جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

الهی ...

سلام

ساعت حوالی دوازده شب بود و درمونگاه تازه داشت خلوت میشد. بعد از یک حمله شدید و یکی دوساعته مریضها تازه تونستم به پشتی صندلی تکیه بدم و یه نفس راحت بکشم. چند دقیقه ای واقعا حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم. تازه از جا بلند شده بودم و میخواستم وبلاگو باز کنم و کامنتهای جدیدو بخونم که در درمونگاه باز شد و صدای دویدن دو سه تا بچه توی درمونگاه پیچید و بعد هم سروصدای مادرشون بلند شد که: ... ساکت باش. خدا بگم چکارت کنه. ... به هیچ جا دست نزن! مریض میشی باید بیارم سوزنت بزنم. ..... این لهجه را خوب میشناختم. حاضر بودم شرط ببندم یکی از خونواده هائی هستند که ازیکی از روستاهای شهر محل طرح به روستاهای نزدیک ولایت مهاجرت کردن. چند ثانیه بعد بود که پدر خانواده وارد شد و پیش از هرچیز خطاب به مسئول پذیرش گفت: پس دکتر نیست؟! مسئول پذیرش هم گفت: چرا هست. نشسته توی اتاقش! اول خانمه و بعد سه تا بچه تقریبا پنج شش ساله و هم سن و سال و درنهایت پدر خانواده خودشونو به در مطب رسوندند و منو خریدارانه نگاه کردند. ظاهرا به نظرشون مقبول اومدم چون مرده رفت دم پذیرش و یه نوبت گرفت و بعد خانواده پنج نفره با هم وارد مطب شدند. گفتم: بفرمائید. خانمه گفت: این بچه ام سرماخورده. بعد از چند سوال و جواب گفتم: گلودرد داره؟ سرفه هم میکنه؟ آبریزش بینی داره؟ توی خونه تب هم داشت؟ .......؟ و درکمال تعجب پاسخ همه این سوالات مثبت بود. بچه را معاینه کردم و بعد رفتم سراغ سایت و نوشتن نسخه را شروع کردم که پدر و مادر بچه ها کمی با هم پچ پچ کردند و بعد پدرشون گفت:   ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (267)

سلام

1. (14+) خانم مسئول داروخونه گفت: نه تا شربت ... تاریخ نزدیک دارم مینویسینشون؟ وقتی نوشتمشون اومد و گفت: هر چقدر به دکتر خودمون گفتم ننوشتشون. مرسی که هستی!

2. مسئول آزمایشگاه یکی از مراکز از اونجا رفت و یه مسئول جدید برای اون آزمایشگاه اومد. آخر وقت که میخواستیم برگردیم دیدم همه نمونه هائی که گرفته داره با خودش میاره. گفتم: اینها رو برای چی میارین؟ گفت: حقیقتش من پرستارم و اصلا چیزی از آزمایشگاه نمیدونم. بهم گفتند موقتا برو اونجا که صدای مردم بلند نشه هر روز آخر وقت نمونه هائی که گرفتی بیار خودمون آزمایشهاشونو انجام میدیم!

۳. به پیرزنه گفتم: بفرمائید. گفت: چند روزه وقتی گوش پاک کن را میکنم توی گوشم سرفه ام میگیره! (بعدنوشت: به کامنت جناب یکی زیر همین پست دقت بفرمائید)

4. شیفت شب بودم و درمونگاه غلغله بود. به مرده گفتم: درد سینه ای که میگین اصلا به درد قلبی نمیخوره و باید مال معده تون باشه. گفت: حالا اگه میشه یه نوار قلب هم بنویسین تا من خیالم راحت بشه. براش نوشتم و رفت پذیرش و قبض گرفت و بعد هم رفت توی اتاق گرفتن نوار قلب دراز کشید تا مسئول تزریقات آمپول یه مریض دیگه را  بزنه و بیاد سراغش. درمونگاه اون قدر شلوغ بود که بلافاصله اون مریض از ذهنم پاک شد و مشغول دیدن مریضهای بعدی شدم. حدود نیم ساعت بعد و وقتی کمی سرم خلوت تر شده بود  یادم به اون مریض افتاد. میخواستم برم و از پذیرش بپرسم مرده چی شد که یکدفعه در اتاق گرفتن نوار قلب باز شد و مرده ازش اومد بیرون و قبضشو پاره پاره کرد و پاشید توی صورت مسئول پذیرش و درحال گفتن یک سری کلمات مثبت شونزده رفت بیرون! مسئول پذیرش هم اومد توی مطب و گفت: ای وای اون قدر شلوغ بود که اصلا یادم رفت برم و به مسئول تزریقات بگم بیاد نوارشو بگیره!

