جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (253)

سلام

گفتم ممکنه تا بیام سفرنامه را جمع و جور کنم یه کم طول بکشه. یه مقدار از خاطرات که باقی مونده بودند نوشتم برای تشکر از دوستانی که در این مدت به اینجا سر میزدند. خداروشکر که نیازی نیست من برای حفظ خوانندگان هر روز پست بگذارم و از این طرف و اون طرف مطلب کپی کنم.

1. به خانمه گفتم:فعلا براتون دارو مینویسم ... گفت: یعنی نباید یه آزمایش بنویسی ببینی مشکلم چیه؟ همین طوری دارو مینویسی؟ گفتم: چشم! داروها را خط زدم و براش آزمایش نوشتم. گفت: من این همه درد دارم تو برام آزمایش مینویسی؟ حالا تا جواب آزمایش بیاد من نباید یه دارو داشته باشم که بخورم؟!

2. (18+) به خانمه گفتم: آزمایش میدین براتون بنویسم؟ گفت: من اصلا اومدم اینجا که ب..!

3. توی یکی از مراکز دوپزشکه بودم. جائی که مردم پزشکی که همراهم اومده بود خیلی قبول دارند (البته از حق نباید گذشت که کارش هم خیلی از من بهتره) خانمه که پشت در ایستاده بود به اون یکی گفت: همه میگن کار اون دکتره از این یکی بهتره. پس چرا پشت در این یکی شلوغ تره؟ اون یکی گفت: نه اشتباه نکن. مریضهای واقعی میرن پیش اون اما یک سری سرماخوردگی یا اونهائی که فقط مهر میخوان و ... میان پیش این. تعدادشون هم بیشتره برای همین این طرف شلوغ تر میشه!

4. به مرده گفتم: کپسول بنویسم یا آمپول میزنین؟ گفت: آمپول میزنم. چند دقیقه بعد خانم مسئول تزریقات صدام کرد و گفت: به این مرده پنی سیلین زدم و حالش بد شد! رفتم سراغش و وقتی حالش کمی بهتر شد بهش گفتم: کسی هست که تماس بگیرین بیاد سراغتون؟ گفت: خانمم توی ماشین دم در نشسته. خانمشو صدا کردیم و وقتی اومد گفت: شوهرم چش شده؟ گفتم: هیچی پنی سیلین زده یه کم حالش به هم خورده. خانمه رفت بالای سر شوهرش و گفت: باز تو سرخود یه کاری کردی؟ کی گفت پنی سیلین بزنی؟!

5. خانمه گفت: به خاطر درد پهلوم رفتم پیش متخصص. کلی آزمایش دادم و ازم سونوگرافی گرفتن و نهایتا خانم دکتر تشخیص دادن که من هیچیم نیست!

6. به پیرزنه گفتم: از چه موقعی پادرد دارین؟ گفت: یه پنجاه سالی میشه!

7. (18+) یه روز صبح رفتیم به یکی از درمونگاه های روستائی. پرسنل هرچقدر گشتند کلید در مطب را پیدا نکردند و نهایتا من ناچار شدم توی اتاق ماما مریضها را ببینم و ماما هم رفت پیش خانمهای مراقب سلامت (بهداشت خانواده سابق). تخت معاینه مامائی گوشه اتاق بود و خنده دار ترین مسئله هم برای من نگاه خیره بعضی از پسران نوجوان از لای قسمتهایی از پرده اتاق به اون قسمت بود که کمی باز مونده بودند و بعد که میدیدند تخت خالیه سایر نقاط اتاقو نگاه میکردند و وقتی که منو میدیدند بلافاصله فرار میکردند!

8. به خانمه گفتم: سرفه های بچه تون خلط داره؟ گفت: بله اما معمولا خلطهاش از طریق مدفوع دفع میشه!

9. چراغ قوه را برداشتم و رفتم جلو تا گلوی خانمه را ببینم که همون لحظه برق رفت. خانمه ماسکشو که برداشته بود دوباره گذاشت سر جاش و گفت: این هم از شانس ما! همچنان متعجب سر جام ایستاده بودم که چند ثانیه بعد برق وصل شد و خانمه دوباره ماسکشو برداشت!

