جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۳)

سلام 

این بار به اندازه کافی از این خاطرات توی شیفتهام جمع شده اما برای اینکه تا مدتها بعد از تموم شدن طرح سنجش خاطرات اونجارو ننویسم ترجیح دادم این بار هم بخش دیگه ای از خاطرات طرح سنجشو بنویسم اگه زیاد جالب نیستند شرمنده: 

۱. به مرده گفتم: دندونهای بچه تون سالمند؟ گفت: قبلا یکیشون پوسیدگی داشت اما نمیدونم تا حالا خوب شده یا نه؟! 

۲. به خانمه گفتم: پدرش سیگار میکشه؟ گفت: آخه میشه مرد سیگار نکشه؟! 

۳. خانمه میگفت: بچه ام خیلی به من وابسته است. حتی حاضر نیست با پدرش تنها باشه. بچه گفت: میدونی چرا؟ چون بابا هی منو میترسونه! 

۴. به مرده گفتم: توی خونواده سابقه هیچ بیماری نداشتین؟ گفت: نه. وقتی داشتم توی پرونده بهداشتی بچه تیک میزدم مرده از خانمش پرسید: دکتر چی پرسید؟! 

۵. خانمی که تست هوش میگیره می گفت: چهار شماره تصادفی گفتم و به یکی از بچه ها گفتم تکرارشون کن که گفت: تو شماره خونه مارو از کجا بلدی؟!  (توضیح: شماره های روستاها چهار رقمیه)

۶. همین خانم وقتی عمادو دید که پیش منه گفت: این پسر شماست؟ اون روز که اومده بود سنجش ازش پرسیدم: آقای دکتر چیِ تو میشه؟ گفت: اییییی با هم یه چیزی میشیم! 

۷. به خانمه گفتم: بچه تون تست هوش رو خوب جواب نداده گفت: آره خودم هم تعجب کردم آخه بعضی روزها با خودم میبرمش سر کلاسم توی دانشگاه هر سوالی که استاد فیزیکمون از من میپرسه این جواب میده! 

۸. به خانمه گفتم: وزن بچه تون یه کمی زیاده پیاده روی میکنه؟ گفت: هرچقدر بهش میگیم پیاده روی کن گوش نمیکنه هرجا میخواد بره با دوچرخه میره! 

۹. بچه تا اومد تو گفت: اینجا آمپول میزنین؟ گفتم: نه گفت: آخه داره بوی آمپول میاد! 

۱۰. به خانمه گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری نداره؟ گفت: نه. خود بچه گفت: چرا مریضی دارم٬ هروقت پیراهن میپوشم هی از پشت شلوارم میاد بیرون! (خودم هم گاهی دچار این بیماری میشم!) 

۱۱. یه بچه ۳۶ کیلوئی رو برای سنجش آورده بودند. خانم کاردان به همراهش گفت: غذاشو کمتر کنین. گفت: ما هم به مادرش میگیم اون هم میگه: مگه از مال شما میخوره که زورتون میاره؟! 

۱۲. مادره گفت: بچه منو ببینین میخواد بره مدرسه شاگرد اول بشه. بچه گفت: همه اش شاگرد اول؟ من میخوام کلاس دوم و سوم و ... هم برم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۲)

سلام: 

این پست هم مربوط میشه به بچه های بدو ورود به دبستان. 

البته یه تعدادیشون هم میمونند که میگذارم برای پستهای بعدی. 

۱. از پدر بچه پرسیدم: شب ادراری هم داره؟ گفت: خودم یا این؟! 

۲. خانم کاردانمون به مادر بچه گفت: یه شماره موبایل بهمون بدین. در کیفشو باز کرد و موبایلشو درآورد و داد بهش و گفت: من که هیچوقت نتونستم شماره مو ازحفظ کنم یه زنگ به خودتون بزنین و شماره شو یادداشت کنین! 

۳. به مرده گفتم: توی خونواده سابقه بیماری خاصی ندارین؟ گفت: مادرش لوپوس داره. میدونی لوپوس چیه؟ یه بیماریه درست مثل ام اس! 

۴. داشتم پرونده بهداشتی بچه رو تکمیل میکردم که گوشیمو برداشت. مادرش گفت: بگذارش سرجاش وقتی دکتر شدی خودم یکی برات میخرم! 