5. نسخه بچه را که نوشتم رو کرد به پدرش و گفت: آمپول هم نوشت؟ گفتم: نه ننوشتم. خیالت راحت. پدرش گفت: اتفاقا این بچه آمپول دوست داره برای همین میپرسه!

6. یکی از اقوام یه مرخصی استعلاجی طولانی مدت ازم میخواست. گفتم: اصلا در این حدی که شما میخواین من نمیتونم بنویسم. باید یه متخصص براتون بنویسه. گفت: مهرساز آشنا دارم. بگم یه مهر متخصص داخلی براتون بسازه؟!

7. داشتم مریض میدیدم که یک خانواده جیغ زنان ریختند توی درمونگاه. از مطب پریدم بیرون و گفتم: چی شده؟ خانمه گفت: بچه ام بدون سابقه قبلی یکدفعه تشنج کرده. کارهای اولیه را براش انجام دادیم و داشتیم برای اعزام به بیمارستان آماده اش میکردیم و بچه هم همچنان بیهوش بود. مادر بچه اومد بالای سر بچه و گریه کنان گفت: چشمهاتو باز کن دخترم بیا با هم بریم مغازه میخوام برات بستنی توت فرنگی بخرم. یکدفعه بچه چشمهاشو باز کرد و گفت: من بستنی قیفی دوست دارم! و دوباره چشمهاشو بست!

8. داشتم برای مرده درباره بیماریش توضیح میدادم و او هم با دقت به صورتم خیره شده بود.وقتی بلند شد که بره گفت: ببخشید یه شوره توی ابروتون هست پاکش کنید!

9. ظهر داشتیم با ماشین اداره از درمونگاه برمیگشتیم. شیشه ماشین نیمه باز بود. یکدفعه یه حشره خورد به شیشه کنار من و یه مایع زردرنگ بخشی از شیشه را پر کرد. ساعت ده و نیم شب بود که سَرَمو خاروندم و یکدفعه یک پای سوسک از لای موهام افتاد زمین!

10. یکی از خانم دکترها ازم پرسید: بچه ای که توی استوری های این چند روز دکتر ... توی واتس آپ هست بچه شه یا نوه اش؟ گفتم: نمیدونم من اصلا استوری های ایشونو نمیتونم ببینم. گفت: من هم همین طور من هم توی گوشی شوهرم دیدم. با هم دوستند. گفتم: خب از شوهرتون چرا نپرسیدید؟ گفت: آخه شوهرم خبر نداره که من رمز گوشیشو میدونم!

11. خانمه چهارتا جعبه خالی قرص گذاشت روی میز و گفت: اینها قرصهای مادر شوهرم هستند. بنویسشون. گفتم: باشه. اما این دوتا قرص یکی هستند فقط کارخونه هاشون با هم فرق داره. گفت: یعنی یکی شونو نیاوردم؟ آخه سه نوع قرص میخوره. گفتم: خب اینها هم سه نوعند دیگه. گفت: واقعا؟ سه نوعند؟!

12.  خانمه گفت: این بچه مشکل قلبی داره. دیروز رفتیم امامزاده ... تا خوبش کنه و اونجا شب زیر کولر گازی خوابیدیم. حالا قلبش که خوب نشده هیچی سرما هم خورده!

پ.ن1. برای اولین بار در طول تاریخ میانگین بازدید روزانه (در طول یک ماه) از این وبلاگ از مرز هزار نفر گذشت (و البته مجددا به زیر هزار برگشت) از لطف همه دوستان ممنون.

