جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

عاقبت روزنامه دزد

پیش نوشت: 

سلام 

با دفتر مجله سپید تماس گرفتم و میگم: شماره قبلی مجله تونو یکی از همسایه ها از اتاق نگهبان مجتمع بلند کرده اگه ممکنه یکی دیگه ازش برام بفرستین ضمن اینکه توی شماره جدیدتون که اخیرا توی سایتتون زدین یکی از پستهای وبلاگ منو با اسم یکی دیگه چاپ کردین. 

میفرمایند: تو که میتونی همین ماجرا رو برامون بنویس و بفرست تا چاپش کنیم عوضش یه نسخه دیگه از شماره قبلی برات میفرستیم!! 

خیلی فکر کردم که چنین موضوع ساده ای رو چطور باید طوری بنویسم که مناسب چاپ توی اون نشریه باشه؟ 

تا بالاخره اینطور نوشتم و چون حال اینو نداشتم که برای وبلاگم یه پست دیگه بنویسم و بگذارم شما هم مجبورید این نوشته بیمزه رو بخونین شرمنده! 

میگن یه زمانی یه شاعری بود به نام انوری. 

جناب انوری یه بار داشت توی بازار راه میرفت که دید یه نفر داره یکی از شعرهاشو میخونه و مردم هم براش به به و چه چه میکنن. 

ازش پرسید میدونی این شعر مال کیه؟ گفت: بله مال انوریه دیگه. گفت: تا حالا انوریو دیدی؟ گفت: بله هر روز صبح توی آینه میبینمش مرد حسابی من خودم انوریم دیگه! 

انوری گفت: جل الخالق! راست میگن که شعر دزد آخرش شاعر دزد میشه ها! 

بعد هم دست کرد توی جیبش و یه چیزیو درآورد و گفت: همه توجه کنین. این علامت مخصوص حاکم بزرگه میدونین چه کسی در برابر شماست؟ که طرف گفت: دهه این که فقط یه اسپری گاز اشک آوره که! انوری هم گفت: بله یه روزی همینو میدن به پزشکهای این مملکت تا دیگه کسی بهشون گلوله نزنه! هار هار ... 

حالا چی شد که اینها رو نوشتم؟ باید مثل فیلم هندی برگردیم به گذشته: 

روزی که وبلاگ نویسیو شروع کردم خیلی سعی کردم که هیچ چیزی از اطلاعات شخصیم به بیرون درز نکنه که نشد. 

اما روزی که خانم دکتر «خالقی» از مجله سپید برام کامنت گذاشت که میخواد بعضی از مطالب وبلاگمو اونجا بچاپه کلی تعجب کردم که آخه کی میاد اینها رو توی یه مجله بخونه؟ 

خلاصه که کم کم شدیم یه پا جوجه نویسنده و هرازگاهی مسئولین سپید هم لطف میکردند و بعضی از مطالبو برامون میچاپیدند. 

تا اینکه شماره قبلی مجله سپید اومد روی سایت و دیدم بعد از چند هفته یکی از مطالبمو چاپ کرده. کلی ذوق کردم و منتظر موندم تا مجله بیاد. 

چند روز بعد نگهبان مجتمع بهم میگه: آقای دکتر! شما مجله تونو برداشتین؟ میگم: نه. میگه: آخه من گذاشته بودمش اینجا اما حالا نیست. گفتم: آخه مطالب این مجله که به درد کسی نمیخوره حتما برش میگردونن بیخ ریش خودم! اما خبری نشد. ظاهرا نشریه مورد نظر بعد از خونده شدن مشغول شغل شریف پاک کردن پنجره شده بود! 

مونده بودم زنگ بزنم تا یه نسخه دیگه برام بفرستن یا نه؟ که شماره جدید اومد روی سایت و دیدم تیتر یکی از مطالب برام آشناست. 

