جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

تهران پایتخت ایران است (5) (بخش شمال (3)

سلام

دوشنبه سی و یکم مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک

همون طور که گفتم قلعه رودخان را ندیدیم و برای امروز هم برنامه های دیگه ای داشتیم. اما مگه می شد تا اینجا بیاییم و برای اولین بار قلعه رودخان را نبینیم؟ پس ناچار شدیم بعضی از برنامه های امروز را حذف کنیم و درعوض بریم به سمت قلعه رودخان. توی گوگل مپ مسیر را سرچ کردیم و به راه افتادیم. اما مسیرمون از چنان جاده های باریک و روستائی میگذشت که چندبار شک کردیم داریم به سمت یکی از مهم ترین جاذبه های اون منطقه میریم یا نه؟ بالاخره بعد از طی کردن چند ده کیلومتر به محل پرداخت ورودیّه رسیدیم و وارد محوطه قلعه رودخان شدیم.

به زحمت یه جای پارک پیدا کردم و نگه داشتم. کمی که پیاده روی کردیم وارد بخشی شدیم که پر از انواع غرفه ها بود. از فروش انواع خوراکی ها تا غرفه های گرفتن عکس با لباس محلی و حتی مغازه ای که مردم پول میدادند تا چند لیوان را با یه ضربه توپ بشکنند و من ندیدم هیچ کسی موفق به انجام این کار بشه. یکی از عجیب ترین خوراکی هائی هم که اونجا دیدم رب کیوی بود که نمیدونم برای چه غذاهائی استفاده میشه.

بعد از طی کردن یه مسافت کوتاه رسما عملیات پله نوردی شروع شد. پله ها را کوتاه و مناسب درست کردن اما بالا رفتن از اون همه پله با اون هوای گرم و شرجی ساده نبود و تازه فهمیدم چرا اون پائین مردم چوب هایی را به عنوان عصا میخریدند. هر چقدر بالاتر میرفتیم از تعداد غرفه ها کاسته میشد و محیط طبیعی تری را شاهد بودیم. گرچه تا اواخر راه گه گاه یه غرفه فروش مواد خوراکی جلومون سبز میشد. راه همچنان پیچ میخورد و از کوه بالا میرفت. البته نباید از زیبائی مسیر با درختها و نهرهای آب و ... هم گذشت. خط دهی موبایل هم کم کم شروع به ضعیف شدن کرد و بعد قطع و وصل شدن و بالاخره قطع شد. در بعضی جاها راههای میان بری هم توی کوه ایجاد شده بود که بعضی از مردم از اونها استفاده میکردند. در چندجا هم به تابلوهائی برخوردیم که تعداد پله های باقیمونده تا قلعه را نشون میداد که البته بیشتر به نظر میرسید نوعی تبلیغ از یکی از غرفه ها باشه تا برای راهنمائی مردم. اواسط راه بودیم که عماد خسته شد. گرچه تقریبا همه مسیر تا اونجا را هم روی صندلی عقب ماشین خواب بود اما هنوز بی حال بود و گفت که دیگه نمیتونه ادامه بده. کمی استراحت کردیم اما فایده ای نداشت. بالاخره آنی طبق معمول ازخود گذشتگی کرد و پیش عماد موند و من و عسل به راه ادامه دادیم. اما حدود بیست پله بالاتر و وقتی به تابلو 444 پله به قلعه مونده رسیدیم عسل گفت: بابا! من هرچقدر فکر میکنم نمیتونم تا آخرش بیام بالا و حاضر هم نیستم تنها جائی بشینم تا تو بری و برگردی. پس همین جا میمونم و میرم پیش مامان و عماد. گفتم: باشه. همون جا ایستادم و نگاهش کردم تا رسید پیش عماد و مادرش. راستش یه لحظه خودم هم تصمیم گرفتم که برگردم. اما میدونستم که در این صورت تا خدا میدونه چند سال دیگه که دوباره مسیرمون به اون طرفها بیفته ناراحتم که تا اونجا رفتم و قلعه را ندیدم. پس نهایتا با یک بطری کوچیک آب معدنی دوباره به سمت بالا راه افتادم. هی بالا رفتم و بالا رفتم و بالا رفتم. گه گاه هم چند لحظه جائی صبر میکردم و یه استراحت کوچیک داشتم. هرچقدر که بالاتر میرفتم تعداد کسانی که پشیمون شده بودند و برمیگشتند بیشتر میشد. ضمن این که گرمای هوا هرچقدر بالاتر میرفتیم خشکسالی های شدیدتری را باعث میشد (رجوع شود به قسمتهای قبلی همین سفرنامه! ). درنهایت فقط اون مسئله روانی و این که به خودم ثابت کنم که میتونم باعث می شد که به راهم ادامه بدم.

به تابلو 100 پله به قلعه مونده که رسیدم به خودم گفتم: حالا که تا اینجا اومدم بااااید تا آخرش برم. حتی اگه نهایتا جنازه مو پائین بیارن! کمی که بالا رفتم بالاخره اولین نشونه از قلعه دیده شد! بعد هم کمی بالاتر رفتم و بالاخره به در قلعه رسیدم که آقائی کنارش با یه یخدون بستنی یخی میفروخت!  اما جالب این که خود قلعه هم یه ورودی جدا داشت! و چون نت خط نمیداد فقط هم نقدی میگرفتن!  یعنی اگه من کیف پولمو با خودم نیاورده بودم مجبور بودم از دم در ورودی برگردم! البته مبلغش زیاد نبود (چهار هزار تومن برای ایرانی ها و پنجاه هزار تومن برای خارجی ها!).

ورودی را دادم و وارد قلعه شدم که متوجه شدم بزرگتر از چیزیه که تصور میکردم. این عکسی بود که همه جاهائی که قلعه را معرفی میکردند دیده بودم و حالا بالاخره خودم از نزدیک میدیدمش. اما درست روبروی این برج یه برج دیگه تقریبا شبیه به اون هم وجود داشت و پشت اون هم یه محوطه بزرگ که چون دیگه نگران آنی و بچه ها شده بودم از خیرش گذشتم. اما با هر فلاکتی که بود از هر دو برج بالا رفتم و اونجا چرخیدم. راستش فکر نمیکردم داخل قلعه هم این همه پله باشه اما تا اونجا رفته بودم و باید همه جاشو میدیدم. جلوتر از من یه دختر تقریبا همسن عسل بود که وقتی پدرش بهش گفت: چرا نشستی؟ بلندشو بیا بالا. گفت: آخه بیام بالا که چی بشه؟ اینجا که همه اش شکل همه. امروز بدترین روز زندگی منه! هیچ وقت توی عمرم این همه راه نرفته بودم!  بعضی جاها هم نوشته بود ممکنه ریزش کنه با احتیاط عبور کنین! که من نفهمیدم مثلا چطور باید عبور میکردیم؟! اما یه نکته جالب برای من وقتی بود که داشتم از پله های برج پائین می اومدم و پاهام دیگه درد گرفته بودند و یک دفعه یکی از دو نفری که پشت سرم بودند با لهجه غلیظ ولایت گفت: دکتر! این دوست ما دلش درد میکنه. یه نسخه براش نمینویسی؟! شاید اگه شلیک خنده جفتشون بعد از این جمله نبود واقعا برمیگشتم و ازشون درمورد دل دردش سوال میپرسیدم. اما وقتی دیدم انگار قصدشون فقط تمسخره اصلا به روی مبارک نیاوردم و اونها هم ساکت شدند. یک ساعتی توی قلعه بودم و عکس گرفتم و بعد هم از یکی از چند شیر آب کنار هم که آب آشامیدنی داشتند ظرف آبمو پر کردم و به سمت پائین حرکت کردم. چند بار به آنی زنگ زدم که موبایل خط نمیداد. پس با آخرین سرعتی که برام ممکن بود به سمت پائین راهمو ادامه دادم.

و این هم چند مکالمه از حرفهائی که بین جماعت بالا رونده و پائین رونده (!) رد و بدل میشد:

-: خیلی دیگه مونده؟

=: نه ... پله دیگه مونده.

-: ارزششو داره؟

=: بله خیلی قشنگه (بعضی ها هم میگفتن نه بابا یه قلعه خیلی معمولیه برگردین!)

++++++++++++++++++++++++

-: آفرین! دخترتون چقدر خوب راه میره. انگار اصلا خسته هم نشده.

=: ممنون. از اردیبهشت تا حالا دفعه چهارمه که میارمش اینجا.

-: اگه این قدر خوب راه میره چرا آوردیش اینجا؟ خب ببرش کربلا!

++++++++++++++++++++++++

-: ارزششو داره؟

=: بله. فقط یادت باشه باغ پرندگان و پارک دلفینهاشو حتما ببینی!

-: اینها که توی شهر خودمون هم هست!

=: بله ولی اینجا یه چیز دیگه است خخخخخ شرمنده گفتم بالاخره باید یه طوری تشویقت کنم که ادامه بدی!

+++++++++++++++++++++++

-: انگار اون بخش هائی که سطح شیبداره و پله نیست توی تعداد پله ها حساب نشده درسته؟

=: بله دیگه روی تابلوها تعداد پله ها رو نوشته فقط.

-: پس گولمون زدن. بیشتر از چیزی که بهمون گفتن داریم راه میریم. حقمونو خوردن!

................

پائین رفتن خیلی ساده تر از بالا رفتن بود. بعد از چند دقیقه به جائی رسیدم که از آنی و بچه ها جدا شده بودم اما اونجا نبودند. دوباره بهشون زنگ زدم که ارتباط برقرار نشد. باز هم پائین تر اومدم و بالاخره تونستم بهشون زنگ بزنم که آنی گفت: توی ماشین هستیم. و من همچنان به سمت پائین رفتم. از اواسط  راه برگشت بود که پاهام شروع کرد به لرزیدن و حتی یک بار ناخودآگاه روی یکی از پله ها نشستم! اما هرطوری که بود خودمو به پائین و بعد به ماشین رسوندم. آنی نشسته بود پشت فرمون ماشین و گفت: برو بشین اون طرف. میدونم اون قدر پادرد داری که نمیتونی رانندگی کنی! و اون روز دیگه من رانندگی نکردم! بچه ها چیزی خریده بودند که تا حالا ندیده بودم و به عنوان ناهار همونو خوردیم. یک عدد سوسیس بزرگ که یه سیخ چوبی وسطش فرو رفته بود و به عنوان "کورن داگ" فروخته میشد.

بدون این که به آنی و بچه ها بگم کجا داریم میریم گوگل مپ را روشن کردم و براش نقش "ناویگیتور" را بازی کردم تا به یک محل دیگه برای دریافت ورودیّه رسیدیم و فهمیدم که درست اومدیم. دریاچه سد سقالکسار آخرین جائی بود که توی برنامه سفرمون گنجونده شد. راستش پیش از رفتن به اونجا هیچ تصویری ازش ندیده بودم و هیچ شناختی ازش نداشتم. دریاچه خیلی بزرگ نبود و چند ردیف درخت دور تا دور اونو پوشونده بود که منظره زیبائی ایجاد کرده بودند. افراد زیادی اطراف دریاچه نشسته بودند. و چند راس گاو و چند قلاده سگ ولگرد هم بینشون رژه میرفتند و ازشون غذا میگرفتند. عسل گفت میخواد بره قایق سواری ولی نه عماد و نه آنی حالشو نداشتن. پس قرعه فال به نام من بیچاره فتاد و یه قایق پدالی دو نفره اجاره کردم و رفتیم توی آب که البته فقط اسما دو نفره بود و تقریبا همه زمانو تنها داشتم پدال میزدم! پدر پاهام اون روز دراومد و تا مدتی موقع بیدار شدن از خواب دوتا  پای دردناک داشتم! یک ساعتی اونجا نشستیم و چای خوردیم. بعد هم ازشون خواستم بلند بشن و راه بیفتن. چون براشون یه سورپرایز دیگه تدارک دیده بودم. اما وقتی حرکت کردیم هر سه نفرشون گفتند حال این که جای دیگه ای برن ندارن و من هم پشیمون شدم که از اونجا بلندشون کرده بودم! اما دیگه حرکت کرده بودیم. پس رفتیم به سمت ویلائی که برای دو شب اجاره کرده بودم. سورپرایزم هم موند برای سفر بعدی که به شمال بریم و نمیدونم چه زمانی خواهد بود. از شهر زیبای لاهیجان گذشتیم و رفتیم تا به "لیالستان" رسیدیم و بعد دور زدیم. آنی از کنار یه خیابون باریک فرعی گذشت که بعد از رد شدنش فهمیدم باید از اون میرفتیم! پس صبر کردیم تا گوگل یه راه دیگه پیدا کنه و از اون مسیر بریم.

وارد مسیر جدید شدیم و رفتیم تا روستا تموم شد و دیگه داشتیم توی یه جاده باریک و خالی رانندگی میکردیم تا بالاخره به یه روستای دیگه رسیدیم. و بالاخره توی اون روستا به سه خونه کنار هم رسیدیم و فهمیدیم که به مقصد رسیدیم. اما نمیدونستیم جائی که ما اجاره کردیم کدومه؟ نهایتا شماره موبایل صاحب ویلا را از روی قرارداد پیدا کردم و بهش زنگ زدم:

-: سلام آقای .....! من ... هستم که ویلاتونو برای امشب اجاره کردم. ما الان رسیدیم دم سه تا خونه. اما نمیدونیم خونه ای که ما اجاره کردیم کدومه.