۵. به مرده گفتم ببرین توی اون اتاق قد و وزن بچه تونو بگیرن بعد بیارینش اینجا گفت: ببخشین ببریم قند بهش بزنن؟! 

۶. به خانمه گفتم: بچه تون سابقه بیماری نداره؟ گفت: نه فقط دندون عقلش پوسیده! 

۷. به خانمه گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری داره؟ گفت: نه فقط وقتی خیلی بهش گیر میدیم ناراحت میشه! 

۸. بچه تا وارد سالن شد شروع کرد به گریه. مادرش گفت: چرا گریه میکنی؟ گفت: اون بچه رو اونجا میبینی؟ چون اون هم داره گریه میکنه! 

۹. به خانمه گفتم: بچه تونو بینائی سنجی نبردین هنوز؟ گفت: چرا بردیم هنوز! 

۱۰. کاردانمون به خانمه گفت: این بچه مادرش سالمه؟ گفت: اگه سالم بود که اینو ولش نمیکرد بره! 

۱۱. به مرده گفتم: دخترتون سوالها رو درست جواب نداده باید ببرینش تست تخصصی. 

گفت: این هوشش خوب نیست؟ این هر روز از صبح تا شب تنهائی دنبال گله است؟! 

۱۲. به محض اینکه بچه نشست روی صندلی مادرش گفت: این آلرژی داره٬ الان هم سرماخوردگی داره ... بچه گفت: خیلی هم خوشگلم! 

۱۳. از نکات جالب اینکه هم من هم خانم کاردانمون بچه هامونو بردیم همون مدرسه برای سنجش! 

بقیه شون برای پست بعد ... 

پی نوشت: من (رها) ی عزیز 

درپاسخ به سوال شما باید بگم: 

هیچ فرقی با هم ندارند.

.

سلام 

چند هفته پیش وقتی تعداد کامنتهای خوانندگانی که معتقد بودند من با نوشتن خاطراتم به بیماران توهین میکنم به میزان بی سابقه ای بالا رفت هیچوقت فکر نمیکردم به زودی قراره چنین توفانی به راه بیفته. 

نمیدونم از کی خواننده این وبلاگ هستین اما من اول اصلا دوست نداشتم که شغلمو لو بدم اما بعدا بطور تصادفی و توی یکی از کامنتهائی که گذاشتم به این مطلب اشاره کردم و همین باعث شد که مدلاگ وبلاگمو کشف کنه و به دیگران معرفی کنه. 

وقتی دستم رو شد (!) تصمیم گرفتم خاطراتمو بنویسم. پس به صورت درهم شروع کردم. هم خاطرات روزها و هفته های اخیرو مینوشتم و هم خاطرات دوران دانشجوئی و بعد طرح و استخدام. 

تا اینکه مدتی پیش یکی از اهالی شهری که زمانی در اون کار میکردم و خاطراتمو مینوشتم فرمودند که من با نوشتن این خاطرات دارم فرافکنی میکنم و چند روز بعد توی کامنت بعدی دوست دیگری منو سادیسمی خطاب کردند. دو کلمه ای که هرکدوم در پزشکی معنای خاص خودشو داره و من هنوز نفهمیدم ایشون این کشفو از کدوم قسمت خاطرات من انجام دادن؟ 

چند روز بعد نفر سوم فرمودند من این وبلاگو از sms هائی که برام میاد مینویسم و از کامنت بعد بود که متاسفانه سیل انواع فحش و ناسزاهای ناجور به طرف من و این وبلاگ روانه شد به حدی که برخلاف میل باطنی خودم مجبور شدم چندتا از اونها رو حذف کنم و بعد هم کامنتهارو تائیدی کنم. 

با وجود اینکه هنوز نفهمیده بودم چه اهانتی به مردم اون شهر کردم همه پستهای وبلاگو حذف کردم و بعد از مدتی هم که بعضی از پستهارو برگردوندم پستهای مربوط به خاطرات بعد از دوران دانشجوئی رو حذف کردم تا شاید مشکلات حل بشه. 