موس رو بردم  روش و کلیک کردم که دیدم یکی از پستهای وبلاگ منه که توسط یکی دیگه به دفتر مجله ارسال شده و اونها هم چاپیدنش! 

جل الخالق! هنوز روزنامه دزد محترم عرقش خشک نشده بود که یه پست وبلاگ دزد هم پیدا شد! 

انگار من هم باید دست بکنم توی جیبم و نشان مخصوص حاکم بزرگو دربیارم! 

پ ن۱: نگهبان مجتمع هفته پیش به خانمم گفته: از وقتی شما اومدین توی این خونه هرهفته برای آقای دکتر از این مجله ها میاد پس خوب تا حالا تخصص قبول نشده!! 

پ.ن۲: عماد از مدرسه اومده و میگه: بابا بهم تبریک بگو! میگم: چرا؟ میگه: آخه امروز یه شوت کردم که یواش هم بود اما از کنار دست دروازه بان رفت توی گل!  

پ.ن3: ممکنه الان توی دلتون بگین: حالا خوبه فقط یه مجله است. 

خدمتتون عرض کنم که این نشریه توی بساط روزنامه فروشها نیست و فقط برای اعضاء ارسال میشه و من هم چون مطلبمو چاپ کرده بود دوست داشتم داشته باشمش. 

پ.ن4: سعی میکنم در چند روز آینده یه پست بهتر بگذارم

جدائی نادر از سیمین

سلام 

آخرین باری که رفتم سینما برای فیلم قبلی اصغر فرهادی بود که درباره اون فیلم هم یه پست نوشتم که .... کوش؟ آهان ایناهاش!  کارگردانی که فیلمهاشو از «شهر زیبا» به بعد دارم دنبال میکنم.

دیروز بالاخره فرصت شد که بریم و این فیلمو ببینیم 

میدونم که خیلی از شما این فیلمو دیدین و شصتادتا نقد هم درباره اش خوندین اما خوب من هم هوس کردم که درباره این فیلم یه پست بگذارم. 

با وجود اینکه فقط ۱۰ روز از شروع اکران این فیلم میگذشت برخلاف تصورم جا به اندازه کافی اطراف سینما بود و من به راحتی ماشینمو پارک کردم. برخلاف فیلم قبلی تنها سینمای ولایت (اخراجیها۳) که تا مدتها اطراف سینما اصلا جای پارک نبود. 

من از تهران و شهرهای دیگه خبر ندارم اما باجرات میتونم بگم توی ولایت ما اخراجیهای ۳ فروش بیشتری داشته که درباره علتهاش نه حالشو دارم که مطلب بنویسم نه وقتشو. 

خلاصه که وقتی وارد سالن سینما شدیم حتی نصف سالن هم پر نشد اما یه نکته مثبت اینکه ظاهرا همه کسانیکه برای تماشای فیلم اومده بودند از قشر فرهیخته جامعه بودند. اینو نمیتونم با اطمینان بگم ولی از سبک پوشش و رفتارشون این طور به نظر میرسید. 

درواقع ما از معدود افرادی بودیم که با تنقلات وارد سینما شدیم که البته همه اش مال ساکت نگه داشتن عماد در طول تماشای فیلم بود و نه برای خودمون یا اونجا که «سمیه» به مادرش میگفت: «شلوارشو خیس کرده» هم به جز یه خنده کوتاه از یکی از خانمها صدائی به گوش نرسید (اما خودمونیم توی صحنه باز و بسته کردن شیر اکسیژن من به زحمت جلو خنده مو گرفتم) 

سالن سینما به نسبت بچگیهای من خیلی عوض شده بود و دیگه خبری از اون حالت نوستالژیکش نبود. حتی از اون باریکه نوری که فیلمو روی پرده می انداخت هم خبری نبود اگرچه پخش کامپیوتری تصاویر کیفیت اونها رو بالابرده بود. راستش هرچقدر فکر کردم یادم نیومد که برای «درباره الی ....» هم وضعیت سینما همینطور بود یا نه؟ 

بگذریم و بریم سراغ فیلم: 

من صحنه اول درباره الی .... رو ندیدم اما ظاهرا اونجا اولین صحنه فیلم از توی صندوق صدقات گرفته شده و این بار هم از توی دستگاه فتوکپی. ظاهرا اصغر فرهادی داره شروع فیلم از یه مکان دور از ذهنو به عنوان یکی از شاخصه هاش مطرح میکنه. 

