جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

اندر حکایت آن آش!

سلام

سه چهار سال پیش بود. یه روز پنجشنبه و من پزشک یکی از درمونگاه هایی که همیشه خدا شلوغ بود. من هنوز هم نفهمیدم که چرا یه روستا با این جمعیت باید هرروز این همه مریض داشته باشه. شاید به قول یکی از دوستان چون هیچ جای دیگه ای برای وقت گذرونی توی این روستا نیست مردم هرروز میان درمونگاه و با یه حق ویزیت به شدت ارزون چند دقیقه ای با یه نفر صحبت میکنن تا دلشون باز بشه!

ظهر بود و درمونگاه بالاخره خلوت شده بود. آخرین مریضها رو هم دیدم و براشون نسخه نوشتم درحالی که مطمئن بودم خیلی از اونها روز شنبه هم دوباره همین جا هستن. آخرین مریض که بیرون رفت چند لحظه صبر کردم تا مطمئن بشم کس دیگه ای نمیخواد بیاد توی مطب، بعد از روی صندلی بلند شدم و شروع کردم به آماده شدن برای رفتن. پاهام اول خشک شده بودن اما بعد از چند قدم حرکتشون طبیعی شد. از مطب بیرون اومدم، با پرسنلی که قرار بود با هم برگردیم ولایت هماهنگ کردم و به طرف ماشین رفتیم.

دم در درمونگاه بودیم که خانم 《ی》مسئول داروخونه صدام کرد و گفت: دارین میرین دکتر؟ یه لحظه صبر کنین من آش پختم بیارم بخورین. من زیاد اهل خوردن آش نیستم اما وقتی دیدم قدمهای خانمهای همراهمون سست شده برگشتم! حقیقتش کلی هم تعجب کردم که چطور فرصت کرده آش بپزه؟

من یه بشقاب آش خوردم و هرچقدر تعارف کردند نتونستم بیشتر بخورم. بعد هم منتظر شدم تا بقیه پرسنل هم آششونو بخورن و بعد رفتیم و سوار ماشین شدیم.

یک هفته دیگه هم گذشت. پنجشنبه هفته بعد بود که دوباره به همون درمونگاه رفتم. و جالب این که دوباره همون صحنه ها عینا تکرار شد. وقتی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم از خانمهای همراه پرسیدم: جریان این آش چیه؟ خانم 《ی》اهل این کارها نبود. خانمها اول یه نگاهی به هم کردن، بعد کمی دم گوش هم پچ پچ کردن و بالاخره یکیشون گفت: حقیقتش یه دعا گرفته که باید شش تا پنجشنبه آش بپزه و این دعا رو بهش بخونه و به یه تعداد خاصی بده این آشو بخورن تا مرادشو بگیره. گفتم: حالا چه مرادی هست؟ یکی از خانمها شروع کرد به خندیدن و اون یکی سرشو انداخت پایین و سومی گونه هاش قرمز شد. گفتم: فهمیدم نمیخواد بگین!

هفته بعد یه روز توی اواسط هفته رفتم اونجا. وقتی برای یه کاری رفتم توی داروخونه مرکز با دیدن یه پسر جوون و خوش تیپ که روپوش سفید پوشیده بود و مشغول کار بود تعجب کردم. خانم 《ی》 جلو اومد و با لبخند گفت: خیلی وقت بود که می گفتم کارم خیلی زیاده و نیاز به کمک دارم، بالاخره یه همکار برام فرستادن! از داروخونه که اومدم بیرون به خودم گفتم: یعنی واقعا دعا داره اثر میکنه؟! همون شب وقتی داشتم با خانم دکتر 《ف》 دندون پزشک سابق مرکز که چند هفته پیش به یه مرکز دیگه منتقل شده بود چت میکردم براش جریان آشو هم گفتم. خانم دکتر چند دقیقه ساکت شد و بعد گفت: ببخشید میشه اگه واقعا دعا اثر کرد به من هم اطلاع بدین؟!

چند هفته توی اون درمونگاه نرفتم ولی دیگه خودم هم کنجکاو شده بودم! وقتی بعد از چند هفته رفتم اونجا یه سر رفتم توی داروخونه که دیدم خبری از خانم 《ی》نیست و پسر همکارش اونجا تنهاست. وقتی از داروخونه بیرون اومدم از یکی از پرسنل پرسیدم: پس خانم 《ی》 کجاست؟ گفت: فهمیدن داره از داروهای داروخونه میدزده اخراجش کردن! نمیدونم بالاخره آش اثر خودشو گذاشته بود یا نه؟!

پ.ن۱: شرمنده اما نتونستم با یه پست خاطرات شروع کنم. انشاالله دفعه بعد.

پ.ن۲: حروف استفاده شده برای مسئول داروخونه و دندون پزشک کاملا تصادفی انتخاب شدند و ربطی به اسم یا فامیل اونها نداره.

پ.ن۳: از خانم 《ی》بی خبرم اما دکتر 《ف》حدود یک سال هست که ازدواج کرده.

پ.ن۴: کار دندونهام داره تموم میشه و بعدش باید برای آنی نوبت بگیرم. چند سال پیش ماجرای شکسته شدن سه تا از دندونهام و روکش کردنشونو نوشتم (توی یکی از پستهایی که به دلایلی ناچار شدم حذفشون کنم) و حالا جناب دندون پزشک فرمودند دور تا دور اون روکش ها درحال پوسیدنه و یه روز با یه ضربه کوچیک کنده میشن و اون موقع بخش باقی مونده شون اون قدر کوچیکه که دیگه قابل روکش کردن هم نیستند خدا به خیر کنه.

پ.ن۵: نمیدونم تصادفیه یا عمدی ولی سلیقه عماد به طور کلی با من و آنی متفاوته(به قول یه نفر ۳۶۰ درجه!!) از صبح تا شب که مشغول گوش دادن به آهنگ های رپ جدیده، چند ماه پیش اولین گوشی هوشمند خودشو خرید که بعد از چند هفته تحقیق توی نت برخلاف انتخاب من و آنی یه مدل هواوی رو انتخاب کرد و فعلا هم ازش راضیه و از همه مهم تر این که بعد از کلی تحقیق (به قول خودش البته) تصمیم گرفته سال دیگه بره رشته انسانی حتی وقتی به گفته خودش توی مدرسه شون کلا دو نفر قصد دارن برن انسانی! (این بار از عماد نوشتم دیگه از عسل نمی نویسم!)

پایان یک پایان (۳)

سلام

مراسم چهلم هم تمام شد و زندگی ما (گرچه دیگه هیچوقت مثل قبل نمیشه) داره کم کم به سمت یه زندگی معمول پیش میره. ازجمله بعد از مدتها فرصت شد به مشکلات جسمی خودمون برسیم.

از سال ۷۴ عینکی شدم و تقریبا همیشه عینکم به چشمم بود اما مدتی بود که احساس میکردم موقع مطالعه یا نوشتن نسخه بدون عینک راحت ترم! چون این مسئله ممکنه اولین نشونه یه سری مشکلات جدی چشم باشه سری به چشم پزشک زدم که بعد از معاینه فرمودند دارم به پیرچشمی مبتلا میشم و تا چند سال آینده باید از دو عینک مختلف استفاده کنم، یکی برای دور و یکی برای نزدیک. دیگه کم کم سن بالا داره اثر میکنه.

یه مشکل دیگه ام درد نسبتا شدید و گه گاهی لثه ام بود درست همون جایی که چند سال پیش یه دندون کشیده بودم. همکار محترم دندون پزشک هم اول یه گرافی کامل (OPG) گرفتند و بعد فرمودند ایراد از دندون عقل نهفته است و باتوجه به جای نامناسبی که داره (تقریبا داخل سینوس) توصیه کردند موقع درد گرفتن لثه ام درصورت لزوم چند روز مسکن بخورم و خودمو درگیر یه جراحی سخت نکنم. بعد هم فرمودند چندتا از دندونهام مشکل جدی دارن و لازمه هرچه زودتر به دادشون برسم وگرنه کارشون بیخ پیدا میکنه. تا حالا دوتا از دندونها رو درست کردم و باتوجه به تاخیر چندماهه در پرداخت حقوق و چندین ماهه در پرداخت مزایا و پرداخت بخشی از هزینه مدارس بچه‌ها و خرج بنایی و .... کفگیرمون حسابی به ته دیگ نزدیک شده! خدا عاقبتمونو به خیر کنه.

پ.ن۱: کار بنایی عملا متوقف شد. چون پس انداز من و باجناق گرامی که کارمند یه اداره دیگه است تموم شده و باجناق گرامی شغل آزاد هم اون قدر پول نداره که جور ما دوتا رو هم بکشه! البته سرمای هوا هم در گرفتن این تصمیم بی تاثیر نبوده.

پ.ن۲: عسل میگه: قراره فردا ما رو ببرن آزمایشگاه. اگه گفتی کجا؟ توی مدرسه پسرونه.‌ اگه اونجا دیدم یه پسر خوش تیپ هست که من عاشقش شدم اما اون عاشق من نشده میدونی چکار میکنم؟ مقنعه مو برمیدارم و موهامو باز میکنم و ایننننجووووررری تکونشون میدم تا متوجه من بشه!

پ.ن۳: چند روز جدّاً به تعطیل کردن وبلاگ فکر میکردم اما لطف و محبت خیلی از شما دوستان گرامی یکی از مهم ترین دلایلی بود که باعث شد اینجا سرپا بمونه. باز هم از همه شما سپاسگزارم و شرمنده که نتونستم تک تک جواب همه کامنتهای شما رو بدم.

انشاالله به زودی به روال معمول این وبلاگ برمیگردیم.