اما متاسفانه بازهم کامنتهائی برام اومد که همچنان برای روز مبادا اونها رو ذخیره کردم تا اگه لازم شد افراد بی طرف بتونن قضاوت کنن که چه کسی به چه کسی توهین کرده؟ 

یکی از دوستان فرموده اند که از من شکایت کرده اند. من از آن روز همچنان در انتظار احضاریه دادگاه هستم تا شاید هر کسی که اشتباه میکنه از اشتباه دربیاد اما هنوز که چشممون به جمال احضاریه روشن نشده. ضمن اینکه طبق تحقیقاتی که من کردم توهین هم میتونه زندانی داشته باشه و توهینهائی به من شده که «مدارکش هم موجوده» 

با خداحافظی من، تعدادی از دوستان توصیه کردند دیگه به وبلاگ نویسی نپردازم و فقط درسمو بخونم اما بیشتر دوستان چنان محبتی به من داشتند که نتونستم این محبتو بی جواب بگذارم.  

وقتی چند هفته بعد از خداحافظی هنوز دوستان با این تعداد به این وبلاگ سر میزنند مگه میشه دیگه برنگشت؟

خلاصه که: گرچه دوستان متعلق به اون شهر خاص فرموده بودند با حذف اسم شهرشون دست از سر من برمی دارند اما من برای اطمینان از راحت شدن خیالم کل اون پستهارو حذف کردم. 

اگه دوستان اون پستهارو نخوندن شرمنده. 

اگر هم بعضی از دوستان همچنان قصد شکایت دارند که درخدمتیم. 

از این به بعد من خاطرات مربوط به شهر خودمو مینویسم امیدوارم دوستان با تمسخر مردم شهر خودم مشکلی نداشته باشند. اگر هم این نوع نوشته ها رو دوست ندارند لطف کنند و آدرس وبلاگ منو فراموش کنند چون توی این وبلاگ فقط از این نوشته ها داریم. 

پ.ن1: بهم حق بدین که تا اطلاع ثانوی برخلاف میل باطنی خودم کامنتها تائیدی باشند. 

پ.ن2: درجریان حذف پستهای وبلاگ بعضی از پستها کلا پاک شدند که به زحمت اونها رو برگردوندم اما متاسفانه کامنتهای اون پستها از بین رفتند. اون پستهارو پیش از این پست میگذارم و به خاطر کامنتها هم شرمنده 

بعدنوشت: 

دوست عزیز «من» 

اولا شرمنده که کامنتتونو تائید نکردم چون بیش از حد بی ادبانه بود 

ثانیا این نوشته ها نه هزله نه طنز و نه هیچ چیز دیگه. اینها فقط بازگوکردن اتفاقاتیه که برام رخ داده شما هم دوست دارین بخونین دوست دارین نخونین 

ثالثا برام جالبه که موردیو به عنوان مثالی برای تمسخر عنوان کردین که کوچکترین تمسخری توش نیست (دختری که قدش کوتاه بود)  اگه واقعا چنین چیزیو تمسخر میدونین بهتره یه مقدار حد تحمل خودتونو بالا ببرین 

رابعا نوشتین امیدوارین من هم روزی مورد تمسخر قرار بگیرم. اگه روزی حرف خنده داری زدم هرکدوم از دوستان که مایلند حرف منو بدون اینکه از من اسمی ببرند توی وبلاگشون بنویسند قسم میخورم که ناراحت نشم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۱)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴۴)

۱. یه مرد ناشنوا مادرزنشو آورده بود٬ دختر حدودا ۱۰ ساله مرد هم همراهش بود. 

پیرزنه یکی یکی شروع کرد بیماریهاشو گفتن و آخر هر مورد یادآوری میکرد که علت اصلی این بیماریها به علت اذیتهای دامادشه. مرد بیچاره هم یه گوشه ایستاده بود و فقط لبخند میزد. 

توی یه فرصت کوتاه که پیرزنه داشت توی کیفشو میگشت تا داروهائی که میخوره بیرون بیاره و بهم نشون بده دختره اومد جلو و آروم بهم گفت: آقای دکتر! مامان بزرگم داره الکی میگه٬ این مامان بزرگمه که همه اش بابامو اذیت میکنه! 

۲. پیرزنه گفت: اون قطره چشم که اون دفعه برام نوشتی اصلا فایده نکرد. 

گفتم: چرا؟ گفت: آخه اصلا چشممو نسوزوند! 

۳. به خانمه گفتم: پیش کدوم دکتر میخواین برین تا دفترچه تونو مهر کنم؟ گفت: دکتر زنونه! 