10. پسره گفت: من فقط اومدم تا برام یه سرم بنویسی. گفتم: چه سرمی؟ گفت: از همون سرمها که میزنن توی دست و قطره قطره میره!

11. خانم مسئول داروخونه هر شیفت می اومد و سفارش میکرد شربت اکسپکتورانت بنویسم چون فقط یک ماه فرصت دارن. من هم وقتی یه مریض نیاز به شربت خلط آور داشت ( نه این که بیخودی بنویسم) براش اکسپکتورانت می نوشتم. یک شب ازش پرسیدم: چندتا اکسپکتورانت دیگه مونده؟ گفت: دوازده تا. توی دوازده تا از نسخه ها نوشتم و بعد رفتم توی داروخونه و گفتم: بالاخره تموم شدن. حالا اجازه میفرمائید بقیه خلط آورها را هم بنویسم؟ گفت: نه حالا باید اکسپکتورانت هائی را بنویسین که فقط دو ماه تاریخ دارن!

12, پیرزنه گفت: این قرص ها را هم برام بنویس. گفتم: روزی چندتا ازشون میخوری؟ گفت: گاهی هر دوازده ساعت یکی میخورم گاهی هم یکی صبح یکی شب!

نظرات 35 + ارسال نظر
سو جمعه 20 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 10:34 ب.ظ

مورد ۲ گنگ بود یا من خیلی مثبتی متوجه نشدم

خداروشکر که شما مثل من منحرف نیستین

امیر حسام دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:26 ب.ظ https://bimoghadame.blogsky.com/

سلام؛
1-آخرش دارو را نوشتید؟
4-مشابه این اتفاق بد تر برای پدر بزرگ من افتاد؛
6-آخی. پیری و ... خدا آخر عاقبتمون را بخیر کنه.
ممنون.

سلام
جرات داشتم ننویسم؟!
عجب. امیدوارم حالشون خوب باشه
واقعا
خواهش
راستی هر دو موردی که توی کامنت خصوصی تون نوشته بودین نادرست بود شرمنده

سلام پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 11:28 ق.ظ

آخی چقدر شما مظلوم هستید

تازه فهمیدین؟

$ چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 08:27 ب.ظ

ببخشید قاطی کردم. حالا همون بلاگ اسکای... کلا کسایی که وبلاگ دارند بای دیفالت تو ذهنم بلاگفا میادش

دیگه تکرار نشه

نیلو چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 05:15 ب.ظ http://nil-nil.blogfa.com

خاطراتتون عالی بودن دکتر! مثل همیشه کلی خندیدم

سپاسگزارم
خنده تون مستدام

$ چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:34 ب.ظ

شما از معدود افراد بلاگفا هستید که احترام خاصی براش قائل هستم. حتما اگه میدیدمتون دوست داشتم یه عکس بگیرم :دی
+فری جون منم یه دندون پزشکی دارم که کلا مشتری ثابتشم دلم میخواست با ایشونم سلفی بگیرم ولی روم نمیشه و میگم شاید خوشش نیاد یا بگه نه بعد ضایع شم، ترجیح میدم نگم اصلا

از لطف شما سپاسگزارم اما من اصلا توی بلاگفا نیستم!

شقایق چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 11:33 ق.ظ

سلام دکتر ربولی امیدوارم خوب باشین من صبح دوشنبه کولونسکپی داشتم و مجبور بودم شش تا قرص بیزاکودیل را بخورم هر دوساعت دوتا و انجام دادم و تمام شد و متاسفانه الان جوری دلدرد دارم جوری دل درد دارم که فقط باید غذا بخورم تا اروم بشه معده و روده هام زنگ زدم دکترم میگه آنتی اسید امپرازول بخورم خوردم ولی بازم روده هام پر از باد هست و درد دارم و هردوساعت یه بار باید کلی غذا بخورم که اروم بشم
چی بخورم اقای دکتر که معده و روده هام آروم بشه! واقعن با غلط کردن افتادم مرسی ازتون
خدا الهی حاجترواتون کنه