=: منظورتون چیه که نمیدونین کدومه؟!

-: منظورم اینه که نمیدونیم کدوم یکی از این سه تا خونه است! میشه تشریف بیارین دم در؟

=: شما اصلا قراردادی که براتون اومد نخوندین درسته؟

-: چطور؟

=: اونجا نوشته باید پیش از رسیدن بهم زنگ بزنین تا من خونه بمونم. من الان اونجا نیستم. حتما از اون جاده خاکی هم اومدین درسته؟

-: جاده خاکی؟ نه ما از طریق پل ... اومدیم دم خونه.

=: چه جالب! چون همه کسانی که به من زنگ نمیزنن و خودشون میان گوگل میبردشون توی جاده خاکی و راهشون کلی دورتر میشه. به هرحال من حدود بیست دقیقه دیگه میرسم خونه. خداحافظ.

به آنی گفتم: چطور گوگل هوای ما رو داشت و نبردمون جاده خاکی؟ گفت: حتما همون جا که گفت بپیچین و من نپیچیدم میرفته جاده خاکی!

نشستیم توی ماشین تا صاحب ویلا از راه رسید و در را باز کرد و با ماشین رفتیم توی حیاط. خونه نسبتا بزرگ بود با دو اتاق خواب و با قیمتی که ما گرفته بودیم واقعا می ارزید. احتمالا چون کمی از شهر دور بود و بعدا فهمیدیم نت هم گاهی مشکل پیدا میکنه. یه نکته دیگه هم این که فاصله چندانی تا قبرستان نداشت. برای من و آنی اهمیتی نداشت اما شاید این مسئله هم قیمت خونه را کمتر کرده بود. طبق معمول کارت ملی را دادم و کلیدو گرفتم. بعد هم صاحب خونه که به نظر میرسید روی تمیز بودن خونه اش خیلی حساسه رفت. وسایل لازم را از ماشین پیاده کردیم و بعد با ماشین برگشتم لب جاده و برای شام و صبحانه خرید کردم و دوباره برگشتم پیش آنی و بچه ها. شام خوردیم و خوابیدیم.

سه شنبه اول شهریور سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز صبح هم من و آنی از خواب بیدار شدیم و پشت میزی که بیرون از اتاقها گذاشته بودند صبحانه خوردیم و بعد هم منتظر شدیم تا بچه ها بیدار بشن. بعد سوار ماشین شدیم و برگشتیم لاهیجان و خودمونو به شیطان کوه رسوندیم و چرخی اونجا زدیم. خوشبختانه شهربازی تعطیل بود! اما سوار تله کابین شدیم و بعد از این که ازمون عکس گرفتند بالا رفتیم که مسیر زیبا ولی کوتاهی داشت.به آنی گفتم: این دختری که ازمون عکس گرفت واقعا حوصله اش سر نمیره؟ از صبح تا شب فقط باید بگه توی دوربین نگاه کنین و تا سه بشمره!  اون بالا هم چرخی زدیم و بستنی خوردیم. عسل دوست داشت بره باغ وحش کوچکی که اونجا بود ببینه که آنی گفت: قبلا اونجا رو دیدیم (توی یه مسافرت سالها پیش که توی وبلاگ ننوشتم) و نهایتا عسل هم نرفت. یه پارک کوچک هم اون بالا بود و در مجاورت اون یک مزرعه بزرگ چای که ظاهرا برای فروش گذاشته بودندش. از روی کنجکاوی یه برگ چای را از شاخه جدا کردم و جویدم اما طعمش هیچ شباهتی به چای نداشت! بعد هم برگشتیم پائین. چون دیگه چیز خاصی اون بالا نبود. بعد توی مغازه هائی که اونجا بود قدم زدیم و به یه چای فروشی رسیدیم که جناب فروشنده کلی از چای هاش تعریف کرد و گفت اونهارو به شهرهای مختلف میفرسته. بعد گفت: شما از کجا اومدین؟ گفتیم: از ولایت. گفت: اتفاقا اونجا هم کلی مشتری دارم. مثلا یه آقائی که اسمشو فراموش کردم و سر یه فلکه که اسمش یادم رفته طلافروشی داره مرتبا با من تماس میگیره و من براش چای میفرستم! مقداری ازش چای خریدیم که خوشمزه هم بودند اما نه درحدی که آدم بخواد از ولایت تماس بگیره براش بفرستند! توی یک مغازه هم هواپیماهای کوچک مسافربری میفروخت که باید بادشون میکردیم و من یک دفعه یادم اومد که این مغازه توی سفر چند سال پیش چقدر توجه منو به خودش جلب کرد. چون روی هواپیماهای بادی که میفروخت اسم و لوگو یکی از شرکتهای هواپیمایی اسرائیلی بود! اون سال خیلی شک داشتم به عنوان یه خرید جالب بخرمش یا نه اما بالاخره نخریدم. امسال هم که اگه اشتباه نکنم مال یکی از ایرلاین های آمریکائی بود.

از شیطان کوه پایین اومدیم و رفتیم پائین و رسیدیم به استخر اما پیاده نشدیم چون آنی و بچه ها گفتند ظاهرا فقط یه مقدار آبه و چیز دیدنی نداره! اما توی حاشیه استخر رفتیم به فست فود و رستوران "جانان". باز هم هرکسی چیزی سفارش داد و من هم تصمیم گرفتم غذای محلی بخورم و برای اولین بار اناربیج سفارش دادم که نداشتند. من هم تصمیم گرفتم یه غذای جدید دیگه را امتحان کنم که البته محلی نبود! پس استیک مرغ سفارش دادم. تجربه استیک گوشت باشه برای یک بار دیگه!

روز تولد و ازدواجمونو هم پرسیدند تا هرسال برامون پیام تبریک بفرستند. حالا ببینیم میفرستند یا نه؟ آنی خواست آبشاری که توی اینترنت توی عکسهای شیطان کوه بود پیدا کنم. از پرسنل رستوران پرسیدم که گفتند: باید همین خیابونو برین بالا. گفتم: ما همین الان از این خیابون اومدیم پائین! گفتند: نه همون جاست. بعد از غذا دوباره از همون خیابون بالا رفتیم که آبشاری در کار نبود. اما اون بالا به مقبره کاشف السلطنه رسیدیم. خواستم ماشینو پارک کنم که آنی و بچه ها گفتند: مگه اومدیم اینجا که بریم زیارت اهل قبور؟! (خلاصه اگه شما رفتین برام تعریف کنین چه شکلیه من نتونستم ببینمش!) از یه نفر دیگه آدرس آبشار را پرسیدم که گفت: همین خیابونو برین پائین! نهایتا زنگ زدم به اخوی که خودش سه ماه پیش اومده بود اونجا و اون بهم گفت که این آبشار درواقع مصنوعیه و فقط در ساعتهای خاصی روشنش میکنن!

داشتیم فکر میکردیم کجا بریم که عسل گفت: پس ماچند روزه که اومدیم شمال. اون وقت نباید بریم دریا؟! گفتم: راست میگه خب! وسایل لازم برای دریا رفتنو داریم؟ آنی گفت: توی صندوق عقبه! توی اینترنت خونده بودم چمخاله یکی از بهترین ساحل های ایرانو داره. پس همون موقع به سمت چمخاله حرکت کردیم. وقتی رسیدیم مثل بیشتر مردمی که اونجا بودند کنار ساحل نشستیم و عسل رفت توی آب. کلّی توی آب بازی کرد و بعد اومد و گفت: یکی تون بیاد پیشم توی آب! آنی که نرفت، عماد هم هنوز بیحال بود و نهایتا قرعه فال به نام خودم خورد! رفتیم توی آب و کلی خوش گذروندیم و کلی هم صدف جمع کردیم که علاوه بر اون شکل معمول صدف های شمال زائده های استوانه ای شکلی هم داشتند و نمیدونم چرا. عسل هم یک سطل از صدف ها پر کرد.

توی آب بودیم تاوقتی که هوا تاریک شد. عسل نمیخواست از آب بیرون بیاد اما به خاطر سرما ناچار شد. به هر فلاکتی که بود لباس عوض کردیم و رفتیم توی ماشین. رفتیم ویلا و رفتم حمام و بعد رفتم و برای شام و صبحانه فردا خرید کردم و برگشتم. شام را خوردیم و خوابیدیم.

چهارشنبه دوم شهریور سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز صبح بعد از خوردن صبحانه بچه ها را بیدار کردیم و وسایل را جمع کردیم و بعد به صاحب خونه زنگ زدم که حدود نیم ساعت بعد اومد و خونه را تحویل گرفت و خوشبختانه نظافت خونه مورد قبول ایشون واقع شد. بعد به سمت شرق به مسیرمون ادامه دادیم.

رفتیم و رفتیم تا به چابکسر رسیدیم و بعد از اون استان گیلان تمام شد و وارد استان مازندران شدیم. ساعت حدود یک بعدازظهر بود که به مقصد بعدی سفر رسیدیم. یعنی شهر رامسر. به صاحبِ خونه ای که اجاره کرده بودیم زنگ زدم که گفت: مهمون دیشبی تازه خونه را تخلیه کرده و دارم شستشو میکنم. لطفا همون ساعت دو که توی قرارداد هست تشریف بیارین. توی این یک ساعت رفتیم یکی از مغازه های فروش غذای بیرون بر و بالاخره غذائی که عسل توی فومن میخواست و نداشتند (قرمه سبزی) را هم خریدم. بعد هم رفتیم و ویلا را تحویل گرفتیم که برای اولین بار توی این سفر داخل شهر بود و نت هم مشکل کمتری داشت. عماد منتظر بود که اون شب بازی فوتبال یکی از تیمهای مورد علاقه شو ببینه اما با ورود به ویلا آه از نهادش بلند شد چون تلویزیون به دیش ماهواره وصل بود و نتونستیم هیچ شبکه فوتبالی توش پیدا کنیم.

بعد از ناهار کمی استراحت کردیم وساعت حدود چهار بعدازظهر از خونه بیرون اومدیم. تا من داشتم در خونه را میبستم آنی نشست پشت فرمون و بعد گفت: خب حالا کجا بریم؟ گفتم: هرجا که دوست داری. حرکت کردیم و اومدیم توی خیابون اصلی که یکدفعه چشممون افتاد به تابلو جواهرده و آنی هم به اون سمت حرکت کرد. جاده باز هم شروع کرد به  پیچ خوردن و از کوه بالا رفتن به حدی که آدم یاد جاده اولسبلانگاه می افتاد. از یک آبشار کوچک گذشتیم که الان اسمش یادم نیست. باز هم از اون پیچهای کامل و با شیب تند توی جاده بود که آنی خیلی عالی ازشون میگذشت. رفتیم و رفتیم تا این که در اواسط راه به ابرها رسیدیم و بخشی از مسیر را درمِه طی کردیم و در اواخر راه به بالای ابرها رسیدیم. قسمت این بود که اینجا دریای ابر را ببینیم نه اولسبلانگاه. متاسفانه زاویه دیدمون طوری نبود که مثل اولسبلانگاه ازش لذت ببریم اما باز هم زیبائی های خودشو داشت.بالاخره به جواهرده رسیدیم. یه روستای زیبا بالای کوه که دارای هتل و متل و کلی ویلای اجاره ای بود. مسیر خودمونو ادامه دادیم تا به پایان ده رسیدیم. ماشینو لابلای ماشینهای دیگه پارک کردیم و درحالی که هوا حسابی خنک شده بود و گه گاه چند قطره باران هم میبارید خودمونو به آبشاری که اونجا بود رسوندیم. بعد بالاتر رفتیم و به یکی و بعد دوتا بند کوچیک که در مسیر آب بسته شده بود رسیدیم. یه آبشار بزرگ تر هم از دور دیده می شد که با بچه ها امکان این که تا اونجا پیاده بریم نداشتیم. پس همون جا موندیم و عکس گرفتیم و لذت بردیم. بعد برگشتیم پائین و توی بازارچه ای که نزدیک آبشار اولی بود بلال خریدیم دونه ای سی هزار تومن. خانمی هم میخواست بهمون عسل بفروشه که آنی کیفیتشو نپسندید.

متاسفانه از ترس تاریک شدن هوا جرات نکردیم بیشتر اونجا بمونیم و توی خود ده را هم بگردیم اما به نظر میرسید جای قشنگی باشه. یه جا هم تابلوی "به طرف درمانگاه شبانه روزی" را دیدیم که نمیدونم دولتی بود یا خصوصی. یه جا هم آنی از من که برای برگشتن پشت فرمان نشسته بودم خواست تا نگه دارم و ویلا قیمت کنه تا ببینیم با خود رامسر چقدر تفاوت قیمت دارند که بهمون از شبی پونصدهزار تا پنج میلیون تومن قیمت دادند. بعد هم حرکت کردیم و همون مسیری را که رفته بودیم برگشتیم. بعد کمی با ماشین توی شهر رامسر چرخیدیم و شام خریدیم و توی راه برگشت به ویلا به بازار سنتی رامسر رسیدیم که برخلاف تصور من نه سرپوشیده بود و نه شبیه اکثر بازارهای سنتی که دیده بودم. اما زیبا و چشم نواز بود. بعد هم به ویلا برگشتیم . عماد به خاطر ندیدن فوتبال ناراحت بود که براش شارژ خریدیم تا با نت گوشیش ببینه و خودمون هم خوابیدیم.