۴. به پیرمرده گفتم: از کدوم قرصهای فشار میخورین؟ دونوع قرص از جیبش درآورد و گفت: دکتر بهم گفته از این یکی شبی یکی بخور٬ از اون یکی هروقت کیفت کشید بخور! 

۵. به پیرمرده گفتم: فشارتون بالاست٬ پیاده اومدین درمونگاه؟ گفت: نه با دوچرخه! 

۶. به مرده گفتم: این قرصو نصف کنین و بدین بچه تون بخوره٬ گفت: کپسولو باید کامل بخوره؟! 

۷. خانمه بچه شو آورده بود و میگفت: این بچه هیچ مشکلی نداره فقط هروقت میخنده «اینجا»ی دلش درد میگیره! 

۸. نسخه یه بچه ۳-۲ ساله رو نوشتم و رفتند٬ سرم پائین بود که بابای بچه صدام کرد و گفت: آقای دکتر! این بچه دوساعته اینجا ایستاده و داره با شما «بای بای» می کنه ها! 

۹. یه پسر کوتاه قد اومد تو و گفت: من برای قد کوتاهم پیش کی باید برم؟ گفتم: برو پیش دکتر «م» (متخصص غدد) گفت: رفتم٬ اما فایده نداشت. ۳-۲ ماه داروهاشو مصرف کردم فقط ۱۰ سانت بلند شدم! 

۱۰. خانمه میگفت: من هروقت احساس کنم دارم سرما میخورم یه مقدار دارو برای پیش بینی میخورم! (ترجمه: پیشگیری) 

۱۱. پیرمرده میگفت: من چند روزه که حصبه دارم! (ترجمه: عطسه) 

۱۲. به پسره گفتم: آمپول میزنین یا کپسول بنویسم؟ گفت: کپسول بنویسین٬ آخه من به نیابت از دوسه نفر که همه مون مثل هم مریض شدیم اومدم٬ اونها هم هیچکدوم آمپول نمیزنن! 

۱۳. به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ مادرش گفت: چند روزه که میخواد پریود بشه اما نمیاد! 

۱۴. مریض رفت بیرون و کسی نیومد تو٬ نشسته بودم توی مطب که یه نفر لای درو باز کرد و گفت: من فکر کردم یه آدم اینجا هست که نیومدم تو اما ظاهرا هیچ آدمی توی این اتاق نیست!! 

۱۵. نسخه مرده رو نوشتم و گفتم: دیگه هیچ مشکلی نداشتین؟ گفت: یعنی اینها که براتون گفتم بس نیست؟! 

پی نوشت: فردا برای عید دیدنی از فامیلهای ساکن شاهین شهر راهی اون ولایت هستیم٬ 

پس یکی دو روزی در خدمتتون نخواهیم بود. 

بعدنوشت: اصلا نرفتیم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱)

خودم هم فکر نمیکردم این پست به این سرعت آماده بشه (توضیح اینکه این مطالب روز یکشنبه به حدی رسیده بودند که میخواستم آپ کنم اما به دلیل ایام عزاداری و همینطور پی نوشتهائی که بعدا میخونین تصمیم گرفتم که امشب آپ کنم) 

۱. به خانمه که بچه سرماخورده شو آورده بود گفتم: این داروها رو از کِی دارین بهش میدین؟ گفت: از دیروز. گفتم: پس اقلا یه کم صبر میکردی تا دارو اثر کنه. گفت: آخه داروها رو دو روز پیش خریدم فقط از دیروز بهش دادم بخوره!! 

۲. یه پسر جوون با «هموروئید» اومده بود. داشتم براش نسخه مینوشتم که گفت: من توی مرکز پرورش قارچ کار میکنم ممکنه روی ریه هام اثر گذاشته باشه که اینطوری شده باشم؟! 

۳. یه مرد جوون با گلودرد اومده بود. گفتم: هیچ داروئی مصرف نکردین؟ گفت: چرا دارم کپسول میخورم. گفتم: خوب همونو ادامه بدین. گفت: آخه دارم اونهارو برای آبسه دندونم میخورم نه گلو درد! 