من اصلا یادم نمیاد که روی فیلم موسیقی شنیده باشم. یا این فیلم اصلا موسیقی متن نداشت یا اونقدر استادانه کار شده بود که مزاحم تماشاگر نبود. (حالا کدوم یکیش؟) 

 بازی هنرپیشه ها هم بسیار زیبا بود و به نظر من ضعیفترین بازی در این فیلم متعلق به «ترمه» بود که ظاهرا دختر خود آقای فرهادیه. 

ضمن اینکه اصغر فرهادی ثابت کرد استاد بازی گرفتن از بچه هاست. مثل «سمیه» در این فیلم و همه بچه های کوچیک فیلم درباره الی .... 

و اما درمورد داستان فیلم: 

این فیلم نشون میداد که همه ما درصورت لزوم خیلی راحت میتونیم برای کارهامون یه بهونه پیدا کنیم. 

نادر که دخترشو وادار میکنه توی پمپ بنزین دوباره از ماشین پیاده بشه و بقیه پولشو بگیره و حاضر نیست دخترش از ضمانت به عنوان معادل فارسی گارانتی استفاده کنه و یا پدرشو ول کنه و بره خارج یا حتی حاضر نیست زخمهائی که مطمئن نیست متعلق به اون روز باشه به پزشک قانونی نشون بده به موقعش خیلی راحت میتونه به دروغ بگه که نمیدونسته راضیه حامله است (گرچه خدائیش اگه من هم بودم همین کارو میکردم بخصوص که هیچ فرقی در ماجرا نداشت و فقط باعث میشد برای مدت طولانی بره زندان) 

یا راضیه که برای شستشوی پدر نادر اول از یه روحانی کسب تکلیف میکنه و یا حاضر نیست پول دیه رو بگیره چون فکر میکنه شاید حروم باشه یه پیرمرد دچار آلزایمرو میبنده به تخت و میره بیرون و بعد هم به امام حسین و امام زمان قسم میخوره که پول ویزیت دکترشو از کشو برنداشته (حالا خدائیش اون برداشته بود؟!)  

(بعدنوشت: کامنتهای دوستان به من نشون داد که راضیه اصولا اون پولو برنداشته و من اشتباه کرده ام 

بدین وسیله از راضیه خانم عذرخواهی میکنم)

یا شهاب حسینی که به راضیه میگفت بیا این قسمو بخور گناهش گردن من! 

شاید بشه گفت پاکترین فرد این فیلم همون پدر نادر بود که او هم ظاهرا (باتوجه به پیراهن مشکی نادر در پایان فیلم) نموند و رفت. 

اما چند نکته: 

۱. چرا تقریبا همه مردهای این فیلم ریش داشتند؟! 

۲. چرا وقتی نادر به حجت میگفت: خدا و پیغمبر هم که فقط مال شماست من یکدفعه مال بحث عادل فردوسی پور و نماینده اراک در مجلس سر انتقال تیم نفت تهران به اراک افتادم که فردوسی پور گفت: ببینین آقای محترم! همه دین و ایمون دارن؟ 

۳. چرا همه دنبال اینن که بالاخره نادر از سیمین جدا میشه یا نه درحالی که اسم فیلم این موضوعو روشن کرده؟! 