پنجشنبه سوم شهریور سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز صبح بعد از صبحانه به آنی گفتم: توی این سفر به خاطر خواب بودن بچه ها خیلی از جاهائی که دوست داشتم ببینیم را ندیدیم. خوب شد اون برنامه اولیو اجرا نکردیم. یه فکری کرد و گفت: جای خوبی همین نزدیکی سراغ داری که تا بچه ها خوابند بریم و برگردیم؟ یه سرچ کردم و بهش گفتم: راه بیفت! سوار ماشین شدیم و مستقیم رفتیم بلوار کازینو. یه بلوار که وسطش یه مسیر برای پیاده روی ساخته شده  و با کاشت درخت و انواع گیاهان واقعا منظره زیبائی به وجود اومده بود. مسیری که به گفته گوگل طولش دو کیلومتره و از هتل قدیم رامسر تا ساختمان قدیمی کازینو به خط مستقیم امتداد داره. اون روز با رفتن و برگشتن این مسیر یه پیاده روی حسابی کردیم. ضمن این که به این نتیجه رسیدیم گاهی این چرخیدن های دونفره و بدون بچه ها هم برامون لازمه. موقع برگشتن ناهار خریدیم و داشتیم سوار ماشین می شدیم که بچه ها با صدای خواب آلود بهمون زنگ زدن تا ببینن کجا رفتیم؟!

برگشتیم خونه. ما ناهار خوردیم و بچه ها صبحانه! توی ویلا موندیم تا بعدازظهر که دوباره از خونه بیرون زدیم و راهی شدیم. وقتی به سمت رامسر می اومدیم تله کابین را دیده بودیم و مسیری که از روی بلوار میگذشت و بعد با رسیدن به کوه یکدفعه اوج میگرفت. بالاخره به همون سمت رفتیم که متوجه شدیم برای ورود به کل محوطه هم باید ورودیّه بدیم! بیست و شش هزار تومن دادیم و وارد شدیم. بعد با بلیتهای 141700 تومنی (که نمیدونم چطور قیمتشونو محاسبه کرده بودند) بالا رفتیم. این بار هم موقع سوار شدن ازمون عکس گرفتند و بعد از چند روز عکسو توی سایت دیدیم که نوشته بود اگه میخواین با کیفیت بالا دانلودش کنین پول به حساب بریزین که ما همون بی کیفیتش هم برامون کافی بود! بالای کوه توقفی توی کافی شاپ اونجا داشتیم. یه پارک جنگلی و پر از پله بود به نام (اگه اشتباه نکنم) پارک هزار پله. که اونو هم چرخی توش زدیم. بعد هم برگشتیم پائین. زیپ لاین هم داشتند که تعطیل بود. ایستاده بودیم توی صف برگشت که متوجه شدم مردم دارن با پله ها میرن روی سقف ساختمان. از روی کنجکاوی رفتم ببینم چه خبره که دیدم جای مسطحی به نام بام رامسر درست کردن برای تماشای پائین که از همه جهات میشد اطرافو تماشا کرد و واقعا زیبا بود. چند دقیقه اونجا بودم و بعد رفتم توی صف برگشت تله کابین و آنی و بچه ها هم یه سر رفتند بالا برای تماشا و برگشتند. یه هتل هم اون بالا بود که چون نمیشد با ماشینهای خودشون تا بالا بیان و بعد از ساعت تعطیلی تله کابین مجبور بودند از تاکسی های ویژه اون هتل استفاده کنند خوشم نیومد. درباره کیفیت هتلش چیزی نمیدونم.

برگشتیم پائین. رفتیم سراغ ماشین تا وسیله برداریم و بریم ساحلی که داخل همون محوطه بود. در صندوق عقبو که باز کردم بوی وحشتناکی بلند شد که بعدا فهمیدیم مال اجساد صدفهائیه که توی چمخاله جمع کرده بودیم و نهایتا ناچار شدیم همه شونو بریزیم دور! بعد رفتیم دم ساحل که این بار عسل تنها رفت توی آب و کسی همراهش نرفت. بعد از تاریک شدن هوا لباس های عسل را عوض کردیم و رفتیم توی شهربازی. عسل رفت و از روی تابلو همه بازیها و سنین مناسبشون را چک کرد و نهایتا از بازیهائی که به سنش میخورد دوتا رو انتخاب کرد. اول ماشین (اگه اشتباه نکنم) کوهستان. و بعد ماشین برقی. وقتی میخواستم برای ماشین برقی بلیت بگیرم عسل خواست یه بلیت هم برای خودم بگیرم و باهاش سوار بشم. اما بعد که نوبتمون شد و رفتیم توی محوطه پرید توی یه ماشین و گفت: این مال خودمه! و نهایتا ناچار شدم تنهائی سوار یه ماشین دیگه بشم و درحالی که چندین نفر ایستاده بودن و تماشام میکردم با ماشین برقی دور بزنم . البته بیشتر مراقب عسل بودم که کسی باهاش تصادف نکنه و از طرف دیگه مراقب بودم خودم با یکی دوتا از خانمها که سوار شده بودند تصادف نکنم! بعد رفتیم و توی فست فود اونجا شام خوردیم که طعم غذاهاشون مقبول نیفتاد و بعد هم برگشتیم طرف ویلا. باتوجه به این که صبح شنبه باید میرفتم سر کار هوس کردیم همون موقع ویلا را تحویل بدیم و راه بیفتیم. اما بعد دیدیم که نمیشه. بعد گفتیم به صاحب ویلا خبر بدیم که صبح خیلی زود راه می افتیم که اون هم با سابقه خوشخوابی بچه هامون عملا غیرممکن بود! نهایتا خوابیدیم.

جمعه چهارم شهریور سال یکهزار و چهارصد و یک

صبح با هر فلاکتی که بود بچه ها را بیدار کردیم و صبحانه خوردیم و ساعت ده و ربع به سمت ولایت حرکت کردیم. طبق گفته گوگل مپ نزدیک ترین مسیر به ولایت از طریق جاده چالوس بود اما به خاطر ترافیک احتمالی جرات نکردیم از اون طرف بریم. یه راه هم خودم توی گوگل مپ کشف کردم که از وسط جنگل های دوهزار و سه هزار میگذشت و به قزوین میرسید اما چون ترسیدیم جاده اش خراب باشه و دیر برسیم قزوین و به کار فردایمان نرسیم (برای همین چند روز هم کلی سرمون منت گذاشتند تا مرخصی دادند توی این کمبود پزشک و برهه حساس کنونی!) پس نهایتا برگشتیم و دوباره به سمت لاهیجان رفتیم. بنزین زدیم. بعد مقداری چای و کوکی به عنوان سوغات خریدیم که کیفیتشون به پای کلوچه هائی که گاهی توی ولایت میخریم نمی رسید! شاید چون میدونن هر چیزی که اونجا بفروشند مردم به عنوان سوغات میخرند! یه چیزی مثل خودروهای ساخت داخل که هرچیزی بسازند مردم میخرند چون چاره دیگه ای ندارند و بعضی ها انتظار دارند چون ماشین خارجی وارد نمیشه کیفیت ماشین داخلی هم مثل آمار فروشش بالا بره! بگذریم. بعد دوباره از طریق اتوبان و از مسیر رودبار و منجیل به سمت جنوب اومدیم. ناهار را دوباره توی قزوین خوردیم. توی یکی ازمجتمع های رفاهی چسبیده به شهر که یادمه توی اسمش "آفتاب" داشت ولی اسم کاملش یادم نیست. موقع خروج چشمم به یکی ازمغازه ها افتاد که بستنی سنتی قزوینی میفروخت و دونه ای بیست هزار تومن خریدم که به نظر من طعمش تفاوت خاصی با بستنی های دیگه نداشت. اواسط راه دوباره بنزین زدیم و به همین راحتی طی چند ساعت کل سهمیه بنزین 1500 تومنی شهریورماه مصرف شد! البته توی یه بخش طولانی از مسیر هیچ پمپ بنزینی وجود نداشت و بعضی از دستفروش های بین راه بنزین میفروختند! از اتوبان غدیر برگشتیم توی بخشی از راه هم تعداد زیادی شتر دیدیم و موقع رد شدن از نزدیک ترین فاصله به شهر محل اقامت اخوی بهش زنگ زدیم. اما بعد به جای این که دوباره بریم توی مسیر دلیجان راهمونو کمی دورتر کردیم تا از طریق اتوبان کاشان بریم و اونجا بود که برای اولین و آخرین بار درطول سفر جریمه شدیم! البته پیامک اومد که سرعت غیرمجاز شما در دست بررسی است و بعد هم دیگه خبری نشد! اومدیم و توی پمپ بنزین هم یک باک بنزین آزاد زدیم و برگشتیم ولایت. پیش از رسیدن به خونه هم رفتیم از سوپرمارکت نزدیک خونه خرید کنیم که موقع کارت کشیدن  نوشت تعداد دفعات کارت کشیدن در یک روز بیش از حد مجاز است! خوب شد همیشه یه کارت زاپاس همراهم هست. بعد هم برگشتیم خونه و وسایلو پیاده کردیم و رفتیم توی خونه که همسر باجناق دوم لطف کرده بود و برامون شام پخته بود و گذاشته بود توی یخچال. شام خوردیم و خوابیدیم و من هم صبح زود بیدار شدم و رفتم به یکی از شلوغ ترین درمونگاه های شهرستان. یکشنبه شیفت بودم که عکسهائی که توی این سفرنامه دیدین آپلود کردم و بعد دیدم به صورت عکس آپلود نشدن! کلی بهشون ور رفتم و درست نشد تا این که رفتم توی تنظیمات دوربین گوشیم و دیدم بخشی از اون تیک زده شده که نوشته کیفیت عکس با این که حجم زیادی نداره بالا میره اما این عکسها توی خیلی از سایتها قابل نمایش نیست! عکس ها را یک سری توی واتس آپ و یک سری توی تلگرام برای خودم فرستادم اما باز هم همون حالتو داشتند. بعد از روی عکسهای خودم اسکرین شات گرفتم و آپلودشون کردم که متوجه شدم سایر عکسهایی که گرفتیم هم با ابعاد کوچیک پائین عکسها دیده میشه! پس باز هم پاکشون کردم و  اسکرین شات ها را برش زدم و یک بار دیگه آپلود کردم و برای همین کیفیتشون پائین تر اومد شرمنده منجوق عزیز.

پایان!

تهران پایتخت ایران است (4) (بخش شمال-2)

سلام

باز هم تیتر ادامه تیتر سفر قبل به تهران و شماله!

برای سفر شمال یه برنامه ریزی دقیق کرده بودم. سفر طبق برنامه من از بالا رفتن از جاده چالوس شروع میشد و به پائین اومدن از جاده اسالم به خلخال و بعد رفتن روی ییلاقات ماسال ختم میشد. قرار بود این برنامه برای آنی و بچه ها یه سورپرایز باشه اما چند روز پیش از سفر که آنی تصادفا برنامه را متوجه شد گفت: همین حالا عوضش کن. چون غیرممکنه که با این بچه ها بتونیم همه اینجاها را ببینیم. و نهایتا سفر شمال ما با یک برنامه ریزی و اجاره هول هولکی ویلا از یکی از اپلیکیشن های ویژه اجاره ویلا شروع شد. و وقتی برنامه سفر ما تقریبا نصف شد و باوجود این نتونستیم یکی دو قسمت از جاهائی که برنامه ریزی کرده بودم ببینیم متوجه شدم حق با آنی بوده!