۴. یه پیرزن اومد تو و نرسیده دست کرد توی کیفش و یه شیشه خالی مربا درآورد که توش یه عقرب بزرگ بدو بدو میکرد! گفتم: اینو آوردی برای چی؟ گفت: یه بار اومدم برای عقرب سم بگیرم که گفتند باید بیاریش ببینیم از چه نوعیه٬ حالا هم با یه بدبختی زنده گرفتمش! (روز بعد از کاردان بهداشت محیط که اون روز مرخصی بود پرسیدم جریان چی بود؟ گفت: میخواستم یکی زنده برام بیاره ببینم میتونم نگهش دارم اما از دیروز تا حالا مُرده بود!) 

۵. به مَرده که با استفراغ اومده بود گفتم: چند روزه که اینطورین؟ گفت: از دیروز٬ خودت ببین از دیروز تا حالا چند روزه؟! 

۶. پدری که پسر سرما خورده شو آورده بود میگفت: الان یک هفته است که مریضه و خوب نشده. گفتم: چند روزه که دارو میخوره؟ گفت: ۱۰ روز! 

۷. یه پسر جوون با فشار خون پائین اومده بود. گفتم: میتونین بمونین سرم بزنین؟ گفت: نه. گفتم: آمپول میزنین؟ گفت: نه. خانم جوونی که باهاش بود گفت: آقای دکتر لطفا یه شربت ماستی (آلومینیم ام جی اس) براش بنویسین گفتم: چرا؟ گفت: آخه میگن چیزهای شیرین فشار خونو بالا میبرن! 

۸. به پسره گفتم: از کِی گلو درد داری؟ گفت: از پس فردا! 

۹. به پسره (یه پسر دیگه) گفتم: از سینه ات خلط هم میاد؟ گفت: نه اما از گلوم میاد! 

۱۰. یه خانم حدودا ۵۰ ساله با درد پا اومد و گفت: من توی ۸ سال جنگ چون دیدم جوونهای مردم توی خاک و خونند شبها پتو زیر پام نمینداختم و از همون موقع پا درد دارم. گفتم: پیش دکتر هم رفتی؟ گفت: نه من برای اسلام پتو نمینداختم حالا میرفتم دکتر؟! گفتم: چرا امروز اومدی؟ گفت: آخه خیلی پادرد داشتم استخاره کردم که بیام خوب اومد!! 

۱۱. روز شنبه این هفته یه زن و شوهر بچه شونو آورده بودند. گفتم: چند روزه که مریضه؟ پدره گفت: دو روزه مادرش گفت: نه سه روزه پدره با عصبانیت به مادرش گفت: آخه جمعه که تعطیله!! 

۱۲. امروز صبح پیرزنه با دفترچه بیمه روستائیش اومد که گفتم: دفترچه تون که برگ نداره. گفت: حالا یه جوری توی همین بنویس! گفتم: نمیشه گفت: پس توی برگه بنویس اما آزاد ننویس (!) گفتم: نمیشه با ناراحتی رفت طرف در و گفت: بگو برای کی میخوای این همه پول رو!! (حالا خوبه ما یه حقوق ثابت داریم!!) 

پ.ن۱: خوب دیگه ما رسما داریم آماده میشیم برای خوندن درس . به درخواست من اخوی گرامی از نمایشگاه کتاب تهران برام یه بسته کامل کتابهای کامران احمدی رو خرید که منتظرم اولیشون بیاد 

پ.ن۲: سال ۸۷ با آنی و عماد پاسپورت گرفتیم تا برای اولین بار یه سفر خارج از کشور بریم اما چندین بار به دلایل مختلف برنامه سفرمون به هم خورد که آخرینشون تکرار امتحان دستیاری بود و بعد افزایش ناگهانی قیمت تورها توی اسفند. 

اما انگار گوش شیطون کر مشکلات برطرف شده و ما صبح پنجشنبه از فرودگاه اصفهان عازم استانبول خواهیم شد و احتمالا چند روزی در خدمتتون نخواهم بود (حواستون باشه با سقوط کدوم هواپیما باید برامون فاتحه بفرستین!!) 