پ.ن2. بعد از چند سال مصرف دارو و بهبود آزمایشاتم و ثابت موندن اونها در دو آزمایش دیگه با فواصل یک ساله با وجود گذشت دو سال از قطع داروها پزشکم خواست تا دو سال دیگه برای تکرار آزمایشات برم پیشش و باز هم نیازی به دارو نیست. آخیششششش (ممنون که سوال بیشتری نمیپرسید!)

پ.ن3. ما هر سال باتوجه به وضعیت اقتصادی و آب و هوا و ... محلی را برای مسافرت تعیین میکردیم و بعد میرفتیم سراغ تعیین زمانش. اما امسال ماجرا برعکسه. به این ترتیب: زمان سفر: اواخر شهریور. مکان: هر شهری که عماد قبول شد! فقط نمیدونم اگه دانشگاه ولایت قبول شد چکار کنیم . ضمن این که توی کنکور جداگانه تربیت بدنی هم شرکت کرد.

عسل یازده ساله

سلام

اواخر تیرماه تولد عسل بود و از مدتها پیش براش دنبال یک کادو مناسب بودم. عسل سال پیش و فقط چند روز بعد از این که براش یک جفت هدفون بی سیم خریده بودیم گمش کرده بود. هدفون از اون مدلهای گرون نبود اما برای عسل خوب بود و خیلی هم دوستش داشت و به همین دلیل تقریبا مطمئن بودم که یکی دیگه از همونها رو براش میخرم. اما با خوندن این پست درمورد نوت بوک جادوئی که خانم "تیلو تیلو" نوشته بودند کنجکاو شدم و در این مورد ازشون سوال کردم و بعد برای چند روز توی مغازه های اطراف خونه پرس و جو کردم که هیچکدوم نداشتند. داشتم به این نتیجه میرسیدم که همون هدفون را بخرم که چند روز پیش از تولد یکدفعه یادم اومد که میتونم به صورت مجازی هم خرید کنم! پس شروع کردم به گشتن توی فروشگاه های مجازی که هر کدوم هم توی شهری بودند. یکی نزدیک و یکی هم دور و محصول را با نام کاغذ دیجیتال پیدا کردم.  اما مسئله این بود که همه شون نوشته بودند بعد از ... روز کاری از خرید هدیه را ارسال میکنند و به این ترتیب عملا بسته تا روز تولد به دستم نمیرسید.بالاخره توی یکی از شهرهای بزرگ نزدیک ولایت یه مورد مناسب پیدا کردم و خریدمش. وقتی میخواستم پولشو واریز کنم نوشت لطفا هدیه همراه خرید را هم انتخاب کنید. بعد هم یک سری چیز برام ردیف کرد که هیچکدومشون به درد من نمیخوردن اما چون بدون انتخاب یک هدیه نمیشد خرید کرد (!) یکی شونو انتخاب کردم. بعد رفتم سراغ قسمت ارسال وجه که نوشت اول باید توی سایت ثبت نام کنید! رفتم قسمت ثبت نام و مشخصاتی که خواسته بود نوشتم و چندین بار روی دکمه ارسال کلیک کردم که هربار ارور میداد و میخواست چند لحظه بعد مجددا امتحان کنم! دیگه حوصله ام سر رفت و رفتم سراغ یه فروشگاه دیگه که یکدفعه دیدم توی یکی از فروشگاه ها نوشته بعد از یک روز کاری... از اون طرف یکدفعه یادم اومد که باید برای یک کار واجب از خونه بیرون برم پس سریع السیر پول را واریز کردم و از خونه بیرون رفتم. وقتی کارم تموم شد و برگشتم خونه دوباره رفتم سراغ سایت و یکدفعه متوجه شدم به خاطر عجله ای که داشتم درست نوشته را نخوندم و توی سایت نوشته فروشنده تا یک روز کاری وقت داره سفارش منو تائید یا رد کنه! و بعد از چند روز ارسالش میکنه! و  به این ترتیب هدیه باز هم دیر به دستم میرسید. از طرف دیگه یکدفعه یه فروشگاه مجازی توی ولایت پیدا کردم که همین محصول را داشت و طبیعتا میتونست هدیه را خیلی زودتر به دستم برسونه. پس تصمیم گرفتم برم و سفارشم را لغو کنم که یکدفعه پیام اومد سفارش شما تائید شد! جالب تر اینجا بود که محل این فروشگاه تا ولایت بیشتر از هزار کیلومتر فاصله داشت!

