جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (148)

سلام 

1. خانمه گفت: برام دوتا آمپول 6.3.3 بنویسین. شوهرش گفت: نه یه پنادر براش بنویس. وگرنه این یکیو امروز میزنیم برای دومیش اینجا یه روز قیف نیست یه روز قیر نیست ....! 

2. به پیرمرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: چند روزه که احساس می کنم یه چیزی توی بدنم کمه! 

3. به خانمه گفتم: توی خونه هیچ داروئی مصرف کردین؟ گفت: آره! یه قرصی هست جدیدا اومده برای سرماخوردگی .... آهان ادالت کلد! 

4. این یکی ربطی به مریض نداره. خنده ام گرفت وقتی دیدم خانمه جواب آزمایششو آورد و دیدم نوشته: تست بارداری. نتیجه: مثبت. میزان طبیعی: منفی! 

5. مرده گفت: رفتم آزمایش حالا میبینم کراتینینم خیلی بالاست. گفتم: مگه چقدره؟ گفت: حداکثر مقدار طبیعیشو زده یک و دو دهم مال من یک و پونزده صدمه! 

6. خانمه دخترشو آورده بود. گفتم: مشکلشون چیه؟ مادره گفت: معده اش درد میکنه. بعد یهو به دخترش گفت: به من چه؟ خودت بگو مگه بچه ای؟! 

7. به مرده گفتم: قدتون چقدره تا توی فرم بهداشت حرفه ای تون بنویسم؟ گفت: سال پیش 175 سانت بود حالا رو نمیدونم! 

8. خانمه گفت: آب دهنمو که قورت میدم همه جای بدنم درد میکنه! 

9. خانمه به یه خانم دیگه گفت: من برم ببینم قدم چقدره تو هم برو ببین سنت چقدره؟! 

10. کاردان بهداشتیمون گوشیشو داد دستم و گفت: دکتر شرمنده من عجله دارم میشه تا این فرمهارو پر میکنم اینو که میگم برای خانمم توی اس ام اس بنویسین؟! بعد که نوشتم گفت: حالا خانمم میتونه خط شمارو توی اس ام اس بخونه؟! 

11. خانمه نوزادشو آورده بود. معاینه کردم و گفتم: کاملا سالمه. گفت: اون وقت طوری نیست ببریمش پیش متخصص اون هم ببینه؟! 

12. داشتم نسخه یه بچه رو مینوشتم. به پدرش گفتم: چند کیلو وزنشه؟ بچه رو بلند کرد و یه کم تکونش داد و گفت: حدود دوازده کیلو! 

پ.ن1: این پست قرار بود چند روز پیش نوشته بشه و امروز فقط یه سال نو مبارک بنویسم اما یهو باران کار و خونه تکونی و شیفت و .... باریدن گرفت و نشد! 

پ.ن2: اگه امروز فقط یه سال نو مبارک مینوشتم بعدش با خیال راحت یه پست خاطرات دیگه میگذاشتم اما حالا دیگه نمیشه چون باخودم قرار گذاشتم بیشتر از سه تا پست خاطرات پشت سر هم نگذارم! 

پ.ن3: پزشک خانواده یکی از روستاهای دورافتاده تعریف میکرد: برای عید پارسال تصمیم گرفتم برم یه جائی که دست کم چند روز از دست مردم پرتوقع اینجا راحت باشم. یه تور گرفتم و ایام نوروزو رفتم سنگاپور. داشتم توی خیابونهای اونجا قدم میزدم که یکی زد پشت شونه ام و گفت: دکتر! مریضهارو ول کردی به امان خدا و داری برای خودت میگردی؟!! 

پ.ن4: به درخواست دوستان میخواستم این پست از عماد بنویسم که یهو یادم افتاد یه جمله قصارش از چند ماه پیش مونده و ننوشتم! شهریورماه که کیش بودیم، توی یکی از نمایشهای طنز مجری عمادو صدا کرد و او هم رفت روی صحنه. مجری ازش پرسید: ازکجا اومدین کیش؟ عماد هم اسم یه شهر دیگه رو گفت! وقتی اومد پیشمون گفتیم: چرا اسم یه شهر دیگه رو گفتی؟ گفت: خب برنامه طنز بود دیگه من هم برای خنده گفتم! 

پ.ن5: سال نو بر همه دوستان مبارک فقط من هنوز نمیدونم از ساعت دوازده شب تا زمان سال تحویل چه سالیه؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (147)

سلام 

1. نسخه بچه رو نوشتم. از روی صندلی بلند شد و مادرش نشست روی صندلی و شروع کرد به گفتن مشکلش. در همون حال بچه آروم آروم به میز نزدیک شد و یه چوب آبسلانگ از روی میز برداشت و گذاشت توی جیبش! هم خنده ام گرفته بود و هم روم نمیشد برای یه تکه چوب چیزی بگم. 