پ.ن۳: چند روز پیش داشتم دنبال یه چیزی میگشتم که یه توپ لاستیکی کوچیکو زیر کابینتها پیدا کردم. همون وقت عماد سررسید و گفت: وااای بابا پیداش کردی؟ میدونی این توپ چقدر برام با ارزشه؟! گفتم: چرا؟ گفت: آخه از توی «سک سک» درش آوردم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۹)

ببخشید که آپ کردنم یه کم دیر شد آخه زندگیه و هزار دردسر 

خوب دیگه وقتشه که ورژن جدید خاطرات به یاد موندنی همولایتیهای عزیزو تقدیمتون کنم: 

۱. دکتر «ک» مسئول یکی از مراکز شبانه روزی شبکه است. ایشون از من پرسید: هر روزی که میری جای پزشکهای خانواده که رفته اند مرخصی چقدر بهت پول میدن؟ گفتم: خانم «ر» (مسئول امور درمان شبکه) گفته روزی ۷۰۰۰ تومن. گفت: اونوقت ماهی چند روز میری؟ گفتم: حدودا ۱۰ روز. گفت: این که خیلی کمه! من فکر کردم دست کم هر سه ماه ۲۰۰۰۰۰ تومن میدن!! (لازمه یادآوری کنم که این ۷۰۰۰ تومن علاوه بر حقوق ثابت منه) 

۲. توی یه مرکز روستائی بودم که یه مرد جوون دفترچه بیمه روستائیشو آورد و گفت: برام مهرش کن. گفتم: پیش کدوم دکتر میخوای بری؟ گفت: دکتر عمومی! 

۳. به پیرزنی که جواب آزمایششو آورده بود گفتم: قندتون بالاست. قبلا هم سابقه داشتین؟  گفت: سابقه؟ نه من هیچوقت همچین چیزی که شما میگین نداشتم! 

۴. پیرزنه اومده با درد شکم. بعد از یه شرح حال کامل و معاینه و ... میگه من اومدم که دفترچه بیمه روستائیمو مهر کنی برم پیش متخصص! آی زورم آورد خوب اینو از اول بگو!!  

۵. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ پسرش گفت: حالت «ضد تهوع» داره آقای دکتر! اگه میشه یه قرص «تهوع» براش بنویسین! 

۶. وقتی پیرزنه رو دیدم و براش نسخه نوشتم از جا بلند شد و درحالی که به طرف در مطب میرفت گفت: خدا از «شهروندی» کمت نکنه!! 

۷. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: تو فقط بپرس از من بدتر هم هست؟! گفتم: خوب از تو بدتر هم هست؟! گفت: نه!! 

۸. برای مَرده نسخه مینوشتم که گفت: ببخشین یه سوال داشتم. گفتم: بفرمائین. گفت: میخواستم بپرسم قرص بروفن ۴۰۰ میلی قویتره یا ۲۰۰ میلی؟! 

۹. به پیرزنه گفتم: سرفه هم میکنین؟ گفت: بله. گفتم: عطسه چی؟ گفت: بذار خیالتو راحت کنم دکتر٬ من همه کار میکنم! 

۱۰. یه بچه ۴ ساله رو با سردرد و استفراغ آوردند. گفتم: از کِی اینطوره؟ مادرش گفت: حقیقتش امروز رفته بودیم حمام که همونجا خوابش برد٬ دلم نیومد تکونش بدم گفتم بیدار میشه در حمامو روش بستم و گذاشتم چند ساعت همونجا بخوابه!! (به قول دکتر سارا: من

۱۱. رفته بودم جای یکی از پزشکهای خانواده که مرخصی بود٬ پیرزنه یه نگاه توی مطب کرد و گفت: اون دکتره که چند ماهه اینجاست نتونست منو خوب کنه این که دیگه تازه اومده! 

۱۲. تا به پیرزنه گفتم مشکلتون چیه؟ لباسشو زد بالا و سینه شو که پر از تاولهای ریز زونا شده بود نشونم داد و گفت: چند روز بود که سینه ام درد میکرد گفتم: جهنّم لابد قلبمه خودش خوب میشه (!) حالا میبینم «زوناق» دراومده!! 

۱۳. میخواستم برای یه بچه نسخه بنویسم٬ به مادرش گفتم: یه قطره مینویسم بریزین توی چشمش٬ بچه شروع کرد به جیغ و داد کردن که: من قطره نمیریزم! گفتم: یه آمپول هم .... که گفت: من آمپول نمیزنمممممممممممم مادرش گفت: یعنی چه؟ میخوای بگم برات توی نسخه چلوکباب بنویسه؟! 

۱۴. زنه بچه شو آورده بود و گفت: چند روزه که سرما خورده اما هرچقدر قرص سرما خوردگی و کپسول بهش دادم خوب نشده. شروع کردم به نوشتن نسخه که گفت: آقای دکتر! این شربت نمیخوره آمپول هم نمیزنه بی زحمت براش فقط کپسول و قرص بنویسین! 

