جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (149)

سلام 

1. خانمه با یه بچه حدودا ده ساله اومدن توی مطب و بچه نشست روی صندلی. به مادره گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: اون قدر دهنش بو میده که معلمش از کلاس بیرونش میکنه توی راه که می اومدیم شیشه رو مجبور شدیم باز بگذاریم! 

2. مرده یه کارت صلاحیت بهداشتی برای مغازه اش گرفت. بعد گفت: من برای گرفتن یه کارت پدرم دراومد. شما چطور این همه درس خوندین دکتر شدین؟! 

3. به پیرمرده گفتم: کاپشنتونو دربیارین تا فشارتونو بگیرم. گفت: کاپشنمو دربیارم یا آستینشو بزنم بالا؟ گفتم: خب اگه دوست دارین آستینشو بزنین بالا. گفت: آخه نمیره بالا! 

4. داشتم برای یه پسر حدودا هجده ساله نسخه مینوشتم که مادرش گفت: قلیون (غلیون؟) هم می کشه. پسره گفت: نه نمی کشم. مادره گفت: پس لابد میخوریش! 

5. برای یه سرباز نسخه نوشتم. گفت: میشه برام یه استعلاجی هم بنویسین؟ فقط بی زحمت خوش خط بنویسین. دفعه پیش نتونستن خطتونو بخونن استعلاجی تونو قبول نکردن! 

6. پسره از لحظه ای که نشست روی صندلی گفت: برام آمپول ننویسینا! اما درنهایت اون قدر پدرش گفت: این تا آمپول نزنه خوب نمیشه که مجبور شدم یکی براش بنویسم. وقتی پسره بلند شد و خواهرش نشست روی صندلی بهم گفت: حالا که در حق من نامردی کردین باید در حق این هم نامردی کنین و براش آمپول بنویسین! 

7. نسخه دختره رو نوشتم که مادرش گفت: این یکی دخترم هم مریضه. گفتم: برای اون هم توی همین نسخه دارو بنویسم؟ گفت: نه بی زحمت بهم بگین تا برم براش یه ویزیت دیگه بگیرم! 

8. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: صبح که از خواب بیدار شدم یه عطسه کردم گردنم گرفت! 

9. خانمه دخترشو آورده بود. بعد از نوشتن نسخه گفت: دخترم امسال کنکور داره. چطور درس بخونه تا پزشکی قبول بشه؟ گفتم: چی بگم؟ باید برین پیش متخصص این کار. گفت: دخترم اون قدر به پزشکی علاقه داره که شوهرم از همین حالا رفته تمام وسایل پزشکیو اصلشونو براش خریده! 

10. مرده گفت: من اومدم پیشتون فقط برای این که ازتون بپرسم با این زخم میتونم وضو بگیرم؟! 

11. خانمه گفت: این دفترچه ام فقط یه برگ دیگه داره. بی زحمت بکنینش وقتی دفترچه رو عوض کردم میارمش توش یه نسخه برام بنویسین! 

12. خانمه گفت: برام یه نوار قلب بنویسین. وقتی نوشتم گفت: حالا برم آزمایشگاه؟! 

پ.ن1: میگم حالا من دارم پیر میشم حواسم نیست هی میگم معتادنامه رو نوشتم تا بیشتر از سه تا پست خاطرات پشت سر هم نگذارم. آخه یکی از شما که جوونین و باهوشین و تحصیلکرده نباید میگفتین فقط دوتا پست خاطرات پشت سر هم گذاشته بودم نه سه تا؟! کل برنامه ریزی این وبلاگ به هم ریخت! 

پ.ن2: گه گاه پیش اومده که بعضی از دوستان کلا در این که این چیزهائی که من مینویسم واقعا اتفاق افتادن یا نه شک کردن. جهت اطلاع بهشون توصیه میکنم برای دیدن مشتی نمونه خروار به اینجا مراجعه کنن. 

پ.ن3: ساعت حدود یک صبح به عسل میگم: تو خوابت نمیاد؟ میگه: نه خوابم نمیاد ببین اینجوری نمیکنم. بعد تا جائی که میتونه دهنشو باز میکنه و چند ثانیه بعد می بنده!

پ.ن4: (بعدنوشت) از وقتی نوشتن این پستو شروع کردم هی به خودم گفتم توی پی نوشت های آخرش باید روز زنو تبریک بگم اما باز یادم رفت! باتشکر از دکتر سودای گرامی بابت یادآوری شون روز زن بر تمامی مادران و زنان کشورم مبارک

معتادنامه (6)

سلام 

طبق قراری که با خودم گذاشتم یه پست غیر خاطراتی مینویسم. امیدوارم به اندازه من فکر نکنین که بیمزه اند! 

1. به پسره که تازه میخواست توی مرکز ترک اعتیاد پرونده درست کنه گفتم: اصلا چرا معتاد شدی؟ گفت: از بی پولی و بدبختی اعصابم خرد بود. یک ساعت بعد همین سوالو از یکی دیگه پرسیدم گفت: توی دبیرستان بابام اونقدر بهم پول توجیبی میداد که نمیدونستم چکارش کنم رفتم تریاک خریدم! 

2. خانمی که توی مرکز نزدیکمون کار میکنه ازم پرسید: شما توی درمونگاه .... هم شیفت میدین؟ گفتم: بله چطور؟ گفت: پس خودتون بودین شش سال پیش که داداشم توی درمونگاه مرد. وقتی ما گریه می کردیم شما چقدر آروم بودین! 

3. آقای پرستار مرکزمون به پسره گفت: خونواده ات میدونن درحال ترکی؟ گفت: اصلا نمیدونن من معتاد بودم. فکر می کنن این شربتو هم برای ناراحتی کلیه ام میخورم! 

4. مرده گفت: میشه توی متادون آب ریخت و خوردش یا اثرش از بین میره؟! 

5. مرده یه بیمار قدیمی مرکز بود که شربتشو با تخفیف می گرفت. یه روز دوسه تا شربت گرفت و رفت بیرون. چند دقیقه بعد دوباره برگشت و چندتا شربت دیگه گرفت. آقای پرستار مرکزمون گفت: تو که همین الان شربت گرفتی! مرده گفت: من یه سی سی شونو هم نمیخورم! آقای پرستار مرکزمون کنجکاو شد و دنبالش رفت بیرون و وقتی برگشت گفت: داشت اون بیرون شربتهارو به چندتا معتاد دیگه میفروخت! به اندازه تخفیفش هم سود میکرد! 

6. مدتی بود که چند نفر از معتادین محترم می اومدند و می گفتند: شربتی که به ما دادین توش آبه! بعد از کلی بررسی فهمیدیم بعضی ها میان و دوتا شربت میگیرن و بعد یه شیشه آب میدن و میگن: حواسمون نبود پول کم آوردیم فقط یه شیشه میبریم! 

7. (18+) خانمی که توی مرکز نزدیکمون کار میکنه صدام کرد و گفت: تو آقای .... رو میشناختی که مریض ما بود؟ گفتم: نه چطور؟ گفت: چند روز پیش دونفر رفتن اداره پلیس و خودشونو تسلیم کردن و گفتن: ما رفته بودیم خونه آقای ..... شیشه می کشیدیم که یکدفعه دیدیم یه گوسفند اومد توی اتاق. گرفتیمش و سرشو بریدیم و تکه تکه اش کردیم. وقتی حالمون سر جاش اومد دیدیم صاحبخونه بوده! 

8. مرده اومد توی مرکز و گفت: دنبال کار میگردم. گفتم: مدرکتون چیه؟ گفت: لیسانس پیشگیری از اعتیاد دارم. (خنده دار نبود اما پیشگیری کجا درمان کجا؟) 

9. نوروز سال پیش صاحب مرکز برای عید یه جعبه گز بهمون عیدی داد. امسال عیدیش تبدیل شد به یه دونه کیک! 

10. مدتی بود که آقای پرستار مرکزمون می گفت: از عید دیگه نمیام سر کار تا این که یه روز نزدیک عید یه نفر اومد و گفت: گفتن بیام کارتونو یاد بگیرم بعد از عید به جاتون بیام. آقای پرستار مرکزمون هم فرمودند: نه خودم میام. و دیگه مثل بچه آدم اومد سر کار! 

11. مرده اومد توی مرکز و گفت: شما اینجا دکتر دارین؟ گفتم: بفرمائین. گفت: من امروز نرفتم سر کار میشه یه گواهی برام بنویسین؟! 

12. (13+) آقای دکتر مرکز نزدیکمون روز بیست و هشتم اسفند ازدواج کرد. دو روز پیش بهم گفت: چرا متاهل ها میگن ازدواج بده؟ به من که تا حالا خیلی هم خوش گذشته! 

پ.ن1: (14+) فکرشو هم نمیکردم بعضی ها اون جوک عهد دقیانوسی که توی پست قبل بهش اشاره کردم نشنیده باشن. اما ظاهرا تعدادشون هم کم نیست. پس اون ورژنیشو که من شنیدم اینجا میگذارم: 

یارو میمیره. بهش میگن: طبق اعمالت تو میری جهنم. اما چون چندتا کار خوب هم انجام دادی میگذاریم خودت انتخاب کنی که جهنم ایرانی بری یا اروپائی. یارو هم میگه من یه عمر دوست داشتم برم اروپا و نشد. حالا دست کم بریم جهنم اروپائی. 

وقتی میره میبینه سر هر ساعت میان و یه مقدار قیرو داغ میکنن و یه قیف میگذارن انتهای دستگاه گوارششون (!) و قیرو خالی میکنن اونجا. بعد از چند هفته یارو به خدا میگه: میشه چند روز برم جهنم ایرانی به اقوامم سر بزنم؟ وقتی بهش اجازه میدن و میره میبینه همه خوش و خرم نشستن دور هم! میگه: پس اینجا خبری از قیف و قیر نیست؟ میگن: چرا اما یه روز قیف نیست، یه روز قیر نیست، یه روز مسئولش نیست امضا کنه، یه روز ما مرخصی هستیم، .... 

پ.ن2: سه روز پیش بعد از چند ماه عسلو بردم پارک. فقط از کنار تاب می دوید کنار سرسره بعد از اونجا کنار الاکلنگ (؟) و دوباره کنار تاب. سوار هیچکدوم هم نشد! فکر کنم دوران پارک رفتن عسل هم داره به سر میرسه!