۴. چرا هیچکس نمیپرسه عاقبت اون راضیه بدبخت بعد از ماجرای قسم نخوردنش چی میشه؟ 

بعدنوشت: همسایه عزیزی که مجله سپید منو که بعد از مدتی یه مطلب ازم چاپیده و نگهبان مجتمع گذاشته بوده کنار بقیه نامه ها بلند کردی 

لطفا بیا بگذارش سرجاش اگه اینو میخونی!!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴۷)

سلام 

۱. میخواستم برای دختره نسخه بنویسم گفتم: الان هیچ داروئی مصرف نمیکنین؟ گفت: چرا یک ساله که قرص اعصاب میخورم. گفتم: چرا؟ گفت: مدتی بود که به خدا و پیغمبر شک کرده بودم منو بردن پیش روانپزشک برام دارو نوشت! گفتم: حالا شکت برطرف شده؟ گفت: خیلی کمتر شده!! 

۲. (۱۴+) توی یه روستائی که اکثر دخترها زود ازدواج میکنن و تا ۱۸ سالگی یکی دوتا بچه هم دارن یه خانم ۲۳ ساله با شکایت ترشح دستگاه تناسلی اومد. گفتم: پماد استفاده میکنین تا براتون بنویسم؟ گفت: مگه میشه؟! بعدا فهمیدم که این یکی هنوز مجرده! 

۳. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: بی زحمت یه پماد عادل هم برام بنویسین (ترجمه: پماد ویتامین آ+د)! 

۴. اخیرا یکی از باکلاسترین مریضهامو در طول تاریخ دیدم! چند نفر از همولایتی الاصلهای ساکن تهران اومده بودند برای گردش و همراهشون خانمی رو آورده بودند که میگفتند چند روزه که بعد از ۳۰ سال برای اولین بار از آمریکا برگشته ایران و حالا بعد از خوردن غذا دچار کاهش سطح هوشیاری شده و با گلوکومتر (دستگاه آزمایش قند خون) هم قندشو چک کرده بودند که جواب رو ۶۰۰+ زده بود. اما تکنیسین ۱۱۵ که آورده بودش میگفت با گلوکومتر ما قندش پائین بود! یکدفعه یادم اومد که اخیرا به درمانگاههای شبانه روزی یه گلوکومتر دادن. با اون هم گرفتیم که پائین بود! 

در اینجا یکی از همراهان مریض رفت تا یه گلوکومتر دیگه که همراهشون داشتن بیاره و اون یکی منو کشید کنار و گفت: ببخشین آقای دکتر اما من بلد نبودم خون این خانمو گرفتم و خود قطره خونو کردم توی دستگاه فکر کنم برای همین داره زیاد نشون میده!  (حالا چرا بعد از غذا قندش افتاده بود الله اعلم)

۵. خانمه بچه شو با درد شکم آورده بود و میگفت: نمیدونم سرما خورده٬ ترشی خورده٬ یا زیاد خورده که دلش درد گرفته! 

۶. پیرزنه با سردرد اومده بود. گفتم: سرگیجه هم دارین؟ گفت: بله. گفتم: حالت تهوع هم دارین؟ گفت: بله. گفتم: وقتی سرتونو میارین پائین دردش بیشتر میشه؟ گفت: آفرین! اینقدر قشنگ داری همه خصوصیات سردردمو میگی که انگار دیشب تا صبح با هم بودیم!! 

۷. مامای مرکز با یه خانم باردار و پرونده اش اومد و گفت: این خانم دوهفته دیگه وقت زایمانشه و بخاطر جنین بریچ (تولد با پا) باید سزارین بشه اما حاضر نیست بره پیش متخصص تا تاریخ عملشو تعیین کنه. گفتم: چرا؟ خانمه گفت: الان چند روزه که دارم فقط توی خونه راه میرم شاید بچه ام خودش بچرخه و دیگه عمل نخواد! 

۸. به خانمه گفتم: بچه تون چند کیلوئه؟ گفت: دفعه قبل که وزنش کردم ۴ کیلو بود حالا رو نمیدونم. گفتم: دفعه قبل که وزنش کردین کی بود؟ گفت: سه روز پیش! 