توی پست پیش میخواستم مثل سفر قبل تهران را توی یک پست بنویسم و شمال را توی یه پست دیگه اما انگار تهرانش خیلی طولانی شده. ببینم میشه همه سفر شمالو توی یک پست نوشت یا نه؟

شنبه بیست و نهم مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز صبح که از خواب بیدار شدیم اخوی رفته بود سر کار. ما هم وسایلمونو جمع و جور کردیم و بچه ها را بیدار کردیم و صبحانه خوردیم و ساعت یازده صبح از خونه اخوی بیرون اومدیم و با ارسال یه پیامک دوباره ازش خداحافظی کردیم که بلافاصله زنگ زد و درست و حسابی خداحافظی کردیم! روز قبل این همه دنبال نون گشتم و پیدا نکردم اما حالا دوتا نونوائی کنار هم سر خیابون داشتند نون میپختند. پس چندتا نون خریدیم و راهی شدیم. طبق برنامه جدید باید از اتوبان قزوین می رفتیم که گوگل مپ بهم نشون داد میتونیم از اتوبان نوساز غدیر از نزدیکی شهر محل سکونت اخوی مستقیما بریم طرف قزوین. پس راه افتادیم. وارد اتوبان که شدیم آنی دستشو جلو آورد تا کولر ماشینو روشن کنه اما یکدفعه گفت: ای وای! چراغ بنزین ماشین روشنه! یادم اومد که دیروز یه خط بنزین داشتیم و بعد هم که با ماشین اخوی رفتیم ورزشگاه و دیروقت برگشتیم کلا یادم رفت بنزین بزنم! گفتم: نگران نباش. گوگل مپ میگه چند کیلومتر جلوتر یه پمپ بنزین هست. رفتیم و به یه پمپ بنزین کوچیک با دو پمپ برای بنزین و دو پمپ برای گازوئیل رسیدیم. اما مسئولش گفت: شرمنده بنزین تموم شده! نگاهی به گوگل مپ کردم. چند کیلومتر جلوتر و توی یک جاده کنار یک روستا یه پمپ بنزین دیگه را نشون داده بود. جلوتر که رفتیم متوجه شدم جاده خاکیه اما واردش شدم و وقتی چند صد متر رفتیم و نه به روستائی رسیدیم و نه به پمپ بنزینی به درخواست آنی برگشتیم. من چندان نگران نبودم. چراغ بنزین تازه روشن شده بود پس هنوز باید حدود نود کیلومتر را میتونستیم با همین بنزین بریم اما هرچقدر جلوتر رفتیم و دیدیم از پمپ بنزین خبری نیست کم کم من هم نگران شدم. توی لاین روبروئی هم یه پمپ بنزین کوچیک دیگه بود که به نظر میرسید اونجا هم بنزین نداره. بعد هم چند ماشین سنگین توی لاین روبروئی مون ظاهر شدند که پشت هرکدوم یه دونه تانک جنگی بود. به باجه عوارضی رسیدیم. موقع دادن عوارض از مسئولش پرسیدم: جلوتر پمپ بنزین هست؟ گفت: اگه هم باشه بنزین نداره چون امروز ندیدم ماشین بنزین از اینجا رد بشه! با اضطراب به راه افتادیم. دیگه جرات روشن کردن کولر را هم نداشتیم. بعد از طی چندین کیلومتر به تابلو چهل کیلومتر به "ماه نشان" رسیدیم. گفتم: توی چنین شهری حتما یه پمپ بنزین هست مگه میشه بنزین نداشته باشه؟ و از طرف دیگه فکر این که تا چند دقیقه دیگه مجبور بشم یه چهارلیتری خالی دستم بگیرم و اونو به ماشینهائی که با سرعت از کنارم رد میشن نشون بدم عذابم میداد. چند کیلومتر دیگه هم رفتیم که اتوبانمون با یه اتوبان دیگه برخورد کرد. آنی گفت: برو توی اون یکی اتوبان. گفتم: چرا؟ گفت: گوشی من میگه شش کیلومتر جلوتر توی اون اتوبان یه پمپ بنزین هست! راهنما زدم و وارد اون یکی اتوبان شدم. فقط دو کیلومتر رفته بودیم که به یه پمپ بنزین رسیدیم. نمیدونم جلوتر هم پمپ بنزینی بود یا نه اما ما همون جا بنزین زدیم و خیالمون راحت شد. بعد هم کمی جلوتر رفتیم و درست بعد از دیواری که روش نوشته بود "به پلنگ آباد خوش آمدید" یه تقاطع پیدا کردم و دور زدیم و دوباره به اتوبان غدیر برگشتیم. بعدا فهمیدم شهر ماه نشان هم توی اون یکی اتوبان بوده و درواقع اگه وارد اون یکی اتوبان نشده بودیم حتما پیش از رسیدن به آبیک و قزوین بنزین تموم میکردیم.

از اون به بعد با خیال راحت زیر نسیم کولر به رانندگی ادامه دادیم. از آبیک گذشتیم و به قزوین رسیدیم. بچه ها گرسنه شده بودند و قرار شد همین جا ناهار بخوریم و حرکت کنیم. کمی جلوتر روی یه تابلو نوشته بود به طرف رستوران تالار شهرداری. وارد اون خیابون فرعی شدم و به یه ساختمان بزرگ و باکلاس رسیدیم. با آسانسور بالا رفتیم و وارد رستوران شدیم. یکی از پرسنل جلو اومد و گفت: سلام این رستوران سه قسمت داره. هر قسمتی که دوست دارین بشینین. البته فقط این قسمت کولر داره و خنکه. اون دو قسمت گرم هستند! طبیعتا ما هم توی همون قسمت خنک نشستیم. منو را برداشتیم و هرکسی یه چیزی سفارش داد. من ترجیح دادم غذایی سفارش بدم که تا اون روز بارها توی بازی "کوئیز آو کینگز" علامت زده بودم که غذای محلی قزوینه. پس قیمه نثار خواستم. راستش منتظر یه چیزی شبیه خورش قیمه خودمون بودم اما با یه بشقاب برنج پرگوشت روبرو شدم که با لذت تا آخرین دونه برنجشو خوردم. طبق معمول مقداری از غذای بچه ها باقی مونده بود که ظرف گرفتیم و بقیه شو با خودمون بردیم. بدم نمیومد چرخی توی شهر بزنیم اما بقیه حالشو نداشتند. پس برنامه بازدید از چهل ستون قزوین و خوردن بستنی سنتی قزوینی و ... را بی خیال شدم و حرکت کردیم.

وارد اتوبان قزوین رشت شدیم. بعد از دقایقی و توی یکی از مجتمع های رفاهی کنار جاده ایستادیم و آب معدنی و خوراکی برای بچه ها و مقداری خوراکی برای شام  خریدیم و دوباره به راه افتادیم. کمی جلوتر استان قزوین تمام شد و استان گیلان شروع شد. توی دلم گفتم: کی باورش میشه این روستاها با این کوه هائی که فقط چند دونه درخت دارند مال استان گیلان باشند؟ ظاهرا این جمله ام به طبیعت برخورد چون از همون جا درختهای روی کوه ها شروع به زیاد شدن کردند. اول بالای کوه ها و توی شیارها و مخروط افکنه های روی کوه و به تدریج توی دامنه و کوهپایه ها پر از درخت شد. از نزدیکی و البته کمی بالاتر از اتوبان یک مسیر عبور قطار ساخته بودند که ما در تمام طول مسیرمون قطاری توش ندیدیم. مسیر را ادامه دادیم و به منجیل رسیدیم. عسل که توی سال تحصیلی گذشته توی کتابشون درباره تولید برق از توربین های بادی منجیل خونده بود از دیدن توربینها کلی ذوق کرد و کلی ازشون عکس گرفت. چند کیلومتر جلوتر هم شهر رودبار بود. مرکز تولید و فروش زیتون و روغن زیتون. از امامزاده هاشم هم گذشتیم و بعد از اتوبان رشت خارج شدیم و به سمت فومن پیچیدیم. از اینجا به بعد با یه جاده شلوغ روبرو شدیم که بخش قابل توجهی از اون اتوبان هم نبود.  بعد از فومن به موزه میراث روستائی گیلان رسیدیم. یکی دیگه از جاهائی که من دوست داشتم ببینم و بقیه دوست نداشتند! از اونجا هم گذشتیم و به شهر زیبا و سرسبز ماسال رسیدیم. احساس کردم اسم این شهر خیلی برام آشناست.و بعد که کلی فکر کردم یادم اومد اوایل انقلاب میرفتم فروشگاه و کِرِم های مرطوب کننده پوست با این اسم را برای خونه میخریدم! نمیدونم چرا اسمشونو ماسال گذاشته بودن؟! از بخشهائی از شهر گذشتیم و به سمت جاده ای رفتیم که از شهر خارج می شد و روی تابلو کنارش نوشته بود "ییلاقات" جاده کم کم توی دامنه کوه بالا و بالاتر میرفت و بعد از چند کیلومتر رستورانها و مراکز اقامتی شروع شدند. البته به جز اون روستاهای بزرگ و کوچک و زیبائی که در سرتاسر مسیر دیده میشد.

رانندگی توی اون جاده سخت بود. از یک طرف جاده شلوغ بود و پر از پیچ. از طرف دیگه گاو و سگ و مرغ و اردک و بوقلمون و ... یکدفعه کنار جاده ظاهر می شدند. جاده پر از پیچ و خم بود و همچنان درحال بالا رفتن. چند بار درست همزمان با یک پیچ کامل و برگشتن ماشین یکدفعه یه شیب تند هم توی جاده داشتیم و اگه یه لحظه حواس آدم پرت میشد دیگه حتی نمی شد با دنده یک هم به راحتی بالا رفت. در خیلی از قسمت‌های جاده هم آسفالت بخشهائی از جاده کنده شده بود.

اواسط راه بودیم که آنی گفت: چرا الکی گفتی باید لباس گرم برداریم؟ هوا که خیلی گرمه. گفتم: نمیدونم. توی نت نوشته بود. اما هرچقدر بالاتر رفتیم هوا خنک تر شد و اون بالا هوا واقعا خنک بود. گرچه باز هم لباس گرم نپوشیدیم اما شاید بعضی ها بهش احتیاج پیدا کنن. کم کم به جائی رسیدیم که اول نت گوشی قطع شد و بعد خط دهی موبایل هم رفت و ما همچنان گوگل مپ را به صورت آفلاین استفاده میکردیم.

خیلی تعریف ییلاق اولسبلانگاه و دریای ابری که خیلی از روزها در اونجا زیر پای آدم تشکیل می‌شه را شنیده بودم. اما وقتی برای رزرو ویلا اونجا رو چک کردم متعجب شدم. قیمتها برای اجاره یک شبه یه کلبه چوبی به ندرت کمتر از یک میلیون تومن بود. اون هم برای جایی که برق و گاز و آب لوله کشی نداشت و حتی موبایل هم خط نمیداد. درواقع تنها حسن اونجا تماشای ابرها بود و دور شدن موقت از زندگی معمولی. اما هرچی که بود ما تصمیم خودمونو گرفته بودیم که برای یک بار هم که شده اونجا رو ببینیم. اما هرچقدر قیمت ویلاها را با عکسهاشون بالا و پایین کردم به نظرم هیچ کدوم ارزششو نداشتن. تا این که بالاخره یه کلبه چوبی را برای یک شب به قیمت یک میلیون تومن گرفتم که توی توضیحاتش نوشته بود با فاصله نهصد متری از اولسبلانگاه و در ییلاق "خردول" واقع شده. پس وقتی به اولسبلانگاه رسیدیم خوشحال شدم که راه زیادی باقی نمونده. اما خرابی و شلوغی جاده باعث شد این مسیر به نظرمون خیلی طولانی تر از نهصد متر برسه. به راهمون ادامه دادیم که گوگل مپ گفت به مقصد رسیدیم. اما مسئله این بود که ما توی جاده بودیم و هیچ اثری از هیچ روستائی دیده نمی شد. به زحمت ماشینو کنار جاده پارک کردم و به اطراف نگاه کردیم که چند متر جلوتر متوجه یه جاده خاکی شدم. به آنی گفتم: یعنی اینجاست؟ گفت: نمیدونم! گفتم: حالا میریم نهایتا برمیگردیم. وارد جاده خاکی شدم و راه افتادیم. به زودی تعدادی ماشین و چند کلبه چوبی جلومون ظاهر شدند. جلوی یه کلبه نوشته بود: کلبه اجاره ای موجود است. و صدای بلند موسیقی داشت از اونجا پخش میشد. در زدم و بعد در را باز کردم و خانمی را دیدم که درحال تهیه غذا بود. پرسیدم: ببخشید خردول اینجاست؟ گفت: بله. گفتم: ما اینجا کلبه اجاره کردیم حالا چطور باید پیداش کنیم؟ گفت: از کلبه های کی اجاره کردین؟ هرچقدر فکر کردم اسمش یادم نیومد! میخواستم وارد اپلیکیشن بشم که یادم اومد اینجا نت نداریم! مونده بودم چکار کنم که یادم اومد از قراردادی که اپلیکیشن برام فرستاده اسکرین شات گرفتم. رفتم توی گالری گوشی و پیداش کردم و اسم کسی که کلبه شو اجاره کرده بودم به اون خانم گفتم که از کلبه اش بیرون اومد و گفت: کلبه های ... اونجان. گفتم: ببخشید پس ابرها کو؟! خندید و گفت: همیشه که اینجا ابر نیست. هروقت بخواد اون پائین بارندگی بشه ابرها جمع میشه! از این که بعد از صرف این همه وقت و هزینه از ابرها هم خبری نبود احساس خوبی نداشتم. اما به هرحال رفتم جائی که اون خانم بهم نشون میداد و با یه دختر جوون توی یه دفتر روبرو شدم. سلام کردم و گفتم: اینجا کلبه اجاره کرده بودیم. اسممو پرسید و بعد لیستشو چک کرد و گفت: نه! اسم شما توی لیست نیست! اسکرین شاتی که از قرارداد گرفته بودم بهش نشون دادم که گفت: آهان شما کلبه ... را گرفتین. بعد یه کم لیستشو زیر و رو کرد و گفت: میدونین شما یکی از خوش شانس ترین مشتری های ما توی این چند سال هستین؟ گفتم: چطور؟ گفت: کلبه ای که شما اجاره کردین قیمتش یک میلیونه. اما امروز یه مشکلی پیدا کرده و تحت تعمیره. تصادفا کلبه VIP مون امشب خالی مونده. شما رو میفرستم اونجا. گفتم: قیمت این کلبه تون مگه چقدره؟ گفت: شبی دو و نیم میلیون! بعد هم کارت ملی منو گرفت و یه پسر جوون را صدا زد که بهمون کمک کرد و چمدونها را با موتور از شیب تندی که اونجا بود بالا برد و دم در کلبه گذاشت. من هم ماشینو به زحمت یه گوشه که مزاحم رفت و آمد دیگران نباشه گذاشتم و بعد بقیه وسایلو با آنی و بچه ها برداشتیم و راه افتادیم. ساعت حدود هشت و نیم بود که به کلبه رسیدیم. پسری که چمدون ها را آورده بود گفت: موتور برق کلبه هامونو ساعت هشت روشن کردیم و ساعت یک خاموش میکنیم. لطفا از وسایل پرمصرف استفاده نکنین. گفتم: امیدی هست ابرها را ببینیم؟ گفت: ابر سفارش دادیم تا فردا میرسه! آخه ابر مگه دست ماست؟ کار خداست. هروقت خدا خواست میاد. تشکر کردم و وارد کلبه شدم که شامل یه اتاق بود و اون طرف آشپزخونه و دستشوئی و حمام. از پله ها بالا رفتم و اون بالا هم با یک اتاق خواب روبرو شدم. از تراس طبقه بالا به منظره نگاه کردم. واقعا محشر بود. حتی بدون ابر. صدای موسیقی که از کلبه های اون خانم اولی پخش میشد تنها صدائی بود که آرامش اونجارو بهم میزد. ای کاش میشد مدتها همون جا بشینم و به منظره نگاه کنم. اما باید میرفتم و بقیه وسایلو می آوردم. عماد همچنان بی حال بود و بعد از آوردن یکی دو قطعه از وسایل روی کاناپه توی کلبه از هوش رفت. بقیه شونو خودم و آنی آوردیم و توی کلبه گذاشتیم و بعدش هم دیگه هوا تاریک شده بود.

