس دیگه ای فکر کنم. تو چرا هیچ وقت شوهر نکردی!؟ تو چرا به پای من سوختی و ساختی!؟ دلت سوخت برام؟
- این چه حرفیه آتش جان؟ اونی که داره توی این خونه تحمل میکنه تویی نه من! فکر نکنم اگه شوهر کرده بودم می تونست تا این سن منو تحمل کنه! بذار برم سفره را بیارم ناهار بخوریم بعد واسه هم درد دل می کنیم.
در آنی بلند شد و لنگ لنگان به آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد، سفره کوچک پلاستیکی در دست وارد اتاق شد. آن را یکی دوبار آرام تکاند و بعد یک تکان محکم به آن داد و روی زمین پهنش کرد. بعد از مکثی که از درد بود صاف ایستاد و به سمت آشپزخانه رفت، اما در وسط راه ناگهان متوقف شد! دست راستش را روی قفسهء سینه اش گذاشت، چند نفس عمیق کشید و ناگهان روی زمین افتاد. آتش با دیدن آن صحنه از جا پرید و خودش را بدون توجه به درد استخوانهایش به گلنار رساند.
-چی شد گلنارجان؟ چرا بدنت این قدر عرق کرده؟ کجات درد میکنه؟ وای خدا مرگم بده. این قرصهای زیر زبونیت کجان؟
کمی با عجله و اضطراب لابلای قرصها گشت اما چیزی را که به دنبالش می گشت پیدا نکرد. با آخرین سرعتی که می توانست خودش را به ایوان خانه رساند و داد زد: یکی به دادم برسه... همسایه ها... به دادم برسید... گلنار... گلنارم ...
***
صدای نوار هنوز بلند بود و برای چندمین بار عبدالباسط "اذا الشمس کوّرت" را می خواند. آتش همچنان روی صندلی نشسته بود و بدون این که حرکتی بکند به روبرو خیره شده بود. چشمانش مثل دو کاسه خون شده بود. برادرش سیاوش که بتازگی بخاطر خبر مرگ دختر خاله به ایران آمده بود با شرمندگی گفت:
-شرمنده ام خواهر. ببخش که این چند سال فرصت نشد بیایم ایران. اگه بدونی اون طرف چه خبره؟ از همون اول صبح که بیدار میشی باید بدوی دنبال یه لقمه نون تا وقتی سرتو میذاری زمین. بذار این نوارو خاموش کنم دیگه، خیلی وقته مهمونا رفتن.
"سیاوش" با چابکی از جا بلند شد. به سمت ضبط صوت رفت تا آن را خاموش کند که نگاهش به دیوار افتاد و پرسید:
-این کلیدِ کجاست که آویزون کردی به دیوار؟ همون کلیده که گفتی همیشه به گردن دخترخاله خدابیامرز بوده؟
آتش با بغض تایید کرد: همونه.
پسر بچه ی سیاوش پرسید:
*What a beautiful box! who's the owner dad ?
سیاوش نگاهی به پسرش و جعبه ی چوبی زیبایی که در دست او بود انداخت و گفت:
I don't know! where did you find it?
Under the aunt Golnar's bed_
give it to me... let see... it's locked! where is the key?
سیاوش فکری کرد و فوراً نگاهش به کلید روی دیوار برگشت. آن را از روی میخ برداشت و به سراغ جعبه آمد. پسرک داشت جعبه را تکان می داد. صدای چیزی که به دیواره های درون جعبه برخورد می کرد شنیده می شد. سیاوش جعبه را از او گرفت و کلید را در قفل آن چرخاند. در جعبه با صدای خشکی باز شد و ناگهان در میان چشمان حیرت زدهء همه، چاقوی بزرگی از داخل جعبه بیرون افتاد. چند قطره خون خشک شده روی تیغه چاقو دیده می شد. پسرک با دیدن چاقوی خونین شوکه شده و به پای پدر چسبید. دستهای سیاوش لرزید و یک برگ کاغذ به دنبال چاقو روی زمین افتاد.
سیاوش تقریباً فریاد زد:
-یا ابالفضل!... این چاقو چیه اینجا؟!!! این کاغذ دیگه چیه!؟ بذار ببینم؟
و با صدای بلند خواند:
"گلنار! این دفعه اول و آخرت باشه که برام نامه می نویسی. تو که خوب میدونی من و آتش با هم نامزد کردیم. یعنی چی که نوشتی: اگه مال من نشی نمیذارم مال کس دیگه ای باشی"؟ من فردا صبح دارم میرم شهر سور و سات عروسیو بخرم. ببینم چطور نمیذاری مال کس دیگه ای بشم؟"
سر آتش گُر گرفت... نفسش گرفته بود. انگار هوا نبود... کاغذ را از دست برادرش با خشم کشید... نگاهی به آن کرد و زار زد: این خط یوسف منه!
پایان
14 اسفند 99