۹. گوشیو گذاشتم روی سینه بچه و معاینه اش کردم. وقتی کارم تموم شد مادرش گفت: سینه شو معاینه کردین؟ گفتم: بله. گفت: میشه زحمت بکشین ریه هاشو هم معاینه کنین؟! 

۱۰. یه زن و شوهر بچه شونو آورده بودند و میگفتند: تب داره. دست گذاشتم روی پیشونیش و گفتم: این که تب نداره! پدرش گفت: این هروقت تب میکنه تبش داخلیه با دست گذاشتن مشخص نمیشه! 

۱۱. به پیرزنه گفتم: برای کمرتون چندتا مسکن مینویسم. گفت: مسکن ننویس قرص کمر درد بنویس! 

۱۲. به پیرزنه گفتم: از کدوم قرصها برای فشارتون میخوردین تا براتون بنویسم؟ گفت: یادم نیست آخه من یکسال بود کلا یادم رفته بود قرص فشار بخورم حالا یکدفعه یادم افتاد گفتم بیام بگیرم! 

۱۳. دختره گفت: بی زحمت برام یه آزمایش چربی بنویسین آخه چند روزه که احساس می کنم توی گلوم چربه میخوام ببینم چربیم رفته بالا؟! 

۱۴. امروز صبح یکی از پرسنل درمونگاه بچه شو آورده بود و میگفت: دیشب تب داشت من هم قرص بروفن ۲۰۰ نداشتم یه قرص بروفن ۴۰۰ بهش دادم. گفتم: خوب نصفش میکردین. گفت: راست میگینا عقلم نرسید! 

۱۵. امروز صبح رفتم توی اتاق کاردان مبارزه که دیدم یه لشگر دختر دانشجو اونجا نشستند که به محض ورود من همه شون دم پام بلند شدن. خدائیش خجالت کشیدم! نمیدونم اگه یه روزی روزگاری متخصص شدم و قرار شد برم سر کلاس دانشجوها باید چکار کنم؟! (اما چه کلاسی بشه ها!!) 

پ.ن: یکی از دوستان پیشنهاد کرده بود ازتون بخوام  از توی خاطرات این پست بهترینشونو انتخاب کنین. این بار بصورت آزمایشی میخوام این کارو بکنم پس لطفا در صورت تمایل بهترین و بدترینشونو به انتخاب خودتون اعلام بفرمائید. البته بعضی از دوستان همیشه این لطفو داشتند.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴۶)

سلام: 

۱. میخواستم برای یه بچه یک ماهه نسخه بنویسم که مادره دفترچه خودشو داد. گفتم: هنوز برای بچه تون دفترچه نگرفتین؟ گفت: خدا نکنه! 

۲. داشتم از خانمه شرح حال میگرفتم که گفت: پاهام اصلا باد نمیکنه اما ورم میکنه! 

۳. خانمه بچه شو آورده بود خونه بهداشت و از بهورز براش یه شربت گرفته بود اما خوب نشده بود و آوردش پیش من. گفتم: چه شربتی بهش دادین؟ گفت: از همین شربتهای خانم «....ی»ی!  

(توضیح: به جای .... باید فامیل خانم بهورزو بگذارین که چون حرف آخرش ی بود اونو نوشتم)

۴. پیرزنه گفت: کمرم اونقدر درد میکنه که انگار دقیقا از یه ساختمون ۱۲ طبقه افتاده ام پائین! 

۵. بهیار مرکز بهم گفت برم یه مریضو که به پاش ضربه خورده ببینم. رفتم و بهش گفتم: ناخنتون سیاه شده٬ به زودی می افته. گفت: افتاده٬ الان خودم چسبوندمش!! 

۶. پیرمرده گفت: دفعه پیش برام قرص سنگ نوشته بودین مگه توی معاینه فهمیدین سنگ بدنم کم شده؟! یه نگاه به نسخه قبلیش کردم که دیدم براش قرص آهن نوشته بودم! 