سلام
امیدوارم بهتر شده باشید
متاسفانه این از عوارض مصرف بیزاکودیله و براش کار چندانی نمیشه کرد.
بهتون توصیه میکنم که تا اتمام اثر این دارو از مصرف بعضی موادغذایی بخصوص لبنیات خودداری بفرمایید

فری چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 08:43 ق.ظ

کارتون عالی بوده که وقتی ازتون عکس گرفتند چیزی نگفتید چون اونا به شما علاقه دارند من هم خیلی علاقه دارم که یک بار با دکترم عکس بگیرم البته ایشان دوازده ساله که دکتر من هستند اما نمی دونم چه جوری بهشون بگم چون خیلی سرشون شلوغه

پس چقدر محبوب بودم و خبر نداشتم!

$ سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 08:22 ب.ظ

دکتر یه سوالاگه مریض بخواد باهاتون سلفی بگیره واکنشتون چیه؟

راستش تا به حال پیش نیومده نمیدونم!
البته یک بار همراه یکی از مریضها یواشکی ازم عکس گرفت اما به روی خودم نیاوردم!

سودا سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 05:21 ب.ظ

سلام جناب دکتر
رسیدن بخیر
جالب بودند خاطرات،
گاهی قانع کردن دیگران یا فهموندن منظور چقدر سخته.
خدا انرژی مضاعف بده به شما، هر چند معلومه صبورید الحمدالله.

سلام
ممنونم
سپاسگزارم
واقعا
آمین

مهربانو سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 05:17 ب.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

خیلی خوب بودن کلی خندیدم
موقع خوندن یه فکرهایی به ذهنم میرسید که نمیشه نوشت
رسیدن بخیر دکتر جان ممنون مارو منتظر نمیذارید

خنده تون مستدام
بله درک میکنم
سپاسگزارم

شیرین سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:13 ب.ظ

سلام دکترجان خسته نباشین
چشام بازنمیشد ازبی خوابی ولی باخوندن پست شما خواب ازسرم پرید
7 - عجیبه ها مگه پسرا توی روستا تخت معاینه زنانو میشناسن!؟
6 - چه زود وبه موقع مراجعه کرده
کامنت آذردخت خیلی باحال بود کلی خندیدم دمتون گرم روح مامان بزرگش شاد
ایام بکام

سلام ممنون
پس یک دور خوندن از روی این پست را هر روز صبح بهتون توصیه میکنم
کافیه یک بار یک نفرو در حین معاینه دیده باشند!
واقعا
بله جالب بود
ممنونم

مرضیه سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 09:49 ق.ظ http://because-ramshm.blogfa.com/

این دفعه همش جالب بود

سپاسگزارم

گیسا دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:34 ب.ظ http://gisa12345.blogsky.com

سلام آقای دکتر
رسیدن بخیر
1-سر و کله زدن با همچین آدمایی صبر ایوب میخواد
2- دکتر ذهنت یکم زیادی منحرف نیست؟
9- این بنده خدا فقط برای چند لحظه قاطی کرد
10-فکر کنم این آقاپسر هم مثل من تا حالا سرم نزده میخواسته ببینه حسش چجوریه

سلام
ممنون
فقط یه کم؟!
احتمالا
شما هم نزدین؟

منجوق دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 05:09 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

خوشم اومد از این حاضرجوابیت

مخ لسیم

ماجد دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 04:44 ب.ظ


فقط پیرزن آخریه

ترانه ی باران دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:36 ب.ظ

من اینجا بعضی وقتا یه دور نوشته ها میخونم یه دور کامنتها رو میخونم بعد از کامنت ها که اشاره کردن یه دور هم برمیگردم ببینم مثلامورد 4 چی بود:))


حق دارین

آذردخت دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 08:30 ق.ظ http://azardokht.blog.ir

سلام دکتر
گفتید اکسپکتورانت یاد مادربزرگ پدرم افتادم. خدا بیامرزدشون،‌ هر کسی سرماخوردگی داشت می‌گفت یه شربت "مستکبران!" بخوره خوب میشه

سلام

خدا رحمتشون کنه

مریم دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:57 ق.ظ https://instagram.com/mona.mansori8368