۱۵. خانمه درحالی وارد مطب شد که ناراحتی از همه چهره اش میبارید٬ گفتم: چی شده؟ گفت: هفته پیش مادرم فوت کرد٬ گفتند علت مرگش «ایست قلبی» بوده. گفتم: خوب خدا رحمتش کنه. گفت: آخه یکی از اقواممون توی بیمارستان کار میکنه میگه کسانیکه با ایست قلبی فوت میکنن بعد از شش ساعت دوباره زنده میشن اما ما فوری مادرمو خاک کردیم نگذاشتیم زنده بشه!! 

پ.ن: خوشبختانه شکایتهای دکتر سارا به مسئولان بلوگفا سرانجام نتیجه داد و وبلاگی که به جای وبلاگ ایشون ساخته شده بود از طرف بلوگفا حذف شد. 

برای دکتر سارا و همه دوستان آرزوی موفقیت میکنم.

من هم بلدم (۲)

پیش نوشت: 

سلام 

دفعه پیش وقتی جوگیر شدم و یکی از شعرهامو گذاشتم توی وبلاگ اصلا فکر نمیکردم اینطور مورد توجه شما دوستان گرامی قرار بگیره اما لطفی که شما به من داشتین واقعا فراتر از حد انتظار من بود. 

داشتم موضوعو فراموش میکردم که با دیدن پست جدید یکی دوتا از دوستان وسوسه شدم که یکبار دیگه اینکارو امتحان کنم. 

این بار منتظر بیرحمانه ترین نقدهای شما هستم و قول میدم ناراحت نشم: 

روزی از روزها یکی لک لک                                        خانه ای ساخت روی انباری 

تخم بگذاشت بعد از آن روزی                                      تا که مادر شود عجب کاری! 

چون که جوجه زتخم خارج شد                                    بهر مادر نماند بیکاری 

دائما بهر جوجه می آورد                                             لقمه ای تا که سیر شد باری 

لک لک ما به جوجه اش میداد                                      لاجرم گر که داشت افساری! 

تا که یک روز چون که این لک لک                                 بال گسترد سوی انباری 

دید جوجه زبام کرده سقوط                                         وقت پرسه زروی بیکاری 

چهره پر درد و بال بشکسته                                         سوی مادر دوید با زاری 

لک لک او را گرفت در آغوش                                        کرد آرام و داد دلداری 

وقت هجرت رسیده بود اما                                           ماند لک لک زروی ناچاری 

شد زمستان٬ نبد ز بارش برف                                    زگیاه و حَیَوان آثاری 

جوجه لک لک گرسنه بود اما                                       هیچ قُوتی نبد پدیداری 

لک لک از رنج جوجه اش پر درد                                    بنگر بود در چه افکاری 

عاقبت بهر جوجه اش برکند                                          بخشی از گوشتش به منقاری 

داد آنرا به خورد جوجه خود                                          تا نگردد دچار بیماری 

جوجه لک لک به گوشت عادت کرد                                خورد آنرا به خواب و بیداری 

جوجه کم کم بزرگ گشت ولی                                      مادرش غرق زخم و بیماری 

چون به پایان رسید فصل شتا                                       جان مادر نکرده بد یاری 

لک لک افتاد بر زمین و یکی                                         قطعه از گوشتش به منقاری 

جوجه گفتا خدای من آخر                                            تو شنیدی دعای من آری 

کُشتی این مادر و شدم راحت                                     عاقبت زین غذای تکراری ......... 

پی نوشتها در ادامه مطلب

پ.ن۱:میخواستم امشب آپ کنم٬ اون هم خیلی زودتر٬ اما تازه از مجلس «بله برون» اخوی گرامی به خونه برگشته ایم. 

آره دیگه اقوام ما هم دارن زیاد میشن٬ گرچه من هنوز معتقدم اخوی گرامی ما و عیال آینده اش هنوز وقت ازدواجشون نیست و دهن هردوشون بوی شیر (اون هم از نوع شیر خشکش!) میده. اما وقتی جوونهای این دوره دوپاشونو میکنند توی یک کفش چه میشه کرد؟ 

فقط امیدوارم دست کم بگذارند مدتی به عنوان نامزدی و عقد بگذره و قصد «ازدواج اورژانسی» رو نداشته باشند! 