* ترجمه به فارسی:
_ چه جعبه ی قشنگی! صاحبش کیه بابا؟
_ نمی دونم، کجا پیداش کردی؟
_ زیر تخت خاله گلنار.

_ اونو بده من... بذار ببینم... قفله! کلیدش کجاست؟

                                                                                      ++++++++++++++++++++++++++++

پ.ن1. قصد داشتم امروز پست خاطرات بگذارم و توی پی نوشتها ماجرای لطف خانم نسرین و توی پست بعد این داستانچه را. اما به دلایلی این اتفاق نیفتاد. علتشو توی پست بعدی میفهمین

پ.ن2. بعد از مدتها همکارانمون توی شبکه بهداشت یه تکونی به خودشون دادن! چند هفته پیش یکدفعه سرویس ایاب و ذهاب پرسنل برای رفتن به روستاها حذف شد و گفتند علتش اینه که حق ایاب و ذهاب میگیرین! حالا مبلغ این حق ایاب و ذهاب چقدره؟ ماهی سی هزار تومن! زمان پرداختش؟ با تاخیر چندین ماهه! اما بچه ها اون قدر اعتراض و نامه نگاری و ... کردند که بعد از چند روز سرویسها برگشتند!

پ.ن3. عسل وسط اتاق خوابش برده. بغلش میکنم و میگذارمش توی تختش. وقتی بیدار میشه بهش میگم: تو که وسط اتاق خوابیده بودی، چطور رفتی توی تختت؟ میگه: یه فرشته چاق اومد و بغلم کرد و بردم روی تخت! (فکر کنم عسل تنها فردی روی کره زمین باشه که منو چاق میدونه!)

بعدنوشت: یه لطف دیگه از سرکار خانم نسرین

 

همین داستان با لهجه شیرین عشایر فارس

 

- بیدار شدی دخترخاله؟ ببخش بیدارت کِردم.

- نه گلنار جان! دیه باید بیدار می شدُم. تا کی بخووسُم آخه؟ چار روز دیگه میذارنُم یه جا که برا ابد بخووسُم. بذار ای چن صباحی که زنده ایم بیدار باشیم.

- ای چه حرفیه آتش جان؟ کسی ندونه فکر میکنه چند سالته؟ دیه ای روزا شصت سالگی اول جوونیَه.

- ها اول جوونی! حُکماً من شص ساله هم الآن چارده سالُمه!

و در ادامه ریز خندید.

- ای قربونت برُم دخترخاله چه عجب که بعدِ مدتا ما خندهء تو رَم دیدیم. یادش به خیر ی وقتی هیشکی شادتر از تو نبو. کی فکر می کِرد دنیا ای طو بگرده وُ ای طو خونه خراب شیم؟ میگم دخترخاله جان... وای خدا مرگُم بده، داری گِریه می کنی؟ تخصیر من شد! آخخخخ ببخشی... آتش جان باز تو ر ِ یاد او خدا بیامرز اِنداختُم؟

- آآآیییی یوسفُم کجائی؟ چقدر دلتنگتُم. چرو نمیوی دنبالُم؟ مَی دفهء آخِر که دیدُمت نگفتی میرُم سور و سات عروسی سیت جور کنُم و زود میام تا عروسی بیگیریم؟ ایه زود اومدنِت؟ تو که بدقول نبودی یوسفُ جانُم... خدا قط کنه دس او دُزی که برا صنّار سه شِی پول، عروسی یه شبه مِه کِرد عزوی یه عمرُم...

شانه های آتش تکان می خورد و صدای هق هقش تمام خانه را برداشت. اشک هایش سرازیر و بر روی گونه هایش روان شدند. گلنار با عجله از جا بلند شد. در حین بلند شدن ناگهان پایش از درد تیر کشید و وسط راه متوقف شد.

- آتش جان به خدا غلط کردُم. گِریه نکن. جان گلنار دیه گِریه نکن. دیه اسمشه نمیارُم. مَی نشنیدی دکترت گفت گِریه سیت سمّه خو؟

آتش آهی کشید و با سوز دل گفت:

- ای کاش زودتر اثر می کِرد ای سم. اَی از گناهش نمی ترسیدُم، همو موقع که خبر یوسفمِه سیم آوردن کار خودمه تموم کِرده بودُم. منه از چیچی می ترسونی؟ از مردن؟ فکر می کنی ای دنیا بعد از یوسفُم بها داره سیم؟

- فدات بشُم دخترخاله... صب کن الان میرُم قرصاته سیت میارُم.

پای راست گلنار همچنان در موقع راه رفتن تیر می کشید اما با آخرین سرعتی که برایش ممکن بود حرکت می کرد. هر طور که بود خودش را به کمد کنار اتاق رساند، درش را باز کرد و یک کیسه پلاستیک بزرگ از داخل آن برداشت. چند لحظه داروهای داخل پلاستیک را زیر و رو کرد و بالاخره یکی از قرصها را برداشت و لنگان لنگان به طرف آشپزخانه رفت. چند لحظه بعد صدای شیر آب بلند شد و لیوان آب به دست وارد اتاق شد.

- بیو، بیو قرصته بُخور. دیگه اسمشه نمیارُم. دیگه تو رِه به یادش نمیندازُم.

- فکر می کنی اَی تو اسمشه نیاری مُ دیه به یادش نَمی اُفتُم؟! فکر می کنی ساعتی هس که مُ به یادش نباشُم؟ اصلاً مَی تو ای خونه فقط مُنُم که گِریه می کنُم؟ چن بار نصف شوا با صدوی گِریَت بیدار شده باشُم خوبه، ها؟

- باشه باشه... قرصته بخور آتش جانُم تا یه کم آروم شی. بیو، قرصِ بذار تو دَنِت... آ باریکلو.

آتش لبهای خیسش را با پشت دست پاک کرد و حس قدردانی گفت:

- گلنارجان! مُ که تا عمر دارُم شرمندهء توم. الآن به جز تو کی مونده برام؟ برارُم از وقتی رفت خارج، اول هر دو سه روز یه بار تیلفون می زد. بعد شد هفته ای یی بار بعد ماهی یی بار و حالام که دیگه شده سالی دو سه بار. میدونی چن ساله که ندیدُمش؟... فکر کنُم از موقع مرگ بابا. دفه آخِری که تلفون کِرد اصلاً نصف حرفاشه نمی فهمیدُم. هر چار کلمه که می گفت یی کلمه خارجکی می پروند وسطش...

در اینجا مکثی کرد و به چشمان قشنگ گلنار خیره شد و پرسید:

_میگُم دخترخاله! مُ که بعد از یوسفم اصلاً نمی تونُسُم به کس دیگِی فکر بُکُنم. تو چرو هیچ وقت شووَر نکِردی!؟ تو چرو به پوی مو سوختی و ساختی!؟ دلت سیم سوخت؟

- ای چه حرفیه آتش جان؟ اویی که داره تو ای خونه تحمل میکنه تویی نه مو! فکر نکنُم اَی شووَر کِرده بودُم می تونُس تا ای سن مونِه تحمل بُکنه! بذار برُم سفره ره بیارُم ناهار بُخوریم بعد واسه هم درد دل می کنیم.

در آنی بلند شد و لنگ لنگان به آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد، سفره کوچک پلاستیکی در دست وارد اتاق شد. آن را یکی دوبار آرام تکاند و بعد یک تکان محکم به آن داد و روی زمین پهنش کرد. بعد از مکثی که از درد بود صاف ایستاد و به سمت آشپزخانه رفت، اما در وسط راه ناگهان متوقف شد! دست راستش را روی قفسهء سینه اش گذاشت، چند نفس عمیق کشید و ناگهان روی زمین افتاد. آتش با دیدن آن صحنه از جا پرید و خودش را بدون توجه به درد استخوانهایش به گلنار رساند.

-چه شد گلنارجان؟ چرو بدنت ای قد عرق کِرده؟ کجات درد میکنه؟... دردت به جونوم... ای قرصای زیر زبونیت کجان؟

کمی با عجله و اضطراب لابلای قرصها گشت اما چیزی را که به دنبالش می گشت پیدا نکرد. با آخرین سرعتی که می توانست خودش را به ایوان خانه رساند و داد زد: یکی به دادُم برسه... همسایه ها... به دادُم برسید... گلنار... گلنارم ...

***

صدای نوار هنوز بلند بود و برای چندمین بار عبدالباسط "اذا الشمس کوّرت" را می خواند. آتش همچنان روی صندلی نشسته بود و بدون این که حرکتی بکند به روبرو خیره شده بود. چشمانش مثل دو کاسه خون شده بود. برادرش سیاوش که بتازگی بخاطر خبر مرگ دختر خاله به ایران آمده بود با شرمندگی گفت:

-شرمنده م خواهر. ببخش که ای چند سال رخصت نشد بیایم ایران. اَی بودونی او طرف چه خبره؟ از همو اول صبح که بیدار میشی باید بُدوی دنبال یه لقمه نون تا وقتی سرِتِ میذاری زمین. بذار ای ضبطو رِه خاموش کنُم دیه، خیلی وقته مهمونا رفتن.

سیاوش با چابکی از جا بلند شد. به سمت ضبط صوت رفت تا آن را خاموش کند که نگاهش به دیوار افتاد و پرسید:

-ای کلیدِ کجان که آویزون کِردی بر ِ دیوار؟ همو کلیدووه که گفتی همیشه به گردن دخترخاله خدابیامرز بود؟

آتش با بغض تایید کرد: همویه.

پسر بچه ی سیاوش پرسید:

*What a beautiful box! who's the owner dad ?

سیاوش نگاهی به پسرش و جعبه ی چوبی زیبایی که در دست او بود انداخت و گفت:

I don't know! where did you find it?

Under the aunt Golnar's bed_

give it to me... let see... it's locked! where is the key?

سیاوش فکری کرد و فوراً نگاهش به کلید روی دیوار برگشت. آن را از روی میخ برداشت و به سراغ جعبه آمد. پسرک داشت جعبه را تکان می داد. صدای چیزی که به دیواره های درون جعبه برخورد می کرد شنیده می شد. سیاوش جعبه را از او گرفت و کلید را در قفل آن چرخاند. در جعبه با صدای خشکی باز شد و ناگهان در میان چشمان حیرت زدهء همه، چاقوی بزرگی از داخل جعبه بیرون افتاد. چند قطره خون خشک شده روی تیغه چاقو دیده می شد. پسرک با دیدن چاقوی خونین شوکه شده و به پای پدر چسبید. دستهای سیاوش لرزید و یک برگ کاغذ به دنبال چاقو روی زمین افتاد.

سیاوش تقریباً فریاد زد:

-یا ابوالفضل!... ای چاقو چیچیه اینجو؟!!! ای کاغذ دیه چیه!؟ بذار ببینُم؟

و با صدای بلند خواند:

"گلنار! این دفعه اول و آخرت باشه که برام نامه می نویسی. تو که خوب میدونی من و آتش با هم نامزد کردیم. یعنی چی که نوشتی: اگه مال من نشی نمیذارم مال کس دیگه ای باشی"؟ من فردا صبح دارم میرم شهر سور و سات عروسیو بخرم. ببینم چطور نمیذاری مال کس دیگه ای بشم؟"

سر آتش گُر گرفت... نفسش گرفته بود. انگار هوا نبود... کاغذ را از دست برادرش با خشم کشید... نگاهی به آن کرد و زار زد: این خط یوسف مونه!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (228)

سلام

1. چند هفته پیش توی مسیر منتهی به این درمونگاه برف سنگینی بارید. روز بعدش شیفت صبح اونجا بودم. راننده همون طور که داشت توی برفها رانندگی میکرد گفت: پریشب آقای .... (رئیس نقلیه شبکه) زنگ زد و بهم گفت توی مسیرتون داره خیلی برف میاد. فردا موقع رفتن اول به فکر سرنشینهات باش بعد به فکر سر موقع رسیدن. اگه دیر رسیدین هم مهم نیست بعدا خودم درستش میکنم. گفتم: خب؟ گفت: دیروز که داشتیم می اومدیم همین جا (یه جای خیلی خلوت که تا چندین کیلومتر هیچ روستائی نیست) ماشینو زدم کنار و به خانم دکتر و خانم ..... (ماما) گفتم رئیس نقلیه گفته امروز به فکر شما باشم نه سر وقت رسیدن. پیاده شدیم و یک ساعت برف بازی کردیم و بعد دوباره راه افتادیم!

2. به دلیلی عکس رئیس سابق شبکه را توی تابلو اعلانات شبکه زده بودند. ایستاده بودم و نوشته های زیر عکسو میخوندم که دیدم یکی از کارشناسان محترم شبکه (که همیشه ارادت خاصی به رئیس سابق نشون میداد) داره میاد. به شوخی گفتم: آقای ....! این عکس به نظرم خیلی آشنا میاد. شما میدونین کیه؟ اومد جلو و گفت: این؟ یه خَرر .... آره قیافه اش برای من هم آشناست! خدائی از اون روز توی فکرم که آیا این پرسنلی که ظاهرا این قدر محبت دارن پشت سرم چه چیزها که نمیگن!

3. به خانمه گفتم: دهنتونو باز کنین. گفت: نمیخواد! صبح خودم توی آینه دیدم. یه چرک گنده روی این لوزه ام بود! شوهرش گفت: خب حالا دهنتو باز کن ببینه. گفت: خب برای چی؟ میخواد ببینه بعد بگه چرک داره. من که خودم دیدم میگم چرک داره!

4. خانمه (همین چند دقیقه پیش) چند نوع دارو بهم نشون داد و گفت: از اینها برام بنویس. بعد داروهاشو که مال یه شرکت دیگه بود و رنگشون فرق میکرد آورد و گفت: اینها خوبه؟ گفتم: آره همونه فقط کارخونه اش فرق میکنه. درد معده تونو خوب میکنه. گفت: چرا اشتباه نوشتی؟ من که معده درد ندارم! گفتم: شما این دارو را به من نشون دادی گفتی برام بنویس من هم نوشتم. گفت: میدونم اما من معده درد ندارم تو اشتباه نوشتی!

5. پزشک یکی از مراکز روستائی که مرکز خیلی خلوت و آرومی بود رفت. اونجا رو به یکی از خانم دکترها که باردار بود پیشنهاد دادن اما قبول نکرد. به خانم دکتر گفتم: چرا قبول نکردین؟ مرکزش که خیلی خوبه. گفت: چون شماره ام ایرانسله اونجا هم ایرانسل خط نمیده!