مونده بودم چکار کنم که نهایتا به این نتیجه رسیدم بهترین کار گفتن حقیقته. برای خانم فروشنده پیامی فرستادم و جریان را شرح دادم. چند دقیقه بعد بود که جواب اومد و فروشنده گفت حاضره برخلاف روال معمولش فردا در اولین فرصت بره اداره پست و کاغذ دیجیتال را برام ارسال کنه. ازشون تشکر کردم و منتظر شدم.

فردا صبح توی درمونگاه وقتی سرم خلوت شد. یه کامنت برای فروشنده نوشتم و گفتم: ببخشید ارسال شد؟ و بعد رفتم سراغ مریض بعدی. حدود یک ساعت بعد دوباره میرفتم توی سایت فروشگاه و اول کامنت قبلی را که هنوز دیده نشده بود حذف میکردم و بعد دوباره همون سوال را میپرسیدم. و باز حدود یک ساعت بعد! تا این که حوالی ظهر فروشنده برام کامنت گذاشت و گفت که الان داره از اداره پست برمیگرده و بعد هم یه عکس برام فرستاد و فهمیدم نه تنها خودشون لطف کردن و کادوش کردن بلکه یه بسته کوچک تر هم توی عکس بود که گفتند چون برای هدیه تولد بوده خودم هم براش یه هدیه گذاشتم! خلاصه که حسابی شرمنده شدم.

بسته یک روز بعد به سمت تهران ارسال شد و خیالم تا حدی راحت شد. اون شب خونه یکی از اقوام برای جشن تولد یه نفردیگه دعوت بودیم. بعد از اجرای مراسم مخصوص تولد و موقع باز کردن کادوها متوجه شدم یکی شون از اون هدفون های بی سیمه و من به وضوح حسرت را توی چشم های عسل دیدم. شب موقع خواب به آنی گفتم: فکر کنم اشتباه کردم. میترسم از کادوی من خوشش نیاد و همچنان چشمش دنبال اون هدفون ها باشه. فردا وقتی آنی از سر کار برگشت گفت: برای هدفون خیالت راحت باشه. گفتم: چطور؟ گفت: چند روز پیش که عسل را با خودم بردم سر کار همه همکاران منو برای تولدش دعوت کرد! حالا اومدن و ازم پرسیدن کادو براش چی بیاریم؟ من هم گفتم: هدفون بیسیم!

یک روز بعد سایت اداره پست را چک کردم و متوجه شدم بسته رسیده به اداره پست ولایت! و مسئله اینه که عسل توی خونه تنها بود. حالا من اضطراب داشتم که عسل جعبه را باز نکنه! چند دقیقه بعد آنی تماس گرفت و گفت: عسل زنگ زد و گفت یه بسته اومده در خونه چی توشه؟ من هم گفتم: بابا برای خودش یه مقدار خرید کرده بازش نکن! بعد هم که زودتر از من رسیده بود خونه و بسته را مخفی کرده بود.

سرانجام روز تولد عسل فرارسید و من هم که مرخصی گرفته بودم به مسئول تدارکات تبدیل شدم! یه آقائی هم برای تزئینات اومد که چنین کاری توی خونواده برای اولین بار رخ میداد و این هم شد نتیجه زحمات ایشون. بالاخره زمان برگزاری جشن فرارسید و من و عماد را از خونه بیرون کردن! ما هم رفتیم خونه جناب باجناق. بعد سر ساعت من رفتم و طبق آدرسی که آنی بهم داده بود کیک را از یه قنادی که تا به حال ندیده بودمش تحویل گرفتم. کیک را گذاشتم روی صندلی جلو و حرکت کردم که احساس کردم شمعی که با فوندانت درست کردن و بالای این کیک دو طبقه گذاشتن بدجور داره تکون میخوره و ممکنه بلائی سر کیک بیاره. اما دیگه به خدا توکل کردم و حرکت کردم! به سر چهارراه که رسیدم توقف کردم و بعد تازه شروع کرده بودم به حرکت که یکدفعه کیک رو به سمت عقب خم شد و رفت توی صندلی! کیک توی یک جعبه کوچیک و کم ارتفاع بود. لبه جعبه را گرفتم و آروم بلند کردم تا کیک دوباره به صورت ایستاده دربیاد که یکدفعه به حالت طبیعی برگشت و بعد از اون طرف خم شد و داشت می افتاد که ناچار شدم با دست بگیرمش! با دست به حالت طبیعی برش گردوندم و ولش کردم که دیدم کیک دیگه نمی ایسته و از یکی از دو طرف می افته! حالا از یه طرف با دست پر از خامه کیک را نگه داشته بودم تا نیفته. از اون طرف ماشین اومده بود وسط چهارراه و شصتادتا ماشین داشتند برام بوق میزدند و دقیقا در همون موقع صفحه گوشیم روشن شد و گوشیم صدا کرد و دیدم خانم مسئول داروخونه یکی از درمونگاههای روستائی برام پیامک داده که: شرمنده میشه برای این کدملی یه سونوگرافی رحم و ضمائم بنویسین؟ مال زندائیمه میخواد همین الان بره!