۷. (۱۶+) مرده زنشو نصف شب با خونریزی شدید آورده بود. بهیار مرکزو صدا کردم فورا یه رگ ازش بگیره تا بقیه کارهاشو بکنیم. به محض اینکه شوهره رفت بیرون بهیار صدام کرد و گفت: این خانم میگه امروز خودم توی خونه «سقط» کردم اما شوهرم نفهمه چون اصلا نمیدونست حامله شده بودم. به شوهرش گفتم: خانمتون باید بره بیمارستان. گفت: چرا؟ گفتم: لازمه. فرم ارجاعشو نوشتم و دادم به راننده آمبولانس. چند دقیقه بعد دیدم راننده توی مرکزه. گفتم: پس مریض؟ گفت: شوهرش گفت میبرم لباسشو عوض کنه و بیاد. وقتی دیدم خیلی طول کشید راننده رو فرستادم دنبالش اما برگشت و گفت: اصلا چنین آدرسی وجود نداشت!  (ببخشید طولانی شد) 

۸. پسره میگفت: من چند روزه که توی آفتاب هیچ مشکلی ندارم اما هروقت میرم توی سایه حالت تهوع پیدا میکنم! 

۹. مرده دفترچه پسرشو آورده بود و میگفت: معلوله و نمیتونه راه بره نسخه شو بنویسین.  گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: کدوم معلولیته که هیچ درمانی نداره؟ و وقتی دید من هیچ جوابی نمیدم گفت: نرمی استخون دیگه! 

۱۰. خانمه نصف شب با حالت پریشون بچه شو آورده بود و میگفت: چندتا دونه سفید توی دهنش زده آوردمش ببینین یه وقت نکنه برفک باشه؟!! 

۱۱. خانمه میگفت: با تب بر و پاشویه دمای بدن بچه مو میاریم پائین اما از ۳۵.۵ پائینتر نمیاد و به محض اینکه ولش میکنیم سریع میشه ۳۷!! 

۱۲. مرده میگفت: توی خونه هم خشک کن خوردم هم چرک خشک کن! 

۱۳. یه بچه ۴-۳ ساله جلوتر از مادرش اومد تو درحالی که کلاهش دستش بود. مادرش دفترچه شو هم داد دستش و گفت: اینو بده به آقای دکتر. بچه اومد جلو٬ بعد یه نگاه به هردو دستش کرد و بعد کلاهشو داد دستم! 

۱۴. به خانمه گفتم: دفترچه تونو مهر کردم تا برین پیش متخصص. اگه لازم بود همونجا براتون عکس مینویسن. گفت: بعد عکسو بیاریم پیش شما یا نشون همون متخصص بدیم؟! 

۱۵. خانمه بچه ۴ ماهه شو آورده بود و میگفت: ۲ ماهه که مریضه هرچقدر صبر کردم که شاید خودش خوب بشه نشد! 

۱۶. نشسته بودم توی مطب که یه پیرزن درو باز کرد. گفتم: بفرمائین. گفت: شما بفرمائین!! 

۱۷. امروز ظهر تازه از سر کار اومده بودم خونه که رئیس نقلیه زنگ زد و گفت: رئیس شبکه یه کار واجب باهات داره الان یه ماشین میفرستم دنبالت. مونده بودم که یعنی چی شده؟ رفتم شبکه که آقای رئیس فرمودند: یه مریض از روستای .... اومده که امروز پزشک نداشتن. لطفا دفترچه شو مهر کن تا بره پیش متخصص! و جالبتر اینکه من مهر مخصوص پزشک خانواده پیشم نبود!! 

۱۸. باز هم از این خاطرات آبکی دارم اما چون نمیخوام خیلی طولانی بشه نمینویسم ضمن اینکه ممکنه برای پست بعدی مطلب به اندازه جمع نشه!