یکی دوبار برق قطع شد که باید میرفتم پائین و میگفتم تا دوباره وصلش کنن. شام خوردیم و صحبت کردیم و تا جائی که ممکن بود از مناظر لذت بردیم. حدود نه و نیم شب بود که آنی گفت: راستی! کلید اینجا رو بهمون ندادن. حالا شاید خواستیم در را ببندیم و بریم یه گشتی بزنیم. دوباره رفتم پائین و کلید را گرفتم. موقع برگشتن یه ماشین داشت سرو ته میکرد که بره. ظاهرا بدون رزرو اومده بود کلبه بگیره که پیدا نکرده بود. از جاده بیرون رفتم تا مزاحمش نباشم و بعد از همون کناره جاده به بالا رفتن ادامه دادم که به جائی رسیدم که (بعدا فهمیدم) فاضلاب یکی دوتا از کلبه ها اونجا جاری میشه. پای راستمو گذاشتم روی زمین و خواستم بدنمو بالا بکشم که پای راستم به سمت عقب سُر خورد و با سینه اومدم روی زمین! گوشیم هم رفت بین لجنها که فورا کشیدمش بیرون (شاید بگین وقتی اونجا گوشی خط نمیداد اصلا گوشیو چرا بردی که باید بگم به دو علت: 1. چراغ قوه  اش 2. محاسبه تعداد قدم هام توی برنامه samsung health گوشیم). تیشرت و شلوارم هم غرق گِل شدن! با همون وضعیت برگشتم توی کلبه و کلیدو دادم به آنی و بعد هم مستقیم رفتم توی حمام. بیرون که اومدم موهامو خشک کردم و لباسهامو عوض کردم. آنی هم گفت: دکمه های گوشیت از کار افتاده بودند. تمیزش کردم و خاموشش کردم و زدمش توی شارژ. تشکر کردم و از طرفی واقعا نگران این شدم که یه گوشی دیگه را هم نابود کرده باشم! ساعد دست راستم چند خراش برداشته بود و میسوخت. آنی لطف کرد و پماد آورد و روی خراشها زدیم. چند دقیقه بعد برق کلبه قطع شد. گفتم: برم پائین بگم دوباره برق قطع شده. آنی گفت: ولش کن. اصلا همین حالا میخوابیم که صبح زودتر بیدار بشیم!

عماد همچنان روی کاناپه خوابیده بود اما ترسیدیم اونجا تنهاش بگذاریم. نهایتا با عسل و آنی فرستادمش بالا که روی تخت بخوابه و خودم روی کاناپه خوابیدم. اما مگه خوابم میبرد؟! ساعت حدود یازده بود که آنی صدام کرد و گفت: انگار اون پائین یه عده جشن گرفتن. عسل هم میگه میخوام برم تماشا. من هم که حوصله ام سر رفته بود و خوابم هم نمیبرد با خوشحالی از جا بلند شدم. با عسل از کلبه بیرون رفتیم. توی راه به همون پسر جوون برخورد کردم که با موتورش درحال گشت زدن بود و بهش گفتم: ما از ساعت ده برق نداریم. بلافاصله گفت: سشوار روشن کردین؟ گفتم: بله مجبور شدیم. گفت: من که گفتم وسایل پرمصرف استفاده نکنین. بعد هم با موتورش رفت به سمت کلبه ما و برق را وصل کرد. با عسل همچنان به راهمون ادامه دادیم و خنده ام میگرفت وقتی هرجا شیب مسیر زیاد میشد عسل دستمو میگرفت و میگفت: بابا دستمو بگیر مراقب باش دوباره نخوری زمین! به پائین رسیدیم. ده پونزده نفر دور هم حلقه زده بودند و درحال انجام حرکات موزون بودند. افراد ساکن در کلبه های اطراف هم دم کلبه هاشون نشسته بودن و اون صحنه را تماشا میکردند. چند دقیقه ای اونجا موندیم اما از یه طرف رقصشون چندان تماشائی نبود و از طرف دیگه عسل سردش شد. این بود که به سمت کلبه خودمون برگشتیم و باز هم توی راه عسل مراقب من بود که زمین نخورم! به کلبه برگشتیم. گوشیم همچنان توی شارژ بود که گفتم بگذار توی شارژ بمونه ساعت یک که قراره برق قطع بشه. اما جرات نکردم روشنش کنم. چند دقیقه دیگه با آنی صحبت کردیم و بعد هم چراغ ها را خاموش کردیم و خوابیدیم.

یکشنبه سی ام مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک

ساعت حدود چهار و نیم صبح از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود. ساعد دستم هنوز کمی سوزش داشت ولی نه درحدی که بخواد بیدارم کنه. مونده بودم که چرا از خواب بیدار شدم که صدای یه پشه کنار گوشم بلند شد و همزمان توی قسمتی از ساق پام که از زیر لحاف بیرون اومده بود احساس خارش کردم. متعجب شدم توی این ارتفاع و این دما پشه چکار میکنه؟! اون هم باوجود قرص ویتامین ب که از دیروز برای دور کردن پشه ها  شروع کرده بودیم (البته این اولین و آخرین گزش من توی این سفر بود. ظاهرا قرصش برای ما اثر کرد). حال این که توی تاریکی بخوام دنبال پشه بگردم و بکشمش نداشتم. برق هم که نداشتیم. پس ساق پا و سَرم را بردم زیر لحاف و چند دقیقه ای به همون حالت موندم و بعد سرم را از زیر لحاف بیرون آوردم. یکدفعه به یاد گوشیم افتادم. از جا پریدم و گوشیو از شارژر جدا کردم و روشنش کردم. وقتی روشن شد اول خوب نگاه کردم و خیالم راحت شد جائیش ترک نداره. بعد کمی با دکمه ها کار کردم که ظاهرا همه چیز نرمال بود. گوشیم آنتن نداشت که نت و خط دهی و ... را بررسی کنم. اما خیالم تا حد زیادی راحت شد. یه نگاه به بیرون کردم. هوا هنوز کاملا روشن نشده بود اما ظاهرا خبری از ابر زیر پاهامون نبود. برگشتم روی کاناپه و دوباره خوابیدم.

ساعت حدود شش دوباره از خواب پریدم و این بار متوجه یک اسب شدم که درحال قدم زدن روی سکوی سیمانی جلو کلبه بود!  از جا بلند شدم و جلو پنجره رفتم که ظاهرا از من ترسید و فرار کرد. به پائین نگاه کردم. مناظر پائین به میزان خیلی کمی کم رنگ تر شده بودند. انگار یه لایه خیلی خیلی نازک ابر اونجا باشه اما خبری از اقیانوس ابری که توی تبلیغات کلبه ها دیده بودم نبود. سر و صدای صحبت چند نفر هم از پشت کلبه به گوش می رسید. میخواستم دوباره بخوابم که آنی خیلی آروم صدام کرد. گفتم: اسبه تو را هم بیدار کرد؟ گفت: گوسفندها منو بیدار کردن. نیم ساعت پیش کلی گوسفند از کنار کلبه رد شدن. بچه ها هنوز خواب بودند. اما ما دلمون نیومد که اون منظره را از دست بدیم. کلید در را برداشتیم و از کلبه بیرون رفتیم و کمی اون اطراف قدم زدیم. چند نفر پشت کلبه روی یک بلندی نشسته بودند و با صدای بلند با هم صحبت میکردند. جالب این که وقتی ما را دیدند یکی شون گفت: خب اینها را هم بیدار کردیم. حالا بریم اون طرف با هم صحبت کنیم و رفتند!

از اون بالا چندین کوه پر از درخت دیده می شد. هم روی کوه هایی که بلند تر از کوه ما بودند و هم روی کوه های پائین تر از ما چندین کلبه دیده میشدند. منظره پائین هم فوق العاده بود و بعد فکر کردم اگه الان اینجا ابر بود گرچه اون هم زیبائی خودشو داشت اما از دیدن این منظره محروم میشدیم. به آنی گفتم: بعد از حدود بیست و چهار ساعت بی خبری از اخبار همه جا داریم برمیگردیم پائین. فکر کن چه اتفاقاتی ممکنه افتاده باشه و ما بی خبر باشیم. بعد کلی خیالبافی کردیم و درباره همه چیز انواع اتفاقات از مسخره تا جدی را ردیف کردیم و خندیدیم. بعد برگشتیم توی کلبه. آنی گفت: اگه میدونستم اینجا این قدر قشنگه میگفتم دو شب ویلا بگیری. گفتم: ان شاءالله دفعه بعد. صبحانه را توی تراس طبقه بالا خوردیم و از اونجا هم به مناظر زیبایی که میدیدیم خیره شدیم. بعد شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل و بعد هم مشغول بیدار کردن بچه ها شدیم. اما تا بچه ها بیدار شدن و صبحانه خوردند اون قدر دیر شد که اون جوون موتوری اومد دم در ایستاد و هی گفت: کلیدو بیارین تحویل بدین! تا بالاخره تحویلش دادیم و از کلبه اومدیم بیرون. وسایلو توی ماشین گذاشتیم. از خانمی که دیروز اون کلبه را بهم داده بود تشکر کردم و کارت ملی مو پس گرفتم. یه کارت هم بهم داد که دیگه بدون نیاز به اپلیکیشن مستقیما از خودشون کلبه بگیرم. شاید فکر میکرد ما مرتب میریم اون طرفا! بعد گفتم: حالا کلبه ای که ما درواقع اجاره کرده بودیم کدوم بود؟ گفت: از همون جاده خاکی که اومدین اولین کلبه. تشکر کردم و سوار ماشین شدیم. با دو سه بار جلو و عقب کردن ماشینو توی اون سربالائی و وسط ماشینهای دیگه سَروتَه کردم. به آنی هم گفتم: کلبه مون درواقع اولین کلبه اینجا بوده حالا توی راه ببینیمش. اما نمیدونم چرا وقتی چند کیلومتر راه رفتیم یادمون افتاد اصلا نگاهش نکردیم!

دوباره وارد همون جاده دیروز شدیم و این بار به سمت پائین حرکت کردیم. یکی دوبار هم وسط راه بوی لنت ترمزهامون بلند شد که هرطور بود جائی را پیدا کردم و چند دقیقه ماشینو نگه داشتم و دوباره راه افتادیم. دوباره به شهر ماسال رسیدیم و من یکدفعه کنار خیابون ایستادم. آنی گفت: چی شد؟ گفتم: دو دفعه قبلی نشد بستنی سرخ کرده بخورم. الان اینجا داره میفروشه. این بار از دستش نمیدم! فقط شما هم میخورین یا نه؟! همه گفتند: بعله! از ماشین پیاده شدم و رفتم اون طرف خیابون و چهارتا بستنی سرخ کرده خریدم دونه ای پنجاه هزار تومن. خانمی که اونجا کار میکرد اون کُره های قهوه ای را داخل یه توری فلزی کرد توی روغن داغ و بعد از چند ثانیه بیرون آورد و داد بهمون. نفهمیدم از چی درست شده اما وسطش بستنی بود. اون مایع قرمز رنگ هم کمی طعم انار میداد اما شور بود! خلاصه که دیگه حسرت به دل از دنیا نمیریم و بالاخره بستنی سرخ کرده هم خوردیم. اما چیزی نبود که بگم عاشقش میشم و هربار میرم شمال حتما میخورم. با خوردن بستنی سرخ کرده دیگه اشتهای خوردن ناهار را هم نداشتیم و به راهمون ادامه دادیم.