دکتر ربولی یه زحمت براتون دارم ازتون میخوام این آدرس را به دست آنی خانم مهربون ما برسونید متاسفانه ایشون دیگه نمینویسن وبلاگشون را هم چک نمیکنند خیلی دوست دارم سرنوشت این دختر یتیم را بخونند و با همون صبوری و ارامششون براش انرژی مثبت بفرستن

https://instagram.com/mona.mansori8368

از بقیه خواننده های عزیز وبلاگتون هم همین تقاضا را دارم ایشون دختر واقعی فیلم شبی که ماه کامل شد هستند و دارن زندگی واقعی شون را مینویسن
لطفا هرکسی مهربونه فالوش کنه و بخونیدش خیلی مظلومه و رنج کشیده

https://instagram.com/mona.mansori8368

الان که سر شیفتم
وقتی که برگشتم خونه چشم

لیدا دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:20 ق.ظ

مدتیه هم بد خواب شدم هم پر خور.ویزیت آنلاین دارین دکتر؟

احتمالا مشکل عصبی باشه اما بهتره از بعضی جهات هم بررسی بشین مثلا تیروئید

تیلوتیلو دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:17 ق.ظ

منم جز اونایی هستم که همیشه میخونمتون
میتونم بگم سالهاست حتی یه پستتون را از دست ندادم
اما با شرمندگی کامنت نمیزارم
ابن دفعه همه موارد جالب و بامزه بود

جالب شد
چون من هم همین طور
میدونستین هر روز چندین نفر از لینک داخل وبلاگ شما میان اینجا؟
خدا پدرتونو رحمت کنه و به مادرتون سلامتی بده. سفر خانواده عموتون هم بی خطر باشه
چه خوب که مرتب توی اون آرامستان کوچک نزدیک خونه تون به پدرتون سر میزنین

من یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 11:04 ب.ظ

منجوق، خدا خیرت بده. خداییش از اسمت خنده داره تا همه ی تحلیلهات

واقعا
ایشون همیشه به من لطف داشتن

Sara یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 11:02 ب.ظ http://15azar59.blogsky.com

سلام
بعضی خاطرات شما واقعا حرص دربیارن مثل خانم شماره ۱
اون پیرزنه مگه چندسالش بود که فقط ۵۰ سالشو پادرد داشته؟!
هر وقت میخوام با یه پزشک صحبت کنم همش یاد وبلاگ شما میوفتم و حواسم هست سوتی ندم

سلام
واقعا!
حدود هفتاد سال
خداروشکر این وبلاگ به یه دردی خورد!

ونوس یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 09:12 ق.ظ http://shakibajoon90.blogfa.com

وای عالی هستین دکتر جان ... سفراتون بی خطر

سپاسگزارم

زهره یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 08:37 ق.ظ

چه خو ب که می نویسید

درخدمتم

زهرا یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:03 ق.ظ

قسمت ۳ چه فلسفه ای بوده پشت شلوغی

واقعا
خودم هم نمیدونستم

مهربان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:42 ق.ظ https://daneshjoyepezeshki.blog.ir/

سلام دکتر بزرگوار
اون ماجرای ویزیتتون تو اتاق مامایی من رو یاد یه داستان غیرقابل چاپ انداخت از پسرای نوجوانی در حدود پنجاه سال پیش که تلاش میکردن از گوشه ی در حموم زنونه با مشغول کردن نگهبانش، نگاهی به داخل بندازن و عموما ناکام میموندن .
زندگی ما هم همینه . یه در که قاعدتا زندگی باید اونورش باشه اما هرچی تلاش میکنیم بفهمیم چه خبره متاسفانه چیزی دستگیرمون نمیشه

سلام
از خوندن کامنتتون بیشتر تعجب کردم. چون مدتها بود کامنتی ازتون نداشتم.
امیدوارم همیشه موفق باشید

سارا شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:13 ب.ظ

سلام آقای دکتر عزیز. یک سوال. چرا هرچی مریض میخواد همون کار رو می‌کنید؟

سلام
چون متاسفانه اگه درگیری پیش بیاد همیشه حق با بیماره و هیچ حمایتی از ما نمیشه.