آخه شما بگین یه پسر متولد ۱۳۶۷ وقت زن گرفتنشه؟ 

بازهم گلی به جمال اون یکی اخوی که از این شاه داماد بزرگتره اما گفته من خودم میدونم که حالا حالاها وقت زن گرفتنم نیست. 

پ.ن۲:اخیرا توی بعضی از وبلاگها یه بازی شروع شده که لینکهاشونو معرفی میکنند. 

صرفنظر از اینکه این دوستان چقدر به من و آنی لطف داشتن٬ ما رو هم به این بازی دعوت کرده اند. باید بگم با توجه به مشغله کاری و زندگی عیالواری و ضمنا با توجه به اینکه اگه همه وبلاگستان بخوان با هم این بازیو انجام بدن دیگه وبگردی به شدت بیمزه میشه اجازه بدین من یکی یکی دوستانو بنویسم و ذخیره کنم وقتی تموم شدند میگذارمشون توی وبلاگ تا یه مدتی هم از انجام این بازی توسط سایر دوستان گذشته باشه. 

پ.ن۳:یکی از دوستان خوب من در اینترنت یعنی سرکار خانم «یک دانشجوی پزشکی» که دارای فوق تخصص در رشته «گودرولوژی» (گوگل ریدر شناسی!) هستند با روشی که برای من توضیح دادند اما من درست حالیم نشد (!) به این نتیجه رسیده اند که وبلاگ من خواننده خاموش زیاد داره. 

خوب امیدوارم که اینطور باشه و امیدوارترم که این دوستان خاموش هرچه زودتر اول به حالت «استندبای» و بعد «روشن» دربیان. 

اما تا اون زمان به همه دوستان از هرکدوم از گروههای ذکر شده که هستند سلام عرض میکنم و امیدوارم که موفق باشند و پیگیر پستهای این بنده حقیر سراپا تقصیر 

تا بعد

روزی که اینترنی آمد

قرار دادن عکس در وبلاگ

آقا ما پریشب با این وبلاگ اینقدر کشتی گرفتیم که بالاخره موفق شدیم عکسهای سفر به ماهشهرو تو وبلاگ قابل رویت کنیم. 

با copy و paste که نشد. از دکمه درج تصویر هم که نشد. حتی با تینی پیک و فلیکر هم نشد تا اینکه بالاخره ‹‹قرار دادن تصویر در وبلاگ›› را توی یاهو سرچ کردم. 

بعد از کلی سایت و وبلاگ که همه شون همون راههاییو میگفتند که قبلا امتحان کرده بودم از روش یه وبلاگ استفاده کردم و موفق شدم. 

اون موقع دیگه اونقدر اعصابم خورد شده بود که یادم رفت ازش تشکر کنم. حالا هم که دیگه آدرسش یادم نیست. 

اما اگه شما هم با این مشکل روبرویید روشش این بود: 

عکسو تو tinypic یا flickr یا سایتهای مشابه آپلود میکنید. 

بعد آدرسی که بهتون میده به جای اینکه تو قسمت درج تصویر قسمت نوشتن وبلاگ کپی کنید درست مثل یک آدرس سایت بالای explorer کپی میکنید. 

عکستون (در واقع از طریق همون سایتی که عکستونو اونجا آپلود کردین) تو اون صفحه میاد. 

حالا اونو کپی کنین و همونجا که دارین متنتونو برای وبلاگ مینویسین paste کنین. 

اصلا هم کاری به دکمه درج تصویر وبلاگتون نداشته باشین! 

پ.ن:حدس بزنین من دیشب کجا بودم؟ 

عروسی! 

چطوری؟ 

هیچی یه لشکر از اقوام عیال از شاهین شهر حمله کردند خونه ما چون دیشب عروسی دعوت بودند. 

صاحب مراسم هم که فهمید اونها خونه ما هستند اونقدر اصرار کرد که مجبور شدیم ما هم پاشیم بریم. 

اونهم عروسی کسی که من تا حالا ندیده بودم! 

بعضی از اقوام حمله کننده امروز صبح رفتند اما بقیه هنوز اینجان. 

من هم که از ساعت هشت باید سر شیفت باشم. 

آی درس میخونیم آیییی! 

از من به شما نصیحت! 

تا مزدوج نشدین درستونو بخونین! 

فعلا!