2. به پیرزنه گفتم: دیگه مشکلی نداشتین؟ دخترش گفت: آبریزش بینی هم داره. وقتی نسخه شو نوشتم و رفتند بیرون پیرزنه به دخترش گفت: چرا گفتی آبریزش بینی دارم؟ قرصشو که توی خونه داریم! 

3. پیرزنه گفت: چرا من هروقت تو رو میبینم یاد پسرعموم میفتم؟! 

4. خانمه برای بچه اش ویزیت گرفته بود تا صلاحیتشو برای شرکت توی مسابقات ورزشی تائید کنم. گفتم: حالا که ویزیت گرفتین چه داروئی توی خونه لازم دارین تا بنویسم؟ گفت: هر داروئی که شما بنویسین! 

5. پیرمرده با درد سینه اومد و گفت: لطفا بگین ازم نوار قلب بگیرن. الان توی خیابون دیدم که خواهرزاده ام تصادف کرد. رفتم بهشون خبر دادم و اومدم اینجا. مسئول تزریقات مرکز درحال گرفتن نوار قلب بود که یه پیرزن اومد توی درمونگاه و شروع کرد به دادن انواع ناسزاها به پیرمرد که روی تخت خوابیده بود. گفتم: جریان چیه؟ گفتند: این مادر پسریه که تصادف کرده به برادرش میگه تو دروغ میگی که پسرم تصادف کرده! 

6. مرده گفت: از صبح دلم درد میکرد اما نیم ساعت پیش استفراغ یه حالی بهم داد! 

7. (13+) مرده اومد با شکایت از این که با یکی دعواش شده و طرف با لگد زده توی ب.ی.ض.ه اش. براش سونوگرافی نوشتم. جوابشو که آورد دیدم تومور نشون داده! فرستادمش پیش جراح. 

8. (18+) خانمه با عفونت ادراری اومده بود. به شوهرش گفت: داروهائی که مصرف کردم و خوب نشدم توی ماشینه برو بیارشون. وقتی شوهرش رفت خانمه به من گفت: میدونین مشکل من چیه؟ شوهرمو فرستادم بیرون تا بهتون بگم شوهرم بعد از س.ک.س خودشو نمیشوره و من ناراحتم. بی زحمت وقتی اومد بهش بگین خودشو بشوره! (خدائیش هرچقدر سعی کردم روم نشد چیزی بهش بگم) 

9. خانمه گفت: بچه ام ریتالین میخوره اما بهتر نشده. گفتم: خب ببرینش پیش دکتر خودش. شاید قرصهاشو زیاد کنن. گفت: این همه دارو داره میخوره این قرصشو هم زیاد کنن؟ گفتم: خب حالا شاید هم داروهاشو کم کردن. گفت: با این قرصها هم بهتر نشده اون وقت کمش کنن؟! 

10. به خانمه گفتم: دفترچه تون که برگ نداره. گفت: حالا یکی برام جور کن! 

11. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: میخواستم یه چوبو بشکنم که صدا کرد. البته پام نه چوب! 

12. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: خوابش خیلی سنگینه یه چیزی بدین خوابش سبک بشه! 

پ.ن1: توی یه گروه وایبری بودم که چند پزشک از شهرهای مختلف کشور درستش کردن. یکی از حاضرین در گروه جمله ای گفت که احساس کردم توی یه وبلاگ خوندمش. به طور خصوصی ازشون پرسیدم: شما نویسنده وبلاگ ..... نیستین؟ گفت: چرا! ایشون هم از روی شهرم منو شناخت! گفتم: وبلاگمو لو بدی وبلاگتو لو میدم! واقعا که دنیا چقدر کوچیکه! 

پ.ن2: کسی میدونه اسم دخترانه «شوبو» متعلق به کدوم قوم ایرانیه؟ 

پ.ن3: عسل میگه: بابا نرو سر کار. میگم: باید برم سر کار که بهم پول بدن. میگه: خب میریم از مغازه پول میخریم!

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (7)

سلام 

تابستون همین امسال بود و من شیفت صبح درمونگاه بودم. ساعت حدود دوازده ظهر بود و حمله مریضها تازه تموم شده بود. از روی صندلی بلند شدم تا سری به اتاق استراحت بزنم که یه نفر وارد مطب شد. یه لحظه فکر کردم که خانم دکتر «م» دندونپزشک جدید مرکزه که اومده پاس شیرشو توی دفتر حضور و غیاب بنویسه و بره. اما چشمم به یه پیرزن چاق افتاد که به نسبت سنش خیلی خوب راه می رفت و کاملا سرحال بود. 