هرطور بود از چهارراه رد شدم و کنار خیابون نگه داشتم. بعد کیک را دوباره به صندلی تکیه دادم دستمو تا جائی که میشد پاک کردم و دور زدم و برگشتم دم قنادی! اونها هم کلی ابراز تاسف کردند و بعد گفتند درستش میکنند اما مثل اولش نمیشه که گفتم اشکالی نداره. به آنی زنگ زدم و این خبر خوش (!) را بهش دادم و بعد برگشتم خونه باجناق. سونوگرافی را نوشتم و منتظر شدیم تا زنگ زدند و گفتند کیک درست شده. این بار با عماد رفتیم و کیک را آوردیم که همه اون نقش و نگارهای روی کیک حذف شده بود و یک لایه خامه ساده آبی رنگ روی تمام کیک کشیده بودند. بعد هم کیک را بردیم و تحویل خانمها دادیم و دوباره برگشتیم خونه باجناق دوم. چندنفر دیگه از آقایون فامیل هم اومدند اونجا و منتظر شدیم تا از خونه خودمون زنگ زدند و اجازه ورود دادند و رفتیم و دیدیم خانمهای غریبه تشریف بردن و دیگه مجلس بی ریاست. خانمها که شام و کیک خورده بودند. ما هم خوردیم و بعد هم مراسم را با فامیلها ادامه دادیم و تمومش کردیم. کادوها را هم قبل از ورود ما باز کرده بودند و عسل مشغول بازی با همون کاغذ دیجیتال (نوت بوک جادوئی) بود که ازش یه عکس گرفتم و فرستادم برای فروشنده و باز هم ازشون تشکر کردم که باز هم تبریک گفتند. هدفون های بی سیم را هم دیدم که همه همکاران آنی پول روی هم گذاشته بودند و یه هدفون گرون قیمت خریده بودند! امیدوارم این بار گم نشه.

پ.ن1. همون طور که خانم مهربانو  فرمودند نمیشه برای ما تیرماهی ها یه کار راحت انجام بشه.این هم پست ایشون.

پ.ن2. چند روز پیش از تولد خودم توی اوایل تیرماه به دکتر ایرمان عزیز هم پیام دادم و تولدشونو تبریک گفتم. متاسفانه با نابودی پرشین بلاگ وبلاگ ایشون نابود شد اما همچنان توی کانال تلگرامشون مینویسند. گرچه با فواصل خیلی زیاد. حتما این پست دکتر پرسیسکی را هم خوندین و میدونین که ایشون هم تیرماهی هستند. صبا هم اخیرا نوشت که تیرماهیه. خلاصه که پرچم تیرماهی ها بالاست!

پ.ن3. به عسل میگم: چند هفته است که نخواستی شب برات قصه بگم چرا؟ میگه: ممنون. دیگه پیش از خواب خودم کتاب میخونم. خب ظاهرا یک دوره دیگه از زندگی دخترم هم تموم شده.

پ.ن4.هدیه خود خانم فروشنده هم یک سری برچسب دخترونه بود.

پ.ن5. این پست را میگذارم تا بعد از ساعت دوازده شب روز عاشورا منتشر بشه. گرچه اون موقع خودم هم سر شیفتم اما میترسم یادم بره!