دوباره به فومن رسیدیم و بعد از یه توقف کوتاه از اونجا هم گذشتیم. ساعت از چهار عصر هم گذشته بود که توی یکی از رستوران های بین راهی ایستادیم و ناهار خوردیم. و بالاخره بعد از طی مسافتی و دادن ورودیه به مقصد بعدی مون رسیدیم یعنی ماسوله. حتما دیگه همه تون میدونین که توی ماسوله حیاط هر خونه پشت بام خونه پائینیه. خب این جالب بود ولی به نظر من ماسوله علاوه بر این مسئله یه جای زیباست که ارزش دیدن داره. بخصوص همون حوالی غروب که ما رسیدیم. ما هم همراه با بقیه افرادی که از نقاط مختلف کشور راهی ماسوله شده بودند مشغول قدم زدن و عکس و فیلم گرفتن شدیم. توی ماسوله به یه رستوران رسیدیم و فهمیدیم غذاهائی که توی اون رستوران بین راهی خورده بودیم میتونستیم اینجا خیلی ارزون تر تهیه کنیم! چند هتل و مسافرخونه و کلی ویلای اجاره ای هم پیدا می شد. دوری هم توی بازار زیبای ماسوله زدیم و سوغات زیباشو دیدیم. من یکی از شیرینی های محلی اونجا به نام "کاکا" را خریدم که توش با هل و مواد معطر دیگه پر شده بود و از خوردنش لذت بردم اما آنی و بچه ها زیاد خوششون نیومد و من هم با کمال میل همه شونو خودم خوردم.

طبق برنامه ریزی که من کرده بودم امروز باید میرفتیم و قلعه رودخان را هم میدیدیم و بعد میرفتیم توی ویلائی که گرفته بودیم. اما آنی و بچه ها گفتند ما دیگه خسته شدیم. برای همین مستقیم رفتم طرف ویلائی که رزرو کرده بودم که توی یکی از روستاهای فومن پیداش کردم. یه مجتمع ویلائی زیبا و توی کوچه های روستائی که اسمشو فراموش کردم به نام هفت اورنگ. چند ویلای دوخوابه داخل یک محوطه. ساعت پنج و نیم بود که رسیدیم و مدیر اونجا گفت: به موقع اومدین. اینجا هر روز تا ساعت پنج نوسان برق داریم که باعث میشه کولر روشن نشه. وسایلو بردیم توی ویلا و کمی استراحت کردیم. برگه ای توی ویلا بود که روش چند نوع غذا نوشته شده بود و نوشته بود حداقل دو ساعت پیش از زمانی که غذا رو میخواین به دفتر ویلا بگین یا با این شماره تماس بگیرین. با شماره تماس گرفتم که گفت: من الان تهرانم نمیتونم براتون غذا بیارم! رفتم دفتر ویلا و زنگ زدم که یه خانم اومد و در را باز کرد. قرار بود دو پرس غذا که بچه ها دوست دارن بگیریم و چون نصف غذاشون میمونه خودمون هم اون نصفه را بخوریم. سفارش عماد (زرشک پلو با مرغ) را گفتم که گفتند نداریم! سفارش عسل (قرمه سبزی) را گفتم که گفتند: حالا که وقت قرمه سبزی درست کردن نیست. حداقل پنج شش ساعت کار داره! نهایتا دو پرس غذای محلی (واویشگا) سفارش دادم و دو سه ساعت بعد آماده شد که اتفاقا بچه ها دوست نداشتند و بیشتر برنجشو خوردند و من و آنی بیشترشو خوردیم!

خب! نمیدونم چرا نوشتن این بخش از سفرنامه این قدر کند پیش میره. شاید بهتر باشه بقیه شو بگذارم برای یه پست دیگه.

تهران پایتخت ایران است (3)

سلام
تیتر را ادامه سفر قبلی به تهران و شمال انتخاب کردم!

اجازه بدین داستان این سفر را از پیش از حرکت شروع کنم.

طبق برنامه من روزهای جمعه و یکشنبه بیست و یکم و بیست و سوم مرداد شیفت بودم و قرار شد روز دوشنبه عسل را از دم در کلاس زبانشون سوار کنیم و راه بیفتیم.

روز چهارشنبه بود که از آموزش و پرورش با من تماس گرفتند و گفتند یک سری مسابقات ورزشی بین دانش آموزان هست و نیاز به یک پزشک مرد برای خوابیدن توی خوابگاهشون توی یکشنبه داریم. شما میتونین بیایین؟ گفتم: نه شرمنده من یکشنبه شیفتم. همون شب داشتم این جریانو برای آنی تعریف میکردم و آنی هم داشت میگفت خب تو که شیفتی و نمیتونی بری که یکدفعه یکی از خانم دکترها پیامک داد و گفت: من روز شنبه شیفتم ولی کاری برام پیش اومده. امکانش هست که شیفت روز شنبه و یکشنبه را با هم جابجا کنیم؟!

از یک طرف بحث سه شب شیفت پشت سر هم بود و از طرف دیگه یه کمک مالی توی این وضعیت اقتصادی و دم سفر. به یکی دیگه از همکاران که یک شب دیگه رفته بود خوابگاه پیام دادم که شلوغ بود؟ گفت: نه راحت خوابیدم تا صبح! گفتم:آموزش و پرورش چقدر میده برای یک شب؟ گفت: یک میلیون! 

خیلی فکر کردیم و نهایتا اول شیفت شنبه و یکشنبه را عوض کردم و بعد با آقایی که از آموزش و پرورش تماس گرفته بود تماس گرفتم و گفتم: اگه هنوز کسی را  پیدا نکردین من درخدمتم. خلاصه که بعد از دو شب شیفت پیاپی ظهر یکشنبه رفتم خونه و غروب راهی خوابگاه دانش آموزان ورزشکار شدم. به اتاق پزشک رفتم و شیفتو از پزشک شیفت عصر تحویل گرفتم. اول با ژتون شامی که بهم دادند رفتم سالن غذاخوری و شام خوردم و بعد برگشتم توی مطب که حمله بچه محصلهایی که فردا مسابقه داشتن و توی تمرینات دچار درد پا و کمر و ... شده بودند شروع شد. حدود یک ساعت بعد از شروع شیفت یک عکس از دفتر ثبت بیماران گرفتم که دوازده مریض توش ثبت کرده بودم و برای یکی دیگه از همکاران که توی یه خوابگاه دیگه بود فرستادم. چند دقیقه بعد جواب اومد. تصویری از همون دفتر با فقط دو مریض ثبت شده!

یکی دو مریض دیگه هم اومد و بعد یک سری از دانش آموزانی  اومدن که میگفتن پامون درد میکرد،  عصر اومدیم اینجا و دکتر بهش اسپری زد و گفت شب هم بیایین تا به پاهاتون پماد مسکّن بزنن! خلاصه که دقایقی را هم درحال مالش پماد به پا و کمر دانش آموزان بودم! به همه شون هم گفتم فردا پیش از مسابقه تون هم بیایین تا دوباره براتون پماد بزنن!

بعد از اون و تا حدود ساعت یک صبح هم مشغول تزریق آمپول نوروبیون به بچه‌هایی بودم که می‌خواستند روز بعد برای مسابقه شون سرحال باشند!

به یکی از بچه‌ها که از یکی از استان‌های مرزی اومده بود گفتم: لهجه تون به مردم اون استان نمیخوره. گفت: ما اصالتا تهرانی هستیم. پدرم ارتشیه و دو ساله که اونجا ساکن شدیم. گفتم: توی چه قسمتی؟ گفت: خودمون هم هنوز نمیدونیم. میگه کارم محرمانه است!

اما از همه جالب تر بچه های یکی از استان‌ها بودند که اومدن پیشم و پرسیدند: توی استان شما هزینه زندگی چقدره؟ کرایه خونه چقدره؟ کار گیر میاد یا نه؟ و .... گفتم: چطور؟ گفتند: توی استان ما دیگه کار گیر نمیاد داریم دنبال جایی میگردیم که بعد از اتمام درسمون بریم دنبال کار. راستش برام خیلی جالب بود که بچه‌های دوره اول متوسطه این قدر عاقل و به فکر آینده شون باشند.

یکی دو روز بود که عضله گردنم گرفته بود. اول یه مقدار از اسپری داغ کننده زدم و بعد از اسپری سرد کننده و مالش دادم و دردش یکدفعه قطع شد!

قبلا با مسئول خوابگاه صحبت کرده بودم که نمیتونم تا آخر وقت شیفت شب بمونم چون باید توی شبکه انگشت بزنم و بقیه پرسنل هم باید توی درمونگاه انگشت بزنن. پس صبح زود بیدار شدم و وقتی ماشین شبکه اومد دم در و رفتم جلو در دیدم در قفله! ناچار شدم برم و نگهبان را بیدار کنم تا بیاد و در را باز کنه و برم سر کار.

ظهر برگشتم خونه و کمی توی جمع و جور کردن وسایل به آنی کمک کردم و بعد عسل را بردم کلاس زبان و وقتی برگشتم خونه وسایل را توی ماشین گذاشتیم و بعد همه سوار ماشین شدیم و رفتیم سراغ عسل که ساعت شش و ربع عصر تعطیل میشد. عسل پیش از رفتن به کلاس زبان خواهش کرده بود اول برای نیم ساعت برگردیم خونه تا کارتون مورد علاقه شو ببینه اما وقتی از کلاس رفتیم خونه پدر و مادر آنی برای سپردن یکی دوتا چیز و خداحافظی کلا کارتون از یاد عسل رفت!

از مدتی پیش کلی توی گوگل مپ نقشه راهها را چک میکردم و نهایتا تصمیم گرفتم باوجود این که راهمون کمی دور میشه این بار کلا از یک مسیر جدید بریم. مسیری که از منطقه حفاظت شده موته میگذشت و توی عکسهاش بعضی از انواع حیوانات نزدیک جاده دیده میشدند. اما وقتی به اولین شهر بین راه رسیدیم جاده را اشتباه پیچیدم و بعد از طی کردن چندین کیلومتر متوجه شدم که دوباره رسیدیم به همون راههای همیشگی! حال برگشتن نداشتم و نهایتا گفتم وقتی هوا تاریک میشه که دیگه حیوونی دیده نمیشه! پس پا رو روی پدال گاز فشار دادم تا دقایقی که به خاطر دورتر کردن مسیرمون هدر رفته بود جبران کنم!

درست مثل سفر قبلی توی شهر دلیجان شام خوردیم. البته در یک مکان متفاوت. و بعد دوباره حرکت کردیم. مدتی بود که بعد از مدتی رانندگی اول زانو درد میگرفتم و بعد درد به لگنم منتشر میشد و با توقف و چند قدم راه رفتن درد قطع میشد و دیگه به این نتیجه رسیده بودم که پیری داره اثر میکنه. اما این بار به سفارش آنی صندلی را عقب تر بردم و این درد هم قطع شد! دوباره به راه افتادیم و به دلیل تعداد زیاد ماشینهای سنگین داخل اتوبان کفرمون دراومد! تا این که بالاخره حدود ساعت دو صبح به شهر محل زندگی اخوی نزدیک تهران رسیدیم و از خواب بیدارش کردیم و بعد همه با هم خوابیدیم!

سه شنبه بیست و پنجم مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک:

اخوی امروز را مرخصی نگرفته بود و کار درستی هم کرده بود. چون من و آنی حدود ساعت یازده بیدار شدیم و یکی دو ساعت بعد هم به زور بچه ها را از خواب بیدار کردیم. بعد هم اخوی از سر کار اومد و ناهار خوردیم و بعد هربار که بچه ها گفتند بریم بیرون گفت الان بیرون جهنمه! بالاخره ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که از خونه بیرون اومدیم و راهی تهران شدیم. توی راه اخوی پرسید کجا دوست دارین بریم؟ گفتم: امروزو نمیدونم اما فردا را میخوام بریم ایران مال و تهران مال رو ببینیم. گفت: باشه. به تهران که رسیدیم. اخوی بهم آدرس داد و من هم رفتم و یکدفعه دیدم سر از ایران مال درآوردیم! گفتم: امروز که دیگه نمیشه همه جاشو ببینیم! گفت: چرا میشه. اما وقتی با آنی و بچه ها وارد اولین مغازه شدیم متوجه شد که نمیشه اما دیگه دیر شده بود! اولین جائی که توی ایران مال دیدم زمین پاتیناژ بود که برای اولین بار از نزدیک میدیدم. برای همین مثل ندید بدیدها کلی ازش عکس گرفتم و استوری گذاشتم! بعد هم راهی بقیه قسمتها شدیم. اگه بخوام به طور خلاصه بگم ایران مال یه مرکز خرید بزرگه که با الهام از برخی ساختمان های تاریخی و باغهای ایرانی ساخته شده و بخشهائی مثل کتابخانه و مسجد و ... هم داره. اگه تا به حال سری بهش نزدین دیدنش را بهتون توصیه میکنم. یک فواره موزیکال داخل محوطه بود که ما چند بار بهش سر زدیم و هر بار خاموش بود و نتونستیم ببینیمش. راهروهای ایران مال هم کاملا وسیع هستند و به خوبی توانائی پذیرائی از چندین خریدار و گردشگر را دارند. مغازه های این مال از انواع برندهای داخلی و خارجی پر بود اما متاسفانه قیمتها واقعا بالا بود. درواقع ما فقط اونجا بستنی قیفی خریدیم دونه ای 22000 تومن و یکی دوتا مجسمه کوچیک.