حرمان شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 08:14 ب.ظ https://mrherman.blogsky.com/

بعضی از این خاطرات رو می‌خونم چه این پست و چه پست های قبلی آدم جوگیر می‌شه بره یه مطب دکتر و یکی دوتا رو عملی اونجا تست کنه ببینه واکنشون چیه

اصلا می خواهید یه چالش این شکلی بذارید دوستان برن اجرا؟

چنین کاری را بهتون توصیه نمیکنم.
همه انسانها در شرایط مشابه یک نوع رفتار نمیکنن.

مریم شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:56 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
خداقوت و پرتوان باشید
امیدوارم سفر بهتون حسابی خوش گذشته باشه و منتظر سفرنامه و عکس هاش می مونیم
مورد ده ، من سرم قطره قطره دوست ندارم ، ساعت‌ها طول می کشه و سه هفته پیش بخاطر حال تهوع شدید رفتم زیر سرم یهو وسط سرم حالت لرز و رعشه بهم دست داد ، البته سرم داشت تند تند قطره هاش بیرون می آمد ، بعد که حالت لرز بهم دست داد برام پتو آوردند و سرم رو قطره ای کردند

سلام
ممنونم
ساعتها که نه! بله درسته تزریق سریع سرم میتونه باعث لرز بشه

دخترمعمولی شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:17 ب.ظ http://mamoolii.blogsky.com

امیدوارم سفرتون بهتون خوش گذشته باشه.
خاطرات این دفعه رو خیلی دوست داشتم. همه شون بامزه بودن.
3- خیلی قشنگ استدلال کرده بود خانمه .
6- چقدر طولانیییی :(.
7- .
8- تعریف خانمه از خلط چی بود واقعا؟

بله ممنون
ممنونم
واقعا!
سنش هم بالا بود

چی بگم؟

شادی شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:45 ب.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

شما همیشه اکسپکتورانت بنویس تو خونه لازم میشه

چشم

پریمهر شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:40 ب.ظ https://parimehr.blogsky.com

سلام دکتر
خدا رو شکر به سلامت برگشتید
خانم شماره 3 رو باید بره تی وی مسائل روز رو تحلیل کنه
چراغ قوه های ما با باطری کار میکنه

سلام
ممنون
دقیقا
مال ما هم همین طور

لیمو شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:41 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com/

سلام
باز هم ممنون که با خستگی سفر همین پست رو گذاشتین برامون.
1. وااای دکتر فقط بگین چی بهش گفتین؟!!!
3. یعنی قشنگ با بولدزر ...
5. (سیامک انصاری خیره به دوربین)
6. دیگه یه چندسال دیگه هم تحمل کنه تمومه.
11. اگر مسئول داروخونه اجازه میده که شما به عنوان پزشک یه تجویزی داشته باشین.
12. تنوع در زندگی باعث سرزندگیه.

سلام
خواهش
فقط سکوت!
یعنی له شدما!
واقعا
گناه داشت

بله بله

منجوق شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:15 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

1- رسما اسکولت کرده
2- می پرسیدی حالا به کی؟
3- خیلی با جنبه ای من اگه بودم برا همشون 10 تا آمپول مینوشتم
4- شمام میگفتی چراگذاشتی سرخود بیاد مطب
5- ادم که بی دلیل درد نداره.
6- عاشق این شوخ طبعی پیرزنهایی هستم که میان پیشت
7- والا منم اگه بودم دید میزدم سواله خب
8- خلط خلطه دیگه! دکتر مهم نیست از کجا دربیاد سخت نگیر
9- حق داشته خب اونم میخواسته شما رو از نزدیک دید بزنه
10- بالاخره میون بیمارهات یکی پیدا شد که پزشک نباشه
11- باید همشونو خالی میکردی تو حلق خودش
12- راست گفته باهم فرق دارن

واقعا
خاک وچوک!
عادت کردم
فکر کنم نوع داروشو هم از قبل تعیین کرده بود!
واقعا
من هم همین طور

چشم
یعنی من این قدر دیدنی هستم؟!
فقط تاحدودی

واقعا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد