جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۱)

سلام

۱. یکی از راننده های شبکه بعد از چند سال درمونگاهشو عوض کرد. علتشو که ازش پرسیدم گفت: آقای دکتر مثل پسرش باهام رفتار میکرد. گفتم: مگه بده؟ گفت: این که یهو نصف شب زنگ بزنه بهت بگه برو یه ظرف ماست برام بخر بیار خیلی خوبه؟!

۲. (۱۶+) توی یکی از درمونگاه های همیشه شلوغ بودم. چند نفر  از مریضها هم پشت در مطب ایستاده بودن.مرده به خانمها گفت: بیایید همه با هم نریم توی مطب، هرکسی سر نوبت خودش بره، مثلا الان من شماره هشتاد و یکم، شماره ۸۲ کیه؟ ۸۳ کدومه؟ ۸۴ کجاست؟ و بعد یکدفعه گفت: خانمها! کدومتون هشتاد و پنجه؟!

۳. پیرزنه گفت: قرصهای فشارمو هم بنویس. میدونی که من از کدوم قرصها میخورم؟ گفتم: من از کجا باید بدونم؟ گفت: از اونجا که درسشو خوندی!

۴. به پیرمرده گفتم: امروز فشارتون خوبه. گفت: از دولتی سر شماست!

۵. خانمه گفت: بیا گلوی منو ببین درد میکنه؟!

۶. مرده گفت: چند روز بود که روی دستم عفونت کرده بود، حالا عفونت دستم زده به دندونم درد گرفته!

۷. خانمه پسرشو با فرم و کیف مدرسه آورد. گفتم: بفرمائید. گفت: داشتم از مدرسه پیاده میبردمش خونه دیدم توی راه صورتش یخ کرده!

۸. خانمه گفت: میخواستم مادرمو با دفترچه خودم بیارم دفترچه مو پیدا نکردم دفترچه شوهرمو آوردم، گفتم اول ازتون بپرسم ببینم توی دفترچه یکی دیگه دارو مینویسین؟!

۹. (ناراحت کننده) چندتا بچه دبستانیو برای معاینه آوردن درمونگاه. یکی شون یه دختر بود که دستهای خیلی کوتاهی داشت و عملا از شونه تا آرنجو نداشت. فرستادمشون خونه بهداشت برای معاینات اولیه. چند دقیقه بعد بهورزشون بهم زنگ زد و گفت: ببخشید آقای دکتر! این دختره رو از کجاش فشار بگیریم؟!

۱۰. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: راستی مدتیه که یبوست هم دارم. هربار که میرم دستشویی اندازه یه زایمان طول می کشه!

۱۱. نسخه یه بچه رو می نوشتم که مادرش گفت: یه سوزن هم براش بنویس. بچه گفت: نهههه پس اقلا به جای سوزن آمپول بنویس دردش کمتره!

۱۲. پیرزنه گفت: دفترچه مو مهر کن برم پیش متخصص. گفتم: پیش کدوم دکتر میری؟ گفت: همون که گرون میگیره!

پ.ن۱: خوشحالم که خانم مینوچهر و همین طور مادر سرکار خانم رافائل کمی بهتر شدن. به امید سلامتی کاملشون.

پ.ن۲: همیشه سعی کردم مطلب سی.ا.سی توی این وبلاگ نگذارم. پس با اجازه تون درمورد وضعیت این روزها هم سکوت می کنم. بخصوص که حال و حوصله نوشتن توی یه وبلاگ دیگه را هم ندارم و نمیخوام جناب فیل.تر پاشون به اینجا باز بشه.

پ.ن۳: عسل از مدرسه اومده خونه و میگه: آناهیتا گفت: ما تازه یه تبلت آمریکایی خریده بودیم، اون وقت اونها به جای این که ازمون تشکر کنن که جنسشونو خریدیم سردارمونو کشتن!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۰)

سلام

۱. پیرزنه گفت: من همونی هستم که وقتی روز اول از مرخصی برگشتی سر کار بهت گفتم خدا مادرتو رحمت کنه. گفتم: خیلی ممنون. حالا بفرمائید. گفت: تلویزیون مادرتو نمیخوای بدی بیرون؟ من توی خونه تلویزیون ندارم!

۲. پیرمرده گفت: چندتا آمپول برام نوشتی؟ گفتم: یکی. گفت: چند روز یک بار باید .... نه راستی گفتی یکی پس هیچی خداحافظ!

۳. (۱۸+) خانم مسئول تزریقات گفت: من امروز شارژر موبایلمو نیاوردم. میشه شارژر شما رو قرض بگیرم؟ شارژرو برد و چند دقیقه بعد برگردوند و گفت: چیز شما خیلی بزرگه به مال من نمیخوره!

۴. به پیرمرده گفتم: الان چه داروئی مصرف میکنین؟ گفت: تو که از این دکتر الکی ها نیستی، نصف موهات سفید شده، خودت باید تشخیص بدی!

۵. به دختره گفتم: براتون کپسول بنویسم می تونین سر ساعت بخورین؟ گفت: اگه مادرم یادش بمونه بهم یادآوری کنه بله!

۶. توی یه خونه بهداشت بودم که نزدیک یه مدرسه بود. داشتم مریض می دیدم که یه صدای بوق بلند شد. گفتم: این چه صداییه؟ بهورزشون گفت: چند روز پیش یکی از دانش آموزهای این مدرسه توی تصادف کشته شد. خونه شون هم نزدیک مدرسه است. قرار شد تا مدتی زنگ مدرسه رو نزنن به جاش بوق بزنن تا مادر اون بچه با صدای زنگ مدرسه به یاد بچه اش نیفته!

۷. خانمه گفت: بچه ام سرما خورده الان هم باید واکسن شش سالگی شو بزنه، مشکلی نداره؟ بچه رو دیدم و گفتم نه مشکلی نداره میتونین واکسنشو بزنین. وقتی از مطب بیرون رفتند بچه برگشت توی مطب و گفت: ببخشید واکسنش خیلی درد داره؟!

۸. در حین دیدن یه بچه به مادرش گفتم: چشمش ترشح داره؟ گفت: بله. خود بچه گفت: نه! مادرش گفت: مگه درد نمیکنه؟ خب همون میشه دیگه!

۹. به پیرمرده گفتم: فشارتون سیزدهه در حد خوردن قرص نیست. گفت: پس در حد چیه؟!

۱۰. پیرزنه گفت: قرصهای فشارمو هم بنویس. گفتم: اسمشون چیه؟ گفت: آخه من سواد دارم که بگم اسم قرصهام چیه؟! (البته تا حدودی حق داشت بنده خدا اما چون خیلی از خاطراتو توی این مدت ننوشته بودم خاطره کم داشتم!)

۱۱. به خانمه گفتم: سرفه هم میکنین؟ گفت: کم مثلا در حد روزی یک بار!

۱۲. وارد ساختمان شبکه بهداشت که شدم نگهبان جلو در گفت: از دور که میایین چقدر موهاتون سفید شده. گفتم: اون وقت از نزدیک سفید نشده؟ گفت: نه!

پ.ن۱: با آرزوی سلامتی برای مادر دوست بسیار محترم مجازی سرکار خانم رافائل.

پ.ن۲: عماد و عسل با هم بحثشون شد و حسابی از خجالت هم دراومدن. چند دقیقه بعد عسل گفت: بابا! اون قدیما چقدر زندگی خوب بود. گفتم: چطور؟ گفت: آخه من اصلا فحش بلد نبودم!