همون طور که حدس میزدم تا دیروقت توی ایران مال گیر کردیم و به دیدن تهران مال نرسیدیم. نکته ای که به نظر من رسید زنانه بودن محیط حاکم بر ایران مال بود. کمتر مغازه ای اونجا البسه یا وسایل مردانه را میفروخت و تقریبا همه مغازه ها حاوی اجناس و لباسهای زنانه بودند. (امیدوارم بعضی دوستان اینو هم نوعی توهین جنسیتی به حساب نیارن!) اما زمانی که اونجا بودیم متوجه شکسته شدن بعضی از تابوهای چند دهه اخیر درمورد نوع پوشش و ... و درواقع علت خشکسالی های این چند ساله مملکت شدم! (اگه به اونجا رفته باشین متوجه منظورم میشین!)

ساعت حدود نه شب بود و ما هنوز بخش قابل توجهی از ایران مال را ندیده بودیم. به ناچار یه نگاه سرسری به بقیه بخش‌ها کردیم و راه افتادیم که بریم. نزدیک درهای خروجی مغازه های فروش اغذیه و فست فود بودند اما اخوی گفت اگه بریم بیرون میتونیم غذاها را ارزون تر پیدا کنیم. به محض این که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم عماد گفت یه جای خوب برای خوردن شام توی اینترنت پیدا کرده و این بار راهی جایی شدیم که عماد به من فرمان میداد و نهایتا از اینجا سردرآوردیم. اخوی هم کلی تعجب کرده بود و گفت تا به حال اینجا رو ندیده. باغ غذا جای جالبی بود. یک محوطه باز که چند خودرو  از انواعی مخصوص داخلش پارک شده بودند و توی هر کدوم از اونها چند نوع غذا تهیه میشد. اونجا هم بخش دیگری از علت خشکسالی ها قابل رؤیت بود و حتی شاهد عشق بازی های دو نوجوان در ملاء نیمه عام بودیم که هیچ عکس العملی هم از سوی دیگران درپی نداشت و به نظر می‌رسید برای مردم عادی شده. در گوشه ای از محوطه هم دو عدد بال بزرگ با چراغ‌های نئون ساخته شده و روشن شده بود که خیلی ها باهاشون عکس می‌گرفتند. عسل هم در تمام طول مدتی که اونجا بودیم مشغول بازی با گربه های اونجا و غذا دادن به اونها بود.

هرکدوم از ما یک نوع پیتزا با اسامی عجیب و غریب سفارش دادیم اما آنی از ماشین کناری یک همبرگر سفارش داد. بعد هم دور یکی از میزهای بین دو ماشین نشستیم و غذامونو خوردیم که گرون تر از غذاهای ایران مال تموم شد! ضمن این که هیچ کدوم از ما از کیفیت غذاهامون راضی نبودیم. البته این نظر شخصی ماست و شاید اگه شما اونجا غذا بخورین خیلی هم به نظرتون خوشمزه بیاد.

چهارشنبه بیست و ششم مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک

اخوی امروز مرخصی بود. پس همه تلاش خودمونو کردیم تا زودتر از خونه بیرون بریم. نهایتا تا اومدیم بچه ها را بیدار کنیم و صبحانه بخوریم و آماده بشیم و از خونه بیرون بریم ساعت حدود یک بود. وقتی جاهای دیدنی تهرانو توی اینترنت سرچ میکردم چشمم به تبلیغ جایی به نام "جانگل لند" افتاد که نوشته بود بچه ها را با حیوانات زنده روبرو میکنند. جریانو به آنی گفتم و او هم تائید کرد که میتونه برای عسل یه تجربه خیلی خوب باشه.پس راهی سعادت آباد شدیم و حدود ساعت دو و نیم به اونجا رسیدیم و اونجا بود که متوجه شدم این جانگل لند درواقع فقط یک بخش جدیده که به پارک ژوراسیک تهران اضافه شده! پارک ژوراسیکی که توی سفر قبل به تهران اونو دیده بودیم. نهایتا تصمیم گرفتیم حالا که تا اینجا اومدیم ببینیمش. رفتم دم در که مسئولش گفت سانس جدیدمون از ساعت سه و نیم شروع میشه. ما هم اول ناهار خوردیم و بعد رفتم برای گرفتن بلیت که فروشنده خیلی تلاش کرد بلیت کامل مجموعه را بهمون بفروشه اما قبول نکردیم و گفتیم قبلا دیدیمش. نهایتا گفت: میخواین توی این نیم ساعت که تا شروع سانس جدید مونده برین "باگزلند" را هم ببینین؟ گفتم: باشه. بلیت ها را گرفتم و اومدیم توی محوطه که دیدم نوشته از سه تا سه و نیم باید بریم "جانگل لند" و از سه و نیم بریم "باگزلند"!!

بالاخره رفتیم. تجربه لمس کردن ایگوانا و مارمولک ریش دار استرالیائی و چندنوع حیوون دیگه بدک نبود اما عسل واقعا لذت برد و در پایان برنامه هم رفت و با طوطی که اونجا بود عکس گرفت. بعد از اون رفتیم "باگزلند" که درباره معرفی و آشنائی با چند نوع حشره بود و برای ما حتی از "جانگل لند" هم بیمزه تر بود! تنها چیزی که از اونجا یاد گرفتم این بود که سنجاقک های کوچک سنجاقکند و سنجاقک های بزرگ "آسیابک"!

از "باگزلند" هم بیرون اومدیم و میخواستیم بریم و عکس عسل را بگیریم. اما مسئله این بود که مغازه عکاسی توی محوطه اصلی ژوراسیک پارک بود و نگهبان مجتمع چون بلیت اونجا را نخریده بودیم نمیگذاشت وارد بشیم و میگفت اول بلیتشو بخرین و ما هم میگفتیم نمیخوایم بلیتشو بخریم! نهایتا عسل و آنی بدون بلیت وارد شدند و ما هم دم در موندیم تا اونها برگشتند.

از لحظه ای که از ولایت به سمت خونه اخوی حرکت کرده بودیم عسل پیله کرده بود که باید بریم "جم سنتر" چون من خرید دارم. وقتی اینو به اخوی گفتیم گفت: میدونین کجاست؟ نیاوران! بگذارین الان جائی میبرمتون که جم سنتر یادش بره! بعد هم رفتیم مجتمع تجاری "اوپال" که یک مجتمع بزرگ و زیبای نه طبقه بود و یه مورد جالب این بود که هرطبقه مخصوص فروش یک سری چیزها بود. واقعا از گردش در اونجا لذت بردم ضمن این که قیمت ها هم معقول تر از ایران مال بود و مقداری هم خرید کردیم. یک نوع بستنی هم خریدیم که با منجمد کردن شیر روی یک صفحه محتوی نیتروژن مایع درست میشد اما به نظر من به پای بستنی معمولی نمیرسید! عسل کمی هم توی شهربازی اونجا بازی کرد که برای حدود نیم ساعت بازی صد و سی هزار تومن خرج شد و نهایتا ده تا تیکت جایزه گرفت که اسمشو ثبت کردن و گفتن هروقت صدتا تیکت شدن بیا جایزه تو بگیر!

از اوپال که بیرون اومدیم بچه ها گفتند خسته شدیم و راه افتادیم به طرف خونه اخوی که حدود ساعت نه شب رسیدیم و شام را هم توی خونه خوردیم. عماد کمی گلودرد و حالت تهوع داشت که از داروهائی که همراهمون برده بودیم بهش دادم و خوابیدیم.

پنجشنبه بیست و هفتم مرداد ماه سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز که از خواب بیدار شدیم حال عماد بدتر شده بود. براش یه نسخه اینترنتی نوشتم و بعد نزدیک ترین داروخونه را توی گوگل مپ سرچ کردم و پیاده به اون سمت به راه افتادم. اما پیش از رسیدن به داروخونه ای که گوگل مپ پیدا کرده بود یه داروخونه دیگه پیدا کردم و داروها را گرفتم. بعد هم اون داروخونه را توی گوگل مپ اضافه کردم. داروهائی که گرفتم فقط شامل قرص و شربت بود. چون عماد تاکید کرده بود که حاضر نیست سرم یا آمپول بزنه!

حوالی ظهر از خونه اخوی حرکت کردیم. پیش از حرکت هم آنی یه دونه کپسول ژلوفن خورد تا پیاده روی هامون باعث دردپاهاش نشه. طبق دستورات اخوی رفتیم و رفتیم و نهایتا به کاخ نیاوران رسیدیم. یه محوطه بزرگ که شامل چند کاخ کوچک و بزرگ بود که محل زندگی پادشاهان قاجار و بعد از اون پادشاهان پهلوی بودند و هرکدوم نیاز به ورودیه مجزا داشتند. اخوی خواست براش فقط ورودیه به داخل محوطه را بگیرم و گفت: هربار برام مهمون میاد من یک سری همه این کاخ ها را دیدم. دیگه بسّمه! اما به محض این که گشت و گذار را شروع کردیم آنی گفت ژلوفنی که خورده معده شو اذیت میکنه. پس رفتیم توی کافی شاپی که داخل محوطه کاخ بود و ناهار را اونجا خوردیم و بعد راهی شدیم. کاخ نیاوران اولین جائی بود که میدیدم بدون پیش داوری درباره سلسله پهلوی صحبت میشه که برام جالب بود. توی اتاقهای هرکدوم از اعضای خانواده وسایل شخصی اون فرد را هم گذاشته بودند. مثلا کارنامه تحصیلی شاهزاده رضا پهلوی را گذاشته بودند با (مثلا) نمره انضباط هجده و من فکر نمیکنم الان کسی جرات کنه نمره ای کمتر از بیست به بعضی ها بده.

یک موزه هم توی محوطه بود که توی اون از مجسمه های قدیمی تا آثار هنری مدرن پیدا میشد که باید اعتراف کنم از هیچ کدومشون سردرنمیارم! بیشترشون هم چیزهایی بودند که از طرف افراد مختلف ایرانی و خارجی به خانواده پهلوی هدیه داده شده بود. این نقاشی به عنوان چهره حضرت مسیح نامگذاری شده بود که پیش خودم گفتم اگه فرضا چنین تصویری از یه پیامبر دیگه کشیده شده بود چه اتفاقاتی که نمی افتاد!

محیط کاخ هم زیبایی خاص خودش را داشت و پرنده هایی شبیه به مرغ مینا روی درختها دیده می‌شدند.

هرچقدر به اواخر بازدید نزدیک می‌شدیم حال عماد بدتر می شد و یکی دو ساختمان آخر را اصلا وارد نشد و پیش اخوی بیرون از ساختمان موند و روی یکی از نیمکت ها دراز کشید.

موقع خروج از کاخ عسل پرسید اینجا کجا بود؟ گفتیم: کاخ نیاوران. گفت: اگه نیاورانه پس بریم جم سنتر! بالاخره اون قدر اصرار کرد که رفتیم و توی محله ای پر از کوچه ها و خیابان‌های پیچ در پیچ و با شیب بالا پیداش کردیم. 

ساختمانی بود که بیشتر طبقاتش دفتر شرکت های مختلف بود و فقط چند طبقه اش ارزش دیدن داشت. مساحت چندانی هم نداشت. عسل هم مستقیم رفت و توی همون طبقه اول مغازه ای که دنبالش بود پیدا کرد. مغازه ای به نام پوفالوکیدز (شاید هم پوفالو لند مطمئن نیستم!) که فقط از آلنگ و دولنگ های دخترونه میفروخت و یک سری از چیزهایی که فشارشون میدن برای رفع استرس! زیاد اونجا نموندیم و بیرون اومدیم. عسل یه جای دیگه هم میخواست بره. پارک درون بدن انسان که ظاهرا همون طرفها بود اما از ترس اینکه یه چیزی شبیه همون "جانگل لند" باشه نرفتیم! من هم توی اون منطقه کافه یخی را توی اینترنت پیدا کرده بودم که وقتی سرچ کردم دیدم تعطیل شده.

درحین برگشتن به اطلس مال رسیدیم. اخوی گفت: اینجا تازه افتتاح شده و من تا به حال ندیدمش. ماشینو توی کوچه پشت مال پارک کردم و واردش شدیم. باید بگم میتونه جای قشنگی بشه اما هنوز خیلی از مغازه هاش خالی بودند. موقع خروج از قنادی اون طرف خیابان یک جعبه شیرینی خریدم که خوشمزه بودند و خوردیم. سوار ماشین شدیم که یکدفعه متوجه یک مرکز خرید دیگه توی همون کوچه شدم. عسل گفت: من که دیگه حال راه رفتن ندارم. عماد هم حالش زیاد خوب نبود و اخوی هم توی ماشین پیش اونها موند و فقط من و آنی رفتیم و مرکز "حیات سبز" را دیدیم که مرکز فروش مواردی مثل سایه بان توی حیاط یا صندلی های توی حیاط و آلاچیق و گلدون و... بود و خیلی زود برگشتیم.

کار عماد کم کم داشت به جاهای باریک میکشید اما هنوز حاضر به استفاده از داروهای تزریقی نبود. نهایتا برگشتیم به سمت خونه اخوی. حدود ساعت ده و نیم شب بود که عماد گفت حاضره سرم بزنه. با اخوی بردیمش توی مرکز اورژانس شهر محل سکونت اخوی و گفتم: همین الان برات توی گوشی سرم و آمپول مینویسم و میگیرم و میزنیم که عماد گفت: نهههه! یه نوبت از دکتر همین جا بگیر شاید بتونه بدون سرم و آمپول منو خوب کنه! رفتم نوبت بگیرم که چون هیچ مدرک شناسایی از مریض نبرده بودیم ناچار شدم ویزیت آزاد بگیرم! میخواستم بگم خودم دکترم که گفتم حتما میگه پس چرا اومدی پیش دکتر؟! عماد مریض شماره ۱۰۲ بود که نمیدونم از اول صبح منظورشون بود یا ازاول شیفت شب (که در این صورت واقعا شیفت وحشتناکی بوده). جالب این که آقای دکتر بعد از پرسیدن چند سوال یک برگ سرنسخه بهم دادند که روش اسامی چند دارو تایپ شده بود! سرم و آمپول و همون داروهائی که خودم صبح گرفته بودم! سرم و آمپول ها را گرفتم و عماد را بردم توی اتاق تزریقات. تا عماد زیر سرم بود رفتم و چرخی توی درمونگاه زدم که متوجه شدم از پشت درمونگاه صداهای عجیبی میاد! رفتم و دیدم یه آقا و خانم کنار یه ماشین شاسی بلند ایستادن و ........ (فکر کردین ماجرای مثبت هجده بود؟ اون وقت به من میگن منحرف!) یه گربه توی بغل آقا بود و خانمی از پرسنل درمونگاه مشغول درآوردن برانول از دست گربه بود و گربه هم نمیگذاشت! بعد هم گفت: واقعا به اندازه یه بچه کار داره!

سرم عماد که تموم شد خیلی بهتر شده بود اما تا چند روز به شدت بی حال بود. برگشتیم خونه اخوی و خوابیدیم.

جمعه بیست و هشتم مردادماه سال یکهزار و چهارصد و یک

خیلی جاهای ندیده توی تهران داشتیم اما باتوجه به بیماری عماد و خستگی این چند روز ترجیح دادیم امروز را توی خونه بمونیم. بعدازظهر بود که اخوی گفت: امروز توی ورزشگاه آزادی مسابقه است. تا حالا رفتی استادیوم؟ گفتم: نه! (درواقع تنها تجربه من از تماشای فوتبال از نزدیک توی هشت نه سالگی بود و تماشای بازی تیمهای محلی ولایت. اون هم توی زمینهائی که حتی  گاهی جایگاهی برای نشستن تماشاگران نداشت و دور زمین می ایستادیم!) خلاصه که رفتم توی سایت فروش بلیت که دیدم بلیتهای طبقه اول تموم شدن به جز چندتا دونه بلیت پشت دروازه که از خیرشون گذشتیم. نهایتا از طبقه دوم و قطعه 33 دوتا بلیت گرفتم دونه ای پنجاه هزار تومن. بعد با ماشین رفتم بیرون. اول ماشینو بردم کارواش و بعد خریدهائی که برای بخش دوم سفر توی شمال کشور لازم داشتیم خریدم و فقط موند نون لواش. توی گوگل مپ چندتا نونوائی نون لواش پیدا کردم. یکی دوتاشون بسته بودند و یکی دوتاشون اصلا توی اون آدرسی که توی گوگل مپ بود وجود نداشت. و نهایتا بعد از کلی گشتن دست از پا درازتر برگشتم خونه. اون قدر توی شهر گشته بودم که ماشین فقط یک خط دیگه بنزین داشت. هول هولکی ناهار خوردیم و با ماشین اخوی راهی شدیم اما به محض این که از شهر خارج شدیم گفت: از بلیتها پرینت نگرفتیم! برگشتیم و کلی توی شهر چرخیدیم تا یه مغازه کامپیوتری باز پیدا کردیم و از بلیتها پرینت گرفتیم و راه افتادیم. بعد اخوی گفت: فکر کنم به نیمه دوم برسیم. گفتم: نه بابا به اول بازی هم میرسیم. گفت: حالا ببین! چند دقیقه بعد با یه ترافیک عجیب و غریب روبرو شدیم و چندین دقیقه از وقتمون تلف شد. اون هم فقط برای این که دوتا ماشین تصادف کرده بودند و گرچه هر دو ماشینو از جاده بیرون برده بودند اما همه ماشینها اول باید یه ترمز میزدن و ماشینها رو تماشا میکردن و بعد میرفتن! بالاخره به نزدیکی ورزشگاه رسیدیم که با صف ماشینهای پارک شده در کنار خیابون روبرو شدیم که هرچقدر جلوتر میرفتیم پیدا کردن جای پارک بین اونها سخت تر میشد. پس اخوی توی اولین جای پارکی که پیدا کرد پارک کرد و بعد کنار خیابون شروع کردیم به پیاده روی. هر چند قدم هم یه نفر درحال فروختن پرچم تیمها بود. من آخرش نفهمیدم چرا بیشتر مسیرها به ورزشگاه بسته شده بود که باعث ایجاد ازدحام در بین مردم بشه. بالاخره هرطور که بود به یکی از راه های باز رسیدیم و بعد از ایستادن توی صف و بازرسی بدنی رفتیم جلو که گفتن: نیازی به بلیت نیست! بیائین برین داخل! و بالاخره برای اولین بار با منظره ورزشگاه آزادی از نزدیک روبرو شدم و وقتی وارد شدیم متوجه شدم که نیمه اول تموم شده و درواقع حق با اخوی بود. گوشه جایگاهی که ما بودیم یه اتاقک بود که باعث میشد بخشی از زمینو نبینیم و شاید برای همین بلیتهاش هنوز کاملا فروخته نشده بود. اما زمین بازی از چیزی که توی ذهنم تصور میکردم خیلی کوچک تر بود (شاید هم چون طبقه دوم بودیم این طور به نظر میرسید).

بالاخره نیمه دوم بازی پرسپولیس و فولادشروع شد. من که خیلی از بازیکنان دو تیم را از روی قیافه نمیشناختم دیگه از این فاصله اوضاع بدتر هم شده بود. ضمن این که همه تصورات من از تاکتیک های فوتبال به هم ریخت. بازی از نزدیک خیلی شبیه بازیهای دوران بچگی مون توی کوچه بود. هرجا توپ بود بازیکنان هر دو تیم هم اونجا بودند و همیشه نیمه ای که توپ در اون نبود تقریبا خالی بود! دیگه نمیدونم همه بازیها همین طوره یا شانس ما بوده! هر دو تیم چند موقعیت نصفه و نیمه روی دروازه ها ایجاد کردند ولی هیچ کدوم به نتیجه نرسید و بازی صفر صفر تموم شد. نمیدونم دوباره یه روزی برم ورزشگاه یا نه اما این بار که گلی ندیدیم. بالاخره بازی تموم شد. چند دقیقه ای صبر کردیم تا ورزشگاه کمی خلوت بشه و بعد راه افتادیم که باز هم نفهمیدم چرا بیشتر درهای خروجی باید بسته باشند و برای خروج هم ازدحام ایجاد بشه. بعضی تماشاگران در هنگام خروج هم مشغول دادن شعار علیه یکی از مربیان تیم فولاد بودند. (فوتبالی ها حتما جریانو میدونن!) از ورزشگاه اومدیم بیرون و با ازدحام تماشاگران روبرو شدیم. باز هم کلی پیاده روی کردیم تا به ماشین رسیدیم و بعد کلی توی ترافیک جلو رفتیم تا جاده خلوت تر شد. خوشحالم که از این به بعد خانمها هم میتونن این صحنه ها را تجربه کنن. گرچه همچنان با بعضی از محدودیت ها که حقشون نیست. توی راه یکدفعه اخوی کنار خیابون نگه داشت. گفتم: چی شده؟ گفت: شیرپسته این مغازه خیلی معروفه. بعد پیاده شد و بعد از چند دقیقه با دو لیوان شیرپسته برگشت. بعد از خوردنشون هم گفت: کیفیت نداشتن! گفتم: مگه نگفتی معروفه؟ گفت: الکی گفتم دلم شیرپسته میخواست! بعد هم راه افتادیم و برگشتیم خونه اخوی که حدود دوازده و نیم صبح رسیدیم. بعد هم چون اخوی فردا صبح میرفت سر کار و ما هم راهی شمال می شدیم از هم خداحافظی کردیم و خوابیدیم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (253)

سلام

گفتم ممکنه تا بیام سفرنامه را جمع و جور کنم یه کم طول بکشه. یه مقدار از خاطرات که باقی مونده بودند نوشتم برای تشکر از دوستانی که در این مدت به اینجا سر میزدند. خداروشکر که نیازی نیست من برای حفظ خوانندگان هر روز پست بگذارم و از این طرف و اون طرف مطلب کپی کنم.

1. به خانمه گفتم:فعلا براتون دارو مینویسم ... گفت: یعنی نباید یه آزمایش بنویسی ببینی مشکلم چیه؟ همین طوری دارو مینویسی؟ گفتم: چشم! داروها را خط زدم و براش آزمایش نوشتم. گفت: من این همه درد دارم تو برام آزمایش مینویسی؟ حالا تا جواب آزمایش بیاد من نباید یه دارو داشته باشم که بخورم؟!

2. (18+) به خانمه گفتم: آزمایش میدین براتون بنویسم؟ گفت: من اصلا اومدم اینجا که ب..!

3. توی یکی از مراکز دوپزشکه بودم. جائی که مردم پزشکی که همراهم اومده بود خیلی قبول دارند (البته از حق نباید گذشت که کارش هم خیلی از من بهتره) خانمه که پشت در ایستاده بود به اون یکی گفت: همه میگن کار اون دکتره از این یکی بهتره. پس چرا پشت در این یکی شلوغ تره؟ اون یکی گفت: نه اشتباه نکن. مریضهای واقعی میرن پیش اون اما یک سری سرماخوردگی یا اونهائی که فقط مهر میخوان و ... میان پیش این. تعدادشون هم بیشتره برای همین این طرف شلوغ تر میشه!

4. به مرده گفتم: کپسول بنویسم یا آمپول میزنین؟ گفت: آمپول میزنم. چند دقیقه بعد خانم مسئول تزریقات صدام کرد و گفت: به این مرده پنی سیلین زدم و حالش بد شد! رفتم سراغش و وقتی حالش کمی بهتر شد بهش گفتم: کسی هست که تماس بگیرین بیاد سراغتون؟ گفت: خانمم توی ماشین دم در نشسته. خانمشو صدا کردیم و وقتی اومد گفت: شوهرم چش شده؟ گفتم: هیچی پنی سیلین زده یه کم حالش به هم خورده. خانمه رفت بالای سر شوهرش و گفت: باز تو سرخود یه کاری کردی؟ کی گفت پنی سیلین بزنی؟!

5. خانمه گفت: به خاطر درد پهلوم رفتم پیش متخصص. کلی آزمایش دادم و ازم سونوگرافی گرفتن و نهایتا خانم دکتر تشخیص دادن که من هیچیم نیست!

6. به پیرزنه گفتم: از چه موقعی پادرد دارین؟ گفت: یه پنجاه سالی میشه!

7. (18+) یه روز صبح رفتیم به یکی از درمونگاه های روستائی. پرسنل هرچقدر گشتند کلید در مطب را پیدا نکردند و نهایتا من ناچار شدم توی اتاق ماما مریضها را ببینم و ماما هم رفت پیش خانمهای مراقب سلامت (بهداشت خانواده سابق). تخت معاینه مامائی گوشه اتاق بود و خنده دار ترین مسئله هم برای من نگاه خیره بعضی از پسران نوجوان از لای قسمتهایی از پرده اتاق به اون قسمت بود که کمی باز مونده بودند و بعد که میدیدند تخت خالیه سایر نقاط اتاقو نگاه میکردند و وقتی که منو میدیدند بلافاصله فرار میکردند!

8. به خانمه گفتم: سرفه های بچه تون خلط داره؟ گفت: بله اما معمولا خلطهاش از طریق مدفوع دفع میشه!

9. چراغ قوه را برداشتم و رفتم جلو تا گلوی خانمه را ببینم که همون لحظه برق رفت. خانمه ماسکشو که برداشته بود دوباره گذاشت سر جاش و گفت: این هم از شانس ما! همچنان متعجب سر جام ایستاده بودم که چند ثانیه بعد برق وصل شد و خانمه دوباره ماسکشو برداشت!

10. پسره گفت: من فقط اومدم تا برام یه سرم بنویسی. گفتم: چه سرمی؟ گفت: از همون سرمها که میزنن توی دست و قطره قطره میره!

11. خانم مسئول داروخونه هر شیفت می اومد و سفارش میکرد شربت اکسپکتورانت بنویسم چون فقط یک ماه فرصت دارن. من هم وقتی یه مریض نیاز به شربت خلط آور داشت ( نه این که بیخودی بنویسم) براش اکسپکتورانت می نوشتم. یک شب ازش پرسیدم: چندتا اکسپکتورانت دیگه مونده؟ گفت: دوازده تا. توی دوازده تا از نسخه ها نوشتم و بعد رفتم توی داروخونه و گفتم: بالاخره تموم شدن. حالا اجازه میفرمائید بقیه خلط آورها را هم بنویسم؟ گفت: نه حالا باید اکسپکتورانت هائی را بنویسین که فقط دو ماه تاریخ دارن!

12, پیرزنه گفت: این قرص ها را هم برام بنویس. گفتم: روزی چندتا ازشون میخوری؟ گفت: گاهی هر دوازده ساعت یکی میخورم گاهی هم یکی صبح یکی شب!