6. رفتم توی درمونگاهی که پزشکش مرخصی بود و نشستم پشت میز که دیدم مسئول پذیرش اومد و گفت: با اجازه! بعد هم مُُهرمو برداشت و رفت! گفتم: مُهرو کجا میبرین؟ گفت: از بس مریضها بدون گرفتن نوبت می اومدن پیش خانم دکتر و بعد هم ویزیت نداده فرار میکردن مدتیه خانم دکتر نسخه مینویسه و میفرسته پذیرش تا من مهر کنم! (برای پونصد تومن؟!)

7. یکی از پزشکهای یک مرکز دو پزشکه طرحش تموم شد و رفت. چند هفته منو فرستادن اونجا تا این که یک روز ظهر که برگشتیم شبکه رئیس نقلیه گفت: یه پزشک جدید فرستادن اونجا دیگه تا مدتی نمیری اون درمونگاه. شب رئیس نقلیه بهم زنگ زد و گفت: فردا صبح هم میری ....! گفتم: شما که ظهر گفتین تا مدتی نمیری اونجا؟ گفت: اون یکی پزشکش فردا را مرخصی گرفته!

8. (14+) مَرده اومد توی مطب و گفت: ببخشید کسی که کرونا میگیره تا چندوقت ممکنه بقیه را آلوده کنه؟ گفتم: معمولا تا دو هفته. گفت: میشه اینو بنویسین روی برگه و بهم بدین؟ گفتم: چطور؟ گفت: یک ماه پیش کرونا گرفتم و خوب شدم. زنم هنوز نمیگذاره برم پیشش!

9. (14+) مرده گفت: نمیدونم چرا مدتیه از مردی افتادم! آخه من که سنّی ندارم هنوز جوونم. جلد دفترچه شو نگاه کردم. هفتاد و شش سالش بود!

10. به خانمه گفتم: الان هیچ داروئی میخورین؟ گفت: بله گفتم: چه داروئی؟ گفت: هر چیزی که الان برام بنویسین!

11. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: ممنون قربونتون برم!

12.شیفت مرکز کرونا بودم.  پسره با دوستش اومد و گفت: من دو شب پیش خونه این دوستم بودم. دیروز بهم زنگ زده و میگه من تست کرونام مثبت شده حالا من هم میخوام تست بدم. براش نوشتم. گفت: جوابش کِی آماده میشه؟ گفتم: دو سه روز دیگه. گفت: نمیشه بگین زودتر جوابمو بدن؟ گفتم: نمیشه خب این قدر طول میکشه. چطور؟ گفت: میخوام اگه مثبت شدم برم خونه دوستم دو هفته بمونم نرم خونه خودمون. گفتم: خب همین حالا برین تست رپید بدین جوابش زودتر آماده میشه. گفت: اونو که میگن خطا داره. میشه حالا برم خونه دوستم تا جواب آماده بشه؟ گفتم: اون وقت اگه پریشب هم نگرفته باشین توی این دو سه روز میگیرین! گفت: احتمالا گرفتم آخه از شب تا صبح سرهامون به هم چسبیده بود! گفتم: چرا؟ گفت: آخه تریاک میکشیدیم! گفتم: خب دیگه من نمیدونم. گفت: حالا بیا بهشون بگو این گناه داره جوابشو امروز بدین! ....

پ.ن1. چند روز بعد از مثبت شدن تست خواهر آنی که چند روز قبلش همدیگه را دیده بودیم با بروز علائم سرماخوردگی توی آنی نگران شدیم. اما خوشبختانه تستش منفی بود. امیدوارم خواهر آنی هم درست مثل اخوی گرامی و همسر و فرزندش که توی فصل پاییز مبتلا شدند هرچه زودتر بهتر بشه.

پ.ن2. هوراااااا بالاخره ویزیت پونصد تومنی ما شد هزار و پونصد تومن! البته حقوق ما که ثابته فقط شاید مریض های الکی کمتر بشن.

پ.ن3. عسل از آنی پرسیده: الان دستگاه بچه درست کنی توی دل من هم هست؟!