پیرزن جلو اومد و روی صندلی نشست و دفترچه بیمه شو روی میز گذاشت. یه چادر رنگی روی سرش بود که به جرات میتونستم بگم توی چندسالی که از عمرش میگذره اتو نشده. گرچه تابستون بود و هوا گرم، یه ژاکت بافتنی تنش بود که گرچه رنگش روشن بود اما چندین و چند لکه به رنگهای مختلف روی اون به چشم میخورد. یکی دو پارگی هرکدوم به طول حدود ده سانتیمتر هم روی ژاکت دیده میشد که پوست بدن پیرزن از داخل یکی از اونها به وضوح مشخص بود. چند تار موی به هم چسبیده و کثیف هم از یکی دو قسمت از زیر روسریش بیرون اومده بود که معلوم نبود چند روزه رنگ حمامو به خودشون ندیدن. 

به نظر سنش حدود شصت تا شصت و پنج سال بود برای همین وقتی یه نگاه به دفترچه بیمه اش انداختم و دیدم متولد 1312 است یه لحظه جا خوردم. پیرزن کاملا شمرده و آروم شروع به گفتن مشکلاتش کرد. یه شرح حال کامل ازش گرفتم و نسخه شو نوشتم و دادم دستش. پیرزن گفت: ویزیتشو رایگان کردی؟ گفتم: نه چرا باید رایگان میکردم؟ پرسنلین؟ گفت: نه اما خدا میدونه که ندارم. آدم دردشو به کی بگه؟ میدونی چند ساله که بیوه شدم؟ اگه بدونی دخترهامو با چه بدبختی به دندون گرفتم و بزرگشون کردم؟ تو اصلا میدونی من چرا توی این تابستون این لباسو پوشیدم؟ میدونی چقدر به مرده شور التماس کردم تا این لباسو از تن یه مرده درآورد و بهم داد؟ ... 

پیرزن ساکت شد و دیگه تنها صدائی که به گوش میرسید صدای گریه اش بود. نمیخواستم بیشتر از این جلوی من خجالت بکشه. دفترچه شو برداشتم و ویزیتشو رایگان کردم و بهش دادم. اون هم بعد از کلی تشکر و دعا به جون من و خونواده ام از مطب خارج شد. 

چند دقیقه بعد یکی از پرسنل درمونگاه اومد توی مطب و گفت: دکتر! شما ویزیت این پیرزن که الان اومدو رایگان کردین؟ چرا؟ گفتم: خب پول نداشت بیچاره. پرسنل چشمهاش گرد شد و گفت: پول نداره؟ وقتی شوهرش مرد هرچقدر مال و اموال داشت بالا کشید. میدونی همین الان چندتا خونه و مغازه توی همین شهر داره که آخر هرماه میره و کرایه هاشونو جمع می کنه؟! 

یه لحظه سر جام خشک شدم. قبلا هم آدم خسیس دیده بودم اما این یکی واقعا نوبرش بود. 

واقعا این پیرزن فکر میکرد تا چند سال دیگه فرصت لذت بردن از زندگیش و استفاده از پولهاشو داره؟ اصلا تعجب نمیکردم اگه میشنیدم همون دخترهائی که ازشون تعریف میکرد آرزوی مرگشو دارن تا به ارثشون برسن و بتونن راحت زندگی کنن. 

پرسنلمون بیرون رفت و یه نفر دیگه وارد مطب شد. این بار دیگه خانم دکتر «م» بود. 

پ.ن1: واقعا هیچوقت این افرادو درک نکردم. چه به اون جهان اعتقاد داشته باشیم و چه نه، جمع کردن این پولها عملا بی فایده است. 

پ.ن2: دوست مجازی گرامی خانم دکتر نفیس! خوشحالم که از اون بیماری سخت نجات پیدا کردین و باز به عنوان یه پزشک در اون بیمارستان هستین نه به عنوان بیمار. (لطفا نپرسین از کجا فهمیدم چون نمیتونم بهتون بگم!)

پ.ن3: امروز حقوق بهمن ماهو به حسابمون ریختن با همون مبلغ همیشگی. وقتی سراغ اون مبلغ مربوط به خبره شدنمو گرفتم گفتند: پول مربوط به سال پیش که رفته جزء دیون! این مدت هم پزشک خانواده شدین که چون حقوق پزشک خانواده درنهایت مشخصه عملا فرقی براتون نمیکنه. فقط میمونه اون چندماهی که توی امساله و پزشک خانواده نبودین. اگه تا قبل از پایان سال جواب خبره شدنتون از تهران بیاد و پول های این چندماه هم نره جزء دیون یه حکم جدید براتون میزنیم تا پولتونو بگیرین! گفتم: حالا مبلغش چقدر هست؟ گفتند: ماهی هشتاد نود هزار تومن! 

پ.ن4: عسل رفته توی دستشوئی که یهو میگه: باباااااا بیاااااااا بابااااااااا 

رفتم توی دستشوئی و میگم: چیه؟ چرا داد میزنی؟ میگه: یه مورچه توی دستشوئیه. میگم: خب؟ چکارش کنم؟ میگه: خب بیا بشورش میخواد بره خونه شون!